an Uchiha
ارسالها: 2,631
تاریخ عضویت: Aug 2013
|
داستان : لبخند قرمز رنگ...( final fantasy)
H
نسیم ملایمی می وزید...بی تفاوت گوشه ای نشسته بودم و به افق می نگریستم...زمان غروب افتاب را دوست داشتم...اسمان به رنگ قرمز بود و این رنگ را هم دوست داشتم!
صدای قدمهای ریس را شنیدم. کنارم متوقف شد. بی انکه نگاهم را بگیرم منتظر ماندم تا حرفش را بزند.
- وقت رفتنه...
خورشید در نیمه ی افق بود...هنوز جا داشت تا کاملا هوا تاریک شود...سر برگرداندم و گفتم:
- نیازی نیست اینجا بایستی
- ولی قربان من باید اینجا باشم تا...
- گفتم نیازی نیست...
و سرم را به سمتش برگرداندم. از چرخش سرم متوجه شد که جدی هستم. کمی تعظیم کرد و حرکت کرد و دور شد.
##############################
افتاب کاملا غروب کرده بود. روی ان تکه سنگ ایستاده بودم و دستهایم را در جیب کتم فرو برده بودم...اسمان تیره رنگ شده بود.
- چرا اینجا ایستادی؟
با شنیدن صدای غریبه و نازک سرم را برگرداندم. دختری حدودا 9-10 ساله انجا نشسته بود و گلهای شب بو را میچید. نگاهم را برنگرداندم...عجیب بود که ان دختر کوچک در این ساعت بیرون باشد...ان هم در ساعتی که این شهر ، هیچ امنیتی نداشت.
- دوست داری گل بچینی؟ شاید واسه گل ها اینجا ایستادی!
هنوز هم نگاهم روی او بود. لبخند بر لب داشت. موهایش بلند و سفید رنگ بود. اکنون که نشسته بود تا گلهارا بچیند موهای بلندش روی سبزه ها خودنمایی می کرد.
سرم را برگرداندم و به اسمانی که دیگر رنگ و بویی از عروب برایش نمانده بود چشم دوختم.
- گلهای شب بو درک میکنن...اونا روح دارن..اگه بخوای؛ میتونی روحشون رو به روح خودت متصل کنی...
این جمله اش مرا وادار کرد که باز چشمهایم را بلغزانم و نگاهش کنم...و بالاخره مرا به حرف در اورد.
- اینجا امنیت نداره...بهتری هرچی سریعتر اینجارو ترک کنی...
سرش را برگرداند ....هنوز هم لبخند روی لبهایش خودنمایی می کرد. به چشمهایم خیره شد و گفت:
- یعنی گلهای شب بو رو ول کنم و برم؟ غصه می خورن...
- اقای سولد شما هنوز اینجا ایستادین؟!
صدای ریس بود. سر برگرداندم و در عینک چهارضلعی اش نگاهی انداختم. کمی تعظیم کرد و گفت :
- بهتره بریم ...دیروقته!
کمی حرکت کردم...ریس در ماشین را باز گذاشت و منتظر من ماند...نگاهی به دخترک انداختم...دستهایش پر از گل شده بود و هنوز هم با لبخند گلهارا می چید...
سوار ماشین شدم و براه افتادیم...دخترک هنوز هم لبخند می زد.
ریس نگاهم کرد.
- تونستید غروب افتاب رو با ارامش نگاه کنید؟
به نورهای رنگارنگی که روی شیشه ی پنجره می گذشتند خیره شدم و گفتم:
- امروز با روزهای دیگه متفاوت بود....
|
|
2016/07/19 05:35 PM |
|