تنهایی چیز ترسناک و بدیه...علاوه بر اینا غم انگیز و دیوونه کننده هم هست....خیلی بد..اما تو یتیم خانه مارک ، پسرکی هست که خیلی تنهاست.تنهای تنها،بدون هیچ دوست و همدمی اون هر روز یه گوشه میشینه و به بازی کردن بچه ها نگاه میکنه ، بعضی موقع بچه ها اونو اذیت میکردن و یا سربه سرش میذاشتن ...روزی نبود که پسرک تنها و بی کس نباشه...اما یه روز با خودش فکر کرد:من تنهام..تنهای تنها..هیشکی منو دوست نداره ، مادرم هم منو دوست نداشت وآورد اینجا ، اگه بقیه منو اذیت میکنن ، پس چرا من اذیتشون نکنم؟ چرا من سر به سرشون نذارم؟چرا من کاری نکنم ناراحت و افسرده بشن؟
از اون روز به بعد ، پسرک شروع کرد به ترسوندن بچه ها ، داستان های ترسناک درباره روح و اجنه و هیولا های ترسناک میگفت و بقیه رو میترسوند ، شب میرفت به در اتاق ها میزد و با صدای ترسناکی میگفت:خوب بخوابین!و سریع از آنجا فرار میکرد.وقتی بقیه درو باز میکردن و کسی رو نمیدیدن ،حسابی میترسیدن..
پسرک از این کار لذت میبرد..اما وقتی یه شب در حال ترسوندن بچه ها بود ، یکی از کارگر ها اونو دید ، همه دنبالش افتادن و اون فرار کرد ، داشت توی جنگل تاریک فرار میکرد، که افتاد توی دره ، از اون به بعد کسی اونو ندید تا اینکه......
-خانم اجازه؟ من یه چیز بگم؟؟
-بگو
-این داستان خیلی بی مزه هست!بی معنی و بدون محتواست.اصلا هم ترسناک نیست!!
فِرد با قیافه شجاع و نترسی گفت:هه!واقعا؟ تو که داشتی از ترس میمردی!خودت بهم گفتی این داستان خیلی ترسناکه!یادت نمیاد جانی؟
جانی به من من افتاد و گفت:چ...چی میگی من کی گفتم؟؟؟؟
همه شروع به خندیدن کردن!
میون خنده های بچه ها مایکل که جزو شاگرد زرنگ ها محسوب میشد با آرامش بلند شد و گفت:خانم ، میشه این بحث رو ول کنیم؟ تازه جانی هم میترسه!
جانی:چی؟ کی گفته من میترسم چرا الکی حرف میزنی؟؟؟ مایک قیافه گرفت و با نیشخندی گفت:خودتو فریب نده!تو میترسی!تازه این داستان جزو ترسناک ترین داستان هاست!یکی هم بعد اینکه تا آخر خوندتش مرد!!
امیلی که دختری تقریبا ترسناک بود، با صدای ترسناکی گفت:یکی نه......مایک:چی؟ امیلی:یک نفر بعد اینکه اون داستانو تا آخر خوند نمرد...ده نفر بعد اینکه اون داستانو تا آخر خوندن مردن ، منم دلم میخواد این داستانو تا آخر بخونم...
فرد آروم در گوش مایک گفت:این دختره دیوونس؟؟ گیج میزنه!!
معلم دستهایش را به هم زد و گفت:بچه ها دیگه بس کنین ، این داستان فقط برای معرفی خونده شد!بسه!برین زنگ استراحته!
همه از کلاس بیرون رفتن ، فرد روی چمن دراز کشید و به جانی گفت:دوست من اگه میترسی که مشکلی نیست!!
جانی هم که صبرش لبریز شد گفت:آره من میترسم!از داستان های ترسناک میترسم!!مایک:ما الان سال 1734 هستیم درسته؟ خب این داستان چند سال پیش نوشته شده؟
امیلی به طرز خیلی مشکوکی وارد میشه و میگه:تقریبا 200 سال پیش..تازه افسانه ها میگن خرابه های یتیم خانه مارک هنوز وجود داره!
فرد از ترس دادی زد و گفت:دختر چرا یهو مثه جن بالا سر آدم ظاهر میشی؟؟؟
اِما یکدفعه وارد میشه و بلند میخنده و میگه:خجالت بکش خرس گنده 20 سالته چرا داد میزنی؟؟؟؟
فرد:منو پنج سال پیر تر نکن!من 15 سالمه!تو هم اگه جای من بودی الان داد میزدی!مایک:بس کنین......واقعا که مغز همه تون اندازه ی گردوعه!
ادامه دارد...