پارک انیمه
داستان طنز مرگ زک در فاینال فانتزی - نسخه‌ی قابل چاپ

+- پارک انیمه (https://animpark.icu)
+-- انجمن: فعالیت های گروهی (/forum-30.html)
+--- انجمن: نویسندگی (/forum-34.html)
+---- انجمن: فن فیکشن - آثار هواداری (/forum-264.html)
+---- موضوع: داستان طنز مرگ زک در فاینال فانتزی (/thread-15148.html)

صفحه‌ها: 1 2 3


داستان طنز مرگ زک در فاینال فانتزی - *Cloud* - 2014/08/24 01:13 PM

گیج نباش کلود!


( Its a story based on reality !! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه)
زک بزرگوار و کلود سوار کامیونی شدند و راه فرار به سمت میدگار را پیش گرفتند .. زک در کمال بی خیالی به چهره مثل ماست کلود نگاه می کرد و گفت : وقتی که به میدگار رسیدی چه خاکی به سرت میریزی کلود؟ خاک گلدون یا خاک رس؟!کلود همانند مجسمه ابوالهل به کف ماشین خیره شده بود و حتی پلک هم نمیزد .. زک ادامه داد : گفته باشم! فلوص لا موجود!! انا لا مایه دار!! زک عزیز کمی صدایش را بالا برد و خطاب به راننده گفت : بگو بینم پیری جون! اونجا کارو باری هست من بیکار انجام بدم؟پیرمرد جواب داد : چی چی واسه خودت بلغور میکنی گل پسر؟!! تا وقتی پسرکی بیش نیستی باید همه جور کاری رو امتحان کنی!زک رویش را دوباره به کلود کرد و گفت : هااااا ! دیدی چی گفت؟! گفت همه کار میتونیم انجام بدیم! همینان که ما جوونا رو منحرف میکنند و میریم معتاد میشیم دیگه!!زک بزرگوار یهو با هیجان گفت : ها ! گرفتم ! آره! من خیلی کارم درسته! درحالیکه بقیه اصلا کارشون درست نیست! یکیشم خودت! هر کاری باشه میکنم! کار خطری داداش! تاوقتی پول توش باشه هر کاری رو استاد میکنم!
کلود همچنان گیج و میج بود .. زک از او پرسید : هی کلودی جونم! تو چکار میکنی؟!و بعد از کمی ادامه داد : هه هه! سره کاری بابا ! من که تورو ولت که نمیکنمت که!! ما رفیق بیدیییم جون داداش! باهم میریم تو کار Business !در همین بین .. سربازهای نامرد و از خدا بی خبر شینرا مخچه کلود را نشانه گرفته بودند تا کار را یکسره کنند ...یکی دیگر از سربازان گفت : اما .. گروه Turk به ما گفتن تا قبل از اینکه اونا نیومدن کاری نکنیم!سرباز اول جواب داد : چی چی گفتی؟ تارک کیلو چند بییید؟! بی خیال بابا ! بزن این بشر مو زرد رو!در همین میان .. زک جوانمرد متوجه مورد هدف قرار گرفتن کلود شده و همینطور که کلود را به گوشه ای پرت میکند به وی می گوید : بدبخت شدیم! اوضاع بی ریخته! بالاخره آن لحظه شوم فرا رسید! زک فداکار یکه و تنها با سربازان جنگید و کلود گیج و میج یه گوشه صخره لم داده بود ... بعد که آبا از آسیاب افتاد کلود خودش را به پیکر خوش پیکر زک بزرگوار کشان کشان رساند .. و گفت : اوا ! زکی جونم! تو بیدی؟! زک زخمی که روی زمین دراز بود و به آسمان بارانی خیره نگاه می کرد جواب داد : پ نه پ! داش سفی بیده!زک جوان که نفسش به زور در می آمد گفت : توی گیج ....کلود هم تکرار کرد : منه گیج ...؟زک جوان ادامه داد : درسته .. توی گیج ..!زک بزرگوار دستش را پشت گردن کلود برد و سپس سرش را به سینه خودش کوبید و گفت : گیج نباش!زک بزرگوار ادامه داد : تو ... اسطوره خاک بر سر نبودن منی!!کلود آهسته سرش را برداشت و به زک نگاه میکرد که زک همینطور که شمشیر باستر را به سمت کلود آورد ادامه داد : جون داداش اون 3 تا ویلا توی نبلهیم و اون آپارتمان توی میدگار .. از الان دیگه همش مال تویه!! کلود که باورش نمیشد زک تا این حد پولدار باشد ولی اینقدر خاکی و متواضع رفتار کند کم کم شمشیر باستر را از زک گرفت .. زک جوان از این Slow motion کلود خوشش نیامد و شمشیر باستر را با اندک زوری که برایش باقی مانده بود به سمت کلود هل داد!کلود برای چندمین بار مثل طوطی حرف زک بزرگوار را تکرار کرد و گفت : من اسطوره خاک بر سر نبودن تویم!زک جوان که حالا خیالش راحت شد که کلود روی پای خودش خواهد ایستاد چشمانش را روی هم گذاشت و دار فانی را وداع گفت ...بعد از کمی .. کلود تازه به خودش آمد و دید زک فداکار بخاطر گیج بازی های او جان خویش را از دست داده است ... کلود با غم و اندوه زیادی در سینه فریاد زد : دیدی چه خاکی به سرم شددددددددددد !!کلود تنها و بی کس بعد از اینکه خاطرات دوران گیج بازی اش را با زک مرور کرد .. با افسوس به چهره فرشته گونه زک بزرگوار نگاه میکرد .. و سخنان مثل دُر و گوهر زک فداکار را بخاطر آورد ... زک به او گفته بود : جون داداش بچسب به رویاهات! اگه میخوای سری توی سرها دربیاری بچسب به رویاهات!کلود همینطور که به چهره زیبای زک نگاه میکرد با آرامش گفت : قربونه داداش! از این به بعد 6 دانگ حواسم هست!کلود از جایش برخاست و با اندوه به زک نگاه میکرد و با خودش میگفت : چه جوون رعنایی بودی! حیف شدی! به دوومادی نرسیدی!! کلود آهی سرشار از غم کشید و گفت : شب داداش بخیر و خوشی باشه تو اون دنیا ! زکی جووونم!همینطور که کلود هشیارانه راهی میدگار شد . زک جوان ( احتمالا توی برزخ ) با خودش گفت : به حرف چیزای نشنیده! اون دختره! اریس گل فروش! میگفت از آسمون هم میترسه! روح زک فداکار در حالیکه روی زمین آرمیده بود آهسته چشمانش را باز کرده و به آسمان نگاه کرد .. انجیل را می دید که با آن بال های یکی در میانش به سمت وی می آمد ..زک با شگفتی و رضایت با خودش گفت : ای جان! ای جان! منم از اینا میخوام! انجیل که نمیخواست زک عقده ای شود دستان وی را گرفت و با خود به آسمان برد .. زک که حسابی داشت کیف می کرد می گفت : ای جان ای جان! چه باحال بیید! دارم پرواز میکنم!!در همین بین کلود با زحمت شمشیر باستر را با خود به سمت میدگار حمل می کرد و هنوز سخنان زک بزرگوار در گوشش می پیچید زمانی که به او گفته بود : اریس رو دیدی ندیدی هااا ! حواست باشه!!
  • و این چنین شد که کلود استرایف کبیر سری در سرها در آورد ..
پایان .



اگه خوشتون اومد تشکر واعتبار فراموش نشه ....



No

Error.