زمان کنونی: 2024/06/01, 12:48 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/01, 12:48 PM



موضوع بسته شده است 
 
امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 4.83
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان گروه اتحاد

نویسنده پیام
mj3
رپی پارک



ارسال‌ها: 569
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #1
documents داستان گروه اتحاد
سلام بچه ها می دونم الان می گید طرف چه پر رو هست تازه وارده ولی اومده داستان بنویسه ولی می خوام که یه فرصت بهم بدین و مطمئن باشید ناامیدتون نمی کنم.
اسم این داستان رو گروه اتحاد انتخاب کردم چون...عمرا اگه بگم باید داستانم رو بخونید تا بفهمید.
اما اینو بگم هر وقت شخصیت اضافه کردم اسم و زندگینامه ی اون رو می گم و پیش پیش شخصیت هارو لو نمیدم الانم فقط شخصیت های پست اول رو می گم

*********************
علیرضا
سن:18
قدرت:کنترل هدف با موسیقی
اسلحه:نی لبک

خصوصیات:شوخ(تو دلش غمگین هست)
دشمن:الهه تاریکی

********************
کاوه
سن:18
قدرت:جادو
اسلحه:چوب دستی
خصوصیات:دعوایی-خیلی خیلی خیلی خیلی کم شوخ(فقط با دوستاش)

دشمن:الهه تاریکی
**********************
اسم:مروارید
سن:17
قدرت:آب افزاری
اسلحه:آب
خصوصیات:مثل علیرضا
دشمن:الهه ی تاریکی

***********************
نام:محمدرضا
سن:19
قدرت:خاک افزاری
اسلحه:خاک
خصوصیات:کم حرف

**********************
نام:زهرا
سن:17
قدرت:باد افزاری
اسلحه:باد
خصوصیات:بداخلاق

************************
اینم از تاپیک نقد و انتقاد
************************
راستی چونکه پست هام کوتاهه روزی سه تا پست می ذارم
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/06/29 11:15 PM، توسط mj3.)
2015/06/29 08:32 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
mj3
رپی پارک



ارسال‌ها: 569
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #2
documents RE: داستان گروه اتحاد
پست اول

میز شطرنج رو که چیدم سریع روی مبل نشستم واقعا خستم شده بود نگاهم به پرده ی آبی رنگ افتاد که واقعا قسنگ بود بعدش به آرامشی که داشتم لبخند زدم وبا خودم گفتم ازت ممنونم آرامش که خودت رو به من هدیه دادی بعد به خونه که هیچ نور خورشیدی داخلش نمی اومد نگاه کردم و لوستر بزرگی که خونه رو روشن کرده بودنگاه کردم حواسم نبود که خوابم برد بیدار که شدم رفتم به صورتم آب زدم کهزنگ در خورد پس کاوه هم اومد در رو باز کردم و روی صندلی نشستم کاوه هم دید که من شطرنج چیدم وپشتش نشستم با اخم گفت:سلام.
سریع با ابرو بهش اشاره کردم بیاد بشینه وقتی نشست من اولین مهره رو گذاشتم وهمزمان گفتم:ببینم الهه تاریکی به تو چه ظلمی کرده.
کاوه خیلی عصبانی بود متاسفم کاوه ولی مجبورم گفت:این چه سوالی میپرسی خودت بهتر از همه میدونی.
من گفتم:جواب منو بده.میدونستم ناراحت می شه از اون ماجرا حرف بزنه ولی مجبور بودم
کاوه:اون خواهرم رو کشت.
من:به من چه ظلمی کرده.
ابرو هاش بالا اومد معلوم بود که تعجب کرده ولی گفت:پدر ومادرتو کشته.
با لحن ساده وآوروم گفتم:من می خوام ازش انتقام بگیرم تو هم منو همراهی می کنی.(هر حرفی که میزنیم یه مهره ازشطرنج رو حرکت می دیم)
با عصبانیت گفت:هرهرهر چقد بانمکی بگو ببینم باهام چیکار داشتی
.ولی وقتی قیافه ی جدی منو دید گفت اصلا تو چی می گی حالت خوبه یه طوری حرف می زنی انگار می خوای بری سرکوچه نون بگیری بیای
تو دلم گفتم پس راضی هستی که از اون طوفان به این آرامش رسیدی با لحن آرامبخشی گفتم:ببین ماها اگه باهم باشیم می تونیم راحت اون رو شکست بدیم.
گفت:آره من هستم .دفترچم رو درآوردم و روی جمله ی راضی کردن کاوه یه خط کشیدم وگفتم:ماها به یه آب افزار باذ افزارو خاک افزار نیاز داریم تا بتونیم حمله رو شروع کنیم. کاوه:ببینم دیوونه شدی می خوای با این آدما چیکار کنی.من:ببین ماها برای رسیدن به الهه ی تاریکی باید از کوچکترین اون ها شروع کنیم تا به بزرگترین از اون ها برسیم.
کاوه با یه لحنی که پر از تعجب بود گفت ولی چطوری این جور آدما گیر نمیان (اون ها توی دنیای امروزی هستن و دنیای اونا با ما هیچ فرقی نداره)
من :ببین یه باشگاه زیر زمینی هست که توش این جور آدما رو پرورش می دن من هم چند تا آدم رو می شناسم.
ببخشید که خیلی کم بود من همیشه همینطورم
این داستان ادامه دارد...
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/06/29 05:38 PM، توسط mj3.)
2015/06/29 08:58 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
mj3
رپی پارک



ارسال‌ها: 569
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #3
documents RE: داستان گروه اتحاد
پست دوم
من و کاوه هر جا می گشتیم کسی رو پیدا نمی کردیم که جرات مبارزه با الهه ی تاریکی رو داشته باشه همه به یه بهونه ای از کمک به ما تفره میرفتن وقتی به باشگاه مخفی و زیرزمینی پرورش قدرت رسیدیم ماتمون بردیعنی توی این شهر این همه آدم باقدرت هایی که ما می خوایم بوده وما ازش خبر نداشتیم.نگاهم کشیده شد سمت کیسه های بوکس که کنار هر کدومشون یه آدم بود وداشت بشون مشت می زد اون سمت هم یه رینگ بود نگام افتاد به یه غول تشن ازش پرسیدم:حاضری به ماها کمک کنی تا الهه ی تاریکی رو نابود کنیم خیلی ترسید گفت:نه نه نه من نمیام. یه صدایی از کنارمون اومد گفت:من حاضرم بهتون کمک کنم.وقتی من و کاوه اونو دیدیم صدای خندمون به هوا رفت حتی کاوه هم خندش گرفته بود ومی خندید آخه اون یه دختر با هیکل ریز بود اون از خنده های ما عصبانی شد وبا آب معدنی اون نره غول که بهمون گفت کمک نمی کنه رو نقش زمین کرداول شوکه شدم اما سریع به خودم اومدم و به چشماش نگاه کردم توی چشمش تنفر و ناراحتی موج می زداما توی اون چشما یه شجاعت خیلی بزرگ هم بود من:نه کارت درسته ببینم حاضری با کاوه بجنگی اون:آره آمادم من:خوبه تو توی امتحان شجاعت ما قبول شدی اما باید قدرتت رو نشونمون بدی سریع یه آب مهدنی بزرگ برداشت و به سمت رینگ رفت من:اسمت چیه.
اون:مروارید.
کاوه سریع به شمتش یه ساعقه فرستاد مرواریدم جا خالی داد و با آبش یه شلاغ درست وبه سمت کاوه حمله ور شد اما تا شلاغ به کاوه نزدیک می شد کاوه نامرئی می شد و یه جای دیگه ظاهر می شه و به اون حمله می کرد مروارید هم کم نیاورد وتمام کتک هایی که می خورد رو جبران می کرد هر دوشون جنگ جو های خوبی بودن دیگه داشت کار به جای باریک کشیده می شد که من فریاد زدم:بسه دیگه(لحنم رو آروم کردم)گفتم مریدا تو باد افزارو خاک افزار سراغ نداری.
اون گفت:آره من آدمای زیادی دیدم که از الهه ی تاریکی کینه دارن و قدرتشونم زیاده.
من:عالیه پس باید بریم به فاز دوم نقشه.
این داستان ادامه دارد...
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2015/06/29 08:16 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
mj3
رپی پارک



ارسال‌ها: 569
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #4
documents RE: داستان گروه اتحاد
پست سوم
من:بچه ها اینجا پناهگاه هست وبرای اینکه بتونیم امنیت رو حفظ کنیم باید همین الان همه ی جادو ها و ورد هایی رو که بلدید بخونید بعد از اون هم به کمک عنص هامون این خونه رو یه صفایی می دیم.
همون موقع همه نشستیم و شروع کردیم به خوندن ورد تقریبا نیم ساعت گذست و خونمون از شهرداری هم امنیتش بالا تر شده بود مروارید هم یه باد افزار به اسم زهرا آورده بود خاک افزارمون هم محمدرضا بود و هممون توی سبک خودمون استاد بودیم.
بچه هابه کمک عنصراشون خونه رو مرتب کردن منم یه لحظه فکر کردم اینجا قبلا یه کاخ بوده شیش تا اتاق که هر کسی یه اتاق برای خودش برداشتاون اون اتاق که اضافی بود رو هم به عنوان سالن تمرین نگهداشتیم یه آشپزخونه ی بزرگ محض احتیاط چند تا راه در رو هم ساختیم.
خیلی خسته شده بودیم امروز هممون خیلی سخت از خودمون کار کشیده بودیم وواقعا به استراحت نیاز داشتیم


ساعت7صبح
من رفته بودم همه رو جمع کرده تا تمرین کنیم همه با غرغر اومدن و یه تمرین عالی کردیم
من:بچه ها بنظر شما اسم گروهمون رو چی بذاریم
محمدرضا:قهرمانان
من:نه تکراری هست
کاوه:دعوایی ها
من:مگه ارازل اوباشیم
زهرا:فرشتگان صلح
من:زیادی دخترونست
مروارید و من(همزمان):گروه اتحاد بعدبه هم نگاه کردیم و خندیدیم.
این داستان ادامه دارد..
.مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/06/30 02:46 AM، توسط mj3.)
2015/06/29 08:19 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
mj3
رپی پارک



ارسال‌ها: 569
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #5
RE: داستان گروه اتحاد
پست چهارم
من در حالی که به سمت تابلویی می رم که روش چند تا عکس نصب شده وبه سمت پایین ترین عکس اشاره می کنم ومیگم:این یکی از بیست نفری هست که باید به اون بفهمونیم دنیا دست کیه ببینید کاوه باید به بدن اون نفوذ کنه و ما رو هم وارد کنه ما نوچه های الهه ی تاریکی رو از اونجا بیرون می کنیم و وجدان اون رو آزاد می کنیم سوالی هست.
کاوه:چطوری باید جسمش رو بی حرکت کنیم.
من:بچه شدی خوب معلومه تو بیهوشش می کنی.
زهرا:چطوری اون رو به اینجا بیاریم علیرضا.
من:با استفاده از قدرت کاوه.
خیلی خوب برید تمرین کنیدفردا جنگ سختی داریم.
************
طول اتاق رو دویست بار طی کرده بودم نمی دونم چرا دلشوره داشتم نقشم که کاملا دقیق بود بچه ها هم که قدرت شون عالی بود نمی دونم چرا ولی من دلشوره داشتم همش می خواستم خودم رو گول بزنم و با خودم می گفتم تو که نقشت دقیقه پس چرا الکی زر مفت می زنی ولی بازم آروم نمی شدم
این داستان ادامه دارد...
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/06/30 07:59 AM، توسط mj3.)
2015/06/30 06:10 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
mj3
رپی پارک



ارسال‌ها: 569
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #6
documents RE: داستان گروه اتحاد
پست آخر(دلیل اینکه سریع داستان رو تموم کردم پایین نوشتم)
سه ساعتی می شد که در خونه ی سوژمون کیشیک می دادیم با اینکه خونشون توی محله ی فقیرنشینی زندگی می کردن اما کوچه ی دلبازی بود وخونه ها ی زیادی توی این کوچه بودن محلشون پر از درخت بود اوه اوه این مرده بیرون اومدم کاوه سریع اومد جلوش و بعد اون رو که بیهوش بود به پناهگاه بردیم کاوه به داخل بدنش نفوذ کرد سریع وارد شیم اما با دیدن اون همه جنگجو مثل چی وارفتیممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهبازم کم نیاوردیم و حمله کردیم همین طور با نی لبکم آهنگ می زدمو با اونا می جنگیدم دیگه کم کم داشت خستم میشد خیلی از خودم کار کشیده بودم و جنگجو های زیادی کشته بودم که بادیدن صحنه ی روبروم دوباره نیرو گرفتم وقتی دیدم که مروارید داره مثل یه مرد با اونا می جنگه انرزی گرفتم اما اونا بیست نفری همزمان به مروارید حمله کردن مروارید یه لحظه ترسید اما بعد توی هوا معلق شد و یه سیل آب رو پرت کرد همه ی اونا مردن بعد مروارید نبود پس ارتباطش قطع شده ولی اون کی این فن رو یاد گرفته بود اون چطوری تمام آب بدن اینو جمع کرده هنوز خوددرگیری داشتم که یه نفر گفت:شما و دوستا نتون من رو نجات دادین ومن هم این فن رو به مغز مروارید رسوندم.
من:شما وجدان این مرد هستید که زندانی شده بو دید درسته.
اون:بله فقط این رو در نظر داشته باشید که وجدان های دیگه هم به شما ها فن های قوی نشون می دن البته وقتی یه فن رو یاد گرفتید دیگه فن دیگه ای رو نمی تونید انتخاب کنید خداحافظ.
من:خداحافظ
وقتی به حالت عادی برگشتیمدیدم مروارید افتاده و نبضش هم ضعیف میزد سریع اون رو به اتاقش بردم و روی تخت نشوندمش یکم جادوی پزشکی رو روش اجرا کردم که نبضش دوباره خوب شد ولی بیهوش بود من نمی تونستم اون رو به بیمارستان ببرم چونکه امکان داشت لو بریم
****************************
سه هفته بود که مروارید به هوش نیومده بود منم از کنار تختش جم نمی خوردم و همیشه دستم روی نبضش بود.
بادیدن اینکه دوباره نبضش ضعیف می زنه سریع جادوی پزشکی رو به کار بردم ولی افاقه نکرد کنترل خودمو از دست دادم وسر مروارید رو توی آغوشم گرفتم و می گفتم:نامرد حالا که عاشقت شدم می خوای تنهام بذاری حالا که بدون تو میمرم توکه رفیق نیمه راه نبودی نامرد من دوست دارم می دونی دوست دارم
مرواریدبا یه لحن شیطون:منم دوستت دارم (با بهت به مروارید که بیدار و هوشیار بود نگاه کردم)ولی فحش نمی دم چیه نکنه فکر کردی بی هوشم هرچی از دهنت در اومد بارم کردی کسی هم نمی فهمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
من:من چاکرتم عزیزم غلامتم عزیزم.مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
****************************
از اون ماجراسه ماه میگذره توی این مدت محمدرضا به زهرا ابراز عشق کرد زهرای اخمو هم نیشش باز شد ودوسه روز بعداعلام موافقت کرد من و مروارید هم جلوی همه اعلام کردیم بعد از شکست دادن الهه ی تاریکی با هم ازدواج می کنیم
و فردا می خوایم به الهه ی تاریکی حمله ور شیم اون توی بدن شهردار جاخوش کرده و ماهم فردا موقع سخنرانیش وارد بدنش می شیم(موقع جنگ جسم هیچ حرکتی نمی کنه و اگر روح بمیره جسم می میره) راستی همه ی ما فنون اصلی رو یاد گرفتیم
*****************************
شهردار ظالم شهرمون روی سکو ایستاد وشروع به سخنرانی کردماهم کارمون رو شروع کردیم وقتی وارد بدنش شدیم داغون شدیم یه لشکر که جلوی همشون الهه ی تاریکی ایستاده بود
الهه ی تاریکی:منتظرت بودم
من:منتظر قاتلت بودی وفریاد زدم:حملـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
شروع به جنگ کردیم ولی الهه ی تاریکی خودش با ما نمی جنگید بلکه سربازاش رو فرستاده بود تا با ما بجنگن ولی وقتی دید سربازاش نمی تونن کاری از پیش ببرن خودش به جنگ ما اومد خیلی جنگیده بودیم و خسته بودیم.
صدایی کنارم شنیدم اما دیدم کاوه نیست ولی عصاش هست باورم نمی شد کاوه مرد دیدم الهه ی تاریکی فریاد زد:ببینم تسلیم می شم یا بقیتون رو هم بکشم.
من:گمشو کثافت
دیدمکه خیلی راحت مروارید روکــــــ...شـــــــ...........ت اشکام جاری شدن
الهه ی تاریکی:تسلیم می شی یا اون رو هم بکشم(به زهرا اشاره کرد)
نی لبکم رو انداختم اونم یه قهقه ی شیطانی سر داد






**************************************************
دو تا حرف دارم:
1- من سریع این داستان رو تموم کردم چون این داستان فقط برام یه امتحان بود لطفا شما عزیزان به تاپیکنظرات برید و بگید که من نویسندگیم خوبه یا نه ولش کنم(همه برید چون واقعا می خوام ببینم ادامه بدم یانه)
2-لطفا نگید چرا پایانت تلخ بود چون واقعا اینطوری قشنگ تر شد از نظرمن

تا درودی دیگر بدرود
2015/06/30 07:56 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
mj3
رپی پارک



ارسال‌ها: 569
تاریخ عضویت: Jun 2015
ارسال: #7
documents RE: داستان گروه اتحاد
سلام این داستان تموم شد پس دوباره خواهش می کنم که به تاپیک نظرات برید و اونجا بگید نویسندگیم خوبه و ادامه بدم یا نویسندگیم بده بی خیال شم
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/06/30 08:02 AM، توسط mj3.)
2015/06/30 07:57 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر
موضوع بسته شده است 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,581 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,190 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 948 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,102 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,139 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان