زمان کنونی: 2024/06/29, 06:27 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/29, 06:27 AM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 19 رأی - میانگین امتیازات: 4.74
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

تاپیک طرفدارن انیمه ی فاینال فانتزی

نویسنده پیام
M@hdi
Never Give Up on your DREAMS



ارسال‌ها: 472
تاریخ عضویت: Jul 2011
اعتبار: 167.0
ارسال: #1
تاپیک طرفدارن انیمه ی فاینال فانتزی
سلام!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
برای شروع یه معرفی نامه از این انیمه ی زیبا:مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه




Cetra نژاد سرگردانی است با منشا نامعلوم پس از یک مسافرت طولانی و سخت بر روی زمین ساکن می شود




Cetra نژاد سرگردانی است با منشا نامعلوم پس از یک مسافرت طولانی و سخت بر روی زمین ساکن می شود.بعضی از این Cetra ها ( که بعدها به نام Ancients شناخته می شوند) به مسافرت خود ادامه می دهند ولی دیگران روی زمین باقی مانده و به انسان ها تبدیل می شوند.تعدادی از این Cetra های واقعی هنوز در زمان FF7 باقی مانده اند.
Cetra ها لوحی را ایجاد می کنند که وجود Chaos و Omega و سایر اهدافشان را توضیح می دهد.این لوح توسط دکتر Grimoire Valentine و دکتر Lucrecia Crescent کشف می شود.

2000 سال قبل از FF7:

JENOVA ، یک موجود شرور با تزریق یک ویروس به Cetra ها آنها را به هیولا تبدیل می کند. Cetra های باقیمانده به پناهگاه خود فرار می کنند تا از شر ویروس در امان بمانند. 5 اسلحه برای مبارزه با JENOVA ساخته می شود که هیچوقت استفاده نمی شوند

بین 1999 - 41 سال قبل از FF7:
کمپانی Shinra Electric مرکز تولید انرژی در سراسر دنیاست. آن ها از انرژی Mako استفاده می کنند که از هسته زمین تامین می شود.از Mako بعنوان چشمه زندگی نیز شناخته می شود: روحی که توسط زمین منتشر می شود و همه در آن زندگی می کنند. Condensed Mako ( ماکوی غلیظ شده!) ماده ایست که خصوصیات سحرآمیز زیادی دارد. Shinra کم کم انشعابات دیگری نیز در زمینه های مختلف پیدا کرده و بعنوان شرکت Shinra یا همان Shinra شناخته می شود.
وجود Shinra راهی به سوی Midgar باز می کند: شهری که در مرکز قدرت زمین واقع شده است. 8 راکتور در اطراف شهر Midgar گذاشته شده تا نیرو را در دو سطح تامین کند: بالای شهر و پایین شهر
از آنجا که Midgar نمی تواند تا ابد پایدار باشد Shinra شروع به تحقیقاتی در زمینه "سرزمین وعده داده شده" می کند: سرزمینی که تنها Ancients ها از محل آن باخبرند و Shinra تصمیم دارد شهر Midgar جدید را در آنجا بسازد( لوحی که توسط دکتر Grimoire Valentine و دکتر Lucrecia Crescent کشف شد حاوی اطلاعاتی برای کشف این سرزمین بود)

55 سال قبل از FF7:

Vincent Valentine متولد می شود.( FF7 رو به یاد بیارید: آزمایشات Hojo روی Vincent از نظر تئوری به او اجازه می داد بیشتر از دیگران زندگی کند . او در 27 سالگی کشته شد و برای ابد در آن سن باقی ماند)

40 سال قبل از FF7:

قبیله ای که در Cosmo Canyon زندگی می کنند توسط قبیله violent Gi مورد تهاجم قرار می گیرند. Seto یک موجود نیمه گرگ با عبور از یک راه مخفی به Canyon از آن محافظت می کند و موفق به شکست قبیله Gi می شود اما با تیرهای مبدل آنها مصدوم شده و در پایان به سنگ تبدیل می شود. قبیله و همچنین Nanaki ، پسر Seto بر این باورند که او دارای دم و بال شده است ولی تنها Bugenhagen، پدرخوانده Seto از حقیقت باخبر است.

35 سال قبل از FF7:

Barret Wallace در روستای Corel متولد می شود.

32 سال قبل از FF7:

Cid Highwind متولد می شود.

30 - 29 سال قبل از FF7:

#پرفسور Gast یکی از دانشمندان بزرگ Shinra با رهبری تیمی شامل مرد جوانی بنام Hojo و زنی بنام Lucrecia به کوههای Nibelheim می رود. Gast جسد JENOVA را از محل دفنش خارج می کند و عقیده دارد که او یک Ancient است و آزمیشگاه خود را در قصر Shinra در نزدیکی شهر ایجاد می کند.

#Grimoire Valentine پدر Vincent Valentine لوح باستانی Cetran ها را کشف می کند که حاوی اطلاعاتی درمورد Omega و Chaos است: ترکیبی که قدر به از بین بردن تمام دنیاست.او عقیده دارد این عمل باید در "سرزمین وعده داده شده" انجام شود و به تحقیق روی این موضوع ادامه می دهد. همچینی با همکاری دکتر Lucrecia Crescent موفق به کشف یک غار می شوند جایی که بنظر می رسد محل برخاستن Chaos باشد. همچنین در آنجا ماده اولیه ( Protomateria) را کشف می کنند.[DoC]

# در جریان آزمایش بر روی ماده سیاهی که در غار یافته بودند (که بعدها بعنوان G-substance شناخته شد) ماده روی
دکتر Valentine ریخت . این موضوع بعدا سبب مرگ وی بر اثر زخم حاصل از آن شد و Lucrecia بخاطر این موضوع هرگز خود را نبخشید.[DoC]

# Vincent Valentine به Turk ها پیوست. [DoC]

29 سال قبل از FF7:

# Vincent Valentine برای محافظت از Lucrecia Crescent در زمانی که با دکتر Hojo همکاری می کرد گمارده شد. او نمی دانست که پدرش قبل از مرگش با دکتر Crescent همکاری می کرده است.[FF7 and DoC]

# Vincent عاشق Lucrecia می شود اما متوجه می شود که Lucrecia عاشق Hojo است. Lucrecia خود و بچه متولد نشده اش را به آزمایشات Hojo می سپارد. وی این کار را می کند زیرا که هنوز خود را درمورد اتفاقی که برای پدر Vincent افتاد مقصر می داند. Vincent این موضوع را کشف می کند این موضوع دوستی بین ان ها را به دشمنی تبدیل می کند. [FF7 and DoC]

28 سال قبل از FF7:

# پسر Lucrecia متولد می شود و نام او را Sephiroth (سیفروث) می گذارند. حقیقت ماجرا به او گفته نمی شود جز اینکه مادرش بنام JENOVA در جریان تولد وی مرده است. [FF7]

# زمانی که Vincent متوجه می شود که Sephiroth همان فرزند Lucrecia است که قبل از تولد مورد آزمایشات Hojo و تزریق DNA ی JENOVA قرار گرفته بود به سراغ Hojo می رود. Hojo موفق می شود Vincent را بکشد و آزمایشاتی را روی جسد وی انجام دهد و او را به هیولایی هولناک تبدیل می کند.[FF7 and DoC]

# Lucrecia روی جسد Vincent آزمایشاتی انجام می دهد و ژن Chaos و Protomateria را به بدن Vincent تزریق می کند . Vincent زنده می ماند اما اثرات آزمایشات Hojo (که به وی امکان تبدیل شدن به هیولا را می دهد ) و همچنین ژن Chaos در وجودش باقی می مانند.[DoC]

# کمی بعد Lucrecia می میرد و Vincent در غم از دست دادن به قصر Shinra رفته و در تابوتی به خواب عمیق فرو می رود.انعکاسی از Lucrecia در داخل کریستالی در غار Waterfall باقی می ماند .[DoC and FF7]

25-22 سال قبل از FF7:

# دکتر Gast از ترس Hojo به مسافرخانه Icicle در شمال فرار می کند. در آنجا با یک Cetra بنام Ifalna که آخرین بازمانده نژاد خود است برخورد می کند و امیدوار است بتواند از وی در مورد " سرزمین وعده داده شده" بپرسد. دکتر Gast از مصاحبه ای که با او می کند یک نوار ویدیو تهیه می کند اما عاشق وی می شود.[FF7]

22 سال قبل از FF7:

# دکتر Gast و Ifalna صاحب یک فرزند می شوند. آنها اسم دخترشان را Aeris می گذارند. [FF7]

# 20 روز پس از تولد Aeris اتفاق دیگری می افتد: Hojo محل آن ها را می باید . دکتر Gast در حالیکه سعی میکند از خانواده اش محافظت کند کشته می شود و Hojo که متوجه شده Ifalna آخرین بازمانده است او و فرزندش را با خود می برد.[FF7, Aeris's age from BC]

21 سال قبل از FF7:

# Cloud Strife در Nibelheim متولد می شود.

20 سال قبل از FF7:

# Tifa Lockheart در Nibelheim متولد می شود.

16 سال قبل از FF7:

# Yuffie Kisaragi در Wutai متولد می شود

15 سال قبل از FF7:

# ارتش Shinra به سمت Wutai ( روستایی در شرق) برای اعلان جنگ می رود. Shinra پیروز می شود و Godo ( رهبر Wutai ) سقوط می کند.[FF7]

# Ifalna سعی می کند با Aeris از چنگ Hojo فرار کند. با وجود صدمه شدیدی که Ifalna می بیند موفق می شود خود را به قطاری که به شهر Midgar می رود برساند. زنی بنام Elmyra آن دو را می یابد و به مادر در حال مرگ قول می دهد از دخترش Aeris مراقبت کند.شوهر وی در جریان جنگ Wutai و Midgar کشته شده است.Ifalna ماده سفید را به Aeris می دهد: یک سنگ قدیمی مقدس. Aeris درحالی بزرگ می شود که مدام در فکر آن سنگ است. [FF7]

# مدتی بعد Aeris استعداد عجیب خود را ظاهر می کند.او قادر است چگونگی مرگ شوهر Elmyra را احساس کند قبل از اینکه خود کلمه ای در این مورد به او بگوید. همچنین قادر است با کائنات صحبت کند.[FF7]

# گروه Turkها سعی می کنند Aeris را به سمت خود بکشند. Aeris شغلی بعنوان دختر گل فروش در پایین شهر می یابد.[FF7]

# Cid Highwind مخترع هواپیمای دوباله کوچک Bronco توسط Shinra مامو می شودکه در شهر خود یک راکت فضایی پرتاب کند. همکار او Shera مخزن انرژی را کشف می کند و حاضر نمی شود محلی را که قرار است بزودی در آتش بسوزد ترک کند و درنتیجه Cid مجبور می شود در آخرین لحظات از آتش گرفتن راکت جلوگیری کند. او بخاطر این موضوع که Shera سبب نابودی آرزوهایش شده او را نمی بخشد و Shera برای تاوان کاری که انجام داده بعنوان خدمتکار او مشغول بکار می شود[FF7] ( این پاراگراف یه ذره نامفهوم بود امیدوارم زیاد غلط ترجمه نکرده باشم!!!)

15 - 10 سال قبل از FF7:

# Hojo آزمایشات خود را با استفاده از سلول های JENOVA انجام می دهد. او به سربازان Shinra سلول های JENOVA را تزریق می کند. نتیجه این تزریق ایجاد قدرت و مهارت هایی بالاتر از افراد عادی در این سربازان است. با نتایج بدست آمده Shinra برنامه SOLDIER را پایه ریزی می کند: استفاده و پرورش افرادی که با استفاده از تزریق سلول های JENOVA و Mako قدرت های خاصی پیدا کرده اند. [FF7]

# Sephiroth به سرعت در ارتش Shinra پیشرفت و ترقی می کند.

# Turk ها بعنوان بخش بازجویی سازمان Shinra پذیرفته می شوند.[BC]

# Cloud و Tifa در نزدیکی هم در شهر Nibelheim بزرگ می شوند. پس از مرگ مادر Tifa او به کوهستان Nibel فرار می کند. Cloud او را دنبال می کند اما پلی که آن دو رویش قرار دارند فرو میریزد و Cloud بخاطر صدمه ای که به Tifa وارد می شود مقصر است. چند سال بعد در ملاقاتی که با هم دارند Cloud به Tifa می گوید که تصمیم دارد به شهر Midgar برود و به SOLDIER بپیوندد و به او قول می دهد زمانی که توانست به آرزوهایش دست پیدا کند بدنبال Tifa بازخواهدگشت.

# Hojo آزمایشات خود را در راکتور Mako در شهر Nibelheim ادامه می دهدو انسان های زیادی به هیولا تبدیل می شوند . [FF7]

10 سال قبل از FF7:

# Denzel متولد می شود.

7 - 10 یال قبل از FF7:

# رییس جمهور Shinra بیمارستان SOLDIER را به عمق زمین منتقل می کند.تنها کسانی که از این پروژه فوق سری باخبرند Hojo, Heidigger و Scarlet هستند. [DoC]

# مادر Shelke و Shalua Rui می میرد.

# Zack اهل Gongaga به Midgar آمده تا به SOLDIER بپیوندد Aeris را ملاقات می کند. اما Aeris نمی تواند قبول کند که او وارد چنین سازمانی شده و از هم جدا می شوند.

7 سال قبل از FF7:

# Cloud به Midgar می رود و به Shinra می پیوندد. او تلاش می کند وارد گروه SOLDIER شود اما موفق نمی شود در عوض او را به یک محل کوچک در ارتش Shinra می فرستند ( ارتش grunt؟) . [FF7]

# پس از انکه به توانایی های خاص Shelke Rui پی می برند دزیده می شود و به پایگاه در عمق زمین فرستاده می شود. خواهرش Shalua سعی می کند او را پیدا کند. [DoC]

6 سال قبل از FF7:

# جنگ بین Shinra و Wutai درمیگیرد و Sephiroth سبب پیروزی شده و بعنوان قهرمان شناخته می شود.با این اتفاق تمام دنیا به قدرت کمپانی الکتریکی Shinra وابسته می شود.

# Sephiroth و Zack با هم دوست می شوند و اغلب همراه هم به ماموریت می روند.

# Cloud که نتوانسته وارد SOLDIER شود جزو ارتش grunt شده و اغلب بدنبال Sephiroth و Zack می رود درحالیکه نیمه پایینی صورتش را پوشانده است.

# یک گروه شورشی بنام AVALANACHE در برابر ارتش Shinra پدیدار می شوند. Shinra گروه Turk ها را برای مقابله با آنها می فرستد

5 سال قبل از FF7:

# Sephiroth اکنون یک ژنرال مشهور است و Zack یک عضو درجه 1 گروه SOLDIER به شهر Nibelheim منتقل می شوند تا به حمله هیولاها به راکتور Nibel Mako رسیدگی کنند.Cloud نیز همراه آن ها می رود. [FF7]

# Tifa Lockheart راهنمای تور در کوهستان Nibel است. زمانی که Cloud را می بیند او را نمی شناسد.یک نفر قبل از آن که آنجا را ترک کنند از آن دو عکس می گیرد. [FF7]

# Sephiroth موفق می شود JENOVA و هیولاهای موجود در راکتور را بیابد.همچنین موفق می شود آزمایشگاه مخفی موجود در کوهستان Nibelheim را کشف کند و حقیقت را در مورد خودش و اینکه از سلول های JENOVA بوجود آمده می فهمد. زمانی که متوجه دروغی که به او گفته اند می شود طغیان می کند و خودش را " فرد منتخب" می داند. Zack و Cloud متوجه می شوند که او قصد دارد JENOVA را بدزدد: کسی که اکنون او را مادر واقعی خود می داند. Tifa برای گرفتن انتقام به کوهستان می رود درحالیکه توسط Zack تعقیب می شود و Cloud نیز Zack را دنبال می کند. [FF7]

# زمانی که Sephiroth سعی می کند محفظه را برای برداشتن JENOVA باز کند Tifa شمشیر Sephiroth را بر می دارد ( که توسط Sephiroth روی زمین گذاشته شده بود ) و سعی می کند او را بخاطر مرگ پدرش بکشد. اما Sephiroth بهتر از وی عمل می کند و او را زخمی می کند و درحالیکه Tifa به شدت زخمی شده او را به حال خود رها می کند. سپس وارد محفظه شده و سر JENOVA را برمی دارد.Zack سر می رسد و به Sephiroth حمله می کند اما او نیز زخمی شده به گوشه ای می افتد. Cloud می رسد و Tifa را درحالیکه خون زیادی از او رفته پیدا می کند. درحالیکه بشدت عصبانی شده شمشیر Zack را برمی دارد و به Sephiroth حمله می کند. Sephiroth به آسانی او را کنار می زند. Cloud باوجودی که بشدت زخمی شده شمشیر را از تیغه می گیرد آن را وارونه کرده و به Sephiroth می زند.[FF7]

# Sephiroth می میرد.[FF7]

# Tifa توسط Zangan نجات می یابد و به Midgar بازگشته و یک بار بنام Seventh Heaven باز می کند.

# Zack و Cloud نیمه جان توسط Hojo به زیرزمین قصر Shinra برده می شوند تا بعنوان فسمتی از آزمایشات جدید او مورد استفاده قرار گیرند ( برای ایجاد کلونی هایی از Sephiroth) . بسیاری از آزمایشات Hojo قربانیانی هستند که از Nibelheim آورده شده اند.در آزمایشاتی که با شکست مواجه می شوند فربانیان زندگی نباتی خواهند داشت و بسیاری از انها در پایین شهر Midgar می میرند. Cloud به آزمایشات جواب نمی دهد و بدنش به JENOVA آلوده نمی شود و هرچند آزمایشات روی او شکست خورده Hojo او را نزد خود نگه می دارد. [FF7]

# Zack زودتر از Cloud بهبود می یابد. زمانی که نگهبان برای دادن غذا می آید Zack فرار کرده و Cloud را نیز همراه خود می برد. زمانی که سعی می کند از صخره ای بالا برود و نگاهی به Midgar بیاندازد سربازان Shinra تعقیبشان کرده و Zack را می کشند اما Cloud را که به سختی می تواند راه برود و صحبت کند زنده می گذارند. Cloud به سمت جسد Zack می خزد و شمشیر او را برمی دارد.

# افکار Cloud در ترس و درد فرورفته گیج و بیمار و پریشان همراه احساس گناه خاطراتش با Zack را بخاطر می آورد. اینکه عضو گروه SOLDIER شده و دوستی اش با Tifa را بیاد می آورد.تصمیم می گیرد به ایستگاه قطار Midgar برود. Tifa در آنجا او را می یابد.

# Hojo باقیمانده بدن JENOVA را از Nibelheim به Shinra HQ در Midgar می برد. بجز سر که Sephiroth همراه خود برده است.

4 سال قبل از FF7:

# Sephiroth متوجه می شود که با افکارش قادر به کنترل کلونی های مورد آزمایش Hojo است. همینطور متوجه می شود قادر به تاثیرگذاری روی Cloud نیز هست. [FF7]

# Shinra تصمیم می گیرد راکتور Mako را در شهر Corel بسازد. Scarlet بعنوان رهبر پروژه انتخاب می شود. مردی بنام Dyne با این طرح مخالفت می کند اما بهترین دوستش Barret Wallace او را متقاعد می کند و راکتور Mako ساخته می شود.[FF7]

# یک روز زمانی که Barret و Dyne خارج از شهر هستند حادثه ای در راکتور اتفاق می افتد و مردم شهر از بین رفته و شهر آتش می گیرد. Myrna همسر Barret و Eleanor همسر Dyne کشته می شوند اما دختر تازه متولد شده Dyne بنام Marlene زنده می ماند. آن دو سعی می کنند به شهر بازگردند اما Scarlet مانعشان می شود. Dyne سقوط کرده اما Barret زنده می ماند. [FF7]

# Dyne پس از سقوط زنده می ماند درحالیکه Barret از این موضوع بی خبر است. هردوی آنها از واقعه پیش آمده خشمگین اند. Dyne بازوی ازدست رفته اش را با مسلسل جایگزین می کند. پس از سقوط مغز او رو به زوال رفته و تبدیل به فردی نامتعادل می شود. [FF7]

# مجتمع سرگرمی Gold Saucer روی خرابه های شهر Corel ساخته می شود و شهر قدیمی Corel به زندان Corel تبدیل می شود. نجات یافته گان حادثه به شمال مهاجرت می کنند و شهر جدیدی بنام Corel شمالی می سازند. [FF7]

# Dyne به زندان Corel رفته و زمام امور آنجا را بدست گرفته رییس آنجا می شود. Barret همراه Marlene به شهر Midgar می رود و گروه AVALANCHE, را تشکیل می دهد تا با Shinra مقابله کند. [FF7]

4 - 0 سال قبل از بازی FF7:

# Yuffie با خشم Wutai را ترک می کند و بدنبال Materia می رود. او عقیده دارد آوردن Materia به Wutai از آنجا محافظت خواهد کرد. [FF7]

# Nanaki توسط Hojo دستگیر می شود و برای آزمایشات او استفاده می شود. Hojo به او داغ "Red XIII" می زند. [FF7]

# Cloud اکنون کاملا بهبود یافته اما هنوز کم حرف و گوشه نشین است و در آرزوی خروج از Midgar به سر می برد. Tifa او را متقاعد می کند که به گروه AVALANCHE بپیوندد
منبع:http://www.finalfantasy.ir/modules/article/view.category.php/9/list
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2011/08/21 07:01 AM، توسط M@hdi.)
2011/08/20 10:50 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
 اعتبار داده شده توسط : Ano(+1.0)
Noctis
Noctis



ارسال‌ها: 847
تاریخ عضویت: Jul 2012
ارسال: #2
zجدید RE: تاپیک طرفدارن انیمه ی فاینال فانتزی
توصیه میکنم انیمه هایffرا ببینید بازیهاش روهم بازی کنید .این داستان رو حتما بخونید زیادهست ولی به خوندن و وقت گذاشتن براش می ارزه. دختری با موهای مشکی

در یک روز دل انگیز بهاری در دهکده Nibelheim متولد شد. با چشمانی به رنگ قهوه ای روشن و موهایی به رنگ شب. نام او Tifa بود. در هشت سالگی طعم تلخ فقدان مادر را چشیده و از آن پس با تنها کسش در دنیا، پدرش زندگی می‌کرد. از دوران کودکی کمبود عشق و محبت در زندگیش موج می‌زد. بعد از مرگ زودهنگام مادرش زندگی Tifa دگرگون شده بود. پذیرش این حقیقت تلخ برای او بسیار سخت بود، از این رو Tifa هیچگاه مرگ مادرش را باور نکرد. او معتقد بود که تنها روح مادرش آنها را ترک کرده و به کوهستان های شمال دهکده سفر کرده است، از این رو Tifa تمام اوقات خود را در کوهستان می‌گذراند. با بزرگتر شدن Tifa او که به دلیل پرسه های مداوم در کوهستان از تمام چم و خم مسیرهای آن آگاه بود، به عنوان راهنما به گردشگران منطقه و مخصوصا تیم تحقیقاتی شرکت Shin-Ra که به تازگی برای تاسیس یک راکتور و تحقیقات در کوه های Nibelheim به آن منطقه عزیمت کرده بودند، راهنمایی می‌داد.



در همسایگی خانه Tifa پسری با چشمانی آبی روشن زندگی می‌کرد که Tifa شیفته برق نگاه او بود. اما بیش تر از اینکه Tifa به آن پسر، Cloud، علاقه مند باشد، Cloud او را دوست داشت. اما نه Cloud و نه Tifa جرات بروز این احساس و علاقه درونی متقابل به یکدیگر را نداشتند. اما...

Cloud که همیشه به دنبال فرصتی برای بازکردن سر صحبت با Tifa بود تصمیم به دنبال کردن Tifa در کوهستان های شمال گرفته تا اگر بخت با او یار بود با او درباری احساساتش صحبت کند، اما متاسفانه اتفاقی ناگوار مانع تحقق این رویا می‌شود. هنگامی که Tifa و گروهش قصد عبور از روی پلی فروسده داشتند، ناگهان پل ریزش کرده و به پایین دره سقوط می‌کنند. Cloud نیز که از دور شاهد ماجرا بود سعی در نجات Tifa می‌کند اما خود نیز همانند Tifa به داخل پرتگاه سقوط می‌کند. متاسفانه با اینکه Cloud از این واقعه جان سالم به در برده بود و هیچ آسیبی ندیده بود، Tifa به سختی مجروح شده و به داخل کما می‌رود. مردم دهکده به خاطر این اتفاق و بیهوشی Tifa با Cloud رفتار خوبی نداشته و داییم او را سرزنش می‌کردند و این از نظر Cloud پایانی بر رابطه خود با Tifa به حساب می‌آمد. حدود یک هفته بعد از این واقعه Tifa از کما در آمده و به طور کامل سلامتی خود را بازمی‌یابد و بر خلاف تصور Cloud علاوه بر اینکه به هیچ وجه او را برای آن اتفاق سرزنش نمی‌کرد، با او رابطه خوبی نیز داشته و همیشه با دیدن چهره او لبخند بر لبان پر و زیبایش می‌نشست. مدتی بعد از سلامتی مجدد Tifa بلاخره اتفاقی که سال ها منتظرش بود رخ می‌دهد. Cloud هر چند اندک، به او ابراز علاقه کرده و با او هم صحبت شده بود. کم کم رابطه Tifa با Cloud پر رنگ تر شده و او اکثر اوقات خود را با Cloud می‌گذراند. Tifa دوست ‌داشت که Cloud تا ابد برای او باشد اما بلند پروازی های Cloud و علاقه بیش از حد او به سربازان درجه یک Shin-Ra مخصوصا Sephiroth بزرگ باعث شده بود تا این رویای Tifa شکل حقیقی به خود نگیرد.

Tifa و Cloud پشت به هم بر روی سنگ های میان میدان دهکده نشسته بودند. Cloud به Tifa قول می‌داد که بعد از تبدیل شدن به یک سرباز درجه یک به دهکده بازگردد و برای همیشه با او بماند اما Tifa این را نمیخواست! Tifa می‌دانست که Cloud به خاطر او قصد پیوستن به نیرو های Shin-Ra را دارد و میخواهد لیاقت خود را به Tifa اثبات کند اما...Tifa اینها را نمی‌خواست اما از Cloud قول گرفت و برای بار دیگر به تنهایی خود فرو رفت...

چندین ماه و سال گذشته بود اما Cloud بازنگشته بود. از زمانی که خبر رسیده بود گروهی از سربازان ویژه Shin-Ra برای سرکشی به راکتور های Nibelheim و نابودی هیولاهای اطراف که آرامش منطقه را بر هم زده بودند، قصد آمدن به Nibelheim را دارند، Tifa بسیار هیجان ضده شده بود. نه به این خاطر که به عنوان راهنمای گروه می‌توانست از نزدیک Sephiroth افسانه ای را ببیند، بلکه به این دلیل که در دلش امید داشت که Cloud نیز به همراه سربازان برای دیدار او به دهکده بیاید. با رسیدن گروه اعضامی به منطقه تمام امید Tifa برای دیدن دوباره Cloud خشکید. Cloud در گروه اعضامی جایی نداشت، او برای دیدن Tifa به زادگاه خود بازنگشته بود... Tifa پس از انداختن عکس یادگاری به همراه Sephiroth عاظم کوهستان شد. علاوه بر Sephiroth سرباز درجه دویی به نام Zack و دو سرباز جزء به منطقه اعظام شده بودند.

پس از نابودی هیولاها و بازدید از راکتور های Shin-Ra اتفاقی افتاد که Tifa را برای همیشه تنها و غمگین ساخت. دهکده اش غرق در آتش بود! تمامی مردم دهکده کشته و زخمی بودند... Sephiroth، قهرمان افسانه ای مردم دیوانه شده بود و شروع به کشتار مردم کرده بود!! امکان نداشت! Tifa به شدت ترسیده بود، نه برای خود بلکه برای پدرش. پدرش آن روز برای انجام دادن کاری به سمت راکتور های Shin-Ra رفته بود. ممکن بود پدر او نیز گرفتار خشم بی‌پایان Sephiroth شده باشد و کشته...نه! Tifa با تمام سرعتی که در توان داشت به سمت راکتور ها می‌دوید. در دلش آرزو می‌کرد که پدرش صحیح و سالم باشد. او تنها کسش در این دنیا بود...

وقتی Tifa به راکتور های Shin-Ra رسید با وحشت ناک ترین صحنه عمرش رو برو شده بود. تمامی ترس هایش به وقوع پیوسته بود...پدرش کشته شده بود!! Sephiroth او را نیز کشته بود و از شدت هیجان و دیوانگی شمشیرش را نیز در کنار پیکر بی‌جان پدرش جا گذاشته بود! اما Sephiroth باید تاوان گناهان خود را می‌داد، Tifa او را رها نمی‌کرد. خشم به جای عقلش تصمیم می‌گرفت. تنها چیزی که در آن لحظه می‌خواست این بود که Sephiroth زجر بکشد و با عذاب شدیدی به قتل برسد. او اصلا به این فکر نمی‌کرد که فقط یک دختر نوجوان ضعیف است و در مقابل Sephiroth بزرگ و نیرومند هیچ شانسی ندارد، حتی اگر او دست خالی باشد...در واقع Tifa به هیچ چیز جز گرفتن انتقام فکر نمی‌کرد. او در بالای پله ها ایستاده بود. چند قدم بیشتر با او فاصله نداشت. صورت زخمی پدرش، پیکر های آغشته به خون مردم دهکده در مقابل چشمانش بود. با تمام نیرو و توان خود به Sephiroth حمله کرد...ناگهان درد و رنج چون دایه ای مهربان تن گرمش را در آغوش کشید. به گوشه ای پرتاب شده بود و پیراهن سفیدش از خون خودش رنگین... بین مرگ و زندگی قرار داشت. مرگ به آرامی به سوی او می‌خزید. اما پیکر فردی به سوی او می‌آمد...بسیار شبیه او بود. با آخرین توان خود فریاد زد: Cloud؟...ان فرد به او نزدیک تر می‌شد. Cloud نبود. موهایش مشکی بود. به سوی او می‌آمد. دستانش به سوی او دراز شده بود. دیگر هیچ چیز نفهمید...

یکی از سربازان Shin-Ra به سوی او می‌آمد. به سوی او می‌دوید. ماسکش را از روی صورتش برداشت. او Cloud بود!! اشک بر روی صورت Cloud حلقه میزد. پیکر نیمه جان Tifa را برداشت و به جای امنی، در کنار پیکر فرد مومشکی برد. همان فردی که قبل از بیهوش شدنش دیده بود. واضح تر میدیدش. او همان سرباز درجه دو و دوست Sephiroth بود. او نیز با شمشیر Sephiroth به سختی مجروح شده بود. زخمش همانند زخم خودش خون ریزی نداشت. زخم شمشیر عدالت...Masamune افسانه ای...Cloud به خاطر او به دهکده بازگشته بود، اما نه در غالب یک سرباز درجه یک، بلکه به صورت یک سرباز صفر! Cloud به رویاهایش نرسیده بود و از این رو از دیدن روی او شرم داشت. اما برای Tifa مهم نبود. مقام و درجه Cloud برای او هیچ ارزشی نداشت...Cloud با اشک و شوق فراوان با او صحبت می‌کرد اما او هیچ یک از صحبت های او را نمی‌فهمید. ضعف شدیدی در بدنش احساس می‌کرد. Cloud باز هم از او دور می‌شد. به سوی Sephiroth می‌رفت...خواست فریاد بکشد و از او بخواهد که نرود اما باز هم بیهوش شد...

بار دیگر به هوش آمد. پیکر فردی آشنا او را بر دوش گرفته بود و به خارج از راکتور می‌برد. او Zangan یکی از اهالی روستا بود. Tifa از او خواست که Cloud را هم از آنجا خارج کنند اما Zangan مختصر و مفید به او گفت که "Cloud کشته شده". او پیکر بی‌جان Cloud را دیده بود...هیچ فردی در مقابل Sephiroth افسانه ای شانس زنده ماندن ندارد...

بر روی تخت خود بود. از لحاظ جسمی کاملا بهبود یافته بود اما از لحاظ روحی...پدر و Cloud، تنها عزیزانش در دنیا را در یک روز از دست داده بود. عامل همه بدبختی های او شرکت خونخوار Shin-Ra بود. Shin-Ra با حماقت های خود علاوه بر عزیزان او باعث مرگ زمین نیز می‌شد. Tifa پس از بهبودی کامل خود بر روی یادگیری فنون رزمی متمرکز شده بود. او دیگر یک مبارز نیرومند بود. در اطراف دهکده خود یک بار کوچک به نام "7 th Heaen" راه انداخته بود و زندگی آرام خود را پشت سر می‌گذاشت. یکی از مهمانان همیشگی بار او فردی به نام Barret Wallace بود. Barret رهبر گروه شورشی کوچکی به نام Aavlanch بود که بر ضد شرکت Shin-Ra فعالیت می‌کردند. Tifa نیز که به اندازه Barret از Shin-Ra و فعالیت هایش متنفر بود به گروه او پیوست.

پنج سال از مرگ Cloud و پدرش می‌گذشت. Tifa دیگر به نبود او عادت کرده بود. یک روز که او برای گذران وقت به سمت ایستگاه قطار رفته بود از دور پیکر بیهوش یکی از سربازان Shin-Ra را دید. برای کمک به سوی او دوید اما در کمال تعجب متوجه شد که او کسی نیست جز Cloud!!! کسی که فکر می‌کرد سال ها پیش توسط Sephiroth کشته شده اما او زنده بود. با زحمت فراوان پیکر خونینش را به همراه شمشیر بزرگی که Cloud همانند کودکش در آغوش کشیده بودش، به خانه خود برد. Cloud بر اثر مراقب های شب و روز او بهبود یافت. Tifa هزاران سوال بی‌جواب داشت که می‌خواست از او بپرسد اما Cloud حال و حوصله پاسخ دادن به آنها را نداشت. مبارزه آخرش که باعث شده بود اینچنین به حالت ضعف و درماندگی درآید (و در واقع آن حادثه تلخ) ضربه سخت روحی بر او وارد کرده بود و باعث شده بود تا حافظه اش را از دست دهد. Cloud تنها به یاد می‌آورد که یکی از سربازان درجه یک Shin-Ra است. Barret به Cloud علاقه ویژه ای نشان می‌داد، چرا که او یکی از سربازان درجه یک بود و حظور او در تیم شورشی اش می‌توانست شکل و فرم جدیدی به خرابکاری هایشان بدهد. Cloud هیچ علاقه ای نداشت که به گروه شورشی Barret بپیوندد اما Tifa توانست با یادآوری قولی که او سال ها پیش به Tifa داده بود او را راضی کند به گروه شورشی آنها بپیوندد. در واقع Tifa قصد داشت به این طریق Cloud را بیشتر پیش خود نگه دارد چرا که Cloud به کلی تغییر کرده بود. احساساتش رنگ باخته بود و دیگر... دیگر مثل ثابق Tifa را دوست نداشت.

اوضاع برای Tifa وخیم تر می‌شد. دختری به نام Aerith به گروه آنها پیوسته بود. برق نگاه Cloud هنگامی که به او نگاه می‌کرد برای Tifa غیر قابل تحمل بود. اما Aerith با مرگ خود او را برای تصاحب قلب Cloud بی رغیب گذاشت. بعد از مرگ Aerith غم بزرگی در چشمان Cloud جاری بود. Tifa به تازگی از حقایق زندگی Cloud در آن پنج سال جدایی مطلع شده بود. Cloud به هیچ وجه سرباز درجه یک Shin-Ra نبود! حتی سرباز درجه دو نیز نبود. در واقع او در این سال ها به همراه دوستش Zack، همان پسر مو مشکی و نامزد Aerith، موش های آزمایشگاهی دکتر دیوانه ای به نام Hojo بودند. آن دو با کمک Zack بلاخره توانسته بودند از دست نیروهای Shin-Ra فرار کنند ولی در آخر Zack خود را به خاطر نجات جان Cloud قربانی کرده و شمشیر خود را به او داده بود. Cloud هم که در شوک این واقعه بود به سمت دهکده آمده بود تا اینکه توسط او ....

Tifa دیگر غم و اندوه Cloud را درک می‌کرد و از او به خاطر کم توجهی به خودش ناراحت نبود. گروه شورشی آنها موفق شده بود بر Shin-Ra غلبه کرده و Sephiroth را که تصور می‌شد کشته شده ولی هنوز زنده و در پی نابودی زمین بود، شکست دهند و برای بار دیگر جهان را در آرامشی نسبی فرو برند.

بعد از اتمام تمامی این ماجرا ها Tifa با تمام غم اندوهی که به دلیل مرگ دوستان و آشنایانش در دل داشت به آینده بسیار امیدوار بود. او فکر می‌کرد که فصل جدیدی در زندگیش آغاز شده و می‌تواند تا آخر عمر در کنار Cloud مانده و تشکیل خانواده دهد. بعد از تمامی آن ماجرا های تلخ Tifa به همراه Cloud و Barret و دیگر دوستانش به شهر فراموش شده، جایگاه ابدی جسم بیجان Aerith رفته و با او برای آخرین بار وداع گفته بودند. Tifa تصور می‌کرد که Cloud نیز مرگ Aerith و Zack را فراموش کرده و به زندگی عادی خود با او بازخواهد گشت اما Cloud هنوز خود را به خاطر مرگ آن دو نبخشیده بود.

بعد از آرامشی نسبی که با مرگ Sephiroth و Jenova حاصل شده بود، بار دیگر مشکلات و بدبختی با شکلی جدیدتر پدیدار شده بود. بیماری Geostigma. زخم کیهانی. بیماری که بر اثر آلوده شدن بدن انسان ها با ژن های Jenova شکل می‌گرفت. با نابودی Sephiroth ژن های Jenova در آسمان شهر Midgar پراکنده شده بود و آن شهر بزرگ را که روزگاری محل زندگی هزاران زن و مرد بود به ویرانه ای متروک تبدیل کرده بود. با شیوع این بیماری مهلک کم کم تمامی بازماندگان Midgar از آن شهر مهاجرت کرده و در اطراف آن یک شهر کوچک به نام Edge تاسیس کرده بودند تا در آن زندگی جدیدی برای خود آغاز کنند.

Tifa نیز به همراه Cloud و Barret و Marilien، دخترخوانده Barret به شهر Edge رفته بود. Tifa که در ساخت شراب های خوشمزه و ارزان قیمت تبحر خاصی داشت تصمیم گرفته بود تا به همراه دیگر دوستانش یک "بار" تاسیس کند. Tifa نام میخانه جدید خود را نیز 7 th Heaven گذاشته بود. از این اسم دیگر خوشش نمی‌آمد چون او را به یاد گذشته تلخش می‌انداخت اما به اصرار Barret پذیرفت. میخانه آن‌ها به دلیل کیفت بالا و قیمت پایین شراب هایش کم کم رونق می‌گرفت. Cloud به تازگی یک موتور به نام Fenrir خریده بود و با استفاده از آن پسته های ارسالی مردم را به مقصدشان می‌رساند. Barret برای کشف چاه نفت آنها را ترک کرده بود و او به همراه Cloud و Marilien در میخانه باقی مانده بود. به تازگی Cloud یک پسر بی‌سرپرست را به خانه آنها آورده بود. نام او Denzel بود. از نظر او همه چیز کامل بود. آنها یک خانواده کامل بودند.

Tifa بسیار نگران شده بود. وقتی با Cloud تماس گرفته بود او گوشی را جواب نداده بود و تا چند ساعت بعد از ان نیز به خانه باز نگشته بود. Cloud زخمی و خسته بود. یک گروه سه نفره به او حمله کرده بودند. آنها به دنبال ژن های Jenova بودند! اما Cloud با آنها مبارزه می‌کرد. او نمی‌گذاشت بار دیگر ساخته هایشان توسط Sephiroth نابود شود...

Cloud بیمار و نا امید بود اما بار دیگر توانسته بود خود را بازیابد و در مقابل Sephiroth باایستد. Cloud با نابودی Sephiroth موفق شده بود بیماری مردم را درمان کرده و امید از دست رفته خویش را بازیابد. Tifa نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است اما بعد از مدت ها لبخند به صورت Cloud بازگشته بود. او دیگر به خاطر Zack و Aerith ناراحت نبود، گویی توانسته بود بالاخره خود را ببخشد. Cloud دیگر مال او بود...

منبع:http://www.ffw2.blogfa.com/author.ffw2
2012/08/06 06:39 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Noctis
Noctis



ارسال‌ها: 847
تاریخ عضویت: Jul 2012
ارسال: #3
zجدید RE: تاپیک طرفدارن انیمه ی فاینال فانتزی
توصیه میکنم انیمه هایffرا ببینید بازیهاش روهم بازی کنید .این داستان رو حتما بخونید زیادهست ولی به خوندن و وقت گذاشتن براش می ارزه. دختری با موهای مشکی

در یک روز دل انگیز بهاری در دهکده Nibelheim متولد شد. با چشمانی به رنگ قهوه ای روشن و موهایی به رنگ شب. نام او Tifa بود. در هشت سالگی طعم تلخ فقدان مادر را چشیده و از آن پس با تنها کسش در دنیا، پدرش زندگی می‌کرد. از دوران کودکی کمبود عشق و محبت در زندگیش موج می‌زد. بعد از مرگ زودهنگام مادرش زندگی Tifa دگرگون شده بود. پذیرش این حقیقت تلخ برای او بسیار سخت بود، از این رو Tifa هیچگاه مرگ مادرش را باور نکرد. او معتقد بود که تنها روح مادرش آنها را ترک کرده و به کوهستان های شمال دهکده سفر کرده است، از این رو Tifa تمام اوقات خود را در کوهستان می‌گذراند. با بزرگتر شدن Tifa او که به دلیل پرسه های مداوم در کوهستان از تمام چم و خم مسیرهای آن آگاه بود، به عنوان راهنما به گردشگران منطقه و مخصوصا تیم تحقیقاتی شرکت Shin-Ra که به تازگی برای تاسیس یک راکتور و تحقیقات در کوه های Nibelheim به آن منطقه عزیمت کرده بودند، راهنمایی می‌داد.



در همسایگی خانه Tifa پسری با چشمانی آبی روشن زندگی می‌کرد که Tifa شیفته برق نگاه او بود. اما بیش تر از اینکه Tifa به آن پسر، Cloud، علاقه مند باشد، Cloud او را دوست داشت. اما نه Cloud و نه Tifa جرات بروز این احساس و علاقه درونی متقابل به یکدیگر را نداشتند. اما...

Cloud که همیشه به دنبال فرصتی برای بازکردن سر صحبت با Tifa بود تصمیم به دنبال کردن Tifa در کوهستان های شمال گرفته تا اگر بخت با او یار بود با او درباری احساساتش صحبت کند، اما متاسفانه اتفاقی ناگوار مانع تحقق این رویا می‌شود. هنگامی که Tifa و گروهش قصد عبور از روی پلی فروسده داشتند، ناگهان پل ریزش کرده و به پایین دره سقوط می‌کنند. Cloud نیز که از دور شاهد ماجرا بود سعی در نجات Tifa می‌کند اما خود نیز همانند Tifa به داخل پرتگاه سقوط می‌کند. متاسفانه با اینکه Cloud از این واقعه جان سالم به در برده بود و هیچ آسیبی ندیده بود، Tifa به سختی مجروح شده و به داخل کما می‌رود. مردم دهکده به خاطر این اتفاق و بیهوشی Tifa با Cloud رفتار خوبی نداشته و داییم او را سرزنش می‌کردند و این از نظر Cloud پایانی بر رابطه خود با Tifa به حساب می‌آمد. حدود یک هفته بعد از این واقعه Tifa از کما در آمده و به طور کامل سلامتی خود را بازمی‌یابد و بر خلاف تصور Cloud علاوه بر اینکه به هیچ وجه او را برای آن اتفاق سرزنش نمی‌کرد، با او رابطه خوبی نیز داشته و همیشه با دیدن چهره او لبخند بر لبان پر و زیبایش می‌نشست. مدتی بعد از سلامتی مجدد Tifa بلاخره اتفاقی که سال ها منتظرش بود رخ می‌دهد. Cloud هر چند اندک، به او ابراز علاقه کرده و با او هم صحبت شده بود. کم کم رابطه Tifa با Cloud پر رنگ تر شده و او اکثر اوقات خود را با Cloud می‌گذراند. Tifa دوست ‌داشت که Cloud تا ابد برای او باشد اما بلند پروازی های Cloud و علاقه بیش از حد او به سربازان درجه یک Shin-Ra مخصوصا Sephiroth بزرگ باعث شده بود تا این رویای Tifa شکل حقیقی به خود نگیرد.

Tifa و Cloud پشت به هم بر روی سنگ های میان میدان دهکده نشسته بودند. Cloud به Tifa قول می‌داد که بعد از تبدیل شدن به یک سرباز درجه یک به دهکده بازگردد و برای همیشه با او بماند اما Tifa این را نمیخواست! Tifa می‌دانست که Cloud به خاطر او قصد پیوستن به نیرو های Shin-Ra را دارد و میخواهد لیاقت خود را به Tifa اثبات کند اما...Tifa اینها را نمی‌خواست اما از Cloud قول گرفت و برای بار دیگر به تنهایی خود فرو رفت...

چندین ماه و سال گذشته بود اما Cloud بازنگشته بود. از زمانی که خبر رسیده بود گروهی از سربازان ویژه Shin-Ra برای سرکشی به راکتور های Nibelheim و نابودی هیولاهای اطراف که آرامش منطقه را بر هم زده بودند، قصد آمدن به Nibelheim را دارند، Tifa بسیار هیجان ضده شده بود. نه به این خاطر که به عنوان راهنمای گروه می‌توانست از نزدیک Sephiroth افسانه ای را ببیند، بلکه به این دلیل که در دلش امید داشت که Cloud نیز به همراه سربازان برای دیدار او به دهکده بیاید. با رسیدن گروه اعضامی به منطقه تمام امید Tifa برای دیدن دوباره Cloud خشکید. Cloud در گروه اعضامی جایی نداشت، او برای دیدن Tifa به زادگاه خود بازنگشته بود... Tifa پس از انداختن عکس یادگاری به همراه Sephiroth عاظم کوهستان شد. علاوه بر Sephiroth سرباز درجه دویی به نام Zack و دو سرباز جزء به منطقه اعظام شده بودند.

پس از نابودی هیولاها و بازدید از راکتور های Shin-Ra اتفاقی افتاد که Tifa را برای همیشه تنها و غمگین ساخت. دهکده اش غرق در آتش بود! تمامی مردم دهکده کشته و زخمی بودند... Sephiroth، قهرمان افسانه ای مردم دیوانه شده بود و شروع به کشتار مردم کرده بود!! امکان نداشت! Tifa به شدت ترسیده بود، نه برای خود بلکه برای پدرش. پدرش آن روز برای انجام دادن کاری به سمت راکتور های Shin-Ra رفته بود. ممکن بود پدر او نیز گرفتار خشم بی‌پایان Sephiroth شده باشد و کشته...نه! Tifa با تمام سرعتی که در توان داشت به سمت راکتور ها می‌دوید. در دلش آرزو می‌کرد که پدرش صحیح و سالم باشد. او تنها کسش در این دنیا بود...

وقتی Tifa به راکتور های Shin-Ra رسید با وحشت ناک ترین صحنه عمرش رو برو شده بود. تمامی ترس هایش به وقوع پیوسته بود...پدرش کشته شده بود!! Sephiroth او را نیز کشته بود و از شدت هیجان و دیوانگی شمشیرش را نیز در کنار پیکر بی‌جان پدرش جا گذاشته بود! اما Sephiroth باید تاوان گناهان خود را می‌داد، Tifa او را رها نمی‌کرد. خشم به جای عقلش تصمیم می‌گرفت. تنها چیزی که در آن لحظه می‌خواست این بود که Sephiroth زجر بکشد و با عذاب شدیدی به قتل برسد. او اصلا به این فکر نمی‌کرد که فقط یک دختر نوجوان ضعیف است و در مقابل Sephiroth بزرگ و نیرومند هیچ شانسی ندارد، حتی اگر او دست خالی باشد...در واقع Tifa به هیچ چیز جز گرفتن انتقام فکر نمی‌کرد. او در بالای پله ها ایستاده بود. چند قدم بیشتر با او فاصله نداشت. صورت زخمی پدرش، پیکر های آغشته به خون مردم دهکده در مقابل چشمانش بود. با تمام نیرو و توان خود به Sephiroth حمله کرد...ناگهان درد و رنج چون دایه ای مهربان تن گرمش را در آغوش کشید. به گوشه ای پرتاب شده بود و پیراهن سفیدش از خون خودش رنگین... بین مرگ و زندگی قرار داشت. مرگ به آرامی به سوی او می‌خزید. اما پیکر فردی به سوی او می‌آمد...بسیار شبیه او بود. با آخرین توان خود فریاد زد: Cloud؟...ان فرد به او نزدیک تر می‌شد. Cloud نبود. موهایش مشکی بود. به سوی او می‌آمد. دستانش به سوی او دراز شده بود. دیگر هیچ چیز نفهمید...

یکی از سربازان Shin-Ra به سوی او می‌آمد. به سوی او می‌دوید. ماسکش را از روی صورتش برداشت. او Cloud بود!! اشک بر روی صورت Cloud حلقه میزد. پیکر نیمه جان Tifa را برداشت و به جای امنی، در کنار پیکر فرد مومشکی برد. همان فردی که قبل از بیهوش شدنش دیده بود. واضح تر میدیدش. او همان سرباز درجه دو و دوست Sephiroth بود. او نیز با شمشیر Sephiroth به سختی مجروح شده بود. زخمش همانند زخم خودش خون ریزی نداشت. زخم شمشیر عدالت...Masamune افسانه ای...Cloud به خاطر او به دهکده بازگشته بود، اما نه در غالب یک سرباز درجه یک، بلکه به صورت یک سرباز صفر! Cloud به رویاهایش نرسیده بود و از این رو از دیدن روی او شرم داشت. اما برای Tifa مهم نبود. مقام و درجه Cloud برای او هیچ ارزشی نداشت...Cloud با اشک و شوق فراوان با او صحبت می‌کرد اما او هیچ یک از صحبت های او را نمی‌فهمید. ضعف شدیدی در بدنش احساس می‌کرد. Cloud باز هم از او دور می‌شد. به سوی Sephiroth می‌رفت...خواست فریاد بکشد و از او بخواهد که نرود اما باز هم بیهوش شد...

بار دیگر به هوش آمد. پیکر فردی آشنا او را بر دوش گرفته بود و به خارج از راکتور می‌برد. او Zangan یکی از اهالی روستا بود. Tifa از او خواست که Cloud را هم از آنجا خارج کنند اما Zangan مختصر و مفید به او گفت که "Cloud کشته شده". او پیکر بی‌جان Cloud را دیده بود...هیچ فردی در مقابل Sephiroth افسانه ای شانس زنده ماندن ندارد...

بر روی تخت خود بود. از لحاظ جسمی کاملا بهبود یافته بود اما از لحاظ روحی...پدر و Cloud، تنها عزیزانش در دنیا را در یک روز از دست داده بود. عامل همه بدبختی های او شرکت خونخوار Shin-Ra بود. Shin-Ra با حماقت های خود علاوه بر عزیزان او باعث مرگ زمین نیز می‌شد. Tifa پس از بهبودی کامل خود بر روی یادگیری فنون رزمی متمرکز شده بود. او دیگر یک مبارز نیرومند بود. در اطراف دهکده خود یک بار کوچک به نام "7 th Heaen" راه انداخته بود و زندگی آرام خود را پشت سر می‌گذاشت. یکی از مهمانان همیشگی بار او فردی به نام Barret Wallace بود. Barret رهبر گروه شورشی کوچکی به نام Aavlanch بود که بر ضد شرکت Shin-Ra فعالیت می‌کردند. Tifa نیز که به اندازه Barret از Shin-Ra و فعالیت هایش متنفر بود به گروه او پیوست.

پنج سال از مرگ Cloud و پدرش می‌گذشت. Tifa دیگر به نبود او عادت کرده بود. یک روز که او برای گذران وقت به سمت ایستگاه قطار رفته بود از دور پیکر بیهوش یکی از سربازان Shin-Ra را دید. برای کمک به سوی او دوید اما در کمال تعجب متوجه شد که او کسی نیست جز Cloud!!! کسی که فکر می‌کرد سال ها پیش توسط Sephiroth کشته شده اما او زنده بود. با زحمت فراوان پیکر خونینش را به همراه شمشیر بزرگی که Cloud همانند کودکش در آغوش کشیده بودش، به خانه خود برد. Cloud بر اثر مراقب های شب و روز او بهبود یافت. Tifa هزاران سوال بی‌جواب داشت که می‌خواست از او بپرسد اما Cloud حال و حوصله پاسخ دادن به آنها را نداشت. مبارزه آخرش که باعث شده بود اینچنین به حالت ضعف و درماندگی درآید (و در واقع آن حادثه تلخ) ضربه سخت روحی بر او وارد کرده بود و باعث شده بود تا حافظه اش را از دست دهد. Cloud تنها به یاد می‌آورد که یکی از سربازان درجه یک Shin-Ra است. Barret به Cloud علاقه ویژه ای نشان می‌داد، چرا که او یکی از سربازان درجه یک بود و حظور او در تیم شورشی اش می‌توانست شکل و فرم جدیدی به خرابکاری هایشان بدهد. Cloud هیچ علاقه ای نداشت که به گروه شورشی Barret بپیوندد اما Tifa توانست با یادآوری قولی که او سال ها پیش به Tifa داده بود او را راضی کند به گروه شورشی آنها بپیوندد. در واقع Tifa قصد داشت به این طریق Cloud را بیشتر پیش خود نگه دارد چرا که Cloud به کلی تغییر کرده بود. احساساتش رنگ باخته بود و دیگر... دیگر مثل ثابق Tifa را دوست نداشت.

اوضاع برای Tifa وخیم تر می‌شد. دختری به نام Aerith به گروه آنها پیوسته بود. برق نگاه Cloud هنگامی که به او نگاه می‌کرد برای Tifa غیر قابل تحمل بود. اما Aerith با مرگ خود او را برای تصاحب قلب Cloud بی رغیب گذاشت. بعد از مرگ Aerith غم بزرگی در چشمان Cloud جاری بود. Tifa به تازگی از حقایق زندگی Cloud در آن پنج سال جدایی مطلع شده بود. Cloud به هیچ وجه سرباز درجه یک Shin-Ra نبود! حتی سرباز درجه دو نیز نبود. در واقع او در این سال ها به همراه دوستش Zack، همان پسر مو مشکی و نامزد Aerith، موش های آزمایشگاهی دکتر دیوانه ای به نام Hojo بودند. آن دو با کمک Zack بلاخره توانسته بودند از دست نیروهای Shin-Ra فرار کنند ولی در آخر Zack خود را به خاطر نجات جان Cloud قربانی کرده و شمشیر خود را به او داده بود. Cloud هم که در شوک این واقعه بود به سمت دهکده آمده بود تا اینکه توسط او ....

Tifa دیگر غم و اندوه Cloud را درک می‌کرد و از او به خاطر کم توجهی به خودش ناراحت نبود. گروه شورشی آنها موفق شده بود بر Shin-Ra غلبه کرده و Sephiroth را که تصور می‌شد کشته شده ولی هنوز زنده و در پی نابودی زمین بود، شکست دهند و برای بار دیگر جهان را در آرامشی نسبی فرو برند.

بعد از اتمام تمامی این ماجرا ها Tifa با تمام غم اندوهی که به دلیل مرگ دوستان و آشنایانش در دل داشت به آینده بسیار امیدوار بود. او فکر می‌کرد که فصل جدیدی در زندگیش آغاز شده و می‌تواند تا آخر عمر در کنار Cloud مانده و تشکیل خانواده دهد. بعد از تمامی آن ماجرا های تلخ Tifa به همراه Cloud و Barret و دیگر دوستانش به شهر فراموش شده، جایگاه ابدی جسم بیجان Aerith رفته و با او برای آخرین بار وداع گفته بودند. Tifa تصور می‌کرد که Cloud نیز مرگ Aerith و Zack را فراموش کرده و به زندگی عادی خود با او بازخواهد گشت اما Cloud هنوز خود را به خاطر مرگ آن دو نبخشیده بود.

بعد از آرامشی نسبی که با مرگ Sephiroth و Jenova حاصل شده بود، بار دیگر مشکلات و بدبختی با شکلی جدیدتر پدیدار شده بود. بیماری Geostigma. زخم کیهانی. بیماری که بر اثر آلوده شدن بدن انسان ها با ژن های Jenova شکل می‌گرفت. با نابودی Sephiroth ژن های Jenova در آسمان شهر Midgar پراکنده شده بود و آن شهر بزرگ را که روزگاری محل زندگی هزاران زن و مرد بود به ویرانه ای متروک تبدیل کرده بود. با شیوع این بیماری مهلک کم کم تمامی بازماندگان Midgar از آن شهر مهاجرت کرده و در اطراف آن یک شهر کوچک به نام Edge تاسیس کرده بودند تا در آن زندگی جدیدی برای خود آغاز کنند.

Tifa نیز به همراه Cloud و Barret و Marilien، دخترخوانده Barret به شهر Edge رفته بود. Tifa که در ساخت شراب های خوشمزه و ارزان قیمت تبحر خاصی داشت تصمیم گرفته بود تا به همراه دیگر دوستانش یک "بار" تاسیس کند. Tifa نام میخانه جدید خود را نیز 7 th Heaven گذاشته بود. از این اسم دیگر خوشش نمی‌آمد چون او را به یاد گذشته تلخش می‌انداخت اما به اصرار Barret پذیرفت. میخانه آن‌ها به دلیل کیفت بالا و قیمت پایین شراب هایش کم کم رونق می‌گرفت. Cloud به تازگی یک موتور به نام Fenrir خریده بود و با استفاده از آن پسته های ارسالی مردم را به مقصدشان می‌رساند. Barret برای کشف چاه نفت آنها را ترک کرده بود و او به همراه Cloud و Marilien در میخانه باقی مانده بود. به تازگی Cloud یک پسر بی‌سرپرست را به خانه آنها آورده بود. نام او Denzel بود. از نظر او همه چیز کامل بود. آنها یک خانواده کامل بودند.

Tifa بسیار نگران شده بود. وقتی با Cloud تماس گرفته بود او گوشی را جواب نداده بود و تا چند ساعت بعد از ان نیز به خانه باز نگشته بود. Cloud زخمی و خسته بود. یک گروه سه نفره به او حمله کرده بودند. آنها به دنبال ژن های Jenova بودند! اما Cloud با آنها مبارزه می‌کرد. او نمی‌گذاشت بار دیگر ساخته هایشان توسط Sephiroth نابود شود...

Cloud بیمار و نا امید بود اما بار دیگر توانسته بود خود را بازیابد و در مقابل Sephiroth باایستد. Cloud با نابودی Sephiroth موفق شده بود بیماری مردم را درمان کرده و امید از دست رفته خویش را بازیابد. Tifa نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است اما بعد از مدت ها لبخند به صورت Cloud بازگشته بود. او دیگر به خاطر Zack و Aerith ناراحت نبود، گویی توانسته بود بالاخره خود را ببخشد. Cloud دیگر مال او بود...

منبع:http://www.ffw2.blogfa.com/author.ffw2
2012/08/06 06:51 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
 اعتبار داده شده توسط : mohammad-h(+2.0)
farshad
キャプテン翼の生成



ارسال‌ها: 10,334
تاریخ عضویت: Jul 2010
اعتبار: 1019.0
ارسال: #4
RE: تاپیک طرفدارن انیمه ی فاینال فانتزی
تاپيك هواداران كلود هم داريم تو همين بخش .
2012/08/07 02:33 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Noctis
Noctis



ارسال‌ها: 847
تاریخ عضویت: Jul 2012
ارسال: #5
RE: تاپیک طرفدارن انیمه ی فاینال فانتزی
[attachment=15692][attachment=15691][attachment=15690][attachment=15693][attachment=15695][attachment=15694][attachment=15696]
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2012/08/14 05:13 PM، توسط Noctis.)
2012/08/08 09:09 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
farshad
キャプテン翼の生成



ارسال‌ها: 10,334
تاریخ عضویت: Jul 2010
اعتبار: 1019.0
ارسال: #6
RE: تاپیک طرفدارن انیمه ی فاینال فانتزی
واي عكسا رو ! اسم اين دختره دقيقا چيه ؟‌ يادم نمياد . اگه بگيد اسمشو ممنون ميشم . حسشو ندارم برم ببينم انيمشو كه بفهمم اسمش چيه . مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2012/08/09 02:48 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Noctis
Noctis



ارسال‌ها: 847
تاریخ عضویت: Jul 2012
ارسال: #7
RE: تاپیک طرفدارن انیمه ی فاینال فانتزی
اسمش تیفا لوکهارت هستشمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2012/08/09 12:09 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Noctis
Noctis



ارسال‌ها: 847
تاریخ عضویت: Jul 2012
ارسال: #8
RE: تاپیک طرفدارن انیمه ی فاینال فانتزی
[attachment=15697][attachment=15698]
نام : كاداج ( Kadaj)



محل تولد : نا معلوم

رتبه در شينرا : -

وابستگي خانوادگي : جنوا (‌مادر)

سلاح ها و سبك جنگي : شمشير ( كاتانا)- متريا

برخلاف ساير شخصيت هاي فاينال فانتزي كه از سلولهاي جنوا در خود دارند كاداج از آنها كاملا بي بهره است و حتي توانايي استفاده از متريا را هم در اواسط "نجات كودكان" بدست مي آورد . منشاء جادوهاي خيره كننده ي وي جريان زندگي منفي اي است كه در بدن وي وجود دارد. همچنين قدرت بدني فوق العاده ي او نيز از انجا ناشي مي شود كه كاداج خاطره و باقيمانده ي سفيروت مي باشد.
كاداج از قدرت زيادي برخوردار است تا آنجا كه مي تواند به تنهايي در برابر كلود مقاومت كند و همچنين رينو و رود را همزمان شكست دهد. كاداج مي تواند با استفاده از جريان زندگي موجوداتي سايه اي را بوجود آورد همانطور كه با استفاده از متريا هيولاهايي همچون باهاموت را احضار مي كند.
وي مي تواند با تبديل شدن به غباري سياه رنگ بدروم مركز پزشكي شينرا نفوذ كند.وي مي تواند به سرعت ناپديد شده و در جايي ديگر ظاهر شود همچنان كه مي تواند در مقابل شليك گلوله هاي هر نوع تفنگ حفاظي براي خود ايجاد كند . وي همچنين مي تواند درد را از افراد بگيرد و يا آن را تشديد كند .


مختصري از زندگي :

تولد : از نحوه ي تولد كاداج و برادرانش هيچ اطلاعي در دست نيست.


شخصيت و اعتقادات :
كاداج رهبر گروه سه نفره ي برادرانش بود و البته كوچكترين عضو گروه از نظر سن ( حدود 18 سال) و علاوه بر آن بي ملاحظه ترين هم بود. وي همچنين بصورت شخصيتي مغرور كه خودش را بسيار برتر از برادرانش مي پندارد معرفي شده كه بيشترين وابستگي به مادر ( كه بعدا معلوم شد سلولهاي جنوا بوده)در او ديده مي شود.

مرگ :
در نهايت پس از ناپديد شدن دوباره سفيروت و بازگشت به هيبت اصلي خود كاداج سعي در كشتن كلود مي كند اما در نهايت توسط كلود كشته مي شود.اما سفیروث هنوز زنده هست و می تواند دوباره به زندگی برگردد


نكته : كاداج و برادرانش جوانترين جنايتكاران در كل سريهاي فاينال فانتزي بودند با وجود آنكه چهر هايي با سن بالا داشتند اما زمانيكه به اِدج ( edge ) حمله كردندتنها دو هفته از تولدشان مي گذشت . منبع:http://www.ffw2.blogfa.com/post/24
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2012/08/14 05:16 PM، توسط Noctis.)
2012/08/09 12:24 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Noctis
Noctis



ارسال‌ها: 847
تاریخ عضویت: Jul 2012
ارسال: #9
RE: تاپیک طرفدارن انیمه ی فاینال فانتزی
[attachment=15457][attachment=15458]

او حاصل اشتباه وحشتناک انسان‌هاست...او از میان خاکستر پلیدی انسان‌ها برخاسته و آمده تا انتقام تمام ظلم‌هایی که به او شده را از انسان‌ها بگیرد. دیگر هیچ چیز برای او مهم نیست، همه در آتش خشم او خواهند سوخت...آتش خشم Sephiroth!



ادامه...
درست اولین باری که وارد کمپانی شینرا (Shin-Ra) شدم رو یادمه. برای اولین بار بود امارت شینرا رو می‌دیدم و خیلی ذوق داشتم برم داخل، اما گفته بودن همه ما باید بیرون محوطه بمونیم. باد خنکی شروع به وزیدن کرده بود، هممون سردمون شده بود و دوست داشتیم هرچه زودتر بریم داخل امارت، واسه همین زودتر محوطه رو طی کردیم و وارد امارت شینرا شدیم...آه! الان سال هاست که از آن روز می‌گذره. من تنها انگیزم برای وارد شدن به شینرا یک چیز بود؛ استفاده از یک آزمایشگاه مجهز تا با استفاده از ان بتونم به اهدافی که تو تمام عمرم تو سرم داشتم، جامع عمل بپوشونم. بزرگترین آرزوی من خلق نسل جدیدی از انسان‌ها بود، نسل جدیدی از انسان‌های اصلاح شده و قدرتمند که مطابق میل من رفتار می‌کردند...وای! این فکر هنوزم برای من شیرینه... در چند سال اولی که تو آزمایشگاه‌های شینرا کار می‌کردم موفق نشده بودم هیچ کار ارزشمندی انجام بدم. فکر می‌کردم عمر و استعدادم تو این کمپانی لعنتی داره هدر میره. دقیقا زمانی که دیگه از کار تو این آزمایشگاه مسخره خسته شده بودم و قصد داشتم شرکت رو ترک کنم ان چیزی که سال‌ها منتظرش بودم اتفاق افتاد. انگار دقیقا سرنوشت می‌خواست من به آرزو‌هام برسم!

شینرا قصد داشت چند تا از دانشمندای خودش رو برای تحقیق در باری سترا‌ها (Setra) به کوه‌های نیبلهیم (Nibeiheim) بفرسته. برای این پروژه من و پروفسور گاست (Gast) و یک محقق زن جوون به نام لوکرسیا کرسنت انتخاب شدیم. زمانی که برای تحقیق در باری ستراها مشغول حفاری تو کوه‌ها بودیم، به صورت کاملا تصادفی گاست با یک جسد بسیار مرموز برخورد کرد و ان رو از زیر خاک بیرون اورد. ان جسد خیلی مرموز بود چون از روی ظاهرش اصلا نمی‌شد تشخیص بدیم مرد هست یا زن. انگار تو نژاد ان‌ها اصلا جنسیت معنی نداشت!. این کشف هر سه تامون مخصوصا خود گاست رو به وجد آورده بود، چون فکر می‌کرد بلاخره موفق شده اثری از انشنت‌ها پیدا کنه و از طریق ان به راز مکان "سرزمین موعود" (Promise Land) پی‌ببره. درسته، گاست فکر می‌کرد کشف ان یکی از انشنت‌هاست ولی من نظرم چیز دیگه‌ای بود. یک چیز کاملا مرموزی تو ان جسد وجود داشت. نمی‌دونم یک جور حس انتقام یا... شاید اصلا من اشتباه می‌کردم و کشف ما واقعا جسد یکی از انشنت‌ها بود. اما من متقاعد نشده بودم، برای همین از همون جا راهم با گاست عوض شد. ان به دنبال کشف "سرزمین موعود" بود در حالی که من فقط به دنبال یک چیز بودم، قدرت!. اسم جسد و پروژه تحقیقات بر روی ان رو جنوا (Jenova) به معنی فرشته مرگ گذاشتیم، این اسم به من خیلی حس می‌داد چون جنوا رو در همون حدی که من فکر می‌کردم مرموز جلوه می‌داد!.

همیشه گفتم، من یک نابغه‌ام و این حرفم رو هم همیشه اثبات کردم!. با اولین آزمایش‌هایی که روی جنوا انجام دادم فهمیدم حدس من درباری ان تا حدودی درست بوده. البته هنوز هیچ چیز مشخصی کشف نشده بود که نظریه من رو اثبات کنه ولی مطالعه ژن های جنوا نشون می‌داد ان هر چی که هست، بسیار فراتر از انسان‌هاست. DNA های عجیب جنوا نشون می‌داد ان در زمان حیاتش بسیار قدرتمند بوده. قدرتمند!. همون جا بود که یک فکر عجیب به ذهن من رسید، بازگردوندن جنوا به زندگی!!. از زمانی که این فکر به ذهنم رسید دیگه خواب و استراحت نداشتم. همه نیرو و توانم رو بر روی عملی کردن این فکر گذاشته بودم. با مطالعه بیشتر روی ژن های جنوا فهمیدم درسته که برگردوندن خود جنوا به زندگی خیلی سخته، اما بازگردوندن قدرت هاش انجوری هم کار سختی نیست!. من قصد داشتم ژن های جنوا رو با ژن های یک انسان پیوند بزنم تا از این طریق قدرت های ان رو به یک انسان منتقل کنم. کار احمقانه ای نبود چون مطالعات من نشون می‌داد ژن های جنوا قابلیت ترکیب با ژن های انسان رو داره. اما یک مشکل اساسی سر راهم بود. من برای انجام این آزمایش به یک نمونه احتیاج داشتم اما شینرا مخالف آزمایش‌های من روی انسان‌ها بود. در واقع ان احمق‌ها باد کرده پول بودن و تنها فکرشون فقط این بود که با رسیدن به "سرزمین موعود"، به ماکو (Mako) فراوانی برسن و قدرتمندتر از این چیزی که هستند بشن. آن‌ها مثل من جنوا رو درک نکرده بودند.

زمانی که تو آزمایشگاه کار می‌کردم یک دختر جوونی بود که همش دور و ور من می‌پلکید. اسمش لوکرسیا بود. نمیدونم از من خوشش میومد یا تنها برای فرار از دست ان پسر فزول وینسنت ولنتاین (Vincent Valentine) همش دور و ور من می‌چرخید ولی من هیچ حسی بهش نداشتم و بهش اعتنایی نمی‌کردم چون فکر می‌کردم حضور یک زن در کنارم مانع پیش برد اهدافم می‌شه. البته خیلی زود فهمیدم اینطوری نیست و لوکرسیا هم می‌تونه در جهت پیش برد اهداف من قرار بگیره!. برای همین خیلی زود تونستم با لوکرسیا ارتباط برقرار کنم. البته هدف من استفاده از خود لوکرسیا به عنوان نمونه نبود، من بیشتر به دنبال جنین اون بودم!. بله فرزند خودم. قدرت! قدرت! این واژه تنها نقطه ضعف من بود و من حاضر بودم برای رسیدن به ان هر کاری کنم. اصلا اینجوری بهتر هم بود، هم شرایط آزمایش بهتر بود و هم من فرصت داشتم شاهکار خودم رو انجور که می‌خوام شکل بدم.

جنین لوکرسیا به سلامتی متولد شد و باز هم نبوغ خارقالعاده من به اثبات رسید. کودک متولد شده پسر بود، کاملا شبیه انسان‌ها و بدون هیچ نشانه‌ای از فرم غیر عادی جنوا. یعنی بیش از اندازه عادی بود و باید اعتراف کنم که من اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشتم. احساس شکست می‌کردم. اما به زور هم که شده خودم رو دلداری می‌دادم. اصلا چرا باید این کودک از الان استثنایی باشه؟ مگه قراره یک کودک چه کار عجیبی بکنه؟ آره اینجوری بهتر بود. نباید امید خودم رو از دست می‌دادم. اسم کودک رو سفیروث (Sephiroth) گذاشتیم. سفیروث به مرور زمان بزرگتر می‌شد و امید‌های من هم به همون اندازه بیشتر. به نظر می‌رسید سفیروث ان چیزی می‌شه که من می‌خوام. من اصلا از گذشتش بهش چیزی نگفته بودم، چون اینقدر احمق نبودم. تنها چیزی که بهش گفته بودم این بود که مادرش جنوا بوده. البته جدا کردن بچه از لوکرسیا یکم سخت بود اما خوب مشکلی نبود که بخواد سر راه من قد علم کنه!. با بزرگتر شدن سفیروث من خیلی خوشحال تر می‌شدم. ان خیلی گوشه گیر بود و به ندرت با کسی صحبت می‌کرد. تمایل شدیدی به ابراز وجود داشت و دوست داشت همیشه متفاوت با دیگران به نظر برسه. در واقع این طرز تفکر رو من بهش داده بودم چون واقعا هم با دیگران متفاوت بود!.


با اینکه اولین آزمایش من کاملا موفقیت آمیز بود، آزمایش های بعدیم با شکست مواجه شده بودند. بعد از تولد سفیروث به سرم زده بود ژن‌های جنوا رو به بدن انسان‌های بالغ هم تزریق کنم تا ببینم نتیجه کار چی‌ می‌شه. همه آزمایش‌های من با شکست مواجه شده بودند و من نتونسته بودم این کار رو عملی کنم اما من همیشه ثابت کردم که هر کاری که بخوام می‌تونم بکنم. بعد از سال‌ها تلاش بالاخره موفقم شدم بدن انسان‌ها رو به ژن های جنوا آلوده کنم. نتیجه کار واقعا خارقالعاده بود. تمامی افرادی که آلوده به ژن های جنوا کرده بودم دارای قدرت‌های خارق العاده شده بودن. یعنی همون قدرت‌هایی که من از سفیروث انتظار داشتم. بعد از موفقیت من در انجام این پروژه شینرا به سرعت پروژه "سربازان" (Soldiers ( رو پایه گذاری کرد. در واقع شینرا قصد داشت با استفاده از کشف من سربازان ویژه‌ای برای خودش درست کنه و از آن ها برای محافظین ویژه شرکت استفاده کنه.

کارها به خوبی پیش می‌رفت که یک ایراد کلی به پروژه وارد شد. تمامی نمونه‌های ما به طور عجیبی شروع به مردن کرده بودند. یعنی پروژه من هنوز کامل نشده بود و من باید به سرعت راهی پیدا می‌کردم تا پروژه به مرحله بازدهی برسه. ایراد کلی کار این بود که ژن‌ انسان‌ها توانایی پذیرش ژن‌های جنوا به طور کامل رو نداشتند و در نتیجه خیلی زود ژن‌های تزریقی رو پس زده و باعث مرگ نمونه‌ها می‌شدن. همه نمونه های آلوده شده به ژن‌های جنوا رو به یک بیمارسنان مخفی بردیم. هنوز امید داشتم بتونم برای ان‌ها کاری بکنم، اما هیچ روشی به ذهنم نمی‌رسید. باید بیشتر فکر می‌کردم... ان زمان فشار زیادی روی من بود. چند ماهی گذشته بود اما من هنوز نتونسته بودم کاری بکنم. حال آخرین نمونه‌ها هم رو به وخامت می‌رفت. وضعیتشون رقت انگیز شده بود... دیدن ان وضعیت نمونه‌ها یک چیزی رو تو وجدان من روشن کرده بود! نمیدونم یک جور حس ترحم یا شایدم نفرت شدید. دیگه کم کم می‌خواستم بزرگترین لطف رو در حق ان نمونه‌ها بکنم، یعنی بکشمشون که جواب سوال به ذهنم رسید. در واقع پاسخ این مشکل به قدری ساده بود که من از خودم می‌پرسیدم "چرا اصلا از اول به ذهنم نرسید؟!".

جواب سوال سفیروث بود!. من تصمیم گرفته بودم از سفیروث به عنوان نمونه آزمایشگاهی استفاده کنم. هر چی که بود بدن ان از ابتدا میزبان ژن‌های جنوا شده بود و به نوعی اصلا با ان یکی شده بود. همونطور که حدس زده بودم نتایج آزمایش‌ها بر روی سفیروث کاملا عالی از آب در امد. بالاخره با مطالعه بیشتر روی سفیروث تونستم راهی پیدا کنم تا بدن بقیه سربازها هم به حضور ژن‌های جنوا پاسخ مثبت بدن.

با اولین موفقیت‌های بدست امده شینرا به درخواست من "پروژه G" رو کلید زد. یه پروژه مشابه پروسه تولید سفیروث، منتها اینبار با ابعاد وسیع‌تر!. درواقع من پروفسو هلندر (Holander) می‌خواستیم بازم پروژه سفیروث رو تکرار کنیم و اینبار به جای یه نفر، دو بچه دیگه رو با نیروهای جنوا بدنیا بیاریم. این دو نمونه‌های جدید قرار بود از هر لحاظ از سفیروث کامل‌تر باشن. اسم پروژه رو از روی حرف اول اسم زنی که نمونه‌ها رو توی رحمش قرار داده بودیم انتخاب کردیم و گذاشتیم "پروژه G". نمونه‌های جدید هم با موفقیت به دنیا امدن و نشون دادن این پروژه به طور کامل عملی هست و می‌تونم از این به بعد به تولید سربازهای بیشتری فکر کنم. یه لشکر بزرگ، خشن و نیرومند آماده به خدمت!. یعنی آماده به خدمت به یک نفر، من!. اسم نمونه‌های جدید رو جنسیس (Genesis) و آنجیل (Angeal) گذاشتیم و برای اینکه مشکلی پیش نیاد فرستادیمشون تو دهکده بنورا (Banora) تا هر کدوم پیش یه خانواده معمولی و دور از هیجان زندگی کنن. البته همیشه از دور مراقبشون بودیم. قرار بود وقتی بزرگتر شدن به خدمت بگیریمشون.

بعد از تزریق ژن های جنوا به بدن سفیروث قدرت‌های نهفته ان به سرعت در حال شکوفایی بود. سفیروث خیلی سریع توی نیروهای Soldier پیشرفت کرد و تبدیل به یک سرباز حرفه ای شده بود. قدرت سفیروث به قدری بالا رفته بود که یک تنه قادر بود با لشکری از سربازها مبارزه کنه!. با کمک ان جنگ‌های شینرا با ووتای (Wutai) پایان گرفت و سفیروث هم تبدیل به یک قهرمان مردمی شده بود. اما این ان چیزی نبود که من می‌خواستم...

همونطور که حدس می‌زدم سفیروث با آنجیل و جنسیس دوست شده بود. انا همدیگرو خیلی زود پیدا کردن و با هم یه تیم کوچیک سه نفره تشکیل داده بودن. مثل اینکه ژن‌های جنوا کار خودش رو کرده بود!. من خیلی نگران شده بودم چون سفیروث به نوعی داشت تغییر روحیه می‌داد. باید کاری می‌کردم....

هروقت اوضاع به نفعت نباشه سرنوشت کاری می‌کنه تا بفهمی آره درسته، اوضاع اصلا خوب نیست!. درسته که من خودم خالق جنسیس و آنجیل بودم اما اصلا بهشون اتمینان نداشتم، از کجا معلوم همین دو نفر بعدا علیه من فعالیت نمی‌کردن؟ واسه همین ترتیبی داده بودم تا هیچ وقت ان‌ها این اجازه رو نداشته باشن که علیه من کاری بکنن. ان دو تا پسر عملا دو نمونه با تاریخ مصرف مشخص بودن، هر وقت تاریخ مصرفشون تموم می‌شد بدنشون شروع می‌کرد به تخریب شدن و بعد از یه مدت کلکشون کنده می‌شد!. البته با اینکار زحمات من هم به هدر می‌رفت اما خوب ارزشش رو داشت. اگه همیشه فرصتش رو داشتم تا نمونه‌های بیشتری خلق کنم!. جنسیس و آنجیل هم دیگه به ته خط رسیده بودن و پروسه فاسد شدن بدنشون آغاز شده بود. همون وقت بود که زد به سر جفتشون و با همکاری با هلندر احمق شروع به تولید دردسر برای ما کردن!.

هرچند ان دوتا هیولا مشکل حادی برای ما نبودن اما من تصمیم گرفتم سفیروث رو مامور نابودی ان‌ها کنم اما سفیروث تغییر کرده بود!. ان که با یه پسر احمق دیگه به اسم زک (Zack) دوست شده بود و در واقع می‌شه بگم ان رو دوست داشت اصلا قصد نداشت جنسیس یا آنجیل رو بکشه!. همش از زیر ماموریت در می‌رفت. اوضاع داشت بدتر می‌شد. تمایل به خشونت تو سفیروث کمتر شده بود و بیشتر دوست داشت یک قهرمان در بین مردم بمونه تا اینکه رهبر یک شورش علیه انسان ها!، شورشی که من قصد ترتیب ان رو داشتم...اصلا معلوم نبود چه مرگش شده!.

منتظر یک فرصت بودم تا روحیه خشونت رو دوباره تو سفیروث بیدار کنم که بازم سرنوشت من رو یاری کرد ولی این دفعه نه به خوبی قبل!. گزارش‌هایی از حملات هیولا‌های عجیبی به تاسیسات ما تو کوه‌های نیبلهیم، به شینرا رسیده و بود ما باید زودتر کاری می‌کردیم. این حمله مشکل حادی نبود و سربازان دیگه شینرا هم به راحتی می‌تونستند از عهدش بر بیان ولی از ان‌جایی که احتمال داشت پای جنسیس هم وسط باشه من سفیروث رو برای این کار مامور کردم. انتظار داشتم سفیروث با روحیه خود مهم پنداری که داشت خودش به تنهایی وارد عمل بشه تا بگه خودش از همه قوی‌تره اما در کمال تعجب دیدم ان به همراه دوستاش زک و کلود (Cloud) به ماموریت رفت!. دیگه داشتم دیوونه می‌شدم. فکر کرده بودم که ژن های جنوا تو بدن سفیروث مردن...اما اتفاقی افتاد که من وقوع ان رو هیچ وقت پیش بینی نکرده بودم و باعث شده همه چیز خراب بشه و حاصل چند سال تحقیقات سر‌سختانه من به هدر بره... .

از نیبلهیم به ما گزارش رسیده بود سفیروث بعد از وارد شدن به تاسیسات ما، دیوونه شده و کل دهکده نیبلهیم رو به آتیش کشیده!. با خوندن ان گزارش خیلی وحشت کرده بودم؛ چون بدن جنوا و آزمایشگاه‌های اصلی ما تو ان محل قرار داشت. همش با خودم می‌گفتم "نکنه سفیروث متوجه گذشته خودش شده؟" باید به سرعت به ان جا می‌رفتم. وقتی به راکتور‌های خودمون و جایی که جنوا توش بود رسیدم، انگار آب سرد رو سرم ریختن. سفیروث کشته شده بود!. تی‌سنگ (Tseng) یکی از مامورین زبده ما به من گفت: "بعد از نابودی هیولا‌ها توسط سفیروث، ان به همراه زک به داخل راکتور‌ها رفته و چند دقیقه بعد با عصبانیت در حالی که می‌گفته "یعنی منم مثل آنها یک موجود آزمایشگاهیم؟" از راکتور خارج شده و به سمت عمارت شینرا تو نیبلهیم رفته". دیگه برام مسلم شده بود سفیروث پی به گذشته خودش برده. وای! من چه قدر احمق بودم. برای اولین بار تو زندگیم احساس حماقت می‌کردم. ان راکتور محل قرار گرفتن بدن سربازان آلوده شده به ژن های جنوا بود و ما تو ان جا یک مکان مخفی داشتیم که بر روی در ان نوشته شده بود جنوا!. سفیروث حتما با دیدن اسم جنوا به یاد مادرش می‌افتاد و به گذشتش مشکوک می‌شد...از ان بدتر عمارت شینرا بود!. چون تو انجا تمام پرونده‌های مربوط به پروژه جنوا قرار داشتن و اگه سفیروث ان‌ها رو می‌خوند حتما متوجه می‌شد چه جوری متولد شده. از همه مهم‌تر هم جنسیس که حتما ان‌جا چرخ می زده و منتظر بوده تا سفیروث رو هم ببره تو تیم خودش. چرا به این مسایل دقت نکرده بودم؟ سفیروث بعد از بیرون امدن از عمارت، کل دهکده رو آتش زده بوده و به سمت راکتور برگشته بوده تا بدن جنوا رو، که بهش مادر می‌گفته، برداره اما توسط کلود و زک متوقف شده بوده. تی‌سنگ که تو ان لحظه به صورت مخفیانه تو راکتور بوده به من گفت: "سفیروث با کلود و زک و یه دختر بچه به اسم تیفا (Tifa) که قصد متوقف کردنش رو داشتند مبارزه می‌کنه و ان‌ها را به شدت زخمی می‌کنه و به سمت جنوا می‌ره و سر آن رو از بدنش جدا می‌کنه، اما کلود از پشت به اون حمله می‌کنه و شمشیرش رو تو شکم سفیروث فرو می‌کنه. سفیروث هم با شمشیر خودش کلود رو به هوا بلند می‌کنه و سعی می‌کنه ان رو به داخل جریان زندگی (Lifestream) بندازه ولی کلود با زحمت زیاد از دستش فرار می‌کنه. سفیروث هم که برای اولین بار در مقابل کلود احساس ضعف کرده بوده خودش رو به همراه سر جنوا به داخل جریان زندگی می‌ندازه و کشته می‌شه".

تو کل این ماجرا چند نکته واسه من خیلی جالب و البته تلخ بود. اول اینکه سفیروث حتی تو لحظه خشم و عصبانیت هم حاضر نشده بود به زک، کلود و ان دختره تیفا که ظاهرا دوست کلود بود آسیب بزنه!. دوم هم اینکه سفیروث اصلا طاقت نداشته کسی رو که از خودش قوی تر بوده ببینه و به همین دلیل هم خودش رو کشته!!. تو بعضی از وقت ها خالقان نیز از درک مخلوق خودشون عاجز می‌مونن!.

وقتی به داخل راکتور رفتم هنوز بدن زک و کلود ان‌جا بود، دختره رو نمی‌دونستم کی از ان‌جا بردتش ولی ان دوتا هنوز ان‌جا بودن. به هر حال سفیروث کشته شده بود و منم نمی‌تونستم کاری براش بکنم. واسه همین تصمیم گرفتم روی پروژه اصلی و اولیه خودم کار کنم. یعنی پروژه بازگردوندن خود جنوا!.

از ماجرا های نیبلهیم حدود پنج سال گذشته بود که یک خبر جدید به من رسید و من نزدیک بود از شدت ناباوری سکته کنم!. سفیروث زنده بود و تونسته بود وارد ساختمان شینرا بشه و رییس شرکت رو بکشه!. نمی‌دونستم سفیروث چه جوری زنده بود و یا اصلا چه جوری تونسته بود بدون اینکه کسی بفهمه وارد شینرا بشه و به راحتی رییس رو بکشه، فقط اینو می‌دونستم نفر بعدی منم!. واقعا ترسیده بودم چون ممکن بود سفیروث بخواد از منم انتقام بگیره و منم بکشه! باید هر چه زودتر اقدام می‌کردم...

در حالی که من و شینرا به دنبال پیدا کردن سفیروث بودیم، متوجه شدم گروه شورشی به نام Avalanch هم به دنبال سفیروث می‌گردن تا با کشتن ان جهان رو از نابودی نجات بدن!!. احمق‌ها فکر می‌کردن سفیروث برای دنیا خطر جدی هست!، پس اگه می‌فهمیدن من برای دنیاشون چه نقشه‌ای دارم چکار می‌کردن؟. اما ان احمق‌ها در جهت خواسته‌های من حرکت می‌کردند، چون من دیگه به سفیروث احتیاجی نداشتم و برام مهم نبود که کشته بشه، چون بالاخره من راه برگردوندن جنوا رو فهمیده بودم....".


I Can’t Die


خیلی ترسیده بودم. یعنی ان پسره از من هم قوی‌تر بود؟ نه امکان نداشت...من برترین مخلوق روی زمین هستم و هیچ انسانی توان مقابله با من رو نداره. وقتی که من با "مادر" یکی بشیم دیگه این سیاره در دستان ماست.
مدت‌ها بود داخل جریان زندگی شناور بودم. هیچ قدرتی نداشتم. من سفیروث!!، نیرومند‌ترین موجود دنیا، حتی از پست ترین انسان‌ها هم ضعیف‌تر شده بودم. دیگه امیدی به زندگی دوباره و بازگشت قدرت‌های بیشمارم نداشتم. واقعا ترسیده بود. خیلی ضعیف شده بودم اما هنوز زنده بودم. قدرت بازگرداندن مادر و حتی خودم به دنیا رو نداشتم اما هنوز زنده بودم. همه قدرت‌های بی پایانم رو که برای بازگرداندن مادر و بدنم به دنیا لازم داشتم از دست داده بودم اما هنوز یکی از قدرت‌هام با من بود. می‌تونستم بدن افراد آلوده به ژن های Jenova رو تسخیر کنم و به جای ان‌ها راه برم، نفس بکشم و آدم بکشم!. وقتی تمام نیروهای خودم رو جمع کردم تونستم وارد بدن یکی از سربازان شینرا بشم و با کمک اون رییس شینرا رو بکشم. باید از اون انتقام می‌گرفتم. ان و همه انسان‌های دیگه مسوول ان وضع اسف ناک من بودند. باید انسان‌های خائن که مثل سترا‌های ترسو که زمانی که سیاره به ان‌ها احتیاج داشت، خودشونو کنار کشیدند بودند رو نابود می‌کردم. وارث حقیقی زمین من و مادر بودیم.

باید برای نابودی تمام انسان‌ها فکری می‌کردم. جادوی متئور (Meteor)!! آره درسته! بهترین گزینه احظار شهاب سنگ متئور بود تا با کمک آن تمام انسان‌ها رو نابود کنم. برای احضار جادوی متئور احتیاج به متریای سیاه داشتم. برای همین از طریق یکی از کلون‌های خودم سعی در دزدین ان کردم. درست زمانی که همه چیز به خوبی پیش می‌رفت، کلود سر راه من سبز شد!. نمی‌دونستم ان از کجا دیگه پیداش شد. ان پسره احمق تمام نقشه‌های من رو داشت خراب می‌کرد که متوجه شدم می‌تونم بدن آن رو هم تحت کنترل خودم در بیارم. درست زمانی که فکر می‌کردم نقشه‌ام به باد رفته، همه چیز درست شد و تونستم متریای سیاه رو به دست بیارم و متئور رو برای نابودی زمین احضار کنم.

اما مثل اینکه کلود دست بردار نبود!. ان می‌خواست با کمک یک دختر دیگه به اسم اریس (Aerith) جادوی مقدس و تنها راه نابودی متئور رو احضار کنه. اما من این بار هم تونستم زود اقدام کنم و قبل از اینکه جادوی مقدس فعال بشه اریس رو بکشم. یا حداقل فکر کردم که تونستم چون ان جادوی لعنتی فعال شد و همه زحمات من بر باد رفت!. مشکل اصلی من برای نابودی زمین و عملی کردن نقشه‌هام کلود بود، پس تصمیم گرفتم قبل از هر چیزی کلود رو بکشم. اما ان پسره تونست من رو شکست بده!. البته شکست من به خاطر حماقت خودم بود نه قدرت زیاد کلود، چون من قوی ترین موجود عالم هستم. من سفیروث بزرگ!.


I Will Never Be A memory


انسان‌های احمق فکر می‌کردند من مردم و کلود هم یه قهرمان بزرگه که تونسته من رو بکشه، اما من هنوز زنده بودم. در واقع نه مرده بودم و نه زنده. دیگه کسی نبود تا بتونم بدنش رو تسخیر کنم. شرایط بسیار بدی داشتم اما دست سرنوشت شرایط رو به نفع من ورق زد. یک جوون احمق دیگه‌ای به اسم کاداج (Kadaj) پیدا شد که قصد داشت من رو دوباره به قدرت برگردونه. کاداج با تزریق ژن‌های جنوا به خودش شرایط رو برای من مهیا کرد تا بدن ان رو هم تحت کنترل خودم در بیارم. درست زمانی که برای نابودی دنیا برنامه ریزی می‌کردم دوباره سر و کله کلود پیدا شد و یک بار دیگه نقشه‌های من به دست کلود خراب شد. کاداج هم مرد و افتخار این رو داشت که به درد من بخوره.

اما من هنوز زنده هستم. من هیچ وقت نابود نمی‌شم و بالاخره یک روز انتقام خودم رو از انسان‌ها می‌گیرم، چون همیشه انسان‌های احمقی وجود دارند که شرایط برگشتن من رو فراهم کنند. پس زیاد به مردن من امیدوار نباشید چون بالاخره همه شما به دست من کشته خواهید شد...
منبع:
www.bazicenter.com
2012/08/09 10:12 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
Noctis
Noctis



ارسال‌ها: 847
تاریخ عضویت: Jul 2012
ارسال: #10
zجدید RE: تاپیک طرفدارن انیمه ی فاینال فانتزی
[attachment=15460][attachment=15461][attachment=15462][attachment=15463][attachment=15464][attachment=15465][attachment=15466]
2012/08/10 10:44 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  کدوم شخصیت فاینال فانتزی 7 هستید ؟2 Roya 18 8,500 2021/04/18 05:26 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
  کلوپ هواداران فینال فانتزی ۱۳ NoboraHaru 1 1,405 2021/04/18 03:42 PM
آخرین ارسال: NoboraHaru
  کدام سری از انیمه فاینال فانتزی را می پسندید؟! Aisan 24 5,534 2021/03/12 01:07 AM
آخرین ارسال: Cuzette
  به این انیمه از 10 چند میدی؟ (فینال فانتزی) 2rsa 14 2,951 2020/07/27 06:12 PM
آخرین ارسال: Stuka87
zجدید فداکارترین شخصیت در فاینال فانتزی و دلیل؟ *Cloud* 54 15,006 2020/07/26 04:41 PM
آخرین ارسال: WeeWendy



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان