به نام خدا
با تشکر از صبر و حوصله شما عزیزان.
من فکر میکنم حذف نکردن پارتهای اولیه کمک بزرگی باشه تا تغییرات بهتر ودر سطح جدید تری حس بشن.
اینجا کجاست؟
شهری از جنس خاک...که رود خون بر سر زمینش جاریست.
اسمانش هر زمان خاکستریست.
نور خورشیدش بی رنگ وبی جوهر تابندگیست.
اری این شهر شهر غروب دیگریست.
شهر از شور وصدا خالی شده.
قلبها از صبر بی پایان همه ویران شده.
این کدامین مرز بومی است که وجه روی خورشیدش مثال بردگیست.
این کدام شهر خاموش از صدای چه چه ایست.
اسمان خاموش گشته.
نه ستاره
نه پرنده
نه امید
اما نه صبری پیشه کن
شاید که فردا روز
روز بهتریست.
حکایت همچنان هم بازی ودرندگیست.
:
خورشید از اسمان سرزمین لوسی رخت بر بسته.
حتی وفادارترین فرماندهان نیز مردم را ترک کرده اند و سجده بر باروی اهریمن می کنند.
کار مردم شادی از غم همدیگر است وخوشبختی به معنی خدمت در درگاه شیطان است.
صورت مردم مثل حیوانات شده است ولبخندشان مانند خنجری است که هرلحظه روح را زخمی میکند.
بیچارگان منتظر ناجی اند...اما کجا...شاهزادگان دم از قدرت می زنند وبر سر قدرت صد هزار تن را قربانی می کنند.
نفس کجا...وجدان کجا...احسان کجا
همشان بار سفر بسته اند ورفته اند؟
ان خورشید رخشان
ان ماه تابان
ان دم از عدالت کجاستند که حالا بیایند وجلوی این رفتن ها را بگیرند؟
کجایند که اهریمن وزیر دستانش بار دیگر به زمین باز گشتند تا این سیاره کوچک را به قعر تاریکی ببرند.
در حالی که خورشید دیگر بار در اسمانش نخواهد درخشید
و اسمانش برای ابد در تاریکی فرو میرود تا ان زمان که
ان زمانی که همه چیز اشکار میشود.
خورشید از پس این دره بیرون می اید و دستی دوباره صورت خاک را لمس میکند.
شمشیری سینه ی ظلمت را می شکافد.
وعادلانه حکومت میکند.
وپادشاهی را بار دیگر زنده میکند...
فینال فانتزی.
افسانه شاهزادگان خورشید.
ظهور هیولاها.