زمزمه گران مرگ

[Milanna]

اهم اهم...درود...
تصمیم گرفتم یکی از داستان هام رو اینجا بزارم....شاید یه خورده بد باشه ولی میتونه برای مدت کمی سرگرمتون کنه
داستانم ادامه داره....شاید طولانی....فسمت بندیش کردم
ژانرش: فانتزی....هیجانی
خلاصه:

تاحالا شده یه کاری انجام بدی و بعد از انجامش پشیمون بشی؟تاحالا شده حس کنی دیگه هدفی برای زندگی 

نداری؟تا حالا شده؟برای من که اتفاق افتاده...سر یه کنجکاوی بچگانه....زندگیم رو باختم...حالا.... 

به جای اینکه با دوستان باشم و تفریح کنم و زندگی رو سخت نگیرم...باید کارایی کنم که هیچ وقت حتی فکرشون رو هم نمیکردم....چرا؟چون احمقم...چون اگه اون در لعنتی رو باز نمیکردم الان تو خونم بودم 

الان توی دنیای بچگانه خودم بودم نه اینجا توی... 

بگذریم...فقط اینو بگم که از زنده بودن خسته شدم..حالا میدونی بدبختی کجاست؟ 

اینکه ن...می...می...رم...من نمیمیرم چرا؟چون.... 

هی..ادامش ندم بهتره..خودتون دیر یا زود متوجه میشین 

فقط اینو از من داشتته باشین...هیچ وقت توی سر زندگیتون قمار نکنین...هیچوقت 

خلاصه چرتی بود خودم میدونم

مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

 

الان شدید کنجکاو شدین بدونین این دختره تا الان به روانپزشک مراجعه کرده یا نه....روانپریشه؟؟؟ خله؟؟؟
ولی خب....به زودی قسمت اول رو میزارم