پارک انیمه

نسخه‌ی کامل: خانه ی آنتونی
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2
سلام دوستان...این اولین داستان من توی پارک انیمه است...امیدوارم از خوندن این داستان لذت ببرید.
زدن تشکر هم خالی از لطف نیستمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

نام داستان:خانه ی آنتونی
ژانر:معمایی و راز آلود،فانتزی،تخیلی، عاشقانه
خلاصه:داستان درمورد دختری به اسم سلینه که از جایی که 16 سال در اون زندانی بود فرار کرده...یه پیرمرد به اون پیشنهاد میده که توی خونش بمونه و اون قبول میکنه،بدون اینکه از راز اون پیرمرد و خونش خبر داشته باشه...
فایل pdf در صفحه ی دوم قرار گرفته است.
قسمت اول:

نمیدانست از کی آنقدر تنها شده بود که غریبه ای ب به او پیشنهاد بدهد که شب در خانه اش بماند.غریبه ای که مشکوک بود اما چشمان مهربانی داشت.چشمانی که اورا وادار کرد تا تمام اتفاقات گذشته را مرور کند؛تا به یاد بیاورد که هیچ کسی را ندارد تا کمکش کند.هیچ جایی را ندارد که شب آنجا بماند و اگر دیر بجنبد،دوباره به همان جایی که ازش آمده بود باز می گردد.این دلایل به نظرش آنقدر محکم بودند تا پیشنهاد غریبه را قبول کند.
پشت سرش به راه افتاد.آنقدر از نیمکتی که روی آن نشسته بود دور شد تا تصویرش از پیش چشمانش محو شوند.وارد خیابان هایی شد که هیچ گاه آنجا نرفته بود.خیابان هایی که فکرش را هم نمیکرد وجود داشته باشند.خیابان هایی که بیش از حد نا آشنا بودند.
آنقدر در آن خیابان ها راه رفتند که پاهایش تاول زده بودند.جای تعجبی هم نبود.اگر به کفش های پاره اش نگاه میکردی ،شاید میتوانستی دخترک را درک کنی.
بالاخره خیابان ها هم تمام شدند وهمین بیشتر تعجبش را برانگیخت.قرار بود کجا بروند؟سرش را پایین انداخت و پشت سر غریبه راه رفت.آنقدر رفت تا آسفالت های خاکستری رنگ،تبدیل به خاک شدند.خاکی که به طرز عجیبی غیر عادی بود.خاکی که سرخ تر از خاک های دیگر بود.
با صدای غریبه سرش را بلند کرد:دخترجون،رسیدیم!
در نگاه اول ،فقط بیابان دید؛بیابانی سرخ رنگ و به دور از هر جاده ای!لحظه ای خودش را لعنت کرد که چرا اطرافش را نگاه نکرد تا بداند از کجا آمده.اگر این غریبه بلایی سرش بیاورد چه؟
نگاهی به غریبه انداخت و افکارش را پس زد ؛جنایتکاری،به این پیرمرد زیادی مهربان نمی آمد !
سرش را نود درجه چرخاند.با چیزی که دید، خشکش زد.خانه ای متروکه،با در و دیوار های چوبی پوسیده و پنجره هایی با شیشه های شکسته که پرده های سرخ رنگ پاره،به خوبی از درون آنها قابل مشاهده بودند.انگار سالها بود که کسی در آنجا زندگی نمیکرد.این خانه برای او زیادی ترسناک بود.
پیرمرد به دخترک سرگردان نگاهی انداخت و گفت:میتونی بری داخل و هر اتاقی که دلت خواست انتخاب کنی.
دخترک نگاهش کرد.پیرمرد چه گفت؟هر اتاقی که دلش میخواهد انتخاب کند؟مگر این چیزها هم وجود داشت؟مگر او حق انتخاب کردن هم داشت؟در جایی که او بزرگ شده بود،خبری از انتخاب کردن نبود.همه چیز اجبار بود.حتی لباس هایی که باید میپوشید!
نمیتوانست به راحتی از این حق انتخاب بگذرد.از اولین انتخابی که قرار بود در زندگی 16 ساله اش انجام دهد.همین باعث شد که چشمانش را روی همه چیز ببندد.هرچند که خانه ی تمیز و مناسبی نبود اما دخترک میتوانست اتاقش را ((خودش)) انتخاب کند.خب،شباهت این خانه،به خانه های متروکه هم میتوانست تصادفی باشد.مگر نه؟
قسمت دوم:
پشت سر پیرمرد وارد خانه شد.درون خانه،حتی عجیب تر و ترسناک تر از بیرون آن بود.در سالن نشیمن50 متری ،دو مبل کهنه ی آبی رنگ روبه روی هم بودند و یک میز با پایه ی شکسته،وسط آن دو مبل قرار داشت.شومینه ی خاموش،در آن فصل سرد،بدجور توی چشم بود.کمی آن طرف تر شومینه دو در وجود داشت و رو به روی آن دو در، سه در دیگر قرار داشت.
دخترک،بلاتکلیف میان نشیمن ایستاده بود که پیرمرد گفت:از بین اون سه تا در سمت چپت،یه اتاق رو انتخاب کن.البته اتاق وسطی مال خودمه.
و لبخندی پشت سر این حرف زد.دخترک،بدون حرف به سمت درسمت چپ رفت.این اولین انتخابش بود؛پس باید خوب دقت میکرد.در را باز کرد و درون آن را با دقت نگاه کرد.
تختی یک نفره با ملحفه هایی سفید رنگ، کنار دیوار جای گرفته بود و کمی آنطرف تر از آن یکی میز تحریری و یک صندلی قرار داشت ؛ روبه روی میزهم یک کمد دومتری خالی از هرگونه وسیله ای.همین!
در اتاق را باز گذاشت و به سوی اتاق سمت راست رفت.در اتاق را باز کرد و همزمان با این کار،تمام ذوقش برای انتخاب کردن خوابید.این اتاق هم مانند اتاق سمت چپ بود...دقیقا همان وسایل،همان چینش!همه چیز مثل همان بود...
ناگهان دخترک متوجه چیزی شد.این اتاق چیزی داشت که اتاق دیگری از داشتن آن بی بهره بود.این اتاق ،پنجره داشت!
پنجره ای نیم متری که بالای تخت قرار داشت.شوق خوابیده ی دخترک،دوباره بیدار شد.تنها به خاطر یک پنجره.پنجره ای که شاید تنها امیدش برای زندگی کردن میشد.
به سمت پیرمرد برگشت و گفت:من همین اتاقو میخوام.
پیرمرد شانه ای بالا انداخت و وقتی دختر وارد اتاقش شد تا دو دست لباسی که آورده بود را درون کمد بگذارد،آرام گفت:فکرشو میکردم.
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت.عقربه ها،ساعت 7 را نشان میدادند.از وقتی که این دختر را دیده بود،2 ساعت میگذشت...
_ دخترجون؟!
دخترک از اتاقش بیرون آمد و گفت:بله؟
_ اسمتو بهم نگفتی!اسمت چیه؟
چشمان دخترک غمگین شد...لحن کلامش هم...پاسخ داد:اسمم...اسمم سلینه.
ابروان پیرمردبالا رفت:اسم قشنگی داری...
پس ازگفتن این حرف،بلند شد تا به اتاق وسطی برود که با سوال دخترک ایستاد.
_ اسم شما چیه؟
پیرمرد،لبخند تلخی زد و گفت:میتونی آنتونی صدام کنی.
قسمت سوم:
پیرمرد پس از گفتن این حرف وارد اتاقش شد و در را بست.سلین،نمیدانست ساعت چند است اما ا ز تاریک شدن هوا فهمیده بود که باید وقت شام باشد.در جایی که او بزگ شده بود،خبری از یاد دادن آشپزی نبود؛او حتی نمیدانست چگونه باید چیزی برای خوردن تهیه کند.
به سمت یخچال رفت و در آن را باز کرد.بر خلاف انتظارش،یخچال پر از مواد غذایی بود.نان و پنیر را برداشت و روی میز گذاشت.فکر کرد چیزی کم است؛دوباره به سمت یخچال رفت و با دو گوجه برگشت.پس از قرار دادن ظرف گوجه ها روی میز،به سمت اتاق آنتونی رفت و در را زد.قبل از اینکه چیزی بگوید،آنتونی که انگار از همه چیز خبر داشت،گفت:الان میام دخترجون!
سلین،به سمت یکی از مبل ها رفت و رویش نشست،دقیقه ای بعد آنتونی هم روی مبل روبه روی او نشسته بود. با دیدن نان و پنیر و گوجه روی میز،لبخندی زد...سلین هم گوجه دوست داشت.درست مانند او...
با گفتن بفرمایید از زبان سلین،هر دو شروع به خوردن کردند.آنتونی،چشم از سلین بر نمیداشت؛در تمام مدت داشت فکر میکرد که چه خوب است که تنها نباشی.که کسی را داشته باشی که با او نان و پنیر و گوجه بخوری!چه خوب شد که سلین را به خانه اش آورد.
پس از خوردن شام و جمع کردن و شستن ظروف،آنتونی شروع به صحبت کرد کرد:دخترجون!اون دو در سمت راست که میبینی یکیش دستشویی و حمامه .
و با دست به سمت دری که از آن صحبت کرده بود اشاره کرد و صحبتش را ادامه داد:و در دیگه در ممنوعه است.یعنی چی؟یعنی اینکه هیچ وقت سعی نکن که وارد اون بشی.هیچوقت!
سلین،همانگونه که به در ممنوعه خیره شده بود پاسخ داد:باشه.
آنتونی سوال هایی که ذهنش را مشغول کرده بودند،از سلین پرسید:خب،دخترجون نمیخوای در مورد خودت و اینکه از کجا اومدی توضیح بدی؟
سلین،از سوال پیرمرد جا خورده بود.دلش نمیخواست گذشته اش را برای کسی بازگو کند.اما با خودش فکر کرد : این پیر مرد صاحبخانه و تنها کسی است که من دارم؛حق دارد گذشته ی شومم را بداند.پس شروع به گفتن کرد:من سلینم و 16 سالمه.از وقتی که یادم میاد،توی یه یتیم خونه بودم.یتیم خونه ای که درون اون آدمای ظالمی کنترلمون میکردن.نمیذاشتن هیچکاریو خودمون انجام بدیم،همیشه بهمون دستور میدادن،اگه از دستورشون سرپیچی میکردیم،چیز خوبی در انتظارمون نبود.من16 سال تحمل کردم ولی دیگه نمیتونستم تحمل کنم.من کسی نبودم که زیربار زور بره.به خاطر همین امروز فرار کردم و تا جایی که میتونستم ازشون دور شدم.امروز آزاد شدم.
آنتونی،دلش به حال سلین سوخته بود،اما از طرفی هم از روحیه ی جنگجویش خوشش آمده بود.با چشمانی مطمئن به او نگاه کرد و گفت:نگران نباش سلین،اینجا کسی پیدات نمیکنه.هیچوقت به اون یتیم خونه برنمیگردی.
قسمت چهارم:
دل سلین،با همین حرف،گرم شد.انگار منتظر بود که کسی همین حرف را به او بزند.منتظر بود که کسی به او بگوید)):هی،دختر،نترس...از این به بعد جایت امن است.)).و چقدر شیرین بود شنیدن این حرف از دهان کسی...حالا فرقی نمیکند که آن کس که باشد.مهم این است که بگوید.بگوید که قرار است محافظت شود.
سلین،آنقدر در رویاهایش غرق شده بود که حتی به این توجه نکرد که پیر مرد بالاخره اسمش را صدا زده بود و اورا «دختر جون»خطاب نکرد.اما حالا این ها چه اهمیتی داشت؟حالا که سلین حرفی را که میخواست شنیده بود!با صدای آنتونی به خودش آمد:دخترجون!دیگه برو بخواب.ساعت 9 شده.
سلین چشمی گفت و به سمت اتاق تازه صاحب شده اش رفت.روی تخت دراز کشید و از پنجره به بیرون زل زد.انگار امشب،ستاره ها درخشان تر از همیشه بودند؛مانند قلب دخترک ...اتفاقات امروز را باری دیگر مرور کرد تا اینکه چشمانش بسته شد و به خواب فرو رفت.با لبخندی که از سر آرامش روی لبانش شکل گرفته بود...به راستی که سلین،غیر از این بار چه وقت دیگری موقع خوابیدن لبخند زده بود؟
****************************************************
_ از اینجا برو...سلین...از اینجا برو
سلین به زن سپید پوش مقابلش نگاه کرد...زنی که صورتش قابل دیدن نبود اما صدایش زیادی آشنا بود.
فقط توانست بپرسد:چرا؟
_آنتونی...آنتونی...اون...
تصویر زن محو شد ...صدایش هم...سلین با وحشت چشمانش را باز کرد ...اولین چیزی که دید،صورت پیرمرد بود که بالای سرش ایستاده بود.سلین که هنوز تحت تاثیر خوابش بود پرسید:شما...شما اینجا چیکار میکنید؟
_ دخترجون...ساعت از 9 گذشته .اومدم بیدارت کنم بیای صبحونه بخوری.
سلین چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و گفت :شما برید...منم الان میام.
وقتی پیرمرد از اتاق خارج شد،دستانش را روی سرش گذاشت و به فکر فرو رفت...آیا باید این خواب را جدی میگرفت؟سرش را به طرفین تکان داد و آرام گفت:چرا ترسیدی سلین؟این فقط یه خواب بود.
از اتاق خارج شد و روبه روی پیرمرد،روی مبل نشست...نگاهی به روی میز انداخت.نان و پنیر بود.همان غذای دیشب.
شانه ای بالا انداخت .کی به این چیز ها اهمیت میداد؟همین هم جای شکر داشت.
پس از خوردن صبحانه،آنتونی گفت:دخترجون!من میرم بیرون.چند ساعت دیگه برمیگردم.
سلین،سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.پس از خارج شدن پیرمرد از خانه،نگاهی به شومینه ی خاموش انداخت و ناگهان سرما را حس کرد.تنها فکری که به ذهنش رسید،این بود که شومینه را روشن کند.در خانه را باز کرد و رفت تا هیزم جمع کند.وسط آن بیابان ،پیدا کردن چوب سخت بود.اما برای سلین کوشا،غیر ممکن نبود.پس از نیم ساعت گشتن،با کمی چوب خشک ریز برگشت.همین هم کفاف 3 ساعت را میداد.آن هارا درون شومینه ریخت و به دنبال چیزی گشت تا با آن آتش روشن کند.روی مبلی که آنتونی نشسته بود،یک جعبه کبریت پیدا کرد.با خوشحالی آن را برداشت و آتش روشن کرد.خانه کم کم گرم شد و چقدر لذت بخش بود این گرما.
قسمت پنجم:
با خودش گفت:باید فکریم برای پایه ی شکسته ی میز بکنم.همیشه که نمیشه روی میز کج غذا خورد!
دیشب در آشپزخانه متوجه چکش و میخ شده بود.به آشپزخانه رفت و آن هارا برداشت و کنار میز گذاشت.یکی از چوب ها که بزرگ تر از بقیه بود و در آتش نینداخته بود را برداشت و سعی کرد با وسایلی که داشت آن را به میز وصل کند.مدتی گذشت...هر چند کمی طولانی،اما به نتیجه رسیده بود.حالا که میز و شومینه را درست کرده بود،باید خانه را هم تمیز میکرد.
جاروب و دستمال گردگیری را برداشت و به جان خانه افتاد .همه جارا تمیز کرد و پرده های پاره را از جلوی پنجره کنار زد تا خانه روشن تر شود.دو ساعتی گذشت،سلین از خستگی روی مبل افتاد و دقایقی بعد خوابش برد.اما این خستگی ارزشش را داشت.این خانه،حالا خیلی فرق کرده بود.خیلی قابل تحمل تر شده بود.
در باز شد و آنتونی وارد خانه شد.با دیدن خانه ی تمیز و گرم،حسابی تعجب کرد.پس از چند لحظه که نگاهش به دخترک خوابیده روی مبل افتاد ،لبخندی زد و گفت:اصلا قابل پیشبینی نیستی سلین...اصلا!
کیسه های خرید را کنار مبلی که سلین رویش خوابیده بود گذاشت.همبرگر هارا از درون کیسه در آورد و اورا صدا زد.سلین،آرام چشمانش را باز کرد.با دیدن آنتونی از جایش پرید و گفت:ببخشید.خوابم برده بود.
آنتونی خندید و گفت:از بیرون همبرگر گرفتم برای نهار بخوریم.هرچی باشه بهتر از نون و پنیره.
نگاه سلین،روی همبرگر ها خیره مانده بود.آنتونی رد نگاه اورا گرفت و به شوخی گفت:شایدم تو نون و پنیرو ترجیح میدی!
سلین هول شد و تند تند گفت:نه...من..فقط تا حالا همبرگر نخوردم.
_ چه خوب...پس دفعه ی اولت با من همبرگر میخوری.
_ ظاهرا همینطوره!
یکی از همبرگر هارا به سلین داد و خود،روی مبل مقابل او نشست.هر دو شروع به خوردن کردند.سلین که تا به حال غذایی به این خوشمزگی نخورده بود،با ولع و اشتها میخورد.به خودش قول داد که همبرگر،غذای مورد علاقه اش باشد.آنتونی با لبخند به او نگاه میکرد.دیدن آن دخترک که همبرگرش را با لذت میخورد و سس هایی که دور دهانش مالیده بود،سرگرمش میکرد.انقدر سرگرم تماشا کردن سلین شده بود،که فراموش کرد باقی همبرگرش را بخورد.با صدای سلین،دست از نگاه کردن به او برداشت:ممنون.غذای خیلی خوشمزه ای بود.
آنتونی سری تکان داد و گفت:من باید ازت تشکر کنم...این خونه خیلی وقت بود که انقدر تمیز نبود.امم..راستی اون دوتا نایلون مال توان ...برات لباس گرفتم...همیشه که نمیتونی با این لباسا باشی.
امروز،خوشحالی سلین تکمیل شده بود.تا کنون کسی برایش چیزی نخریده بود!تشکری کرد و کیسه هارا برداشت و به سوی اتاقش رفت.لباس هارا درون کمدش گذاشت و خوب به آنها نگاه کرد.لباس های خاصی نبودند اما برای سلین خیلی ارزش داشتند.
***************************************
یک ماه گذشت...یکی ماهی که هرشبش برای سلین،با کابوس آن زن سپری شد.زنی که سعی داشت چیزی به او بگوید اما نمیتوانست.در این یک ماه،آنتونی همیشه مراقبش بود و با مهربانی هایش اورا شرمنده میکرد و همین باعث میشد تا اخطار های ان زن را نادیده بگیرد.
در این یک ماه،آنتونی حتی چند روز به خانه نیامده بود.سلینی که در این چند شب حسابی ترسیده بود،سعی میکرد جلوی آنتونی خودش را بیخیال جلوه دهد.اما مگر میشد سلین وانمود کند و او چیزی نفهمد؟از آن شب،سعی کرد تا دیگر سلین را تنها نگذارد.چند وقت بود که حس میکرد چیزی اورا اذیت میکند.اما چیزی ازش نپرسیده بود تا خودش توضیح دهد.از اینکه سلین سوالی درمورد اتاق ممنوعه نمیپرسید،خدا را شاکر بود.چون پاسخی نداشت تا به او بدهد.بی خبر از اینکه سلین چند بار سعی کرده آن در را باز کند اما نتوانسته است.
قسمت ششم:
آنتونی مانند همیشه،وقتی از خوابیدن سلین مطمئن شد،با کلید مخصوصش در اتاق ممنوعه را باز کرد و وارد آن شد.این اتاق،تمام گذشته اش بود.تمام زندگی اش.زندگی ای که دیگر تمام شده بود...شاید هم...
نگاهی به پرتره ی روی دیوار انداخت.دختری سپید پوش که آزادانه میخندید.شوق درون چشمانش،همیشه لبخند را روی لبان آنتونی مینشاند اما این بار...به پرتره ی کنار دختر نگاه کرد.پسری 19 ساله،که با جدیت به چشمان مخاطبش نگاه میکرد.چقدر دلش برای ان روز ها تنگ شده بود.چند سال پیش بود؟
به دستانش نگاه کرد.دستانی که دیگر پیر و چروکیده نبودند...دستانی که بدجور شبیه دستان پسر 19 ساله ی درون نقاشی بودند.
*************************************
سلین،مانند هرشب،به خاطر کابوس همیشگی اش از خواب پرید.سرش را گرفت و گفت:چی از جون من میخوای؟چرا راحتم نمیذاری؟
صدایی شنید که میگفت:از اینجا برو...برو
شک نداشت که صدای همان زن بود! شمع روی میز را برداشت و از اتاق بیرون رفت.متوجه نوری شد که از اتاق ممنوعه بیرون زده بود.آب دهانش را قورت داد و به سمت در نیمه باز اتاق ممنوعه رفت.پشت آن مخفی شد و درون اتاق را نگاه کرد.از چیزی که دید شوکه شد.پسری که به او نمیخورد بیش از 20 سال،سن داشته باشد،دستش را روی پرتره ای میکشید...پرتره ای که اورا بیشتر از دیدن آن پسر شوکه کرد.شمع از دستش افتاد و خاموش شد.پسر،وحشت زده از صدای افتادن شمع برگشت و وقتی سلین شوکه شده را دید،لعنتی به خودش فرستاد که چرا در را باز گذاشته و به سمت او رفت.در ازای هرقدمی که آنتونی جلو میگذاشت،سلین یک قدم عقب میرفت.تا اینکه پسر از اتاق خارج شد و دوباره همان پیرمرد شد.همان پیرمردی که در این یک ماه تنها همدمش شده بود.
وقتی سلین این صحنه را دید،چشمانش گشاد شد .ماندن را جایز ندانست و به سمت در خروجی دوید.صدای پاهای آنتونی را میشنید که دنبالش می آید.در را باز کرد و تا آمد پایش را بیرون بگذارد،بازوی دست راستش،اسیر دست آنتونی شد...
_صبر کن سلین ...توضیح میدم
سلین با صدایی که میلرزید گفت:بذار برم...
_ کجا میخوای بری؟
پاهای سلین از سوالش سست شدند.راست میگفت.کجا میخواست برود؟کجارا داشت که برود؟آنتونی که حس سلین را فهمیده بود،او را روی مبل نشاند.سلین با صدایی که کمی مرتعش و لرزان بود گفت:خب...من منتظرم.عکس من توی اون اتاق چیکار میکرد؟اونم توی اون لباس ؟
_ چندین سال پیش من با یه دختر آشنا شدم . دختری که از نظر ظاهر هیچ تفاوتی با تو نداشت.بعد از چندوقت آشنایی پیدا کردن ،تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم.اما...اون دختر توسط کسی به قتل رسید.اما قبل از مردنش،ما به هم قول دادیم که به کسی جز همدیگه فکر نکنیم.اون دختر یه قدرت عجیبی داشت .قدرتی که با اون پیمان ما ابدی شد.روزی که اون داشت میمرد،اون پیمان روی من اثر گذاشت و من به این شکل در اومدم و قرار شد که تا ابد پیر بمونم .تا ابد،توی کالبد این پیرمرد، زندگی کنم .
سلین،شوکه به آنتونی نگاه میکرد...به خودش جرات داد و پرسید:شما...شما واقعا چند سالته؟
_ فکر میکردم این سوالو بپرسی سلین خب...من درواقع،دویست و نوزده سالمه.
چیزی نمانده بود تا سلین از حال برود.این همه اتفاق توی یک روزبرایش زیادی سنگین بود.پیرمردی که مقابلش بود،درواقع دویست و نوزده سال،سن داشت .پس به خاطر همین بود که این خانه متروکه و کمی بیش از حد،قدیمی به نظر می آمد.
قسمت هفتم:
زن سپیدپوش،مانند همیشه،مقابلش ایستاده بود.اما این بار با همیشه فرق داشت .این دفعه،صورت زن معلوم بود.صورتی که به طرز عجیبی ،با صورت سلین،هیچ فرقی نداشت.انگار که سلین،لباسی سپیدرنگ پوشیده و دارد جلوی آیینه خودش را برانداز میکند.
_ خب سلین،تو بالاخره فهمیدی من کی هستم نه؟
سلین،این بار برخلاف همیشه،نترسید.با لحنی مقتدرانه گفت:آره...فهمیدم.حالا دیگه راحتم میذاری؟
زن به طرزی وحشیانه شروع به خندیدن کرد و پس از اتمام خنده ی شیطانی اش گفت:خوشم اومد! ولی خیلی دلم میخواد بدونم وقتی که تمام ماجرا رو بدونی بازم میتونی انقدر خونسرد باشی؟
قلب سلین لحظه ای از کار ایستاد.مگر آنتونی تمام ماجرا را به او نگفته بود؟نه!.اعتماد او به آنتونی بیهوده نبود.مطمئنا این زن سپید پوش دروغ میگوید.زن که تردید سلین را دید گفت:حق داری بهش اعتماد نکنی.اون اصلا قابل اعتماد نیست.
سلین،حرف های زن را نادیده گرفت و پرسید:چه حقیقتی رو میتونه از من پنهان کرده باشه؟
_ بهتره که از خودش بپرسی!
_ این که اون موقع به من میگفتی از اینجا برم ربطی به این حقیقت داره؟
_ آره.ربط داره...خیلیم ربط داره.من هنوزم عقیده دارم که باید از اینجا بری.
پس از گفتن این حرف،از جلوی چشمان سلین ناپدید شد.
************************************************
شوکه و نا امید روی تخت نشسته بود.یعنی آنتونی چه حقیقتی را از او پنهان میکرد که زن به او هشدار میداد که از خانه ی آنتونی برود؟یک لحظه از آنتونی متنفر شد.چگونه توانسته بود به اویی که بهش اعتماد کرده بود،تمام حقیقت را نگوید؟اینکارش به این معنی بود که آنتونی مانند او به سلین اعتماد نداشت.اما وقتی لطف هایی که آنتونی در این یک ماه در حقش کرده بود را به یاد آورد،شرمنده شد.اما باید درمورد زن سپید پوش درون خوابش به آنتونی میگفت.اگر نمیگفت ،از شک و دودلی کلافه میشد.با این فکر،از تخت خواب برخاست و پس از عوض کردن لباس هایش بیرون رفت.طبق انتظارش ،آنتونی روی مبل نشسته بود و روزنامه میخواند.روی مبل دیگر نشست و صدایش را صاف کرد.
آنتونی حس کرد سلین میخواهد چیزی بگوید.منتظر نگاهش کرد.سلین که نگاه اورا دید شروع به گفتن کرد:من باید راجع به چیزی باهاتون صحبت کنم.
_ خب،گوش میدم سلین.
_ من از وقتی که وارد این خونه شدم،خواب هایی میدیدم که اصلا معمولی نبود.هر شب یه زن با لباس سفید میومد تو خوابم و ازم میخواست که از اینجا برم.انگار...انگار که میخواست بهم هشدار بده.اون زن هیچوقت چهرش رو بهم نشون نمیداد تا این که دیشب،وقتی که پرتره ی دختر سفید پوش رو دیدم و در مورد اون دختر و خودتون بهم توضیح دادین،خوابم عوض شد.اون دختر دیشب چهرش رو بهم نشون داد.خب...انگار که خود من بود.اون بهم گفت که شما تمام حقیقت رو بهم نگفتین .گفت که خودم ازتون بپرسم اما چیزی که جالب بود،این بود که اون هنوزم میخواست من از اینجا برم.
وقتی که حرف هایش تمام شد،نفس عمیقی کشید و به او نگاه کرد.وحشت را به راحتی در نگاهش حس کرد.فهمید که آن زن درست میگفت ...آنتونی چیزی را از او پنهان میکرد.
قسمت هشتم:
پیرمرد یک دفعه با شتاب از جایش برخاست و به سمت اتاق ممنوعه رفت.کلید را از جیب شلوارش در آورد و در را باز کرد.با خشم به سمت پرتره ی دختر سپید پوش رفت و در حالی که فریاد میزد))مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهگه از من چی میخوای لعنتی؟زندگیمو تباه کردی بس نبود؛میخوای دوباره تنها بشم؟چند سال دیگه باید تحمل کنم هان؟)) پرتره را پاره کرد...سلین،از صدای فریاد های آنتونی درون اتاق دوید و به جای او،همان پسر 19 ساله ی زیادی خوشتیپ را دید ، پس از آن چشمش به تکه های پرتره ای افتاد که حالا فقط نصفه آن روی دیوار بود.نصفه ای که شامل چشمان غمگین دخترک میشد.
ناگهان،صدایی در اتاق پیچید،صدایی که سلین،دیشب آن را شنیده بود و باعث شده بود به این اتاق بیاید.صدایی که شبیه صدای خودش بود اما متعلق به او نبود:آنتونی تو قولمون رو فراموش کردی؟
آنتونی که از صدای دختر جا خورده بود،به سمت سلین برگشت تا ببیند صدا از او است یا نه و متوجه شد که سلین هم مانند او از چیزی خبر ندارد.فهمید که صدای دختر سپید پوش است.دختری که چندروزی بود برایش منفور ترین آدم شده بود اما تا قبل از آن چندروز،دیوانه وار عاشقش بود.حتما فاصله ی عشق و نفرت که میگویند اندازه ی یک تارمو است همین بود نه؟
دختر ادامه داد:انگار وقتشه که پیش من برگردی.
آنتونی وحشت زده ،سرش را تند تند تکان داد و گفت:نه...نه،من میخوام اینجا بمونم.پیش...پیش سلین!
صدای قهقهه ی دختر درون اتاق پیچیدو پس از آن صدای پر از تمسخرش جای خنده اش را گرفت:میخوای این دختر رو مثل من کنی؟اصلا فکر میکنی که اگه حقیقت روبفهمه یه دقیقه هم اینجا میمونه؟شاید...اگه تو بهش نمیگی وقتشه که خودم بهش بگم.
آنتونی گفت:خواهش میکنم ....خواهش میکنم کلودیا ..اینکارو با من نکن.
صدای غمگین دختری که سلین ،فهمیده بود اسمش «کلودیا»است در اتاق پیچید:آنتونی،کاری که تو با من کردی،صد مرتبه بدتر از کاریه که من میخوام بکنم.من زندگی این دخترو نجات میدم.نمیخوام به سرنوشت من دچار شه.شاید الان وقتشه که توهم به من بپیوندی آنتونی.تا توهم روحت مثل من جاودانه بشه،تا دوتاییمون به آرامش برسیم،تا دیگه نه من عذاب بکشم و نه تو.
صدای کلودیا،سلین را اشاره گرفت:سلین،تو حقته بدونی که چه خطری در انتظارته.من اون روز حرفای آنتونی رو شنیدم،درمورد اینکه ما باهم آشنا شدیم و پیمانی که باهم بستیم و بعدش مرگ من.خب...اون حرفا همش درست بود اما یه چیزایی اون وسط جا موند.چیزایی که آنتونی میترسید که بهت بگه.میترسید ترکش کنی و اون دوباره چند قرن دیگه تنها بمونه،آنتونی،تا قبل اینکه تو وارد زندگیش بشی،از زنده بودن میترسید اما الان نگاهش کن،واضح نیست که میخواد زنده بمونه؟که میخواد یه کلودیا ی دیگه از تو بسازه؟
سلین،به آنتونی نگاه کرد که گوشه ی دیوار نشسته بود و دستانش را روی سرش گذاشته بود و میلرزید.چشم از او گرفت و گفت:خب،کلودیا من چیو باید بدونم که به خاطرش آنتونی به این وضع افتاده؟
_ خب،آنتونی به تو گفت که یک نفر من رو کشت و به خاطر پیمانمون اون پیر شد.اما نگفت قاتل کی بوده درسته؟
سلین با شک سر تکان داد ولی با حرف بعدی کلودیا،پاهایش سست شد و با دوزانو روی زمین افتاد.
_ خب،سلین،قاتل من؛خود آنتونی بود.
قسمت نهم:
سلین،باورش نمیشد پیرمردی که از ماه گذشته تا کنون همه کس و ناجی اش شده،یک قاتل باشد،آنهم قاتل اولین عشق زندگیش!با صدایی مرتعش و چشمانی اشکبار پرسید:چ...چرا؟چرا اون ا...اینکارو کرد؟
_ من یه روز مثل همیشه توی خونه ی آنتونی بودم ،توی همین اتاق یه دفعه دیدم آنتونی با چشمای سرخ و یه چاقو وارد اتاق شد،اون مثل همیشه نبود،اینو حس کردم ولی فکر کردم که با کسی دعوا کرده.دویدم جلو و خواستم ازش بپرسم که چه اتفاقی افتاده اما همین که نزدیکش شدم،چاقورو فرو کرد توی شکمم و بعد چاقو از دستش افتاد ،رفت گوشه ی دیوار نشست و به من نگاه کرد،جون دادن منو تماشا کرد و هیچ حسی نداشت.من همیشه عاشق اون بودم،حتی اونوقت که به خاطر خودش داشتم میمردم ،نمیتونستم فکر کنم آنتونی عاشق کس دیگه ای بشه،پیمانی که قبلا بسته بودیم،روی اون اثر گذاشت که همیشه در کالبد یه پیرمرد زنده بمونه و به کسی جز من فکر نکنه و فقط توی اتاقی که منو به قتل رسوند،به شکل اصلیش برگرده .
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:سلین،آنتونی جنون داره...اون یه دیوانست که فقط خودش قبول نداره.جنون اون اینطوریه که وقتی به شدت عاشق کسی شد،اون رو میکشه...نمیدونم،شاید دست خودش نیست.فقط این رو میدونم که اون داشت عاشق تو میشد.تو هم در خطر بودی،در خطر اینکه روحت مثل من توی این خونه حبس بشه .
سلین در حالی که اشک میریخت گفت:چرا من؟چرا یکی دیگه نه؟
_ واضح نیست؟تو از نظر چهره و صدا با من هیچ فرقی نداری...آنتونی تورو به این خاطر به اینجا اورد که میخواست یه کلودیای زنده پیشش باشه.من همیشه توی خوابت بهت هشدار میدادم از اینجا بری اما توجهی نکردی.امروز که من حس کردم انتونی داره از من تنفر پیدا میکنه ،فکر کردم که باید همه چیو تموم کنم و من برای همین اینجام.دیگه لازم نیست که از اینجا بری،از امروز،خونه ی انتونی متعلق به توئه سلین.به جای تو آنتونی از اینجا میره.
سلین با تعجب گفت:چی؟ا...اما اینجا خونه ی اونه..کجا میخواد بره؟
_ اون میاد پیش من.
سلین با ترس گفت: نه...من نمیخوام.نمیتونم،نمیتونم تنها بمونم.نمیتونم...
و بعد گریه اش شدت یافت.کلودیا،میفهمید تنها بودن در آن خانه یعنی چه.دلش برای سلین سوخته بود اما برای خودش بیشتر.پاسخی به سلین نداد و به جای آن خطاب به آنتونی گفتمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهگه وقت رفتنه آنتونی.
آنتونی سرش را بالا آورد:نه...من نمیخوام بیام.نمیخوام باهات بیام.بعد از دویست سال دلیلی برای زندگی پیدا کردم کلودیا .من باتو جایی نمیام.
کلودیا،با لحنی که عصبانیت در آن مشهود بود گفت:این دست تو نیست آنتونی.آماده ی مرگ شو...
سلین با التماس گفت:خواهش میکنم اونو از اینجا نبر.من مشکلی ندارم اگه اون منو بکشه.خودش نجاتم داد،خودشم منو بکشه...خواهش میکنم از اینجا نبرش.
کلودیا:سلین،تو هیچی راجع به پیمان ما نمیدونی.اون چه بخواد و چه نخواد به من میپیونده.یکی از ویژگی های طلسمی که روی آنتونیه اینه که اگه اون یه ذره هم عاشق کسی شد،میمیره تا به من ملحق شه تا همیشه من پیشش باشم و دیگه به کسی فکر نکنه.
_ نه...نه.آنتونی باید اینجا بمونه.اینجا...اینجا خونه ی اونه.
_ دیگه نیست سلین.ولی اگه انقدر اصرار داری،باشه...تو میتونی اونو بفرستی پیش من.
سلین با وحشت پرسید:چی؟یعنی چ..
صفحه‌ها: 1 2
لینک مرجع