زمان کنونی: 2024/06/30, 08:44 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/30, 08:44 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خلاصه نویسی

نویسنده پیام
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #1
خلاصه نویسی
خلاصه نویسی یکی از راه های تمرین نویسندگی هست
در این تاپیک می توانید خلاصه داستان های مورد علاقه خود را بگذارید

نکات مهم خلاصه نویسی:
1.توجه کنید!خلاصه نویسی باید انجام شود نه داستان نویسی!خلاصه نویسی یعنی حذف نکات فرعی و تکراری و اضافه داستان و رساندن مطلب اصلی به طور مختصر.
2.خلاصه شما باید استاندارد های خلاصه نویسی را داشته باشد(با توجه به اندازه داستان اصلی،باید خلاصه را بنویسید)
3.اگر میخواهید خلاصه داستانی را بنویسید،با Merliya هماهنگ کنید.
4.داستانی که می خواهید خلاصه نویسی آن را انجام دهید،مدت زمانی که نیاز به نوشتن خلاصه آن داستان نیاز دارید،زمان دقیق تحویل را به Merliya اعلام کنید.
5.پروژه خود را رزرو کرده و اطلاعات دقیق داستان را به Merliya اعلام کنید.(نام داستان،نام نویسنده،نام مترجم«درصورت وجود»،نام انتشارات،تعداد صفحات)
6.برای هر پروژه که خلاصه نویسی شد،اعتبار داده می شود.اگر هر گونه کم کاری مشاهده شود از میزان دستمزد شما کاسته می شود.
7.کسانی که کتاب جدیدی می خوانند و خلاصه آن را می نویسند،اعتبار بیشتر دریافت خواهند کرد.
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
موفق باشید!
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/11/30 04:14 PM، توسط Aisan.)
2016/11/30 03:47 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #2
RE: خلاصه نویسی
لیست گزارش پروژه ها
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1.Merliya
نام کتاب : دره گل سرخ«برادران شیر دل»
نویسنده : آسترید لیندرین
مترجم : عزیزالله قوطاسلو
تعداد صفحات : 229 صفحه
تحویل داده شده
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
2.Anna Bolena
نام کتاب : لیدی الیزابت
نویسنده : آلیسون ویر
مترجم : طاهره صدیقیان
انتشارات : کتابسرای تندیس
تعداد صفحات : بیشتر از 300
تاریخ تحویل:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/06/20 04:35 PM، توسط Aisan.)
2016/11/30 04:05 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Merliya
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 1,902
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 1636.0
ارسال: #3
RE: خلاصه نویسی


*به نام خدا*
خلاصه ی داستان:
دره ی گل سرخ«برادران شیردل»
Brothers lion heart
نویسنده:
آسترید لیندرین
مترجم:
عزیزالله قوطاسلو
تعداد صفحات:
۲۹۹صفحه
خلاصه:
میخواهم در مورد برادرم،یوناتان شیردل صحبت کنم،بله درست است،یوناتان شیردل!در ابتدا اسم او شیردل نبود،فقط شیر بود،شیر خالی!درست مثل من و مامان و بابا!
میخواهم تعریف کنم که چگونه نام او به شیردل تغییر کرد...
یوناتان میدانست که من میمیرم،البته این را همه میدانستند،چون من همه اش روی مبل نزدیک آشپزخانه دراز کشیده بودم و نمیتوانستم درست راه بروم.سرفه های بدی هم میکردم.وقتی که فهمیدم قرار است بمیرم،خیلی ناراحت شدم،آنقدر که گریه ام گرفت.هنگامی که یوناتان از مدرسه بازگشت با گریه به او گفتم:من...من قراره بمیرم؟
یوناتان طوری که انگار مایل به جواب دادن نبود، گفت:آره.
گریه ام بیشتر شد و ادامه دادم:آآخر چرا اینقدر وحشتناک است؟چرا بعضی انسان ها که هنوز ده سالشان نشده باید بروند زیر خاک؟
یوناتان که به نظر آرام میرسید گفت:به نظرم آنقدر ها هم که میگویی وحشتناک نیست؛خیلی هم خوب و دلپذیر است.کی گفته که بدنت میرود زیر خاک؟
با هق هق گفتم:پس کجا میرود؟
یوناتان با هیجان گفت:به نانگیالا.
پرسیدم:نانگیالا کجاست؟
یوناتان:دقیق نمیدانم،اما فکر کنم جایی پشت ستاره هاست.جایی که پر از افسانه وو ماجراست،حتما از آنجا خوشت می آید،دیگر مثل اینجا نیست که فقط روی مبل دراز بکشی و نتوانی بازی کنی.آره نان قندی جان آنجا، جای خیلی قشنگی است.
یوناتان مرا نان قندی صدا میزد،از وقتی که یادم می آید او مرا به همین اسم صدا میکرد.وقتی که دلیلش را پرسیدم او گفت:چون نان قندی را دوست میدارم،آن هم نان قندی هایی مثل تو را!
بله یوناتان مرا دوست میداشت،و این عجیب بود،زیرا من بیشتر از پسرکی مریض و ترسو،با پاهای کج و کوله که بیشتر نبودم.
یوناتان مثل شاهزاده های افسانه ای بود،موهایش براق مثل طلا،چشم هایش آبی سیر خیلی قشنگ و پاهایش هم کاملا صاف بود.
علاوه بر آن مهربان و قوی هم و در هر کاری از همه سر تر بود.او شب ها کنار من میخوابید و به گفتن افسانه ادامه میداد و بعضی مواقع که خیلی سرفه میکردم برایم آب و عسل میجوشاند.بله او واقعا مهربان بود.
اما از این ناراجت بودم که قرار بود ،تنهایی به نانگیالا بروم،میدانستم که در آنجا زمان مانند اینجا نمیگذرد،با این حال دلم نمیخواست تنهایی به نانگیالا پرواز کنم.
***
حالا میرسیم به قسمت سختش!قسمت هایی که حتی فکر کردن به آن ها آزارم میدهد.نمیخواهم به زبان بیاورم ولی مجبورم.یوناتان،الان در نانگیالاست.خیلی سخت است خیلی سخت.ولی به هر حال در روزنامه ها اینگونه نوشتند:
​شب گذشته آتش سوزی مهیبی در محله ی گل سرخ آتشین شهر رخ داد.در این حادثه یک نفر جان خود را از دست داد و خانه ای قدیمی تبدیل به خاکستر شد.هنگام آتش سوزی پسرک ده ساله ی مریضی در طبقه ی دوم‌ بود ،برادر بزرگترش هنگامی که از موضوع با خبر میشود برادر کوچکترش را کول میکند و به ناچار از پنجره میپرد،برادر بزرگتر که یوناتان شیر نام داشت بلافاصله جان میدهد،اما برادر کوچکتر یعنی کارل شیر به لطف برادرش جان سالم به در میبرد.
معلم یوناتان هم نام او را از شیر به شیردل تغییر داد.همه از مرگ یوناتان غمگین بودند.من بیشتر از همه غمگین بودم و میترسیدم که موضوع نانگیالا واقعیت نداشته باشد.
دوماه گذشت،دوماه سخت بدون یوناتان.اما دیگر انتظار به پایان رسید.امشب،احساس میکنم که امشب من هم به نانگیالا پرواز میکنم.
***
بعد،آن حادثه اتفاق افتاد.خیلی عجیب بود.هنگامی که چشمانم را باز کردم خودم را روبه روی دروازه ای دیدم که بالای آن تابلویی بود.روی تابلو نوشته شده بود:برادران شیردل.
از دروازه رد شدم و یکراست راه باریکی را که به رودخانه ختم میشد در پیش گرفتم.آنجا یوناتان را دیدیم.باورم نمیشد او یوناتان بود.خواستم او را صدا بزنم اما به جایش گریه کردم و سمت او دویدم.وقتی مرا دید دستهایش را باز کرد و من در آغوش او پریدم.من گریه کردم اما او میخندید.هردویمان خوشحال بودیم،خوشحالترین برادران دنیا.یوناتان گفت:که این طور نان قندی شیردل پس بالاخره آمدی!
نان قندی شیردل چه قدر مسخره!این موضوع باعث شد که صدای خنده هایمان به آسمان برود آنقدر خندیدیم که قل خوردیم و در رودخانه افتادیم اما در رودخانه هم خنده هایمان قطع نشد.شاید باورتان نشود اما من میتوانستم شنا کنم،پاهایم هم صاف صاف شده بود.به طرف خانه حرکت کردیم.در بین راه منظره های زیبایی دیدم.شکوفه های سفید گیلاس دره را پوشانده بود و آنقدر دره را زیبا کرده بود که توصیفش سخت است.از جاده ی باریکی که آمده بودم،برگشتیم.جاده نیز پر از شکوفه های گیلاس بود و گلبرگ های درختان رقصان و آرام روی سرمان میریختند.به خانه رسیدیم.دل توی دلم نبود که هرچه سریعتر خانه را ببینم.نزدیک خانه اصطبلی نیز وجود داشت و صدای شیهه ی اسبی از آن،شنیده میشد.یوناتان من را به اصطبل برد.در آنجا دو اسب قهوه ای خیلی قشنگ وجود داشت.یوناتان گفت:این ها اسب های من و تو هستند؛گریم و فیالار.
هردوی اسب ها شبیه هم بودند فقط پیشانی فیالار سفید بود.فیالار اسب من بود،او را نوازش کردم.واقعا خیلی خوشحال بودم.همیشه دلم میخواست یک اسب داشته باشم.احساس میکردم او هم از من خوشش آمده بود.پشت اصطبل هم سه خرگوش سفید داشتیم.به خانه رفتیم.خانه ای به سبک قدیمی و خیلی بزرگتر و دل باز تر از جایی که قبلا در آن زندگی میکردیم.هیچوقت شب اولی را که در باغ سوارکاران-محل زندگیمان-گذراندیم،فراموش نمیکنم.
***
صبح روز بعدش اسب سواری کردیم و در دره ی گیلاس حسابی چرخیدیم.با زنی میانسال به اسم سوفیا آشنا شدم.مثل اینکه رازهایی بین او و یوناتان بود.بعد از ظهر به مسافرخانه ی خروس طلایی رفتیم تا با مردم آنجا آشنا شوم.جمعیت زیادی آنجا بودند.کمی خجالت میکشیدم اما بعد از اینکه محبت مردم آنجا به خصوص مسافرخانه دار آنجا که نامش یوسی بود را دیدم،خجالتم آب شد.متوجه شدم که مردم به سوفیا احترام زیادی میگذارند.اما بین آنها مردی وجود داشت که به نظر عصبانی می آمد و ریش ها و موهای قرمزی داشت.مثل اینکه از سوفیا خوشش نمی آمد.بعد از آن به خانه برگشتیم و زیر ستاره هایی که چشمک میزدند خوابمان برد.
***
روز بعدش فهمیدم که احترام مردم به سوفیا و رازهای یوناتان و سوفیا چه بود.به خانه ی سوفیا رفتیم و یوناتان همه چیز را برایم تعریف کرد.واقعا ناراحت کننده است.او گفت:در نانگیالا دو دره وجود دارد.یکی همین دره ی گیلاس و دیگری دره ی گل سرخ.اما فردی به اسم تنگیل دره ی گل سرخ را تصرف کرده است و آزادی را از مردم گرفته است.او مانند ماری بر دره ی گل سرخ حکومت میکند،در ضمن او کاتلا را هم دارد.سوفیا رهبر مبارزه ی مخفی علیه تنگیل است.خائنی نیز بین ما وجود دارد که یکی از پیغام بر-کبوتر-ها را کشته است.
واقعا ناراحت شدم و همچنان ترسیدم.در نانگیالا چنین چیز های وحشتناکی وجود داشت.فقط کاتلا! کاتلا دیگر چیست.اما یوناتان دیگر چیزی نگفت.
آن شب از ترس نتوانستم بخوابم،مخصوصا از خائنی که بین ما وجود داشت.
***
روز بعدش درحالی که روی چمن ها دراز کشیده بودیم.یوناتان گفت:من باید به دره ی گل سرخ بروم تا اوروار-کسی که توسط تنگیل زندانی شده-را برگردانم.
از این حرف او خیلی‌ ناراحت و عصبانی شدم.سعی کردم او را قانع کنم که تنگیل آدم خطرناکی است اما او تصمیم خودش را گرفته بود.او گفت:وقتی که اوروار را برگرداندم برمیگردم پیشت و با هم تنگیل را شکست میدهیم.
اما من با این حرف ها خوشحال نمیشدم.فقط میخواستم که یوناتان در کنارم باشد.شب را در سکوت کنار هم گذراندیم و صبح شد.وقت رفتن یوناتان فرا رسیده بود.من همچنان غمگین بودم و نمیتوانستم آرام باشم.وسایلش را جمع و با من خداحافظی کرد.سوار گریم شد و به سوی دره ی گل سرخ راه افتاد.
***
چند روز گذشت،چند روز سخت و طاقت فرسا.واقعا بدون یوناتان احساس تنهایی میکردم.تصمیم خود را گرفتم.من هم به دره ی گل سرخ میروم.کمی غذا در کیفم گذاشتم.مکان نامه هایی که پیغام بر ها از دره ی گل سرخ برایمان می آوردند را عوض کردم تا هیچکس از جای آن ها با خبر نشود.بر فیالار سوار شدم و به سمت دره ی گل سرخ تاختم.یوناتان راه دره ی گل سرخ را به من یاد داده بود و از این بابت خوشحال بودم که گم نخواهم شد.
از کوه ها گذشتم و آنقدر جلو رفتم که عاقبت شب شد.واقعا خسته شده بودم و به دنبال جایی برای خوابیدن میگشتم.به منطقه ای رسیدم که اطرافش را کوه های زیادی فرا گرفته بود.در یکی از آنها غاری وجود داشت.داخل غار شدم و خود را به تاریکترین نقطه ی غار بردم،فیالار را رها کردم و به خواب فرو رفتم.
با صدای چند نفر از خواب بیدار شدم.آن ها در دهانه ی غار آتشی روشن کرده بودند و مشغول حرف زدن بودند.از حرف هایشان فهمیدم که از افراد تنگیل هستند و منتظر جاسوسی هستند که به دره ی گیلاس فرستاده بودند.نامشان هم ودر و کاتر بود.با خودم فکر کردم:بالاخره جاسوس را میبینم لابد هوبرت-مرد ریش قرمز-است.
وقتی جاسوس آمد از تعجب خشکم زد،او هوبرت نبود،بلکه...یوسی بود.از ناراحتی و عصبانیت گریه ام گرفت.طوری گریه کردم که کسی صدایم را نشوند وگرنه توی دردسر می افتادم.آنها به دنبال یوناتان بودند و از شجاعت او واهمه داشتند،یوسی میخندید و تمام اسرار دره ی گیلاس را به ودر و کادر فروخت.چقدر نفرت انگیز !توسط میله ی آهنی داغی علامت کاتلا را روی سینه ی یوسی نقاشی کردند.
بعد از چند دقیقه ی سخت و طولانی آنها از آنجا رفتند.نفس راحتی کشیدم،بالاخره از آن غار بیرون میرفتم.ناگهان ودر گفت:سنگ چخماقم نیست.
و وارد غار شد تا آنها را بردارد.خیلی وحشت کرده بودم .بالاخره او مرا دید.با پنجه های محکمش مرا بلند کرد و سرم داد کشید و سوالاتی را از من پرسید.من هم گفتم:از دره ی گل سرخ آمده ام تا مهتاب را تماشا کنم و با پدربزرگم در خانه ی سفید کوچکی زندگی میکنیم.
آنها برای اثبات حرفم مرا به دره ی گل سرخ بردند و از دروازه رد کردند.وضعیت مردم آنجا واقعا ناراحت کننده بود.از شانس خوبم خانه ای را پیدا کردیم که در آن پیرمردی زندگی میکرد.وقتی به آنجا رسیدیم ،پیرمرد روی نیمکتی نشسته بود و به کبوترهایش غذا میداد.شبیه پیغام بر های سوفیا بودند.هنگامی که به او رسیدم از فیالار پایین پریدم و خودم را در بغل او انداختم، به او گفتم:خواهش میکنم کمکم کن،بهشان بگو که پدربزرگ من هستی!
او هم پیرمرد مهربانی بود و به من کمک کرد و بالاخره از دست ودر و کادر راحت شدم.توی بغل پیرمرد گریه کردم.او هم با مهربانی مرا در آغوشش فشرد.وارد خانه ی او شدم.خانه ای ساده و فقیرانه که بشکه ای بزرگ در آن وجود داشت.از دهنم پرید و گفتم:ما هم چنین بشکه ای را در دره ی گیلا...
حرفم را خوردم و با ترس سرم را پایین انداختم.پیرمرد گفت:پس تو از دره ی گیلاسی.
بشکه را کنار زد و دریچه ای که پشت آن بود را باز کرد.وارد دریچه شدم و در عین ناباوری یوناتان را دیدم که روی زمین خوابیده بود.واقعا خوشحال و حیرت زده بودم.چه شانسی!آرام کنار او دراز کشیدم و خوابم برد.
***
وقتی بیدار شدم یوناتان را کنار خودم دیدم.با همان لبخند همیشگی اش به من نگاه میکرد.نشستم و با خوشحالی به او نگاه کردم.سپس شروع کردم به حرف زدن و درمورد تمام چیزهایی که دیده بودم،حرف زدم.یوناتان واقعا ناراحت شده بود و همچنین به من افتخار میکرد.سپس نامه ای درمورد یوسی نوشت و از ماتیاس-پیرمردی که به من و یوناتان کمک کرده بود-خواست تا بیانکا-پیغام بر-را بیاورد.ماتیاس بیانکا را آورد و با مشقت و سختی زیادی او را پرواز دادیم . دعا دعا میکردیم که سالم به مقصد برسد.
***
چند روز گذشت.در این چند روز من توانستم تنگیل پست فطرت را ببینم.قرار شد شب آن روز،از دره ی گل سرخ خارج شویم.یوناتان لباس یکی از افراد تنگیل را پوشید،افسار اسب ها را به دست گرفت و رفت.قرار شد من از راه زیر زمینی که یوناتان ساخته بود بروم.راستش را بخواهید کمی هم میترسیدم.اما بالاخره هردوی ما از دره ی گل سرخ خارج شدیم.به سمت کارمانیاکا-محل اقامت تنگیل-به راه افتادیم. .میخواستیم هرچه زودتر اوروار را نجات دهیم.همین طور تاختیم و تاختیم و تاختیم که بالاخره به نزدیکی کوه کاتلا رسیدیم.شب بود و هوا تاریک.ناگهان رعد و برقی زد و من...کاتلا را دیدم.او...او کاتلا بود.اژدهای وحشتناکی که از دهانش آتش خارج میشد.با زنجیری او را بسته بودند.از ترس بیهوش شدم و وقتی به هوش آمدم یوناتان بالای سرم بود.به نظر میرسید که عجله داشته باشد.سریع سوار اسب هایمان شدیم و تاختیم.بالاخره به غار کاتلا-جایی که اوروار را زندانی کرده بودند -رسیدیم.از آنجا میتوانستیم دروازه ی غار را ببینیم اما باید راه دیگری را پیدا میکردیم.چون سربازان تنگیل آنجا بودند.بعد از کمی صبر راه دیگری به غار را پیدا کردیم.راه طولانی و خسته کننده ای بود ولی بالاخره به اوروار رسیدیم.وضیعت او خیلی ناراحت کننده بود.بی حال و خسته گوشه ای افتاده بود.سریع او را بلند کردیم و از همان راهی که آمدیم ،برگشتیم.خیلی خسته شدیم.اوروار پشت سر هم میگفت:آزادی...آزادی!
از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید.کمی نشستیم و غذا خوردیم.لباس یکی از افراد تنگیل را که یوناتان با خود آورده بود تن اوروار کردیم تا اگر بین راه به افراد آنها برخوردیم،مشکلی پیش نیاید.به طرف دره ی گل سرخ تاختیم.توفان آزادی در راه بود.همان اتفاقی که میترسیدم بیفتد،افتاد.هنگامی که به نزدیکی دره ی گل سرخ رسیدیم،چند تن از افراد تنگیل به ما مشکوک شدند و به دنبال ما تاختند.ما هم از ترس پا به فرار گذاشتیم.آنها حقیقت را فهمیدند و تا دره ی گل سرخ به دنبال ما تاختند.اما گریم نمیتوانست دو نفر را تحمل کند. در یک پیچ من از اسب پیاده و پشت درختی قایم شدم.بنابر این یوناتان توانست تندتر بتازد و سریعتر خود را به راه زیرزمینی برساند.همانجا پشت درخت ماندم تا کم کم یوناتان و افراد تنگیل از نظر ناپدید شدند.کنار رودخانه نشستم،کمی منتظر ماندم.که سه نفر را نزدیک رودخانه دیدم .آنها...آنها هوبرت و سوفیا بودند،چقدر خوشحال شدم.سریع طرف او پریدم.او هم مرا دید.وقتی کمی جلوتر آمدند،نفر سوم را نیز دیدم.او...یوسی بود!از عصبانیت سرخ شده بودم.وقتی به سوفیا رسیدم گفتم:او یک جاسوس است،سوفیا یوسی جاسوس است.
سوفیا عصبانی شد و گفت:کارل،با چه مدرکی این حرف را میزنی؟
با گریه و داد و بیداد گفتم: من خودم با چشم های خودم دیدم،او یک خائن است.
اما سوفیا حرفم را باور نمیکرد.خیلی ناراحت شدم تا اینکه فکری به ذهنم رسید.رو به یوسی کردم و گفتم:دکمه ی پیراهنت را باز کن تا همه آن علامت کاتلا را ببینند.
یوسی از ترس سفید شده بود.سوفیا گفت:زود باش یوسی.بگذار ببینیم کارل راست میگوید یا نه.
یوسی از ترس خود را توی رودخانه انداخت،اما جریان آب آنقدر تند بود که سریع او را خفه کرد.بیچاره یوسی،با اینکه یک خائن بود اما دلم برایش سوخت.
***
بالاخره روزی که همه منتظرش بودند رسید.روزی که توفان آزادی حکومت تنگیل را ریشه ‌کن میکند.از طرفی خوشحال و از طرفی ناراحت بودم.من در خانه ی ماتیاس بودم و بقیه در مزرعه ی ماتیاس برای آزادی میجنگیدند.آه نمیدانید که چقدر خون و مرگ دیدم.آن لحظه فیالار هم کنار من بود،هر دو از ترس به هم چسبیده بودیم و آن منظره ی وحشتناک را تماشا میکردیم.خیلی از افراد تنگیل مرده بودند،به پیروزی نزدیک شده بودیم که نعره ی وحشتناکی شنیده شد.نعره،نعره ی کاتلا بود.تنگیل با شیپوری که کاتلا را کنترل میکرد،گوشه ای ایستاده بود و مرگ مردم به دست کاتلا را تماشا میکرد.ناگهان صدای شیپور بلند شد اما ایندفعه از یوناتان.بله یوناتان شیپور را از تنگیل گرفته بود و حالا کاتلا را کنترل میکرد.با یک اشاره، کاتلا،تنگیل و تمام افرادش را به خاکستر تبدیل کرد.کاتلا مانند سگی حرف شنو ،از هر امری که یوناتان میداد،اطاعت میکرد.
***
بالاخره دره ی گل سرخ به آزادی رسیده بود.خیلی ها در این جنگ جانشان را از دست داده بودند.ماتیاس و هوبرت کشته شده بودند.واقعا از این وضعیت ناراحت بودم.اما بالاخره به آزادی رسیده بودیم.سوفیا از یوناتان خواست که کاتلا را به غارش ببرد و او را همانجا بگذارد تا از گشنگی بمیرد.من هم بایوناتان رفتم تا تنها نباشد.سوفیا و بقیه هم به دره ی گیلاس برگشتند.سوار اسب هایمان شدیم و به سمت غار کاتلا راه افتادیم.کاتلا نیز پشت سرمان راه میرفت.خیلی میترسیدم.بعضی مواقع کاتلا نعره های وحشتناکی میزد.به رودخانه ی کارما-مرز بین دره ی گل سرخ و کارمانیاکا-رسیدیم.ناگهان کاتلا نعره ای زد و شیپور از دست یوناتان در رودخانه افتاد.کاتلا به یوناتان نگاهی انداخت.من و یوناتان سوار بر اسب هایمان تاختیم.به این امید که از آتش کاتلا جان سالم به در ببریم.کاتلا به دنبال ما میدوید،نعره میزد و گاهی آتشی از دهانش خارج میشد.با اسب هایمان میدویدیم و از ترس عرق میریختیم.اسب ها هم خسته شده بودند.اما کاتلا عجله ای نداشت و خوشحال بود.به بالا ی تپه ای رفتیم و پشت تخته سنگی قایم شدیم.گریم و فیالار روی زمین افتاده بودند و چشم هایشان را بسته بودند.یوناتان گفت:معذرت میخواهم نان قندی!ببخشید که شیپور از دستم افتاد.
اما من از دست او ناراحت نبودم،فقط میترسیدم.ناگهان یوناتان تخته سنگ را هل داد،تخته سنگ روی سر کاتلا افتاد.اما کاتلا نمرد.فقط نعره ای وحشتناک زد.
***
تخته سنگ کاتلا را نکشت،اما کارم کاتلا را را کشت و کاتلا کارم را! کارم هم هیولای افسانه ای دیگری بود که به واقعیت پیوست.او ماری سبز رنگ و هیولایی مانند کاتلا بود.بعد از درگیری همدیگر را کشتند و جنازه هایشان روی زمین افتاده بود.خودم را دربغل یوناتان انداختم و گفتم:بالاخره ،یک زندگی آرام خواهیم داشت.
یوناتان گفت:نان قندی،من میمیرم.کمی از آتش کارلا مرا سوزانده و نفرین او کم کم مرا میکشد.
اشک در چشمانم حلقه زد و گفتم:پس...یعنی من...دیگر تو را نمیبینم؟
یوناتان لبخندی زد و گفت:معلوم است که میبینی در نانگیمالا.ماتیاس هم آنجاست.گریم و فیالار هم آنجا هستند.
گفتم:چگونه؟گریم و فیالار که نمرده اند...
یوناتان:گریم و فیالار مرده اند نان قندی،آتش کاتلا آنها را هم سوزانده.
با هق هق گفتم:پس من اینجا تنها میمانم؟
یوناتان مرا بغل کرد و گفت:فکر کنم آتش کاتلا گردنت را سوزانده.
با خوشحالی گفتم:پس من هم...
یوناتان:آره نان قندی جان،من و تو با هم به نانگیمالا میرویم.
یوناتان نمیتوانست راه برود،او را کول کردم و لب صخره بردم تا اطراف را بهتر ببیند.گرمی نفس هایش را حس میکردم.حس کردم بدنم دارد خشک میشود،خواستم یوناتان را روی زمین بگذارم اما با هم در دره سقوط کردیم.ته دره را نمیدیدم اما میدانستم وجود دارد.
اوه نانگیمالا!...روشنایی را میدیدم،آره روشنایی را میدیدم... .

پایان
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/12/03 08:55 PM، توسط Merliya.)
2016/12/03 08:53 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان