زمان کنونی: 2024/07/01, 01:29 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/07/01, 01:29 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان : لبخند قرمز رنگ...( final fantasy)

نویسنده پیام
an Uchiha
شوالیه ی تبعیدی



ارسال‌ها: 2,631
تاریخ عضویت: Aug 2013
ارسال: #1
داستان : لبخند قرمز رنگ...( final fantasy)
 
H

نسیم ملایمی می وزید...بی تفاوت گوشه ای نشسته بودم و به افق می نگریستم...زمان غروب افتاب را دوست داشتم...اسمان به رنگ قرمز بود و این رنگ را هم دوست داشتم!
صدای قدمهای ریس را شنیدم. کنارم متوقف شد. بی انکه نگاهم را بگیرم منتظر ماندم تا حرفش را بزند.
- وقت رفتنه...
خورشید در نیمه ی افق بود...هنوز جا داشت تا کاملا هوا تاریک شود...سر برگرداندم و گفتم:
- نیازی نیست اینجا بایستی
- ولی قربان من باید اینجا باشم تا...
- گفتم نیازی نیست...
و سرم را به سمتش برگرداندم. از چرخش سرم متوجه شد که جدی هستم. کمی تعظیم کرد و حرکت کرد و دور شد.
##############################

افتاب کاملا غروب کرده بود. روی ان تکه سنگ ایستاده بودم و دستهایم را در جیب کتم فرو برده بودم...اسمان تیره رنگ شده بود.
- چرا اینجا ایستادی؟
با شنیدن صدای غریبه و نازک سرم را برگرداندم. دختری حدودا 9-10 ساله انجا نشسته بود و گلهای شب بو را میچید.  نگاهم را برنگرداندم...عجیب بود که ان دختر کوچک در این ساعت بیرون باشد...ان هم در ساعتی که این شهر ، هیچ امنیتی نداشت.
- دوست داری گل بچینی؟ شاید واسه گل ها اینجا ایستادی!
هنوز هم نگاهم روی او بود. لبخند بر لب داشت. موهایش بلند و سفید رنگ بود. اکنون که نشسته بود تا گلهارا بچیند موهای بلندش روی سبزه ها خودنمایی می کرد.
سرم را برگرداندم و به اسمانی که دیگر رنگ و بویی از عروب برایش نمانده بود چشم دوختم.
- گلهای شب بو درک میکنن...اونا روح دارن..اگه بخوای؛ میتونی روحشون رو به روح خودت متصل کنی...
این جمله اش مرا وادار کرد که باز چشمهایم را بلغزانم و نگاهش کنم...و بالاخره مرا به حرف در اورد.
- اینجا امنیت نداره...بهتری هرچی سریعتر اینجارو ترک کنی...
سرش را برگرداند ....هنوز هم لبخند روی لبهایش خودنمایی می کرد. به چشمهایم خیره شد و گفت:
- یعنی گلهای شب بو رو ول کنم و برم؟ غصه می خورن...
- اقای سولد شما هنوز اینجا ایستادین؟!
صدای ریس بود. سر برگرداندم و در عینک چهارضلعی اش نگاهی انداختم. کمی تعظیم کرد و گفت :
- بهتره بریم ...دیروقته!
کمی حرکت کردم...ریس در ماشین را باز گذاشت و منتظر من ماند...نگاهی به دخترک انداختم...دستهایش پر از گل شده بود و هنوز هم با لبخند گلهارا می چید...
سوار ماشین شدم و براه افتادیم...دخترک هنوز هم لبخند می زد.
ریس نگاهم کرد.
- تونستید غروب افتاب رو با ارامش نگاه کنید؟
به نورهای رنگارنگی که روی شیشه ی پنجره می گذشتند خیره شدم و گفتم:
- امروز با روزهای دیگه متفاوت بود....
2016/07/19 05:35 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ

[-]
No
Error.

ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  تاپیک نظرات داستان طنز دانشکده میدگار *Cloud* 4 1,541 2020/06/14 09:26 AM
آخرین ارسال: suisen
smile داستان طنز فاینال فانتزی 7 *Cloud* 17 5,626 2020/01/28 05:19 PM
آخرین ارسال: *Cloud*
  تاپیک نظرات داستان رنگ ماه *Cloud* 4 1,264 2019/08/28 11:49 AM
آخرین ارسال: *Cloud*
  رنگ ماه *Cloud* 8 1,055 2019/08/28 12:53 AM
آخرین ارسال: *Cloud*
  تاپیک نظرات داستان کابوس سیاه *Cloud* 10 2,021 2019/08/28 12:14 AM
آخرین ارسال: *Cloud*



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان