زمان کنونی: 2024/06/30, 08:03 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/30, 08:03 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 14 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فاینال فانتزی و ماه مبارک رمضان!

نویسنده پیام
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #1
فاینال فانتزی و ماه مبارک رمضان!
مسابقه فاینال فانتزی و ماه مبارک رمضان خاتمه یافت!
هدف من از این تاپیک بالا بردن قوه تخیل شما در چیزی که امکانش نیست بود،چرا که هیچ شخصیت انیمه ای رو ندیدیم که روزه بگیره.سه نفر از دوستانمون که چهار پنج برنده اصلی هستن تونسته بودن بهتر از بقیه چیزی که خواسته این مسابقه بود رو برآورده کنن.
نوبت به اعلام برنده ها رسیده!تبریک به برندگان اصلی و تشکر صمیمانه از همه کسانی که در این تاپیک شرکت کردن

برنده اول این مسابقه !با جوایزی شامل20 اعتبار-0.20$سرمایه
محتوای مخفی (Click to View)
برنده دوم این مسابقه !با جوایزی شامل15 اعتبار-0.15$سرمایه
محتوای مخفی (Click to View)
برنده سوم این مسابقه !با جوایزی شامل10 اعتبار-0.10$سرمایه
[align=-WEBKIT-CENTER]
محتوای مخفی (Click to View)
برنده چهارم این مسابقه !با جوایزی شامل8اعتبار-0.8$سرمایه
[align=-WEBKIT-CENTER]
محتوای مخفی (Click to View)





مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/07/21 01:50 PM، توسط Aisan.)
2015/06/29 04:07 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ayda
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 1,424
تاریخ عضویت: Apr 2015
اعتبار: 422.0
ارسال: #2
RE: فاینال فانتزی و ماه مبارک رمضان!
باد سردی می وزید ؛ قاصدک ها در آسمان می رقصیدند ؛ ابرها می وزیدند
تازه صبح آغاز شده بود ؛ امروز پنجمین روز ماه مبارک رمضان بود .
تیفا با سرگردانی به خورشید چشم دوخته بود , در دلش غوغایی بود اما خودش هم نمیدانست برای چه ؟
چند وقت پیش بیماری به اسم زخم کیهانی در زمین پخش شده بود . بسیاری از بچه ها به خاطر همین بیماری والدینشان را از دست داده بودن ...
تیفا با ناراحتی به این قضیه فکر می کرد اما راهکاری به ذهنش نمی رسید .
هوا ابری شد . باران شروع به باریدن کرد . او طبق عادت معمول بارانی اش را پوشید و از خانه خارج شد . زیر باران سرگردان قدم می زد .
چشمش به دختری افتاد که گریه می کرد .
دلش به حال دخترک سوخت .
تیفا در خطاب به دخترک گفت: پدر و مادرت کجا هستن؟
اشک در چشمان دخترک حلقه زد و دوید و ناپدید شد و تیفا با نا امیدی به خانه برگشت .
او نیز چند وقت پیش پدرش را از دست داده بود و با مادرش زندگی می کرد .
مادرش به تیفا نگاهی انداخت و غم را در چهره او دید .
مادر از تیفا جریان را پرسید اما تیفا دلش بارانی بود ، او با گریه به سمت اتاقش دوید . دلیل گریه اش را نمیدانست ؛ شاید با دیدن دخترک یاد زندگی خودش افتاده بود ! این که چقدر ان دختر تنهاست ...
او در میان اشک هایش به خواب رفت .
چندساعت بعد از خواب بیدار شد و نگاهی به ساعت انداخت ؛ بعد از ظهر شده بود ...
او تصمیمش را گرفته بود ؛ باید آن دخترک را پیدا می کرد .
به سرعت حاضر شد و به همان جایی رفت که دخترک را دیده بود ...
دنبالش گشت اما اورا پیدا نکرد
چشمش به خانه ای قدیمی افتاد
در را باز کرد و وارد خانه شد . سقف های خانه خراب بود و به دلیل باران شدید از آنها آب چکه می کرد .
تمام وسایل خانه قدیمی و فرسوده بودند .
تیفا همانطور که به وسایل خانه نگاه می کرد چیزی توجهش را جلب کرد ...
عروسکی را دید .
به خاطر اورد که این عروسک همان عروسکی است که در دست دخترک بود
جرقه ای از امید در قلبش زده شد و قسم خورد که آن را پیدا کند .
صدای در خانه را از پشت سرش رسید .برگشت و دخترک را رو به روی خودش دید. دخترک ابتدا با دیدن تیفا کمی احساس ترس کرد .
اما تیفا با مهربانی گفت :نترس من باهات کاری ندارم .
دخترک با تعجب به تیفا نگاه می کرد .
تیفا : اسمت چیه ؟
دخترک : مارلین
تیفا : اینجا زندگی می کنی ؟
مارلین : قبلا آره اما دیگه نمیتونم اینجا زندگی کنم به خاطر برادرم کوچکم چون به بیماری زخم کیهانی مبتلاست و محیط اینجا براش مناسب نیست .
تیفا : پس کجا می خواین زندگی کنین ؟
قطره اشکی در گوشه چشم مارلین نمایان شد.
مارلین : راستش ما هیچ جایی رو برای زندگی نداریم .
تیفا تصمیم خود را گرفته بود .او لبخندی زد و خطاب به مارلین گفت : من خواهر و برادری ندارم و تنهام .اگه تو و برادرت قبول کنین که پیش من و مادرم زندگی کنین ؛هم من و مادرم از تنهایی درمیایم و من می تونم از برادرت نگهداری کنم تا بیماریش خوب بشه .
مارلین متعجب شد و نمیدانست چه بگوید ...


درخانه :
مادر تیفا سفره افطار را حاضر کرده بود و منتظر تیفا نشسته بود .
در خانه باز شد و تیفا همراه با دختر و پسری کوچک وارد شد .
تیفا دختر و پسرک را به سمت یکی از اتاق های خالی خانه شان راهنمایی کرد . سپس با خوشحالی به سمت مادرش آمد و ماجرا را برای او تعریف کرد .
مادر تیفا لبخندی زد و با سربلندی به دخترش نگاه کرد .



سفره افطار آنها دیگر دو نفره نبود . دو عضو جدید هم به خانواده آنها اضافه شده بود.

سر سفره افطاری همه خوشحال بودن ...
مارلین و برادرش به خاطر اینکه دختری مهربان به نام تیفا از انها نگهداری میکند تا بیماری برادر کوچک مارلین بهتر بشه.
تیفا برای اینکه احساس می کرد بهترین انتخاب را در زندگی کرده و دیگر تنها نیست ؛ او فهمید زندگی در کنار محبت به دیگران چقدر
زیباست ...
و مادر تیفا به خاطر انتخاب درست فرزندش به او افتخار می کرد.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/06/30 01:36 PM، توسط ayda.)
2015/06/30 01:09 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
suisen
اخراج شده



ارسال‌ها: 1,054
تاریخ عضویت: Jun 2014
ارسال: #3
RE: فاینال فانتزی و ماه مبارک رمضان!
اوایل ماه رمضان بود که یازو خبر فوت زک و اریس را به تمام دوستان و آشنایانشان داد و آنهارا بشدت غمگین ساخت؛ به ساعت نکشید که همه بجز کلود آنجا جمع شدند همه بجز یازو گریه میکردند ، یازو از خانه بیرون رفت و شروع به اشک ریختن کرد . او نمیتوانست شیون کند و درد درون سینه اش را خالی کند.از خانه صدای گریه و زاری به گوش میرسید یازو اشک هایش را پاک کرد و برای اینکه کمی آرام بگیرد ، شروع کرد به قرآن خواندن. اما گریه دیگر اشک هایش را جاری می‌ساخت و او به سختی کلمات قرآن را می خواند. پس از تمام سوره ملک ، با همان چشمان اشک آلودو رو به آسمان ابری میدگار کرد :
خدایا به حق این ماه، به پدر و مادرم آسون بگیر . و به ما صبر بده؛ کمک کن که کار هاشون به بهترین شکل انجام بدیم.
اشک هایش را پاک کرد و به داخل خانه رفت . جنسیس اورا در آغوش گرفت :
غم آخرت باشه؛ از دست دادن پدر و مادر خیلی سخته . راستی کارای کفن و دفن رو انجام دادید؟
- بله، گواهی فوتُ بهمون دادن ولی کاداج میگه صبر کنيم تا کلود هم بیاد . بهش گفتم اون هُل میشه خدایی نکرده تصادف میکنه ولی گوش نداد و بهش زنگ زد .
- یکم صبر کن بزار اون دوستشُ ببینه و ازش خداحافظی کنه .چه اتفاقی افتاد؟
- سحربیدارمون کردن با هم سحری خوردیم ولی اونا هیچی نخوردن دستی به سرمون کشیدن و ازمون خداحافظی کردن و گفتن به مسافرت میرن؛ کاداج و لوز از اونا خداحافظی کردن ولی من با بی تفاوتی به اتاقم رفتم و گفتم:
اگه تنهامون بزارید نمی‌بخشمتون.
حتی یه لحظه هم خواب به چشام نمیومد، صبح زود به اتاقشون رفتم ؛هردوشون بیدار بودن .در زده ،داخل شدم. روی تخت نشسته بودن و گریه میکردن ؛ کنارشون نشستم و معذرت خواهی کردم و هردو منو در آغوش گرفتن . دیگه ضربانشونو حس نمی‌کردم . اونا تنهام گذاشته بودن ، باورش خیلی سخت بود .بهشون گفتم منم ببرن ولی قبول نکردن.
سفیروث به آنها نزدیک شد :
یازو به قلبت فشار نیار و راخت گریه کن.
- من خیلی وقته گریه کردنُ فراموش کردم .
سفیروث او را در آغوش گرفت و به پشت بام برد ؛ اشک هایش شانه سفیروث را خیس کرده بود.دیگر صدای نفس های به شماره افتاده اش نمی آمد . سفیروث او را صدا میزد ولی فایده ای نداشت .
سفیروث احیا کردن یازو را شروع کرد و با چشمان اشک آلود ولی با لحنی قاطع و جدی می گفت :
- هی بچه تا وقتی من دوستمُ ندیدم تو حق دیدنشو نداری. تو باید مراقبت برادرات باشی و اونا رو دلداری بدی ، حق نداری اونا رو بیش از این غمگین کنی .
- بین زندگی و مرگ-
اریس و زک دستانشان را روی قلب یازو قرار داده بودند و به او گفتند : برگرد افراد زیادی منتظرتن .
***
یازو چشمانش را باز می کند و سفیروث دست از احیا برمی دارد:
دیگه منو نترسون تو حالا حالاها باید زنده بمونی .جنسیس بعد از روضه خوندن به اینجا اومد و گفت که کلود همراه با افرادی اومد و اونا جسم بی روح پدر و مادرتونو به شینرا بردن تا کارای خاک سپاری رو انجام بدن .
یازو : ممنون بخاطر همه چی .
یازو خواست بلند شه اما سفیروث مانع شد و یازوگفت:
- من باید به همه افطاری بدم
- همه کمک می کنیم ، ولی تو بایداستراحت کنی و به قلبت فشار نیاری .
سفیروث یازو را روی تختش خواباند و آنجیل را برای مراقبت از او به اتاق فرستاد و سخت مشغول کار شد .
شب شد همه به هم کمک کردند و سفر را چیدند. همه بخاطر کار و فعالیت زیاد رنگ به رخسار نداشتند.
همه به هم خسته نباشیدی گفتند و کنار سفره نشستند .سفیروث افطاری یازو را روی میز کنار تختش گذاشت .
"اذان گفته شد"
همه دعا خواندند و سپس افطار کردند. سفیروث خرمایی در دهان یازو گذاشت :
تو نباید توانتُ از دست بدی ،مطمئنا زک و اریس بخاطر اینکار نمی بخشنت.
یازو:
شما خیلی زحمت کشیدید ،متاسفم که نتونستم کمک کنم .سفیروث جان بهتره شما هم افطار کنید ،و به خودتون آسیب نزنید ؛ ما برای سوم به شما نیاز داریم .
جنسیس با دو ظرف افطاری وارد اتاق شد ، یکی از آنها را به دوستش داد و گفت :
بدون تو نمیتونستم افطار کنم .
آن سه کنار هم افطار کردند. و همه پس از افطار برای کسانی که از دست داده بودند پس از صلوات فرستادن ؛فاتحه خواندند.
-----------------------------
-----------------------------
خدایا به حق این ماه عزیز گشتگان همه ما را بیامرز.  
2015/06/30 04:14 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
سفیروت
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 1,224
تاریخ عضویت: Apr 2014
اعتبار: 1014.0
ارسال: #4
RE: فاینال فانتزی و ماه مبارک رمضان!
یک روز گرم تابستان وسطای ماه رمضون نزدیکه افطار،پشت کامپیوتر طبق معمول همیشه به تماشای کارتون نجات کودکان نشسته بودم بعد از به اتمام رسیدن کارتون با خودم فکر کردم تا افطار سه ساعت مونده بخوابم تا موقعه اذان...
از قدیم گفتن به هرچی موقع خواب فکر کنی همونو تو خواب میبینی حکایت من شد...
چشمامو رو هم گذاشتم تو خواب شخصیتای کارتون رو دیدم توی کافه ی تیفا نشسته بودم تیفا رو به من کرد و گفت:
-چیزی میخوری؟
-نه روزه ام.
با تعجب پرسید:
-چی؟
-روزه!چطوری بگم؟
توی ذهنم داشتم کلمات رو کنار هم میذاشتم که بتونم منظورمو برسونم،گفتم:
-تو دین ما یک ماه رو از صبح تا عصر چیزی نمیخوریم.
نگاه عمیقی کرد گفت:
-چه جالب!فایده اش چیه؟
-برای خودم نفعه زیادی داره، دکترا میگن تو طول سال هرچی که مضر بوده و آدم میخوره تو این یه ماه دفع میشه و تو این یه ماه میشه چیزای مفید رو خورد از طرفی هم واسه چشیدن درد شکم گرسنه ها...
-چقدر خوب :)
-آره هم مساله اعتقادیه هم سلامتی فردی...
-هم همدردی با فقرا
-بله
-میخوای از فردا همراهیت کنیم؟
-نه...نه...سختتون میشه
-نه،نیست،تو میتونی ما هم میتونیم
-باشه،من حرفی ندارم
ساعت هفت بعد از ظهر از رستوران بیرون رفتم تا کمی هوا بخورم
فضای رستوران تیفا انقدر تاریک بود که وقتی بیرون رفتم آفتاب چشمامو اذیت میکرد روی پله کنار بشکه های نوشیدنی که مخصوص رستوران بود نشستم و به آسمون خیره شدم،همیشه نگاه کردن به آسمون حس لذتبخشی برام بود
چنان به آسمون خیره شده بودم که متوجه نشدم چند دقیقه گذشته مثله خواب بود یه دفعه صدای کلفت مردی منو به خودم آورد
-چیزه عجیبی تو آسمون دیدی؟
-سلام،نه فقط داشتم به آسمون نگاه میکردم
-سلام،من وینسنتم
-منم آتی ام
-نمیای تو؟
-چرا،الان میام
وینسنت به داخل رستوران رفت منم پشت سرش تیفا به من نگاهی کرد و گفت
-تو اینجا نمون،اینا میخوان چیزی بخورن،خودت اذیت میشی
-نه میخوام بمونم
-باشه
با کنجکاوی جلو رفتم ببینم چی قراره بخورن فقط رشته هایی درازی به رنگ ماکارانی که تو آب پخته شده بود و یه مقدارم سبزی تیفا هر کدومو توی پیاله های کوچیک ریخت و دوتا چوب غذاخوری کنارشون گذاشت با حالت بدی نگاشون میکردم به نظر نمیومد غذای خوشمزه ای باشه ترجیح دادم به اتاق برگردم تیفا با خنده پرسید
-چی شد؟
-میرم پیش بچه ها
-کلود بالا خوابه
-بیخود،الان چه وقت خوابه
وینسنت و بارت از تیفا علت غذا نخوردن منو پرسیدن تیفا همه چیزایی رو که من براش توضیح داده بودم رو براشون تعریف کرد اونام به نظرشون جالب میومد توی اون یک ساعت من با کلود و بچه ها صحبت های زیادی کردم از چیزهای مختلف از این که الان من تو رویام،اونا فقط یه توهمن،اونام فقط به من میخندیدن بعد از یک ساعت سوژه ی خنده ی کلود و بچه ها شدن هدفونم رو تو گوشم گذاشتم و منتظره اذان شدم جالب بود که اونجا رادیوی ایرانو میگرفت
بعد نیم ساعت تیفا درست مثله کسانیکه روزه هستن ساعت دقیقه اذانو بدونه،صدام زد به نظرم عجیب اومد که ساعتشو انقدر دقیق میدونه یادم افتاد خودم بهش ساعت دقیقشو گفته بودم
از پله ها پایین رفتم
ازم پرسید که چه چیزایی باید بخورم بهش گفتم فقط یه لیوان آب جوش با تعجب پرسید
-فقط همین؟؟؟؟
-عممم!نمیدونم جی داری؟
-دسر هست،پیش غذا هم هست هرچی میخوای بگو،اینجا رستورانه.
-آره چون خیلی ساعت چیزی نخوردم چیزای سبک بهتره
-پس برات یه کم سوپ سبزیجات بریزم خوبه؟
-آره،مرسی
هدفونمو توی گوشم گذاشتم و منتظره صدای اذان شدم،بعد از بیست دقیقه صدای اذانو که شنیدم اشک از چشمام جاری شد،سرمو پایین انداختم تا متوجه گریه کردنم نشه یهو بی هوا تیفا صورتمو بوسید گفت:
-منم دعا کن!
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/07/01 11:16 AM، توسط سفیروت.)
2015/06/30 05:43 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
A.E
خداحافظ



ارسال‌ها: 261
تاریخ عضویت: Dec 2014
اعتبار: 70.0
ارسال: #5
RE: فاینال فانتزی و ماه مبارک رمضان!
زینگ زینگ زینگمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

با بی حوصلگی از جام بلند میشم ساعت ام را که برای شش بعد از ظهر تنظیم کرده بودم خاموش میکنم وبا خود میگویم:اخه چی میشد اگه به جایه شنیدن صدای زنگ صدای اذان رو میشنیدم

اه بلندی میکشم و از تخت پائین می ایم به سمت اشپزخانه حرکت می کنم وطبق عادت معمول در یخچال را باز میکنم.

-بازم این کار رو تکرار کردی ؟مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
صدای رافوس توجه ام را به خودش جلب می کند.با عجله به سمتش برمیگردم ومی گویم

-تویی رافوس؟صبح بخیر.شرمنده عادته دیگهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
رافوس با لحن معترضانه ای خطاب به من میگوید:

-اولا عصر بخیر/دوما به خاطر همین عادت بد شماست که قبض هایی با مبالغ بالا از اداره برق میدگار دریافت میکنم.مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

با کلافگی دستم را در موهایم فرو میبرم و با خود اهسته میگویم :اه/بازم شروع شد.مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

ورافوس ادامه میدهد:از بس در این یخچال صاحب مرده را باز کردی خسته شدم.چند دفعه باید بگم ماه رمضانه تو روزه ای نمیتونی چیزی بخوری اینو میفهمی؟مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

در همین لحظه رود از اتاقش بیرون میاد وبدون هیچ گونه صحبتی /به سمت اب سرد کن میرود .لیوانش را از اب پرمی کند و برای اب خوردن اماده میشود که یکدفعه من فریاد میزنم:

-نهههه ما روزه ایممم تونباید اب بخوریمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

رود تمام اب درون لیوانش رابه صورتم میپاشد وباعصبانیت مرا از پشت عینک دودی اش نگاه میکند
-امیدوارم به افطار نکشیمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

این جمله را میگوید وبعد به سمت اتاقش میرودمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه .من نیز با چهره ای متعجب به رافوس نگاه میکنم ومیپرسم:اون حالش خوبه؟؟مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

رافوس باعصبانیت رو به من میگوید:معلوم هست تو چته؟مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

با لحن معترضانه ای میپرسم:اخه چرا ؟مگه بد کاری کردم که نذاشتم روزه اش را باطل کنه؟؟مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

رافوس سرش را به معنای تاسف تکان می دهدمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه و می گوید:ری نو تو اخرش من را سکته میدیمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه.نفس عمیقی میکشد وادامه میدهد:مگر هزار بار نگفتم اگه کسی یادش نباشه که روزه اس واب بخوره روزش باطل نمیشه واگه کسی هم اون را در حال اب خوردن دید نباید یادش بندازه که روزه است.هان؟اخه من این را چند بار بگم

وقتی فهمیدم چه گندی زده ام بی سر وصدا به اتاقم رفتم وتا خود اذان مغرب از ترس رود پایم را از اتاق بیرون نگذاشتممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه. الان هم رافوس در اشپزخانه مشغول پختن غذاست ومن مطمئنم که بازهم افطار امشب نیمرو است .تنها امیدم کلود وتیفاهستند تا بیایند ومن را از گرسنگی شدید نجات دهند شماهم دعا کنید مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهکه من تا امدن انها نمیرم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

A.E:در رابطه با علائم نگارشی باید بگم / رو به جای کاما گذاشتم اخه کاما ندارممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/07/01 04:20 PM، توسط A.E.)
2015/06/30 11:26 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
*Cloud*
❤کلود پارک انيمه ❤



ارسال‌ها: 690
تاریخ عضویت: Jul 2014
اعتبار: 492.0
ارسال: #6
RE: فاینال فانتزی و ماه مبارک رمضان!
خواستگاری
ساعت 6 صبح در خانه ی تیفا و کلودمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
دییینگگ دووونگگ دیینگگ دووونگگ
کلود با چشمای خواب الود:کیه این وقت صبحی ...اومدم ...
کلود در رو باز میکنه و با چهره ی شاد کاداج مواجه میشه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
کاداج:سلام برادر ...میبینم که خیلی خوابت میاد ... خوب لباساتو بپوش بیا بریم دنبال مادر بگردیم.
قیافه ی کلود:مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
کلود :ها؟مادر ؟اه ول کن تو هم کشتی مارو با این ننت. من فعلا خوابم میاد برو بعدا...
کاداج میپره وسط حرف کلود و میگه :باشه پس من منتظر میمونم اماده شی .
و کلود رو هل میده و وارد خونه میشه .مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
کلود میره به سمت اتاق تیفا و تیفا که تازه از خواب بیدار شده با دیدن چهره ی کلود تعجب میکنه.مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
تیفا:چیشده؟بازم کاداج؟
کلود:اره دیگه شورشو در اورده باید دربارش یه فکری بکنیم.
کاداج از تو اشپزخونه داد میزنه:برا صبونه تخم مرغ میخوری یا نون پنیر ؟
کلود جواب میده :مثل اینکه یادت رفته الان ماه رمضونه ها
کاداج:مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
تیفا :اها یافتم..مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
تیفا در گوش کلود یه چیزی پچ پچ میکنه.مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
قیافه ی کلودو تیفا:مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
کلود:پس من سرشو گرم میکنم تو هم کارا رو راست و ریس کن
کلود به کاداج:خوب بیا بریم دنبال مادر بگردیم.
کاداج :من میرم موتورو روشن کنم.
کلود یه لبخند شیطانی میزنه و از خونه خارج میشه.مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
تیفا هم تلفن رو برمیداره و به از همه برای افطاری شب دعوت میگیرهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
تیفا پشت تلفن به اریس:اره خواهر واقعا دیگه داشتیم اذیت میشدیم ولی با فکر من دیگه راحت میشیم.مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
اریس:حالا برنامه چیه.
تیفامطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهش خودمون باشه ها .از اونجایی که همه ی زنا یه کارشناس در این جور مواقع محسوب میشن من تصمیم گرفتم که برای کاداج زن بگیرم.چون اگه کاداج خوانواده تشکیل بده دیگه دست از سر کچل ما برمیداره.
اریس:وای خواهر خیلی فکر توپیه حالا طرف کی هس ؟
تیفا :نه دیگه امشب باید برای افطاری بیای و خودت از نزدیک ببینیش.
اریس :باشه پس حتما مزاحم میشیم.
در مهمانی افطار.
اریس به تیفا:وای خواهر ایشالا مبارک باشه دختر خیلی خوشگلیه.
تیفا :سلیقه ی منه دیگه..
تیفا میره پیش طرف تا نظرشو راجع به کاداج بپرسه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
تیفا:خوب لایتینگ خانم چه خبر .امیدوارم امشب بهت خوش بگذره و راستش...
از اون ور هم کلود میره پیش کاداج تا مخشو بزنه .مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
کلود :کاداج ...هوی کاداج...
کاداج:چیه مادرو پیدا کردی؟مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
کلود:وااای .. ساکت باش ببین چی میگم..اون دختره رو میبینی اونجا ...اون..
کاداج:اون مادره؟وااای چقد خوب مونده...مااااادددررر..
کاداج شروع میکنه بلند گریه کردن..مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
کاداج: وای ماااااادددددر....مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
لایتینگ:چشون شد یهو؟مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
تیفا:چیزه ..میدونی...اها..اخه کاداج خیلی احساساتیه..
لایتینگ:اخییه
کلود:هیییییسسس..نه اون مادر نیست راستش منو تیفا فکر کردیم بهتره تو هر چه زودتر ازدواج کنی و برا خودت خوانواده تشکیل بدی...اون دختر خانم هم خیلی پولداره هم خوشگله ..خوب نظرت چیه؟
کاداج:خخخ... واقعا چی فکر کردی ...اگه مادرو پیدا کرده بودی یه چیزی ولی ازدواج واقعا بدرد من نمیخوره..
کلود:رو حرف بزرگترت حرف نزن بچه..
جنسیس تو همین لحظه کتابشو از
چیبش درمیاره و میگه:لایتینگ خانم فرزند فلان ایا وکیلم شما را به عقد دائم اقای کاداج در اورم؟
قیافه لایتینگ:مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
تیفا:عروس رفته شمشیرشو بیاره...
جنسیس:ایا وکیلم؟
کاداج:اخه ...اخه ما هنوز همدیگرو کامل نمیشناسیم . اصلا با هم حرفم نزدیم...
لایتینگ:بببلللهه
کاداج:مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهپس راسته که میگن شوهر گیر نمیاد!!!!
تیفا:مبارکه مبارکه...مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
کلود هم که از شر کاداج خلاص شده بود از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید.مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
...
مهمونی تموم شد و کلود و تیفا به خونشون برگشتن..
کلود:اخیش امشب میتونم یه خواب راحت داشته باشم و فردا تا لنگه ی ظهر بخوابم..مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
تیفا:واقعا چقد خوبه که از شرش راحت شدیم...
...مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
صبح روز بعد،ساعت 6
دییینگ دووونگگ
کلود:ااااااه این دیگه کیه این وقت صبح ؟تازه از شر کاداج خلاص شده بودیما...
کلود در رو باز میکنه و با چهره ی شاد کاداج و لایتینگ مواجه میشه...
قیافه ی کلود:مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
کاداج:سلام برادر واقعا ازت ممنونم به خاطر همسر به این خوبی و باهوشی ...میدونی لایتینگ پیشنهاد کرد که ما علاوه بر اینکه باید دنبال مادر بگردیم باید دنبال پدر هم بگردیم چون هرچی نباشه به گردنمون حق پدری داره دیگه مگه نه؟؟؟؟مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
کلود:تیییییففففففاااااااا....مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
.
.
.
.
.
پایان
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2015/07/01 12:39 AM، توسط *Cloud*.)
2015/07/01 12:29 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
bita_r
اخراج شده



ارسال‌ها: 1,895
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #7
RE: فاینال فانتزی و ماه مبارک رمضان!
ماه برکت ز اسمان می اید صوت خوش قران و اذان می اید
تبریک به موئمنین عاشق پیشه تبریک بهار رمضان می اید
روز اول ماه مبارک رمضان بود من تو خونه نشسته بودم منتظر کسی بودم
چند دقیقه که گذشت صدای زنگ در اومد رفتم در رو باز کردم تیفا اومده بود اونم با چادر! عجیب بود اولین بار بود اونو با چادر میدیدم!
اخه قبلا با مانتو و شلوار و یه شال رو سرش میومد با هم سلام کردیم و من بهش تعارف کردم بیاد داخل
تیفا بهم گفت: من یه مشکلی دارم میونی کمکم کنی؟ گفتم : مشکلت چیه؟ گفت: من اولین بارمه که روزه میگیرم!
وقتی این حرفو شنیدم دهنم وا موند . چون تیفا از من بزرگتر بود! فکر نمیکردم اولین بارش باشه روزه بگیره!
تیفا هی مینالید میگفت گشنمه نمیدونم چیکار کنم ! من گفتم:تیفا باید صبور باشی تو که بچه کلاس اولی نیستی بخوام بهت بگم روزه ی کله گنجیشکی بگیر! تیفا گفت : خب باید تا کی صبر کنم؟ گفتم: تا مغرب باید صبر کنی. بعد از اذان میتونیم افطاری بخوریم.
تیفا گریه میکرد و میگفت: من نمیتونم , نمیتونم تا اون موقع صبر کنم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه . وقتی دیدم اینجوری میکنه فکر کردم تا راه حلی برای مشکلش پیدا کنم به لایتینگ زنگ زدم لایتینگ جواب داد: الو سلام کیه؟ من گفتم : سلام لایتینگ منم بیتا خوبی؟ میتونی یه سر بیای خونه ی ما؟ گفت: واسه چی؟ گفتم: تو بیا خودت میفهمی . لایتینگ اومد خونمون ماجرا رو براش تعریف کردم چنان خنده ای کرد که من ده متر پریدم رو هوا!
گفتم: چته لایتینگ کجاش خنده داره خب بنده خدا اولین بارشه! اون همینجور که داشت میخندید گفت: با...باشه الان یه فکر میکنم ....
بعد از کمی فکر ... لایتینگ گفت: بهترین کار اینه که بخوابونیمش . گفتم: چجوری ؟ لایتینگ : خب جوابش معلومه که کتاب داستان براش بخون!گفتم: مگه بچه 5 سالست براش کتاب داستان بخونم ؟! گفت: حالا تو امتحان کن! رفتم کتاب داستانو برداشتم به تیفا گفتم: تیفا بیا بریم دراز بکش رو تخت خواب تا برات داستان بخونم !!!!!!!!! حالا جالب اینجاست که اون قبول کرد! اسم داستانی که میخواستم براش بخونم رو نگاه کردم!!!!! جااااااااااااااااااااااننننننننن این کجاش کتاب داستان بود ! اینکه نوشته کتاب اشپزی توش عکس غذا هم کشیده شده بود.
با خودم گفتم :لایتینگ اگه دستم بهت نرسهه....تیفا گفت: چیزی شده؟ گفتم: نن..نننن.ننهههه هیچی نشده ظاهرا کتاب رو اشتباهی اوردم تو دراز بکش. با خودم گفتم: لایتینگ از کی تا حالا انقدر شوخ شده !!!! همیشه اخماش تو هم بود که!!!
دیگه چاره ای نداشتم ! کل رفیقام رو دعوت کردم خونمون ! همشون اومدن کلود بود استلا سفیروث کاداج جنسیس و خلاصه هر کی میشناختمو دعوت کردم انگار تو کلانتری جمع شده بودیم منم قاضی بودم! خب نظرسنجی که کردیم رای کلود و کاداج و بقیه ی پسرا این بود: با مایتابه بزنیم تو سرش تا خوابش ببره! که من حتی بهش فکرم نکردم و رفتم سراغ رای دخترا : تهدیدش کنیم اگه نخوابه میکشیمش!!!!
با خودم گفتم: من اصلا چرا اینا رو اوردم خونم اخه چرا این مغز نخودیا رو دعوت کررررررررردددددددددم !!!!!!!!!!!!
من گفتم: اخه شما با خودتون چی فکر کردین؟ (با اعصبانیت) تیفا اولین بارشه روزه میگیره اونوقت شما چنین رای هایی میدین؟!!!
اصلا حتی اگه اولین بارشم نباشه خودتون اگه جاش بودین قبول میکردین ؟!!
همشون داشتن خجالت میکشیدن وقتی دیدم پشیمون شدن گفتم
بهتره تیفا رو ببریم بیرون تا حداقل تو خونه چشش به غذا نیوفته بیرون میگردونیمش تا غذا خوردن رو فراموش کنه کلود ماشینش رو روشن کرد و منو تیفا و ایریس و استلا رفتیم باهاش رفتیم. اول رفتیم لباس فروشی تیفا چهار تا مانتو برداشت من یکی استلا و ایریس هم که ماشالا 10 تا 12 تا مانتو خریدن! رفتیم پارک نسیم خنکی میومد اونم تو تابستون خیلی میچسپید . به تیفا گفتم: هوا خیلی خوبه مگه نه ؟ تیفا گفت: اره خیلی خوبه. بعد که یه خورده تو پارک گشتیم رفتیم سوار ماشین شدیم . ساعت 8 بود! حدود نیمساعت دیگه اذان میگفتن. تا برگشتیم خونه یه ربعی مونده بود سریع لباسامونو در اوردیم و سفره رو چیدیم نامردا همشون هم تو خونه ی من جا خوش کرده بودن! اما با این حال خوشحال بودم چون دور هم جمع بودیم نزدیکای اذان بود بچه ها یواش یواش تو ذهن خودشون لحظه شماری میکردن: 1 ....2......3......4.......5 . صدای اذن بلند شد . اول از همه هممون دعا کردیم و از خدا تشکر کردیم بعد از اون بسم الله رحمان رحیم گفتیم و شروع کردیم همه با هم حرف میزدن هر کی یه چیزی میگفت ! منم با تیفا حرف میزدن دیگه شب شده بود حدود ساعت 11 بود میخواستن برن با همشون خداحافظی کردم خیلی خوابم میومد رفتم رو تخم دراز کشیدم
خوشحال بودم خوشحال از اینکه ما رمضان هم به تیفا کمک کردم هم تونستم با دوستام باشم.
پایان.
2015/07/01 08:54 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
an Uchiha
شوالیه ی تبعیدی



ارسال‌ها: 2,631
تاریخ عضویت: Aug 2013
ارسال: #8
RE: فاینال فانتزی و ماه مبارک رمضان!
داستان : ملاقات يك بيگانه!

موضوع: فاينال فانتزي و ماه مبارك رمضان!

كيفم را روي كولم نهادم و كفشهايم را پوشيدم. مادرم كنار من ايستاده بود.
- مامان من ميرم خونه ي سما، زود برميگردم...
نگاهم كرد و لبخند زد. اين يعني اجازه صادر شده بود. از خانه بيرون امدم و در را بستم. هوا شرجي بود و لباس نخي كه من پوشيده بودم مناسب بود. تاكسي گرفتم و ادرس خانه ي دوستم را دادم.

****

سما در خانه را باز كرد و با لبخند نگاهم كرد.
- خوش اومدي، فكر نمي كردم بياي!
به ساعت نگاه كردم. ساعت 30 : 10 بود. كفشايم را در اوردم و وارد خانه شدم.
- آخ آخ، عزيزم تا افطاري خوردم دير شد!
سما لبش را گزيد و گفت:
- من روزه ام رو باز نكردم.
نگاهش كردم و سرم را به حالت تاسف تكان دادم.
من: ديوونه دوساعت پيش اذان گفت..
سما : مشغول يه كاري بودم
- نمازت چي؟؟
خنديد و به سمت اتاق راهنماييم كرد.
- نه اون رو خوندم!
خانه ي ارامي داشتند. مادر و پدرش بيرون رفته بودند، اتاقش نيز طبقه ي بالا بود. از پله ها بالا رفتيم و وارد اتاق خوابش شديم. يك اتاق كوچك و جمع و جور، كامپيوترش روشن بود. روي صندلي نشست و گفت:
- بيا بشين اينجا
روي صندلي كه برايم جلو كشيده بود نشستم و با شوخي گفتم:
- خب حالا بگو دليل اصليت واسه دعوت من به اينجا چي بود؟؟
لبخند مرموزانه اي زد و گفت :
- الان ميفهمي، عجول نباش...
وارد فولدر animeha شد، سپس فولدر final fantasy، هوف بلندي كشيدم و گفتم
- نكنه منو كشوندي كه بهم انيمه نشون بدي ؟
- حرف نزن انقدر، بذار يه چيزي بهت معرفي كنم...
يك عكس رو بهم نشون داد. با لبخند گفت:
- اين lightning ئه ، يكي از كاراكترهاي مهم ف.فه
سرم رو به صندلي تكيه دادم و اه كشيدم. سما هيچوقت از اين كارا خسته نميشد. برايم جاي تعجب داشت، چرا لامپ اتاق روشن نبود؟!
- نيلو ، گوش ميكني چي ميگم؟
- اره اره، فقط...اينجا چرا فقط با نور مانيتور روشنه؟
نگاهي به سرتاسر اتاق كرد و گفت:
- خب ما اينجا يه مراسم داريم، بعدا ميفهمي!
سرم رو جلو اوردم و بازوي سما را گرفتم و تكان دادم:
- ها؟ مراسم؟ چه مراسمي؟ سما بهم بگو...
دستم رو گرفت و گفت
- وايسا خب...ميفهمي
بي حوصله به صندليم تكيه دادم. عكس يك كاراكتر ديگه رو نشون داد و گفت:
- اين هم استاد بزرگ، امپراطورِ سُرخ ؛ جنسيس راپسدوس!
به كاراكتر نگاه كردم. ميدونستم او را دوست دارد. چندباري او را ديده بودم.
- خب اين كه تكراريه
با اخم خنديد و گفت
- نيلو ، ضدحال نزن ديگه مگه نمي خواي تو مراسم شركت كني؟
خنديدم. تنها كسي بود كه مي توانست با اخم بخندد! خيلي هم بامزه ميشد،
- معلومه كه دلم ميخواد، فقط اگه اين مسخره بازي هارو تموم كني!
صورتش را به حالت قهر نشان داد و گفت :
- مشتاق بودنت رو اينطور نشون ميدي؟
- خيلي خب، بگو اون مراسم كوفتي چيه ديگه...
خنديد و كمي تكان خورد. موس را در دستش حركت داد و يك اهنگ گذاشت. يك موزيك ملايم...و سپس يك مرد شروع به خواندن كرد، اما ترانه نبود. انگار داشت دكلمه مي خواند.
سما توضيح داد: اين كتاب Lovless هست كه كاراكتر محبوبم مي خونه، صداش رو ببين چقدر قشنگه، چقدر صافه؟
- سما منو سركار گذاشتي؟ كشتي منو با جنسيس!
- باشه فقط...
صورتش را مرموزانه جلو اورد و طوري كه نخواهد كسي صدايمان را نشنود گفت:
- ببين، اين مربوط به مراسمه؛ اگه مي خواي اجرا بشه هرچي ميگم انجام بده
سرم را تكان دادم. در را بست و چراغ خواب قرمز رنگي روشن كرد. خنديدم و گفتم:
- نكنه مراسم احضار روحه؟
- يه جورايي!
با صداي ملايم اون مرد كه هنوز هم مشغول خواندن بود و نور و محيط رعب اور، كمي مورمورم شد. اما مطمئن بودم شوخي مي كند، خود سما از اين چيزها مي ترسيد!
باز روي صندلي اش ارام گرفت و گفت
- خب حالا چشمهات رو ببند!
اهنگ رو از اول گذاشت و دستهايم را گرفت. فقط گوشهايم بود كار مي كرد، صداي نرم مرد و اهنگي كه به طرز ديوانه كننده اي ارام بود:
- Infinite in mystery , is the gift...
به مرور احساس كردم كه صدا دور و دورتر شد تا اينكه كاملا قطع شد. خواستم چشمهايم را باز كنم كه با فشار دست هاي سما مواجه شدم. كمي ترسيده بودم!
صدايي انگار هرلحظه به من نزديك تر مي شد، و اين صدا...صداي همان مرد بود. هوا گرم بود، اما سردم شد! اينبار چيزي نمي خواند، داشت حرف مي زد.
- تونستم باهات ديداري داشته باشم!
با نگراني دقتم را زياد كردم. عرق كرده بودم...فشار دست سما را ديگر حس نمي كردم! صداي همان مرد بود. خودم را جايي يافتم كه اطرافم سياه بود، چشمهايم باز بود. سما هم نبود ، در عوض مردي آشنا روبرويم ايستاده بود. همان مرد بود. كاراكتر محبوب سما!
با ترس روي زمين نشستم.
- خـ...خيالاتي شدم؟؟
لبخند زد، باور نمي كردم او زنده شده بود يا من مرده بودم؟!
نمي دانم اسمش چه بود، فقط لقبي كه سما هميشه براي او استفاده مي كرد را يادم بود.
- تو...امپراطور سرخ!
خنديد، حتي خنده اش هم جالب بود. مثل من و سما يا هركس ديگري نبود!
- امپراطور سُرخ؟ ببينم سما اين لقب رو روي من گذاشته؟
اب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- تو سما رو ميشناسي؟
- تو تخيلاتش،خواب ها و روياهاش بارها باهم برخورد داشتيم!
نگاهي به دورتا دورم انداختم و گفتم:
- خب الان من تو خوابم يا رويا؟
- واقعيت!
- هــــا؟؟!
- خب...سما كه گفت، اين مثل يك نوع احضار روح مي مونه، من فقط در ماه مبارك رمضان ظاهر ميشم
كله ام را چرخاندم و گفتم
- نگو چون اين ماه واست مقدسه!؟
خنديد و گفت:
- يك جورايي! در ضمن من هرسال نميام...
ادامه داد:
- ميدوني، فقط تو اين ماه اجازه ي ورود به دنياي شما رو داريم، اونم نه هرسال، من به اصرار سما اومدم!
نگاهي به سرتاپاي او انداختم. موهاي قهوه ايِ لَخت، چشمهاي ابي رنگ، پوست سفيد كه در لباس قرمز برق ميزد، ناخوداگاه جلويش احساس احترام مي كردم ، اصلا نمي دانستم بايد چه بگويم، ايا باوركردني بود؟!
- خب ، اسمم رو يادت هست؟ من جنسيس هستم.
- اهان، درسته و منم...
- نيلو، ميشناسمت. تو هيچوقت از من و دوستام خوشت نميومد!
با شرمندگي نگاهش كردم.
- نه درست نيست!!
خنديد ، خنده اش هم لطيف بود. چقدر دلم مي خواست لمسش كنم. دستم را بلند كردم و گفتم:
- ميشه...دستت بزنم؟
نگاهم كرد و گفت:
- هنوزم باور نداري واقعي ام؟
- خب نـه!
دستش را جلو اورد و دستم را فشرد، دستكشش چرم بود. حسش كردم! نگاهم كرد و لبخند زد. نگاهش خاص بود، انگار تمركز مردمك هايش جاي ديگري بود ،اما به من نگاه مي كرد!
من - سما رو دوست داري؟؟
- سما؟ خب دختر تخيليه ، و روحيه ي جنگجويي داره
دست به سينه ايستاد و گفت
- دختر جالبيه!
اخم كردم،خوش به حال سما كه او را ميشناخت!
دستش را باز هم گرفتم، انگار از لمس كردنش خوشم امده بود! پرسشي نگاهم كرد.
من: جنسيس، منم مي تونم مثل سما بشم؟ مي تونم شماها رو ملاقات كنم ،تو خواب؟ تو رويا؟
نگاهم مي.كرد. همان نگاه گيج!
- بايد علاقت به ما زياد باشه
- ميشه، ميشه...
خنديد و گفت:
- چرا كه نه، اونموقع هروقت تو به ما فكر كني ما هم به تو سر ميزنيم...!
دستش كم كم از دستم بيرون كشيده شد و دور شد. در حال كمرنگ شدن بود، نگاهش كردم. لبخند زد و گفت
- خوشحالم كه تو هم مثل سما فاينالي شدي!
لبخند زدم. در سياهي ناپديد شد و من ديگر اورا نديدم، سياهي خالص بود. فشار دستهاي سما رو كه احساس كردم چشمهايم را باز كردم. سما جلويم بود. نگاهم مي كرد، يك نگاه به مانيتور انداختم. موزيك تمام شده بود، به سما نگاه كردم و گفتم:
- سما....
لبخند مغرورانه اي زد و گفت:
- عشقم چطور بود، خوب بود نه؟
- سما من ميخوامش!
موس را از دستش كشيدم. صداي اعتراضش بلند شد اما بي توجه به او عكسهاي جنسيس راپسدوس را اوردم و نگاه كردم. همان شكل بود و فقط حرف ميزد، فقط لمس ميشد!
- سما اين انيمه رو داري؟
خنديد و گفت:
- بازيه، تريلر داره
- بده بهم...هرچي ازش داري بهم بده!!
سي دي بازي رو بهم داد و انگشت اشاره اش را جلوي صورتم تاب داد. با شيطنت نگاهم مي كرد.
- اما، امپراطور سرخ مال خودمه!
با لجبازي گفتم:
- ها؟ بگو ببينم، خريديش؟!
- به هرحال عاشقش بشي يعني قطع رابطه!!!
با تعجب نگاهش كردم. حرفهاي جنسيس را به خاطر اوردم، اگر به انها علاقه مند ميشدم مي توانستم ببينمشان! علاقه بايد انقدر شديد باشد؟!
از پله ها پايين رفتم و گفتم:
- جنسيس مال منه، لقبشم ميذارم طغيان احساس!
بي حوصله جواب داد:
-باشه فقط ببين چيكارت ميكنم...
كفشهايم را پوشيدم، مي خواستم هرچه سريعتر به خانه بروم، داد زد:
- در ضمن امپراطور سرخ، فقط همين...
خنديدم و جوابش را ندادم. از خانه بيرون رفتم، باورم نميشد كه روزي در رمضان فاينالي شوم!!
2015/07/01 02:13 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Rayan
Marshall



ارسال‌ها: 3,983
تاریخ عضویت: Feb 2014
ارسال: #9
RE: فاینال فانتزی و ماه مبارک رمضان!
تخم مرغ آب پز
 دوباره ماه رمضون اومده به شهر میدگار و به آدم های اون حال و هوای عجیبی داده...
کافه ی آسمان هفتم تیفا هم در این مدت خیلی خلوت شده چون تیفا کافه اش رو بعد از افطار باز میکنه.اما این کافه اونقدرها هم خلوت نیست!
 
کاداج و یازو و لوز روی یکی از مبل های سه نفره ی گرم و نرم کافه ی تیفا ،با بی حالی و تنبلی لم داده بودند و یک پاشون رو روی اون یکی پاشون انداخته بودند.کمی آن طرف تر سفیروث روی یکی از مبل های یک نفره نشسته بود و از بی حالی سرش روی تاج مبل افتاده بود.تیفا و یوفی در آشپز خانه بودند اما نه در حال پخت و پز.(خیلی ببخشید هااااا....الکی مثلا ماه رمضونهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه)
وینسنت هم که مثله همیشه ساکت و آروم روی یکی از صندلی ها نشسته بود و پلک هاش رو روی هم گذاشته بود.جناب موطلایی (کلود مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه)هم روی یکی از صندلی ها ولو شده بود.
در این بین مارلین و دنزل با شور و هیجان مشغول بازی با توپ قرمز و پلاستیکی شان بودند.آن دو میخندیدند و بازی میکردند.کلود چشم هایش را به زحمت باز کرد و گفت:
من نمیدونم این بچه ها این قدر انرژی از کجا میارند!؟و دوباره چشمانش را بست.
تیفا هم نیم نگاهی به کلود کرد و سرش را تکان داد و زمزمه کرد:«ای تنبل!»
در همان لحظه رینو شاد و خندان از در وارد شد و یک سلام پر انرژی به جمعیت کرد که از بین همه فقط مارلین،دنزل،یوفی و تیفا جواب او را دادند.کلود هم کمی دستش را به عنوان سلام بالا آورد اما به نیمه های راه نرسیده بود که دستش دوباره با صدایی چلپی روی پایش افتاد.
رینو تک تک افراد حاضر در اتاق را از نظر گذراند و گفت:به به!چطورید جمعیت آب پز؟
لوز مثله موشک از جایش پرید و گفت:تخم مرغ آب پز کو؟بده بخورم.
یازو پیراهن لوز را گرفت و دوباره روی مبل نشاند و گفت:مگه دلت میخواد روزه ات باطل شه؟؟؟
لوز با گریه گفت : نه اما گشنمه...
با گفتن کلمه ی گشنه،جمعیت مثل گرگ های گرسنه ای که هفته هاست غذایی نخورده اند آه و ناله ای کردند و موافقت خود را اعلام کردند.
یازو _ گریه بسه لوز.
لوز با عصبانیت از جایش بلند شد و نگاه غضب ناکی به یازو انداخت و گفت : من گریه نمی ی ی ی.....نمی کُ.......تخم مرغ آب پز!
این حرف کاداج را بیدار کرد.کاداج با هیجان به لوز نگاه کرد و گفت : کو؟کجاست؟
سفیروث از سر و صدای سه برادر کوچکترش آرام آرام داشت چشمانش را باز میکرد و میخواست ناراحتی خودش را اعلام کند.از سرو صدای آن سه وینسنت هم داشت چشمانش را باز میکرد.همه میخواستند بدانند قضیه ی تخم مرغ آب پز چیست .
یوفی به جمعی که چندی پیش خسته و کوفته ،مثله اجسادی(دور از جون شما)روی صندلی هایشان ولو شده بودند و حال داشتند متشنج میشدند نگاهی کرد و گفت: خدا به خیر کنه!
همه بیدار بودند به جز......
خب معلومه دیگه ،کلود!کلود که دیگر خداوکیلی شبیه اجساد شده بود.یوفی و تیفا با نگرانی به کلود خیره شده بودند.
تیفا _ چرا تکون نمیخوره؟
یوفی _ یعنی مُرده؟
تیفا _ زبونتو گاز بگیر.
یوفی _ آخ جون!برای افطار قرار کلود سرخ شده بخوریم!
با شنیدن این جمله کلود تکانی به خود داد و زمزمه کرد:آدم خوار!
تیفا _ خب خداروشکر زنده است.
تخم مررررررررررررررررررررغ آبـــــــــــ پــــــــز!خدااااا چقــــــــدر بزررررگه!
این صدای لوز بود که داشت با خوشحالی فریاد میزد و به جایی که یازو نشسته بود خیره شده بود.یازو نگاهی به اطرافش کرد و گفت: چیه؟چرا به من زل زدی؟
کاداج نگاهی به یازو کرد و اونموقع بود که او هم فریاد زد تخم مرغ آب پزززززززز و شروع به گاز گرفتن پای یازو کرد.یازو از درد فریادی کشید و از روی مبل به روی زمین افتاد بعد فریاد زد:کاداج! چه غلطی داری میکنی؟
لوز هم شروع به گاز گرفتن اون یکی پای یازو کرد.مارلین و دنزل دست از بازی کشیده بودند و به آن صحنه نگاه میکردند و قیافه ی متفکرانه ای به خود گرفته بودند.
مارلین _ دنزل؟به نظرت این صحنه آشنا نیست؟
دنزل _ اتفاقا منم داشتم به همین فکر میکردم....
سه برادر به مارلین و دنزل نگاه میکردند.چون آن ها هم میخواستند بدانند که کجای این صحنه برایشان آشنا است.
دنزل از خوش حالی بشکنی زد و گفت : آها...یادم اومد.اینو توی یه برنامه ی مستند دیدم.اینکه چطور مورچه ها وقتی به حشره ی مرده ای میرسند شروع به تیکه پاره کردن او میکنند .
یازو آب گلوی خودش را قورت داد و داد زد: کــــــــمــــــــــــــــــک!
وینسنت _ اینکار رو نکنید.یکدفعه دیدید یک تیکه از گوشت یازو کنده شد و شما هم خوردیدش هااااا...اونوقت روزه تون باطل میشه...
یوفی خطاب به وینس گفت:جناب ولنتاین،همین الان این فتوا رو صادر کردید؟؟؟؟
و زد زیر خنده...
سفیروث که به سه برادرش که اگر متوقف نمیشدند دیگر تبدیل به دو برادرش میشدند(یازو خورده میشدمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه)نگاهی کرد و گفت:اینطوری نمیشه... و از جایش بلند شد و به سمت سه برادرش رفت...
یازو که خوشحال شده بود که الان برادر بزرگ ترش ،او را از خطر خورده شدن توسط کاداج و لوز نجات میدهد ناگهان تمام امیدهایش را از دست داد وقتی که سفیروث گفت:
من از دستاش شروع میکنم ...کاداج ،لوز شما هم از پاهاش شروع کنید.
حالا یازو دیگر داشت فریاد میکشید و خواستار کمک بود.
کلود نگاهی به اوضاع کرد و گفت : منم برم یه چیزی پیدا کنم بخورم...
تیفا ملاقه ی خالی را محکم به سر کلود کوباند و گفت: بس کن کلود.ببین،حتی دنزل هم داره مقاومت میکنه.
و بعد هر دو نگاهی به دنزل انداختند اما.....
با صحنه ی عجیب و غریبی مواجه شدند.دنزل دنبال مارلین میکرد و میگفت:وایستا توت فرنگی...الان میخورمت!
مارلین_آخه کجای من شبیه توت فرنگیه؟
کلود_مقاومت دنزل تو حلقم تیفا خانوم!
رینو که هنوز در چارچوب درایستاده بود شانه هایش را بالا انداخت و گفت:از شره استیگما راحت شدیم...حالا با این بیماری مسری چیکار کنیم؟فکر کنم یه نوع توهم روزه ای باشه.باید به رافوس خبر بدم و بعد بیرون رفت.
خلاصه هر جور بود وینسنت و کلود ،خورده شدن یازو را توسط برادرانش متوقف کردند و از کم شدن یکی از فرزندان خاندان لرد جنووا جلو گیری شد.بعد از نماز جماعت همه دور میزی که پر از غذاهای خوش مزه بود نشسته بودند اما کسی لب به غذا نمیزد.همه منتظر سفیروث بودند تا او هم تشریف فرما شود.خب بلاخره ایشون بزرگترین شخصی بودند که اونجا بود و احترام بزرگترها هم که واجب است.بالاخره سفیروث از پله پایین آمد و قدم زنان به سمت میز رفت.البته انگار روی دور آهسته بود چون هر قدمش 10 ثانیه ای طول میکشید.این کارش برای در آوردن لج کلود و بقیه بود اما بلاخره روی صندلی اش نشست.صندلی اش را کمی جلو کشید و دستانش را کنار بشقابش گذاشت و گفت:
بسم الله...
یازو ،لوز،کاداج و کلود:حــــــــــــــــــــــــــــــــــــملـــــــــــــــــــه!

 
2015/07/03 12:07 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  فاینال فانتزی و عید! Aisan 7 4,211 2015/04/16 09:36 AM
آخرین ارسال: Aisan



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان