زمان کنونی: 2024/07/01, 08:29 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/07/01, 08:29 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 9 رأی - میانگین امتیازات: 4.44
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستانهای بهلول

نویسنده پیام
XxxhatakeaisoxxX
این پروفایل قاچاقه لطفا دنبال نکنید



ارسال‌ها: 773
تاریخ عضویت: Apr 2015
اعتبار: 107.0
ارسال: #31
RE: داستانهای بهلول
روزی وزیر هارون به شوخی بهلول را گفت:
مبارك است خلیفه ، كه حكومت:
" گرگها و خنزیر ها " را،
به تو واگذار كردند.
بهلول بی درنگ گفت:
خودت حكومت مرا فهمیدی و تصدیق كردی . از
این به بعد مواظب باش كه از اطاعت من سر پیچی
نكنی.
حضار از سخن بهلول به خنده افتادند و وزیر شرمنده
شد.
2015/10/22 12:24 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
XxxhatakeaisoxxX
این پروفایل قاچاقه لطفا دنبال نکنید



ارسال‌ها: 773
تاریخ عضویت: Apr 2015
اعتبار: 107.0
ارسال: #32
RE: داستانهای بهلول
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!
2015/10/22 12:26 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
XxxhatakeaisoxxX
این پروفایل قاچاقه لطفا دنبال نکنید



ارسال‌ها: 773
تاریخ عضویت: Apr 2015
اعتبار: 107.0
ارسال: #33
RE: داستانهای بهلول
روزی بهلول از کوچه ای میگذشت، شخصی بالایش صدا زده گفت: ای بهلول دانا! مبلغی پول دارم، امسال چه بخرم که فایده کنم؟
بهلول : برو، تمباکو بخر!
مردک تمباکو خرید، وقتیکه زمستان شد، تمباکو قیمت پیدا کرد. به قیمت خوبی به فروش رسید. بقیه هر قدر که ماند، هر چند که از عمر تمباکو میگذشت، چون تمباکوی کهنه قیمت زیاد تری داشت، لهذا به قیمت بسیار خوبتر فروخته میشد وسرانجام فایده بسیاری نصیب اوشد. یک روز باز بهلول از کوچه می گذشت که مردک بالایش صد ا زده و گفت:
ای بهلول دیوانه! پارسال کار خوبی به من یاد دادی، بسیار فاید ه کردم، بگو امسال چه خریداری کنم؟
بهلول : برو، پیاز بخر!
مردک که از گفته پارسال بهلول فایده، خوبی برداشته بود، با اعتمادی که به گفته اش داشت هرچه سرمایه داشت و هر چه فایده کرده بود. همه را حریصانه پیاز خرید و به خانه ها گدام کرده منتظر زمستان نشست تا در هنگام قلت پیاز، فایده هنگفتی بر دارد. چون نگاهداری پیاز را نمی دانست، پیاز ها همه نیش کشیده و خراب شد و هر روز صد ها من پیاز گنده را بیرون کرده به خندق میریختند و عاقبت تمام پیاز ها از کار برامده خراب گردید و مردک بیچاره نهایت خساره مند شد.
مردک این مرتبه با قهر و خشونت دنبال بهلول میگشت تا او را یافته و انتقام خود را از وی بگیرد. همینکه به بهلول رسید، گفت: ای بهلول! چرا گفتی که پیاز بخرم و اینقدرها خساره مند شوم؟
بهلول در جوابش گفت: ای برادر! آن وقت که مرا بهلول دانا خطاب کردی، از روی دانایی گفتم«برو، تمباکو بخر» این مرتبه که مرا بهلول دیوانه گفتی، از روی دیوانگی گفتم ـ « برو، پیاز بخر» و این جزای عمل خود تست. مردک خجل شده راه خود را پیش گرفته رفت و خود را ملامت میکرد که براستی، گناه از او بوده..
2015/10/22 12:26 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
XxxhatakeaisoxxX
این پروفایل قاچاقه لطفا دنبال نکنید



ارسال‌ها: 773
تاریخ عضویت: Apr 2015
اعتبار: 107.0
ارسال: #34
RE: داستانهای بهلول
ازبهلول پرسیدند لباسهایت چرک شده چرا نمی شوئی؟
بهلول جواب داد : بازچرک خواهد شد !
گفتند : مرتبه دوم بشوی .
بهلول گفت : باز هم چرک خواهد شد !
گفتند دوباره بشوی !
بهلول گفت : معلوم می شود که من برای لباس شستن دنیا آمدم.
2015/10/22 12:27 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
XxxhatakeaisoxxX
این پروفایل قاچاقه لطفا دنبال نکنید



ارسال‌ها: 773
تاریخ عضویت: Apr 2015
اعتبار: 107.0
ارسال: #35
RE: داستانهای بهلول
زاهدی گفت: روزی به گورستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم پرسیدمش اینجا چه می کنی؟
گفت: با مردمانی همنشینی همی کنم که آزارم نمی دهند، اگر از عقبی غافل شوم یادآوریم می کنند و اگر غایب شوم غیبتم نمی کنند.
2015/10/22 12:27 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
XxxhatakeaisoxxX
این پروفایل قاچاقه لطفا دنبال نکنید



ارسال‌ها: 773
تاریخ عضویت: Apr 2015
اعتبار: 107.0
ارسال: #36
RE: داستانهای بهلول
مریضی از بهلول برای دفع مرضش سرکه هفت ساله خواست.
بهلول گفت : سرکه هفت ساله دارم ولی به کسی نمی دهم.
مریض پرسید چرا نمی دهی ؟
بهلول در جواب گفت: اگر می خواستم بدهم هفت سال نمی ماند.
2015/10/22 12:28 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
XxxhatakeaisoxxX
این پروفایل قاچاقه لطفا دنبال نکنید



ارسال‌ها: 773
تاریخ عضویت: Apr 2015
اعتبار: 107.0
ارسال: #37
RE: داستانهای بهلول
قاضی شهر خواست با بهلول شوخی کند از او پرسید می خواهم مسئله ای از تو بپرسم آیا حاضری جواب بدهی ؟
بهلول گفت : آنچه را می دانم جواب می دهم و هر چه را ندانم از شما خواهم پرسید.
قاضی پرسید : اگر سگی از بامی به بام دیگر جست و بادی از او رها شد آن باد متعلق به کدام یک از صاحبان بامهاست.
بهلول گفت : به هر بامی که نزدیکتر است متعلق به اوست.
قاضی گفت : اگر فاصله هر دو بام برابر باشد چطور ؟
بهلول گفت : نصف باد به صاحب اولی بام و نصف دیگر به دومی تعلق می گیرد.
قاقی گفت : چنانچه صاحبان خانه غایب باشند تکلیف چیست ؟
بهلول گفت : در این صورت جزو بیت المال است و به قاضی تعلق می گیرد.
2015/10/22 12:30 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
XxxhatakeaisoxxX
این پروفایل قاچاقه لطفا دنبال نکنید



ارسال‌ها: 773
تاریخ عضویت: Apr 2015
اعتبار: 107.0
ارسال: #38
RE: داستانهای بهلول
آورده اند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازی شطرنج بودند . بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشای آنها مشغول شد . در آن حال صیادی زمین ادب را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود .
هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند . زبیده به عمل هارون اعتراض نمود و گفت : این مبلغ برای صیادی زیاد است به جهت اینکه تو باید هر روز به افراد لشگری وکشوری انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت
که ما به قدر صیادی هم نبودیم و اگر زیاد بدهی خزینه تو به اندک مدتی تهی خواهد شد .
هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت الحال چه کنم ؟ گفت صیاد را صدا کن و از او سوال نما این ماهی نر است یا ماده ؟ اگر گفت نر است بگو پسند مانیست و اگر گفت ماده است باز هم بگو پس ند ما نیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد و انعام را بگذارد .
بهلول به هارون گفت : فریب زن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود . صیاد را صدا زد و به او گفت : ماهی نر است یا ماده ؟
صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نر است نه ماده بلکه خنثی است .
هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند . صیادپولها را گرفته ، در بندی ریخت و موقعی که از پله های قصر پایین می رفت یک درهم از پولها به زمین افتاد . صیاد خم شد و پول را برداشت . زبیده به هارون گفت :
این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی گذرد . هارون هم از پست فطرتی صیاد بدش آمد و او را صدازد و باز بهلول گفت مزاحم او نشوید . هارون قبول ننمود و صیاد را صدا زد وگفت : چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پولها قسمت غلامان من شود .
صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد : من پست فطرت نیستم . بلکه نمک شناسم و از این جهت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسم خلیفه است و چنانچه روی زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است .
خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد انعام دادند و هارون گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه سه دفعه مرا مانع شدی من حرف تو را قبول ننمودم و حرف آن زن را به کار بستم و این همه متضرر شدم .
2015/10/22 12:31 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
XxxhatakeaisoxxX
این پروفایل قاچاقه لطفا دنبال نکنید



ارسال‌ها: 773
تاریخ عضویت: Apr 2015
اعتبار: 107.0
ارسال: #39
RE: داستانهای بهلول
روزی خلیفه هارون الرشید به اتفاق بهلول به حمام رفت .
خلیفه از روی شوخی از بهلول سوال نمود اگرمن غلام بودم چند ارزش داشتم ؟
بهلول جواب داد پنجاه دینار
خلیفه غضبناك شده گفت :
دیوانه تنها لنگی که به خود بسته ام پنجاه دینار ارزش دارد .
بهلول جواب داد من هم فقط لنگ را قیمت کردم . و الا خلیفه قیمتی ندارد .
2015/10/22 12:32 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
XxxhatakeaisoxxX
این پروفایل قاچاقه لطفا دنبال نکنید



ارسال‌ها: 773
تاریخ عضویت: Apr 2015
اعتبار: 107.0
ارسال: #40
RE: داستانهای بهلول
روزی بهلول در قصر خلیفه کنار پنجره نشسته بود و بیرون را می نگریست.
خلیفه پرسید: آن بیرون چه می بینی؟
گفت: دیوانگان انبوه که در رفت وآمدند و خود نمی دانند چه می کنند و عجیب این است که اگر آن سوی پنجره بودم و داخل قصر را تماشا می کردم، باز هم جز این نمی دیدم.
2015/10/22 12:32 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان