زمان کنونی: 2024/11/15, 05:31 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/15, 05:31 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 13 رأی - میانگین امتیازات: 4.85
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان های کبری 11 (نوشته هواداران کبری11)

نویسنده پیام
_lady.bird_
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 1,287
تاریخ عضویت: Dec 2013
اعتبار: 464.0
ارسال: #1
داستان های کبری 11 (نوشته هواداران کبری11)
سلام دوسای گلم از این به بعد من اینجا داستانای کبری11 رو می زارم که دوتان گلم تویوبلاگاشون نوشتن سعی میکنم بعد امتانا داستانای خوئمم در مورد فیلم هشدار برای کبری11 رو میزارم
داستان انتخاب
بن داشت قهوه میخورد و سمیر هم داشت گزارشش رو مینوشت ! یهو بن حواسش رفت جای دیگه و قهوه ریخت رو گزارش سمیر !!! سمیر : ای وااای .. چی کار میکنی دییوونه !! بن : ببخشید واقعا نمیخواستم اینجوری بشه ! سمیر : آخه من به تو چی بگم ! مثل بچه ها میمونی !!!بن : مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه!!! سمیر : خدایا خواستی دیوونه ها رو شفا بدی این بن رو بذار تو اولویت ! بن : چی گفتی ؟ سمیر : هیچی بابا ... در همین لحظه سوزانه وارد اتاق میشه و میگه : بچه ها بیاین که باید برین ماموریت !!! یه ماشین تو بزرگراه A34



از ایست بازرسی فرار کرده برید دنبالشون !!! بن و سمیر سوار ماشین شدن و حرکت کردن !!! بن : سمیر نگاه کن همون ماشینه ! بهش نزدیک شو !!! سمیر آروم به ماشین نزدیک شد و بن هم شروع کرد به تیراندازی !!!! خلاصه بعد یه درگیری خلافکارا یه تیر میزنن به لاستیک ماشین سمیر و پنجرش میکنن !!! سمیر : لعنتییییییی ! در رفتن ! حالا جواب خانم کروگر رو چجوری بدیم !!! بن : غصه نخور سمیر کوتوله خودم !!!! سمیر به بن چپ چپ نگاه کرد و بن دستاشو آورد بالا و گفت : خیلی خب تسلیم !!! بزن بریم پاسگاه !!! سمیر نگاهی به بن کرد و گفت : بن ! یه ذره به اون مغز معیوبت فشار بیار آخه با چی بریم ؟ بن : تاکسی !! سمیر : فکر خوبیه !!! بن یه تاکسی گرفت و با هم رفتن پاسگاه و یکراست پیش خانم کروگر و قضیه رو بهش گفتن !!! کروگر : آفرین آقایون ! واقعا آفرین ...بن به آرومی : خخخخخخ خواهش میکنم قابل شما رو نداشت ! کروگر : شما چیزی گفتی ؟ بن : نه من غلط بکنم چیزی بگم !! کروگر : خوبه ! حالا زود برید ببینید میتونید ردی از خلافکارا پیدا کنید ! سمیر : چشم ! بن و سمیر و سوزانه و بقیه تا شب تلاش کردن تا سرنخی از اون ماشین بدست بیارن اما نتونستن بالاخره شب شد همه رفتن خونه هاشون !!! سمیر رفت خونه اما هیچکس خونه نبود خیلی تعجب کرد یعنی کجا رفتن !!! یه یادداشتی روی میز بود توش نوشته شده بود : خودت خواستی سمیر که این کار رو انجام بدم خانوادت پیش منن ! هیچ اسمی رو یادداشت ننوشته بود .. سمیر خیلی نگران شد رفت پیش بن و قضیه رو بهش گفت ! بن : نگران نباش الان شبه بذار فردا صبح همه چی معلوم میشه ! اون شب رو سمیر به سختی به صبح رسوند و بعدش با بن رفتن پاسگاه !!! سوزانه : سلام یه خبر خوش آدرس اون خلافکار ها رو پیدا کردم ! بن : جدا ؟ بده من ! سوزانه : بیا !!! منتظر چی هستید برید دیگه ! سمیر : من نمیتونم !! یهوو گوشی سمیر زنگ میزنه : اگه تا یک ساعت دیگه تنها نیای به این آدرس خانوادت رو میکشم !!! سمیر : اوه نه حالا چیکار کنم ؟! بن : تو برو اونجا من میرم سراغ این خلافکارا ! سمیر : باشه ... بن سوار ماشینش شد که بره اما سمیر اول میخواست قضیه رو به خانم کروگر بگه !!! بعد 10 دقیقه سمیر هم حرکت کرد !!! آدرس یه جایی بود خارج از شهر ... سمیر داشت میرفت که یهو یه ماشین رو دید که به طرز وحشتناکی تصادف کرده !!! هیشکی هم اون دور و بر نیست که بهش کمک کنه ! ماشین رو نگه داشت و رفت سمتش اما با کمال تعجب دید که اون بنه که بیهوشه و چشماش خونی !!! سمیر : نه بن !!!!! سمیر خواست بن رو ببره بیمارستان اما به ساعتش نگاه کرد اگه میبردش خودش دیر میرسید و خانوادش کشته میشدن !!! کسی هم نبود که ازش کمک بخواد.. گیج و حیرون مونده بود باید بین بهترین دوستش و خانوادش یکی رو انتخاب میکرد !!! پس زنگ زد به خانم کروگر و جریان رو بهش گفت و ازش خواست با یه آمبولانس بیاد !!! با گریه بن رو همونجا رها کرد و رفت !!! بعد یک ربع رسید به همون آدرس !!! که با شخصی رو به رو شد ! سمیر : اوو یورک تو اینجا چی کار میکنی ؟!! یورک : به تو مربوط نیست ! فقط میخوام بدونم اون فلشی رو که ازم دزدیدی کجاست ؟ سمیر: ایناهاش فقط اول خانوادم ! یهو آندریا و آیدا و لی لی اومدن ! یورک : حالا بدش به من .. سمیر فلش رو داد به یورک هم یه تیر زد به آندریا و فرار کرد !!! سمیر : دیوانه !!!! حالت خوبه ؟ آندریا : آخخخخ تیر به دستم خورده !!! سمیر آندریا رو برد بیمارستان ... از طرفی خانم و کروگر توی ترافیکی که به خاطر یه تصادف ایجاد شده بود گیر کردن و بعد یک ساعت رسیدن و بن رو به نزدیک ترین بیمارستان بردن !!!! سمیر نگران بن بود حدس میزد که تو همین بیمارستان باشه ! حدسشم درست بود ... توی راهروی بیمارستان نشسته بود که بن رو روی یه تخت بردن تو اتاق عمل !!! خانم کروگر : سمیر تو اینجا چی کار میکنی ؟؟؟ سمیر : نااامرد یه تیر زد به آندریا فرار کرد منم آوردمش اینجا !!! کروگر : حالا حالش چطوره ؟ سمیر : خوبه ! تیر به دستش خورده ! من نگران بنم !!! بعد دو ساعت دکتر از اتاق عمل اومد بیرون و گفت : خوشبختانه ایشون زنده موندن اما اما سمیر : اما چی ؟ دکتتر کمی من من کرد و گفت : ایشون نابینا شدن ! متاسفانه توی تصادف خرده های شیشه رفته تو چشمشون متاسفم من نمیتونم کاری براش کنم ! شاید اگه یه خرده زودتر آورده بودینش میشد کاری کرد !!! بافت های چشمش از بین رفته . سمیر : وااااااای !!!! بن !!!! حالا چطوری این رو به بن بگیم !!!! دکتر کی میشه دیدش ؟؟؟؟ دکتر : هر وقت بهوش اومد !!! بعد یک ساعت بن بهوش اومد !!! سمیر رفت پیشش و گفت : حالت چطوره رفیق ؟ بن : ممنون خوبم ! اما چرا همه چی تاریکه چرا من نمیتونم چیزی ببینم ؟ سمیر نمیدونست چی بگه !!! بالاخره بعد یک سکوت کوتاه گفت : بن ! امممم تو تو چشمات رو برای همیشه از دست دادی !!!! بن : چییییییییی ؟ آخه چطور ممکنه !!! نههههه !!! سمیر تمام قضیه رو به بن گفت !!!! بن دیگه هیچ حرفی نزد !!! سمیر بهتر دونست که تنهاش بذاره . دوروز بعد بن مرخص شد اما خیلی سخت بود براش که به این دنیای تاریکش عادت کنه !!!! سمیر تصمیم گرفت چند روزی پیش بن بمونه اما تو این مدت بن هیچ حرفی نزد باهاش !!! یک روز سمیر نشست پیش بن و گفت : بن !! درکت میکنم ... میدونم خیلی سخته ! بن ناگهان فریاد کشید و گفت : نههههه ! تو هیچی نمیدونی .. تو چجوری میخوای منو درک کنی !! من چشمام رو برای همیشه از دست دادم ! میدونی این یعنی چی ؟ یعنی آرزوهام رو از دست دادم یعنی شغلمو و فرصت یه زندگی خوب داشتن رو از دست دادم !!!! من خیلی سختی کشیدم تو این شغل ! من از وقتی پلیس بودم خیلی از چیزامو از دست دادم زنم بچم !!! اما تحمل کردم چون شغلمو دوست داشتم !!! حالا از دستش دادم ! همه چیز رو از دست دادم !!!! من دیگه نمیتونم ببینم ... بن نشست و سرش رو تو دستاش گرفت !!! براش سخت بود نمیتونست باور کنه .... شاید سمیر رو مقصر این ماجرا میدونست اما با خودش فکر کرد اون هم تقصیری نداره !!! برای نجات خانوادش این کار رو کرد ! بن تصمیم گرفت به این دنیای جدیدش عادت کنه .... چند هفته ای گذشت و صبر بن تموم شد ! داشت دیوونه می شد .... میخواست خودش رو بکشه تا انقدر زجر نکشه ... راه خودشو انتخاب کرد میخواست بمیره فقط همین ! خیلی عصبی بود با مشت زد و آینه رو شیکوند یه تیکه شیشه برداشت اما تا اومد رگشو بزنه سمیر رسید .. سمیر : بن داری چی کار میکنی ؟ بنداز زمین اون شیشه خرده رو ! بن : ولم کن میخوام بمیرم ! سمیر به زور شیشه رو از بن گرفت ! سمیر : این کارا چیه آخه !!! بن : من برای همیشه از نعمت دیدن محروم شدم ! من نمیتونم با این دنیا بسازم !!! سمیر : خیلی خب تند نرو یه خبر خوب برات دارم !!! آدرس یه دکتر رو پیداا کردم که خیلی دکتر خوبیه !!! بیا بریم پیشش به امتحانش می ارزه !!! بن قبول کرد و با سمیر رفت پیشش !!! دکتر بن رو معاینه کرد و گفت : خب من حدس میزنم بتونم کارایی بکنم .. بافت چشمات هنوز کاملا از بین نرفته میشه با وسایلای پیشرفته ترمیمش کرد !!! بن : خب کی عمل میکنید ؟ دکتر : فردا !!! البته شما باید امروز بستری بشید تا آزمایش های لازم انجام بشه !!!! بن رو تو بیمارستان بستری کردن و روز عمل فرا رسید !!! سمیر دست بن رو گرفت و گفت : امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه !!! بن : ممنون !! خلاصه بن عمل شد !!! یک ساعت بعد عمل دکتر اومد پیش بن !!! دکتر : خب وقتشه چشماتو باز کنم ! بعدش اومد سمت بن و آروم چشماشو باز کرد ! دکتر : حالا خیلی آروم چشماتو باز کن ممکنه اولش تار ببینی ولی بعدش درست میشه !!! بن : خدای مننن ! من دوباره میبینم !!!!!!
پایان
2014/05/28 07:46 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ

[-]
No
Error.

ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  تاپیک نظرات داستان طنز دانشکده میدگار *Cloud* 4 1,603 2020/06/14 09:26 AM
آخرین ارسال: suisen
smile داستان طنز فاینال فانتزی 7 *Cloud* 17 5,695 2020/01/28 05:19 PM
آخرین ارسال: *Cloud*
  تاپیک نظرات داستان رنگ ماه *Cloud* 4 1,320 2019/08/28 11:49 AM
آخرین ارسال: *Cloud*
  تاپیک نظرات داستان کابوس سیاه *Cloud* 10 2,097 2019/08/28 12:14 AM
آخرین ارسال: *Cloud*
  تاپیک نظرات داستان چه اتفاقی میوفته؟ *Cloud* 4 1,288 2019/08/09 06:28 PM
آخرین ارسال: *Cloud*



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان