زمان کنونی: 2024/11/15, 05:29 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/11/15, 05:29 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 3.8
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

چنگال های مرگ

نویسنده پیام
cyanide
هلودر



ارسال‌ها: 1,083
تاریخ عضویت: Oct 2015
اعتبار: 183.0
ارسال: #1
چنگال های مرگ
چنگال های مرگ قسمت 1
اسم من آنجلا هستش توی دنیای دیجیتالی زندگی میکنم.دوستانم هیکاری و تاکرو نام دارند اینم داستان زندگی منه:
-هیکاری چان.جواب بده منتظر چی هستی؟
هیکاری در حالی که همراه با تاکرو توی رستوران نشسته بود و قهوه میخورد با دهان پر از بیسکوییت گفت:من...گف...!) که یکدفعه بیسکوییت ها توی گلویش پریدند و شروع کرد به سرفه کرد:اهو اهو اهو!) وقتی سرفه اش بند اومد گفت:باشه میام. تو بزرگراه میبینمت!) و رو کرد به تاکرو:آنجلا بود.باهاش قرار دارم!) تاکرو گفت:حالا کجا؟وای میسادی یه فنجون...) هیکاری معطل نشد و از رستوران بیرون دوید! همانطور که به طرف خیابان میدوید به طرف ماشین تاکسی ای اشاره کرد و بلند گفت:تاکسی!) ماشین ایستاد.هیکاری سوار ماشین شد و گفت: بزرگراه توکیو!) 5 دقیقه بعد راننده ماشین هیکاری را کنار بزرگراه پیاده کرد.هیکاری پول را پرداخت کرد و پیاده شد.به چپ و راست نگاهی انداخت آنجلا به طرفش اومد و گفت:به به هیکاری خانوم.چی شد که یادی از ما کردی؟!) هیکاری لبخند زد:حالا بده اومدم پیشت؟!) و هردو روی یکی از صندلی های پارک نشستند.تقریبا یه ساعتی مشغول گفت وگو بودند که هیکاری گفت:گشنمه!) آنجلا به رو به رو اشاره کرد و گفت:اون ور خیابون یه مغازه ساندویچ فروشی هست!) و از روی صندلی بلند شد و به هیکاری اشاره کرد:بیا!)
از اونطرف تاکرو توی رستوران منتظر هیکاری نشسته بود با خودش گفت:این هیکاری چرا اینقدر دیر کرده؟ بزار برم بزرگراه ببینم چه خبره...) و از رستوران بیرون رفت.وقتی به بزرگراه رسید چشمانش دنبال هیکاری و آنجلا گشتند که یک دفعه چشمش به یک آمبولانس افتاد.تاکرو با وحشت با خودش گفت:نه!نه!غیرممکنه! این غیر ممکنه!) تاکرو معطل نکرد و سراسیمه به طرف بیمارستان دوید. از راهرو های بیمارستان گذشت که ناگهان در آخر راهرو چشمش به عکس هیکاری و آنجلا افتاد که با پارچه ی سیاهی روی دیوار زده شده بود! تاکرو با وحشت فریاد زد:نهههههه!) چشماش سیاهی رفت و بیهوش شد تاکرو به سختی چشمانش را باز کرد صدایی گفت:آروم باش تاکرو!آروم!)تاکرو چشمانش را کامل باز کرد و سرافیمون رو شناخت. ناله کرد:هیکاری...هیکاری...)یاماتو بهش گفت:آروم باش تاکرو!) تاکرو سرش را به طرف چپ و راست چرخاند و فریاد زد:نه!
نه! نه!) و از روی تخت پایین پرید! سرافیمون نعره زد:جلوشو بگیرین!) تاکرو به طرف خیابان دوید.سرافیون و یاماتو به دنبالش توی خیابان دویدند اما دیگر دیر شده بود...درست همون لحظه صدای ویژژژ ترمز ماشین و پشت سرش صدای فریاد وحشتناک تاکرو اومد:آآآآآآآآآآآآآآی!)
این داستان ادامه دارد...
نظراتتون رو توی همین تایپک بگین
2015/10/29 08:13 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ

[-]
No
Error.

ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
zخبر جدید داستان طنز مرگ زک در فاینال فانتزی *Cloud* 23 7,143 2018/08/28 02:14 PM
آخرین ارسال: *Cloud*



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان