زمان کنونی: 2024/05/14, 10:12 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/14, 10:12 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

(داستان کوتاه) انتظار

نویسنده پیام
Ilyaa_JA
فرهیخته پارک انیمه



ارسال‌ها: 309
تاریخ عضویت: Apr 2021
اعتبار: 118.0
ارسال: #1
documents (داستان کوتاه) انتظار
لطفا نظرات تون رو تو این تاپیک نظرات بزارید:نظرات داستان انتظار
...
.
.
.
.
.
.
.
پشت میزم نشسته بودم
حوصلم سر رفته بود داشتم تو اینترت اخبار رو دنبال میکردم
صدای هیاهو از همه جای اداره میومد فقط تو بخش ما بود که هیچ اتفاق خاصی نمیفتاد...
(صدای زنگ تلفن)
+بله؟
-هادسون بیا اتاق من کار مهمی دارم
+اوم... بله قربان
.
یعنی مدیر بخش چیکارم داشت؟
کلاه نظامیم برداشتم با بی حوصلگی در اتاقمو باز کردم از پله ها پایین رفتم تا به اتاق مدیر بخش برسم
مثل همیشه سالن اصلی شلوغ بود پر از سرو صدا...
مخصوصا الان که سربازامون از افغانستان برگشتن...
به در اتاق مدیر بخش رسیدم
(صدای در زدن)
+بفرمایید
به ارومی درو باز کردم یه سلام نظامی بی نقص مثل همیشه تحویل چهره خسته سرهنگ کلینت دادم
+بفرمایید اقای هادسون راحت باشید
-ممنون قربان...با بنده کاری داشتید؟
+اوه... اره هادسون میخام برام یه پیامی رو به یه اقایی برسونی!
پیام؟!چه پیامی میتونست باشه؟؟؟
+هادسون؟
-اه... بله قربان میفرمودید
+میخام بری به بیمارستان شهر و اقایی به نام "جان اسمیت" پیامم رو برسونی
سریع کاغذ و خودکارمو دراوردمتا پیامو یادداشت کنم...
+چیکار میکنی هادسن؟
-آآآ... میخواستم پیام رو یادداشت کنم
+پیام طولانی نیست...
کاغذ خودکارو تو جیب پیرهنم گذاشتم با قیافه ای گیج و مبهوت به چهره خسته و رنجور سرهنگ نگاه کردم
+پیام اینه:اقای اسمیت پسرشون رو توی افغانستان از دست دادن
چی؟؟؟باید پیام کشته شدن یه ادمو به پدرش بدم؟!
-اه...
+مشکلی داری هادسن؟
خشکم زده بود!نمیدونستم باید چیکار کنم!عین دوونه ها داشتم به جلو ی پام زل زده بودم و گلو از شدت استرس خشک شده بود با صدای ناله گونه ای گفتم:نه!
+خوبه مرخصی هادسن
شوکه شده بودم!نمیدونستم باید چیکار میکردم!
با بدنی خشک کرخت به سمت سالن رفتم
هیاهو دیگه برام معنا نداشت یه حس گنگ بودن بد!
باید به یه پدر میگفتم پسرشو تو چنگ ااز دست داده!
به در اداره رسیدم
افتاب ساعت 12 ظهر چشمم اذیت کرد
گرمای افتاب منو یکم به خودم اورد رفتم لبه خیابون وایسادم تا تاکسی بگیرم
هنوز برام سخت بود که حتی به این فک کنم
+بیمارستان شهر!
یه تاکسی وایساد رفتم سوارش شدم
سرو صدا های خیابون های واشنگتن برام بیصدا بودن!
تو این فکر بودم که کسی دیگه اگه این خبرو برای پدر من میببرد پدرم چه حالی میشد!
ماشین های خیابون مثل یه فیلم صامت زودگذر از جلو چشمم میگذشتن
همینجوری تو فکر بودم که یه صدا منو به خودش اورد...
+اقا...اقا...رسیدیم به بیمارستان
من با بی حال ی اسکناس پنج دلاری از جیبم در اوردم دادم به راننده و از ماشین پیاده شدم
صدای راننده که داشت داد میزد که پول زیاد دادم داشت برام کم کم محو میشد
...
.
.
.
.
.
.
دیگه داخل بیمارستان بودم داشتم به سمت اتق پرستاری میرفتم تا ازشون بپرسم اتاق این مرد کجاست...
+ببشید میخاستم بدونم اتاق اقای جان اسمیت کجاست؟
-شما پسرشون هستید؟
یه لحظه خشکم زد...
+ام...
-اقا حال پدرتون بده تا حالا کجا بودید؟میدونید چقدر پدرتون منتظرتون بود؟
+من...اخه...
-به هر حال اتاق شماره هشت انتهای راهرو
بدون هیچ درنگی به سمت اتاق راهم رو کج کردم...
صدای پچ پچ کردن پرستارارو میشنیدم که داشتن پشت من حرف میزدن،نهدر واقع داشتن پشت سر پسر اون مرد حرف میزدن!
از عصبانیت دستمو مشت کردم...میخاستم برم بهش کامل بتوپم تا بفمن درباره چیزی که نمیدونن حرف نزنن ولی...
یچیزی مانع عصبانیتم شد...
دیگه دم در اتاق مرد بودم صورت سرد و بیروحشو دیدم...
یه پیرمرد با قیافه ای رنج دیده و مریض...
نا خوداگاه پاهام لرزید و به در خورد
پیرمرد بعد از شنیدن صدای در با صدای بی رمغی گفت:پسرم بالاخره اومدی؟!
انگار که یک گلوله به سرم شلیک شده بود!
کاملا گیج بودم باید چی میگفتم؟
ناخوداگاه گفتم:اره پدر من اینجام!
+بالاخره اومدی پسرم؟میدونی چقد منتظرت بودم؟؟
اشک رو صورتم جاری شد
-اره پدر ازت معذرت میخوام که دیر کردم...
+اشکالی نداره پسرم بیا اینجا پیشم بشین...
با پاهی از هم وارفته سلانه سلانه به سمت صندلی رفتمو دستش گرفتم
دستش از اونی که فکر میکردم سرد تر و زمخت تر بود
پیرمرد با زحمت از روز های خودش از پسرش به من گفت
منم با ذهنی پریشون فقط به حرفاش گوش میکردم...
چه ادم خوش شانسی بود...بهترین سالهای زنگیشو پیش خانوادش بود...
انقدر تو افکام گم بودم که یه دفعه فهمیدم پیرمرد دیگه حرف نمیزنه...
دستاش سردتر از قبل شده بود و یه لبخند ملیحی روی لباش بود...
اون دیگه اونجا نبود...
با قیافه و حالی گرفته به پرستارا خبر دادم...
پرستارا بعد از چک کردن علائم حیاتی فهمیدن که اون مرده...
دستش هنوز تو دستم بود و من...
هنوز در افکارم گم شده بودم...
با صدای همون پرستاری که منو راهنمایی کرد به خودم اومدم...
+اقای...اسمیت بهتون تسلیت میگم میخاستم...
-من پسرش نیستم!
+چی؟!
-من پسرش نیستم...
به پرستار تمام اتفاقت رو توضیح دادم...
پرستارم شوکه شده بود...
.
.
.
از بیمارستان بیرون اومدم
هوا داشت تاریک میشد و من هنوز تو افکارم غرق بودم...
که چرا اون مرد موقع مرگ لبخند به لب داشت...
.
.
.
پایان
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2021/04/17 04:54 PM، توسط Ilyaa_JA.)
2021/04/17 04:29 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,534 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,143 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,072 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,114 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:به زیبایی گذشته Renèe 3 1,196 2020/04/07 01:16 PM
آخرین ارسال: Renèe



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان