زمان کنونی: 2024/06/30, 08:47 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/30, 08:47 PM



نظرسنجی: نظر شما
خوب
بد
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امتیازات: 4.92
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نفس

نویسنده پیام
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #1
نفس
آن روز ...
نفسِ نفس گرفت ...
وقتی که در آغوش تنهایی هایش گریست ...
داستانی که واقعی بودنش نا ممکن نیست - با کمی دخالت قلم اینجانب
ژانر : خاطرات ، درام ، خانوادگی ، کمی هم طنز
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
تاپیک نظرات:
https://www.animpark.net/thread-27964.html
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2018/11/05 12:52 PM، توسط Aisan.)
2017/02/28 08:47 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #2
RE: نفس
فصل اول - قسمت اول
*****************
- بابا ؟ کی می رسیم؟
+ دیگه رسیدیم .. توی همین کوچه اس
از داخل شیشه ماشین،کوچه را وارسی می کنم؛بافت نسبتا قدیمی کوچه به زور با دو-سه تا از تیر چراغ برق های قدیمی و کم سو روشن شده و عرضش به اندازه ای است که دو ماشین سواری می توانند به زور از کنار هم رد شوند.

بابا ماشین را کنار دیواری پارک می کند و دسته گل تزیین شده را که از سر خیابان خریده بودیم به دستم می دهد تا از ماشین پیاده شویم.
منتظر می ایستم تا بابا بعد از قفل کردن در ماشین و مرتب کردن کتش،جلوتر از من راه بیفتد.

بابا مردی با قد متوسط و سری کم مو است اما نکته مثبت صورتش که همیشه برایم جذابیت داشته،رنگ خاص چشم های او است؛رنگی که در صبح مایل به سبز و در هنگام عصر قهوه ای و شب ها مانند عسل می درخشد!-اصطلاحا می گویند چشم هایش هفت رنگ است-صورتش با ریش آرامش و متانت خاصی به خود می گیرد،اگرچه که سیبیل منظم و قهوه ای رنگش وقتی که سه تیغه می کند بیشتر به چشم می آید.

بابا چند قدمی به سمت راست از ماشین دور شده و وارد کوچه ای می شود که شکل هندسی نامنظمی دارد؛در ابتدا آنقدر باریک است که فقط دو نفر می توانند کنارهم راه بروند،وسط راه از دو طرف باز می شود و در آخر نظم خود را به خاطر عقب نشینی نا هماهنگ خانه ها از دست می دهد.
در انتهای کوچه از سمت راست،خانه ای با دیوار سفید و نسبتا قدیمی جلو تر از بقیه خانه های دیگر است و فکر می کنم این خانه دقیقا همان مقصد ماست...

جلوی در خانه شلوغ است؛دو مرد هیکلی با لباس خانگی مرتبی در حالی که هرکدام کاپشنی بر دوش دارد در دهانه در ایستاده اند-یکی از آنها برایم نا آشنا نیست-و روبه روی آن ها چند زن و چند مرد دیگر که لباس های بیرونی به تن دارند ایستاده و مشغول صحبت کردن هستند.
می نالم : واااای بابا .. اینا کین؟
+ فک کنم مهموناشونن
- دارن می رن ؟
+ آره فک کنم

کوچه طولانی است.کمی که به خانه نزدیک می شویم،یکی از دو مردی که کاپشنش سفید است و قد بلندتر و چهارشانه تر است،انگار که صدای پاهایمان را شنیده باشد به سمت مان بر می گردد.با دیدن ما لبخند کوچک و خاصی بر لب می نشاند و با نگاه خیره اش مخصوصا به من،بقیه هم رد نگاهش را می گیرند و با چشم های شان به ما می رسند.

- بابا ... یکم ... استرس دارم ...
+ برای چی؟
- خب من که هیچ کدوم شون رو نمی شناسم!
+ اشکالی نداره،باهاشون آشنا می شی...
بابا با سلام بلندی به حرف زدنش با من خاتمه می دهد و پیش می رود تا با مرد ها دست بدهد.من هم به تقلید از او با خانم ها احوال پرسی می کنم و به آقایان سلام کوتاهی می دهم.از شدت استرس اصلا به اطرافم توجهی نمی کنم و فقط سعی می کنم آن چیزی که تمام عمر به عنوان«آداب معاشرت»به من آموخته اند را رعایت کنم.
همه با گرمی از من استقبال می کنند اما انگار این گرما را دوست ندارم...این گرما به شعله ای می ماند که از درون سرد است...شاید کمی حسادت در آن موج می زند...
در هر صورت؛این احوال پرسی مسخره و لبخند ساختگی مسخره تر من کم کم پایان می یابد و مهمانان خداحافظی کرده و جایشان را به من و بابا می دهند.

دو مرد که هر دو با لبخند به من خیره شده اند از جلو در کنار می روند تا دو زن دیگر دست بر شانه ام بگذارند و مرا به داخل خانه هدایت کنند.
یکی از زن ها که انگار سنش کمتر است با لودگی و شوخی های بی مزه سعی در خوش آمد گویی به من را دارد که صدای یکی از مرد ها او را خطاب می کند:
- اکرم ببین قدش از تو بلند تره!
دختر با ناراحتی ساختگی،کِش دار پاسخ می دهد:
+نخیــــــــــرم!کفشاش لِژ داره!
و بعد قاه قاه می خندد.من هم به تبعیت از او خنده ای ساختگی می کنم.

آن روز دقیقا نمی دانستم که حیاط آن خانه چه شکلی دارد و تنها تصویری که از آن به ذهن ثبت کردم؛حیاط کوچکی بود که در انتهای آن برای ورود به ساختمان خانه باید از دو پله سنگی بلند بالا می رفتم.اما بعدها گاها از باز آوری چهره دقیق آن خانه از زندگی پشیمان می شدم...

وارد خانه شدم.آن دو زن و مرد بیرون ایستادند و با پدر مشغول صحبت شدند.
خانه فضای کوچکی داشت که به محض ورود به آن در سمت چپ آشپزخانه ساخته شده بود.جلوتر رفتم و پیرزن نحیف و نسبتا زیبایی را که روسری کرم رنگی بر سر داشت و زیر کُرسی سفید-قرمزی نشسته بود را دیدم.کمی جلو رفتم.کنار نشستم و دستش را بوسیدم و سلام کردم.نمی دانم چرا این کار را کردم؟او هم مدام قربان صدقه ام می رفت.اجازه دادم صورت و پیشانی ام را ببوسد.نمی دانم چرا این اجازه را دادم؟

پس از سلام و احوال پرسی با پیرزن-که در گوشه ای از دلم از آن خوشحال و در بخش اعظمی از دلم از آن ناراضی بودم-کمی با فاصله از او،معذب نشستم و سرم را پایین انداختم.
چند لحظه بعد بوی اسپند در مشامم پیچید-انگار برای مهمان جوان شان اسپند دود کرده بودند که چشم نخورد!-و بقیه هم وارد اتاق شدند.
بابا کنارم نشست و با لبخندی در گوشم زمزمه کرد:
- دیدیش؟
لبخند کج و کوله ای زدم:
+ آره ..

یکی از زن ها برای ریختن چای به آشپزخانه رفت.از من پرسید:
- مشکات جون ؛ چای خور هستی؟
لبخند ساختگی زدم و گفتم:
+ به اندازه تیمسار نه ولی خب ... آره می خورم
یکی از زن ها چای آورد و دیگری میوه و شیرینی عید.همگی نشستند جز آن که در دهانه در به من لبخند زده بود.نمی دانم چرا اما می خواستم که او هم باشد.شاید بیشتر از بقیه با این که هیچ شناختی از او نداشتم.
یکی دو دقیقه ای گذشت و او هم وارد خانه شد.اول به سمت آشپزخانه رفت؛حالا که با دقت بیشتری نگاهش می کردم؛بهتر می توانستم خصوصیات ظاهری اش را درک کنم...
اندام هیکلی و چهارشانه،قد بلند،محاسن مرتب و قهوه ای رنگ-قهوه ای بور-،پیرهن کرمی و شلواری با همان رنگ اما آنقدر مرتب و تمیز که انگار تازه شسته و اتو خورده باشد،حدود 27-28 ساله می زد،بینی اش شکسته بود و چشم هایش به زیبایی چشم های بابا بود،حتی زیبا تر!در کل جذابیت و ابهت یک مرد بالغ در او موج میزد...
از آشپزخانه خارج شد و آمد رو به روی من تا بنشیند اما اصلا نگاهم نکرد.قبل از اینکه بنشیند،جلوی پایش ایستادم و دستم را به سمتش دراز کردم:
- سلام عمو جان ...

***
ادامه دارد
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 03:18 PM، توسط Aisan.)
2017/02/28 10:08 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #3
RE: نفس
فصل اول - قسمت دوم
******************
قبل از اینکه بنشیند؛جلوی پایش ایستادم و دستم را به سمتش دراز کردم:
مشکات : سلام عمو جان ...
سریع سرش را بالا می آورد،اما به صورتم نگاه نمی کند،دست کشیده ام را میان دست مردانه اش می گیرد و با لحن مهربانی جواب می دهد :
- سلام عزیزم ...
و خیلی سریع دوباره عقب می رود و سرجایش رو به تلوزیون می نشیند...

چرا؟دلیل این رفتارش چه بود؟او که با ذوق برایم اسپند دود می کرد!حالا حتی رویش را به سمتم نمی کند!
همان طور که اجزای صورتش را زیر چشمی بررسی می کنم؛متوجه رنگ قرمز گوش ها و ناحیه اطراف گوش هایش می شوم!معمولا انسان در مواقع گرما یا سرمای شدید این طور می شود اما هوای اتاق که خوب است!پس چرا باید این طور رنگ عوض کند؟..
ناگهان فکری از میان ذهنم پابرهنه می دود!نــه!غیر ممکن است!مگر می شود عمو از برادر زاده اش آنقدر خجالت بکشد که سرخ شود!؟اصلا با عقل جور در نمی آید!
کمی در جایم تکان می خورم تا مانتوی مزاحم را که با سماجت به بدنم چسبیده،آزاد کنم.خود من هم کمی عرق کردم؛اما چرا؟هوای اتاق که خوب است!نکند من هم مانند عمو خجالت زده شده ام؟این مورد که دیگر غیر ممکن است!من کسی نیستم که خجالت بکشم!..
اما انگار همین طور است...هردویمان خجالت زده شده ایم...خب بالاخره سخت است...بعد از 15 سال با جنس مخالفی دست بدهی و خجالت نکشی!حالا چه عمو باشد چه برادرزاده!باز برای من آسان تر است تا عمو که با برادرزاده 17 ساله اش دست بدهد...
از این افکار خنده ام می گیرد که ناگهان تیمسار رشته افکارم را پاره می کند:
- عمو آجیل بخور ...

در این یکی دو ماهی که با عموی بزرگترم «فرهاد» آشنا شدم؛عادت کردم که «تیمسار» صدایش کنم،چرا که نظامی با تجربه ای است که با وجود سن کمش،سواد بالایی دارد.
بابا؛فرزند ارشد است.بعد از او عمه هایم به ترتیب «منصوره» و «اکرم» هستند و بعد هم عمو «فرهاد» و در آخر عمو «مهیار».پدر بزرگ هم وقتی من تازه به دنیا آمده بودم مرد.
اواخر زمستان بود که عمو فرهاد به بهانه سرطان مادر بزرگ با بابا در تماس بود و در همین بین راهش به خانه مان باز شد و من بعد از 15 سال،یکی از عمو های خودم را دیدم.
حالا؛امروز؛اینجا؛اولین روز بهار سال جدید؛بعد از گذشت15سال؛برای اولین بار؛خانواده و خانه پدری ام را می بینم...
از وقتی به یاد دارم؛مامان بابا می گفتند:«مامان بزرگ اینا ، شیراز زندگی می کنن».حالا حقیقت داشتن یا نداشتنش را نمی دانم...
امشب هم مامان با ما نیامد؛چون خانه آن یکی مادر بزرگ مهمان آمده بود وخاله هایم دست تنها بودند.

منصوره : عمه جون چاییت یخ کرد.
سرم را ملایم تکان می دهم و لیوان کمرباریک چای را در دستان یخ کرده ام می گیرم و می نوشم.
با وجود محبت هایی که به من می کردند،اصلا احساس خوبی نسبت به آن ها نداشتم.چرا؟نمی دانم..

یک ساعتی می نشینیم و بعد از صحبت کردن و آشنایی با خانواده پدری،عزم مان را برای رفتن جزم می کنیم.
عمه ها که حسابی از دیدنم خوشحال هستند،عمو فرهاد هم از آمدنم سرذوق آمده ، اما از چهره مهیار چیزی نمی فهمم!جز یک لبخند ملایم که چهره مردانه اش را جذاب تر جلوه می دهد،چیز دیگری از حالتش دستگیرم نمی شود.اگر می توانستم بیشتر از یک نگاه،خیره چهره اش بشوم شاید چیزی کسب می کردم اما برای فرار از نگاه خیره و تیزش که روی من و حرکاتم ثابت شده،سرم را زیر می اندازم و کفش هایم را می پوشم و به دنبال پدر از خانه خارج می شوم...

عمو فرهاد ما را تا سر کوچه بدرقه می کند اما عمو مهیار نه!
بیخیال سوار ماشین می شوم و آخرین صحنه ای که می بینم،تکان های تنها دست مردانه فرهاد است که برای بار آخر بدرقه مان می کند...
تنها دست سالمی که در حادثه ای ، قِسِر در رفته بود ...

عمو مهیار چیزی دارد که مرا جذب می کند...
چرا احساس خوبی نسبت به او دارم؟
تنها چیزی که می دانم این است که عمو به دلم نشست...
***
ادامه دارد..
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 03:17 PM، توسط Aisan.)
2017/03/03 10:56 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #4
RE: نفس
فصل اول - قسمت سوم
*******************
- خیلی ممنون که اومدی؛همه مون رو خوشحال کردی...
راستی عمو مهیار ازت خجالت می کشید وگرنه اصلا اینجوری نیست!خیلی پشیمون بود که چرا بیشتر باهات گرم نگرفته بود!می گفت چقدر خانوم شدی!برات صدقه گذاشت که کسی چشمت نزنه!خدا بده شانس!
پیام از طرف عمو فرهاد بود که چند دقیقه بعد از رفتن ما برام فرستاد.

ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست و از احساس خوبی که پیدا کرده بودم،نفس عمیقی کشیدم...
پس متقابلا،من هم به دل عمو مهیار نشسته بودم!..
گوشی ام را روی صاقچه می گذارم و از اتاق به سمت سالن پذیرایی می روم.کنار جمع صمیمی خانواده مادرم می نشینم و در میان افکارم در رابطه با امشب،به حرف ها و خنده هایشان گوش می دهم تا اولین شب سال نو را به بهترین شکل گذرانده باشم...
***
ایام عید با تمام هیجاناتش گذشت...
همیشه سال را به امید ایام عید و لحظه سال تحویل می گذراندم و غم دنیا زمانی بر سرم خراب می شد که باید از 13بدر بر می گشتیم!
همیشه اتفاقات خوبی در عید برایم رقم می خورد؛مانند همین ملاقات جدید...
با اینکه 17 ساله هستم اما هنوز می نشینم پای تخم مرغ ها و رنگشان می زنم!هنوز برای ماهی قرمزم ذوق می کنم و با اشتیاق در چیدن سفره هفت سین پیش قدم می شوم!
در این چند روز عید،هرازگاهی با عمو فرهاد از طریق پیامک و تماس های تلفنی در ارتباط بودم،چند باری هم به خانه مان آمد اما تنها...
اما هرچه بود،یک سال نوی دیگر گذشت و من از فردا باید دوباره به مدرسه بروم و این یعنی پیامک دادن ها و شیطنت های شبانه ام با تیمسار تمام می شد...
***
اولین روز مدرسه بعد از تعطیلات نوروز،مثل همیشه با تعداد زیادی از غایب ها به آخر می رسد...
با پرنیا و مریم که از دوستان صمیمی دبیرستانم هستند؛از کلاس خارج می شویم.
مریم:اوووووی!!
پرنیا:نیگا توروخدا مثل بَبَعی سرش رو میندازه زیر و میررررره!!
صدای اعتراض پرنیا و مریم است که به طرز گوش خراشی از حلقومشان خارج می شود!هیچ وقت صدای بلند این دو عجوبه خرفت را درک نکردم!چگونه می توانند برای یک خطاب قرار دادن ساده که کمترین صوت عادی را لازم دارد،فکشان را اندازه اسب آبی باز کرده و درحد نعره دایناسور مرا صدا بزنند؟!؟!
مریم:آهای گوسِفَند عزیز!با شما هستیم!
سرجایم متوقف می شوم و به سمت شان بر می گردم و با چهره ای عاری از احساس-همان پوکر فیس خودمان!-نگاه شان می کنم که هردو پاقی می زنند زیر خنده!
دوباره دیونه شدند!این بار با چشمان گرد شده ای از تعجب نگاه شان می کنم که مریم می گوید:
- هی به این پرنیا میگم با اسم واقعیش صداش کنا اما گوش نمی ده!
پرنیا هم در تایید حرف مریم می گوید:واااااای آره به خدا!تا گفتم گوسفند برگشتی!
بعد دوباره هرهر می خندند!
سری به نشانه تاسف تکان می دهم و دوباره به راهم ادامه می دهم.
مریم:ای بابا دوباره اسب شاه گفتیم یابو!
پرنیا:بچه سوسول وایسا بینم!
می دوند و سد راهم می شوند.مریم می پرسد:
-چته تو باز؟
پرنیا:مِشی ما با اتوبوس می ریم،یکم این سگرمه هارو وا کن تا تو رو هم تو جمع شیک و های کلاس مون راه بدیم!
مریم:ببعی جان با توئه!
پرنیا:مِش؟الووووووو؟دوباره زدی تو فاز عاشقی؟
مریم:چرت نگو بابا این کی تاحالا عاشق شده که دفعه دومش باشه؟
پرنیا:خب منم عموی جیگری مثل آقا مهیار داشتم عاشق می شدم!
می ایستم و اخم می کنم:چرت نگو پرنیا!
پرنیا با لحن خباثت باری می گوید:اوووووو!دااااااااش غیررررررت مارووووووو!پس بگو دردت چیه؟!
- نخیر ربطی به عمو نداره!
مریم:مرگ تو منم باور کردم!
- به جهنم که باور نمی کنی!
پرنیا:خب مِشی بنال بینم چته؟!
-هیچی بابا...ذهنم در گیر این برنامه امتحانی های مسخره ایه که گذاشتن!
مریم:واااااای آره راس می گه...هنوز از راه نرسیده می خوان آزمون بذارن...
پرنیا:اوووووو الکی گنده اش می کنین چرا؟حالا بیاین بریم سوار اتوبوس شیم بریم خونه،من دارم از گشنگی هلااااک میشم!
هرسه به راه میفتیم و به سمت خانه حرکت می کنیم...
***
نگاهی به ساعت دیواری اتاقم می اندازم؛ساعت 01:32 است!
امروز که روز اول بود و من هم تصمیم نداشتم به این زودی درس خواندن را شروع کنم.پس بلافاصله بعد از ناهار تا ساعت7خوابیدم.بعد از آن هم یک سری کار عقب مانده را انجام دادم و دست به قلم شدم تا داستان جدیدم را بنویسم...
هروقت می نویسم،زمان از دستم خارج می شود،درست مثل الان که ساعت یک و نیم نیمه شب است!
تن خموده ام را از پشت میز تحریر به تخت می رسانم و زیر ملحفه نرم و گرمم می خزم و به دقیقه نکشیده به خواب می روم...
***
دیـــــــنگ!
با صدای کش دار پیامک،چشمان خواب آلوده ام را به زور باز می کنم،با هزار بدبختی دستم را روی میز کنار تختم می رسانم و تلفنم را بر می دارم.
صفحه را لمس می کنم تا روشن شود،از شدت نور صفحه گوشی،چشمانم اذیت می شود،اول به ساعت گوشی که 3:17 را نشان می دهد نگاهی می اندازم و با هر سختی که هست پیام را باز می کنم.عمو فرهاد است:
- آخ عزیزم ببخشید!بیدارت کردم؟خواستم بگم پتو رو بکش روت سرما نخوری مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

دیواااااانه!هم خنده ام گرفته هم می خواهم گریه کنم!آخر کدام خُل وضعی ساعت 3 صبح پیامی با این مضمون مسخره می فرستد؟؟
خدایا...
قبل از خواب برای همه بیماران عقلی که مخ شان تاب دارد دعا می کنم و با خنده دوباره به خواب می روم...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 03:17 PM، توسط Aisan.)
2017/03/06 02:18 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #5
RE: نفس
فصل اول - قسمت چهارم
*******************
از خوشحالی نمی دانم چه کار کنم!
به سرعت از دفتر پرورشی خارج می شوم و پله ها را دوتا یکی به سمت کلاس مان که در طبقه دوم قرار دارد طی می کنم.
از شر پله ها که خلاص می شوم،با تمام سرعت می دوم و نصف بیشتر راهروی طولانی را به سمت در کلاس روی کفش هایم لیز می خورم و همزمان با رسیدن به در کلاس،جیغ می کشم:
- مریــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم!مریــــ​ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم!
مریم که روی زمین نشسته است،از شدت صدای بلندم،شک زده بالا می پرد و با دیدن من اخم هایش را در هم می کشد و غلیظ فریاد می زند:
- زهـــــــــر مــــــــــار!گوساله آفریفایی!سکته کردم!
کنارش می نشینم و با دست هایم صورتش را قاب می گیرم و با همان لحن غیرقابل کنترل صدایم از شدت شادی می گویم:
- واااااااای دوسِ خنگم!چرا انقدر بی درک و شعوری که من رو درک نمی کنی؟!؟!؟!؟!؟
چشم هایش را گرد می کند و با ولوم صدای بالاتری غر می زند:
- خودت بی درک و شعوری!بی تربیّت!
دست هایم را بهم می کوبم و با تمام وجود بغلش می کنم:
- برنده شدم مریم!بررررررررنده شدم!
- الهی نمیری!درست بنال ببینم چی بلغور می کنی؟چی برنده شدی؟
- مررررررررررررررررریم!
- ای درد و مریم!می نالی یا از حلقومت حرف بکشم؟!
- داستان نویسی کشور اول شدم!!
مریم برای چند لحظه می خشکد!ناگهان از اعماق وجود جیغ می کشد:
- مِشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ی دیووووووووووونه!بیا بغلمممممممم!
- اووووووووووووووووووووووووووووومدم!
هردو از ته دل می خندیم و من خود را در آغوش مریم می اندازم...
همان لحظه صدای پرنیا بلند می شود:
- اوهوووووووی!چخبره اینجا؟
بر می گردم و با لبخند گل و گشادی نگاهش می کنم.مریم به جای من پاسخ می دهد:
- خانوم جام طلای نویسندگی کشور رو گرفت!
پرنیا که تا حالا دست به کمر ایستاده بود،وا می رود و با تعجب می پرسد:
- چی؟!
مریم تایید می کند: بله درست شنیدی!
و باز جیغ های گوش خراش پرنیا که هم زمان مرا در آغوش می گیرد...
***
دو ماه بعد ..
و بالاخره پایان ایام نفس گیر امتحانات!..
هیچ وقت درک نکردم لزوم این مسخره بازی ها چیست! امتحان ها را می گویم! تماما توهین به درک و شعور ماست که امتحان می گیرند ولی خب امروز آخرین امتحان ترم دوم سال سوم دبیرستان هم به پایان رسید!

روی یکی از نیمکت های مدرسه ولو می شوم و با نگاهم حیاط شلوغ مدرسه را بررسی می کنم.
انبوه ماشین های سرویس درون حیاط بزرگمان تجمع کرده و منتظر دانش آموزانی هستند که با دوستان و معلمان خود خداحافظی می کنند.درمیان راننده سرویس ها مرد جوانی با قد بلند و ریش ها مرتب به ماشین خود تکیه داده و به زمین خیره شده.چقدر شبیه عمو مهیار است!..
از آن روز،یکی دو بار بیشتر به خانه مادر بزرگ نرفتم و همان تعداد دفعات کم هم موفق به دیدار دوباره عمو نشدم.انگار که برای کارهای دانشگاهش از خانه بیرون رفته بود.
راستی یعنی حالا کجاست؟چکار می کند؟دلم برایش تنگ نشده ولی بدم نمی آید دوباره ببینمش!
حالا که دیگر از مدرسه خلاص شدم،شاید موقعیت های بیشتری برای دیدنش داشته باشم...
اگر بفهمد مقام آوردم چه عکس العملی نشان می دهد؟..
کاش می شد به اندازه عمو فرهاد با او راحت بودم...

پرنیا داد می زند:مشکااااات!بیا بریم دیر شد!
از میان امواج افکار عمو،بیرون می آیم و به سمت مریم و پرنیا که منتظرم ایستاده اند حرکت می کنم...
شاید میان دل مغرورم،گوشه ای دعا کنم که ناگهانی در خیابان،اتوبوس،سر راه،یا هر جای دیگری ببینمش...
البته شاید..!
***
ادامه دارد
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 03:16 PM، توسط Aisan.)
2017/03/08 10:52 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #6
RE: نفس
فصل اول - قسمت پنجم
*******************
- بابا میشه من نیام؟!
بابا به جایی غیر از صورت من نگاه می کند و می گوید:
- هر جور دوست داری،من نمی دونم...
به مامان نگاه می کنم و از او جواب می خواهم،او هم مانند بابا اول اختیار را به خودم می دهد اما بعد همان طور که زیر چشم بابا را نگاه می کند می گوید:
- زود بر می گردین.
من هم مانند مامان متوجه می شوم که بابا چقدر دلش میخواهد من همراهش بروم.
لب و لوچه ام آویزان می شود ولی مجبورم به خاطر بابا قبول کنم.همان طور که روز اول قبول کردم.

چند دقیقه بعد حاضر و آماده روی مبل می نشینم و منتظر می مانم تا بابا صدایم کند.با وجود اینکه اصلا علاقه ای برای رفتن به خانه مادربزرگ ندارم،اما فقط به خاطر بابا می پذیرم.
- مشکات بابا بریم؟
از جایم بلند می شوم و همراه با او به سمت در می روم.قبل از خروج،رو به مامان می پرسم:
- نمیای مامان؟
مادر می گوید:
- نه مامان جان.شما برید.با عموها خوش بگذرون.
و بعد لبخند می زند.لبخندش را پاسخ می دهم و می روم.کاش تایید نمی کرد که بروم و کاش لبخند نمی زد تا من هم بیشتر از این مجبور نباشم بار سنگینی را روی دوشم تحمل کنم...
***
بابا با نوک کلیدش به در می کوبد و بعد منتظر می ایستد.من هم یک قدم عقب تر از او می ایستم تا در باز شود اما کسی جواب نمی دهد و بابا دوباره در را با سر کلید می کوبد.
چند لحظه بعد،کسی از پله ها پایین می آید،دمپایی پایش می کند و همان طور که برای رسیدن به در آن هارا میان پایش روی زمین می کشد،می پرسد«کیه؟» و بابا با صدای آرامی پاسخ می دهد: یا الله.
در باز می شود و قامت عمو مهیار میان چهارچوب در پدیدار می گردد.با لبخند سلام می دهد و از جلوی در کنار می رود و با یکی از دستانش مارا به سمت داخل خانه راهنمایی می کند.

بابا اول وارد می شود و پشت سرش من قدم به حیاط خانه می گذارم.عمو با گرمی با بابا خوش و بش کرده و روبوسی می کند و همان میان چیزی به او می گوید و هردو می خندند ولی من نمی شنوم.حسابی که خوش و بش کردند،بابا به داخل خانه می رود و نوبت من می شود.
نگاهم می کند و لبخند می زند.یک قدم جلو تر می روم،دستم را به سمتش دراز می کنم و با لبخند کم رنگی به او سلام می کنم.اوهم به تبعیت از من،لبخندش را پر رنگ تر می کند،یک قدم جلو می آید،سلام می کند و دستم را به گرمی می فشارد.- مطمئنم که اگر من نمی خواستم،او با من دست نمی داد!-
کنار می رود و تعارف می کند که داخل بروم.از اینکه جلوتر از او وارد خانه می شوم عذر خواهی می کنم-در حین کندن کفش هایم،متوجه راه پله سنگی سمت چپم می شوم که در انتها به سمت راست پیچ خورده و به طبقه ای در بالا راه دارند.حتما صدای پایین آمدنش از همین پله ها بوده-در انتها دو پله سنگی را به سمت داخل خانه طی می کنم و وارد می شوم.

عمه منصوره-عمه بزرگ ترم-در حال غذا دادن به مادر بزرگ است و عمو فرهاد یک سری قرص و دارو را برایش آماده می کند.ورودم را با سلام کردن اعلام می کنم که جوابم را با گرمی پاسخ می دهند.می روم کنار بابا و نزدیک مادر بزرگ می نشینم.مادر بزرگ لبخند می زند و می گوید:
- سلام مادر خوش اومدی
لبخند کم رنگی می زنم و پاسخ می دهم:
- ممنونم . خوب هستید؟
- الحمدالله .
و خیره نگاهم می کند.انگار این خانواده همگی عادت دارند،به آدم خیره شوند!آن از عمو مهیار و عمو فرهاد و این هم از مادرشان!
به منصوره می گوید:
- ننه بسه دیگه یه وقت بچه ناراحت میشه.
بابا می گوید: برای چی باید حالش بد شه؟
- یه وقت خوشش نمیاد جلوش غذا بخورن!
- نه اشکالی نداره.بدش نمیاد
- نه مادر جون زشته
و هر طور هست منصوره را رد می کند تا به آشپرخانه برود و از ما پذیرایی کند.

از وقتی داخل آمدیم،دیگر عمو مهیار را ندیدم.معلوم نیست کجا غیبش می زند!
در همین افکار بودم که عمو از در وارد شد و آمد جای قبلی نشست.پایین اُپن آشپزخانه درست رو به روی من.اما این بار به سمت خود من نه تلوزیون!
عمو فرهاد که حالا فارغ از کلی دارو شده بود،جلو می آید و کنار بابا و نزدیک تر از عمو مهیار می نشیند و با من دست می دهد.
نا خود آگاه به عمو  مهیار نگاه می کنم که به ما نگاه می کند.نمی دانم چرا اما زود دستم را می کشم و صاف می نشینم.
او هم سرش را داخل تلفنش می برد و مشغول می شود.مثل همیشه کم حرف!

عوامل پذیرایی که تکمیل شد،عمه منصوره به جمع ما می پیوندد.نمی دانم اکرم کجاست اما از نبودنش خوشحالم!همان اول هم به دلم ننشست!
- خب عمه جون امتحانات تموم شد؟
- بله
- چطور بود؟
- خوب
رو به مادرش می گوید:
- مامانی می بینی چقدر بزرگ شده؟
مادر بزرگ لبخند می زند.از همان هایی که دوست دارم اما نمی خواهم قبولش کنم!:
- ماشاءالله ... 
لبخند کج و کوله ای می زنم که می گوید:
- قربون دندون ردیفت بشم!
لبخندم عمیق تر می شود و عرق شرم از کمر پایین می آید!
فرهاد آه می کشد: خدا بده شانس!
عمه منصور غر می زند:
- چیه؟انتظار داری به تو هم بگن؟!
- والا ما دندونامون ردیف تر از این خانومه ولی هیچ کس ازش تعریف نمی کنه!
- داداش مشکات فرق داره!
- چه فرقی؟
- دختر به این خوشگلی،سفیدی،قد و بالا... خودتو باهاش مقایسه می کنی سیا سوخته؟!
- بله اگر یه هفته ایشون مثل من میشست پشت کابین خلبانی،اون وقت می دیدیم سفید می مونه یانه!!
همه می خندند اما مهیار اخم کرده!نمی دانم چرا!؟

فرهاد می پرسد:
- راستی شنا بلدی عمو؟
- بله ...
- حرفه ای؟
- بله آموزش دیدم
- جدی؟ چرا نمی ری غریق نجات شی؟حکم مربیگری می دن!
مهیار برای اولین بار لب باز می کند:
- چی داری می گی فرهاد؟
- پایگاه ما حکم می ده خیلی براش خوبه
- می فهمی چی داری میگی؟
- چرا خوبه که...
- چرت نگو!به بچه کار یاد می دی؟نمیخواد پیشنهاد بدی!
- خب می گه بلده!
مهیار اخم می کند و می گوید:
- باشه بابا اصلا تو خیلی به صلاحش بلدی کار کنی!
فرهاد با حالت تسلیم می گوید:
- باشه داداش من که چیزی نگفتم!
مهیار رویش را از فرهاد می گیرد و جوابش را نمی دهد.
عمه منصوره برای ختم بحث می گوید:
- حالا که چیزی نگفت انقدر غیرتی می شی!خان داداش بفرمایید چایی تون یخ کرد

چرا انقدر به عمو مهیار بر خورد؟!
عمو فرهاد که حرف بدی نزد!!
بیخیال چایم را بر می دارم و می نوشم...
***
ادامه دارد..
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 03:18 PM، توسط Aisan.)
2017/03/09 04:46 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #7
RE: نفس
فصل اول - قسمت ششم
*******************
بیخیال چایم را می نوشم اما گه گاهی عمو مهیار را هم زیر چشمی نگاه می کنم.هنوز با همان اخم ظریف،سعی دارد با تلفن همراه سر خودش را گرم کند.
بابا از عمو فرهاد می پرسد:
- از دکترش خبری نشد؟
عمو نفس عمیقی می کشد و به معنای نه،سر تکان می دهد.

از بابا شنیده بودم که خود مادر بزرگ از غده ای که در سر دارد بی خبر است و نمی داند با چه بیماری خطرناکی دست و پنجه نرم می کند!فقط می داند که به خاطر کهولت سن کمی ناخوش است و این از ویژگی های پیری بوده و چیز عجیبی نیست.​
دکترش هم که برای تعطیلات تابستان به خارج از ایران رفته بود،گفته بود که هروقت جواب آزمایش های مادر بزرگ آمد،آن ها را برایش ارسال کنند.
بابا ادامه می دهد:
- آزمایش هاش رو براش فرستادی؟
- نه هنوز جواب آزمایش ها نیومده.

عمو مهیار که حالا در حال گوش دادن به گفت و گو های دو برادر بزرگتر خود است،وارد بحث می شود:
- اصلا معلوم نیست این کی برگرده!خیر سرش بیمار زیر دستش داره اونم با این اوضاع-و با چشم به مادر بزرگ اشاره می کند-بعد پا شده رفته دنبال خوش گذرونی خودش!معلوم نیست دکترای این مملکت دارن چیکار می کنن!خدا تومن زیر میزی گرفته،تازه برای تیغ بازی- منظورش عمل جراحی بود که می خواست مادر بزرگ متوجه نشود-گفته باید پنج تومن دیگه هم بدیم!
بابا با تعجب می پرسد:
- نه بابا!؟
عمو فرهاد جواب می دهد:
- راست می گه...

میان حرف هایشان،لامپ حبابی بزرگی که بالای سر مادر بزرگ است خاموش و روشن می شود.عمه منصوره رو به عمو مهیار می گوید:
- مهیارم داداش فک کنم این رو عصر فرهاد خوب نبسته،بی زحمت سفتش می کنی؟
مهیار می خندد و رو به مادر بزرگ می گوید:
- کاش این میفتاد روت تا سرطانت با یه ضربه خوب شه!
همه چشم هایمان گرد می شود و به سمت عمو مهیار بر می گردیم که دست پاچه می گوید:
- نه...چیزه...منظورم اینه که کاش میفتاد روی سَرتان تا خوب شی!
و خانه از خنده ما به خاطر سوتی بد و ماست مالی بدتر عمو مهیار منفجر می شود.

از جایش بلند می شود و همان طور که ریزریزکی می خندد،پشت سر مادر بزرگ می رود تا لامپ را محکم کند که مادر بزرگ با لبخند کنایه می زند:
- دستم درد نکنه ننه ... 27 سال زحمتت رو کشیدم حالا می گی لامپ بیفته رو سرم؟
-انگار خوب سوتی اش را جمع کرده بود که مادربزرگ نفهمید-عمو مهیار که دستش را برای محکم کردن لامپ دراز کرده بود؛به سمت مادرش می رود،قامت بلندش را خم می کند و دست های قدرتمند و عضله ای اش را دور تن مادر بزرگ می پیچاند و بوسه ای نرم بر سرش-شاید همان جایی که تومور قرار داشت-می نشاند و می گوید:
- نــــه عزیز پسر!ما نوکر شما هم هستیم!
مادربزرگ لبخند می زند:
- قربون پسرم بشم ننه ...
مهیار دوباره قامت صاف می کند و من می توانم به وضوح گَرد غم را بر چهره جوانش ببینم...

بدون آنکه ذره ای به خود زحمت بدهد،دستش را دراز می کند و لامپ را می پیچاند تا محکم شود.در دل با خود می گویم:
- یا خدا ... چقد درازه! حالا اگه من بودم ...!
از فکر خودم خنده ام می گیرد که مهیار آن را بی پاسخ نمی گذارد:
- چیه؟ قد رشید ندیدی؟
خنده ام را جمع و جور می کنم و با دست آن را می پوشانم:
- اختیار دارید!
یعنی انقدر بلند فکر کردم؟! سرم را بالا می آورم تا جوابم را بگیرم اما در دل دعا می کنم که کاش بیشتر از این ضایع نشوم؛که انگار این را هم می شنود و به خنده ای بسنده می کند و دوباره سرجایش می نشیند.
نگاهم به عمو فرهاد می خورد که با اخم و نارضایتی مارا نگاه می کند!درک نمی کنم این دو چرا امروز انقدر با هم سر جنگ دارند؟
غیر ممکن است این نگاه فرهاد از چشمان مهیار دور مانده باشد،اما در چهره او که جز آرامش چیزی نمی بینم!

میان حرف زدن های خواهر و برادرها-عمو مهیار فقط زمانی صحبت می کرد که از او سوالی می شد،آن هم خیلی کوتاه و مختصر-حتی کلمه ای هم سخن نمی گویم.هرچه باشد هنوز به بودن میان جمع شان عادت نکرده ام...
چند دقیقه می گذرد که جمع ساکت می شود اما عمو فرهاد سکوت را با سوالی که از بابا می پرسد می شکند:
- داداش اجازه می دید مشکات رو برای غریق نجات معرفی کنم؟
بابا دو طرف لبش را به معنای نمی دانم پایین می دهد و می گوید:
- والا ... خودش اگر دوست داشته باشه من حرفی ندارم...
نگاه شان روی من زوم می شود،برای پاسخ دادن سرم را بالا می آورم که با اخم های ترسناک مهیار رو به رو می شوم!از بچگی شناگر ماهری بودم ولی به خاطر سن کم نمی توانستم غریق نجات یا مربی شوم،حالا هم که موقعیت خوبی برایم پیش آمده تا یکی از آرزو هایم محقق شود،کسی مخالفت می کند که شاید حق هیچ نوع دخالتی در تصمیم گیری های زندگی ام را ندارد،اما نمی دانم چرا وقتی مخالفتش را می بینم،نمی توانم قبول نکنم!
همه منتظر پاسخ من هستند؛مخصوصا عمو مهیار که می دانم انتظار دارد «نه» بگویم-این را از مخالفت اول کارش و اخم های در هم گره خورده حالا می فهمم-
نگاهم را از مهیار می گیرم و به فرهاد می دوزم:
- امم...راستش...نمی دونم چی بگم ولی...
فرهاد حرفم را قطع می کند:
- عمو اصلا نگران هیچ چیزی نباش،از همه نظر تامین و قابل اعتماده چون توی پایگاه خودمونه.میخوام نظر خودت رو بـــ --...
مهیار با عصبانیت میان حرفش می پرد:
- چرا انقدر اصرار داری بکشونیش توی این کار؟تازه مطمئنم هستی؟!
فرهاد با اطمینان جواب می دهد:
- آره مطمئنم!
مهیار صدایش را بالاتر می برد:
- همین اطمینان و کارهای بی جات بود که خودتو به این وضع انداختی!-و به دست چپش اشاره می کند که از مچ قطع شده و دست ندارد-
فرهاد هم کمی اخم می کند و با صدای مصمم تری می گوید:
- اون روز مجبور بودم!شیفتم تموم شده بود داشتم میومدم خونه!عملیات اضطراری بود!کسی هم جز من اونجا نبود!تا مسئول شیفت بعدی برسه طول می کشید!
- هیچ کس مجبورت نکرد می تونستی نری!
- می فهمی چی می گی مهیار؟چته امشب؟
- آره می فهمم خوبم می فهمم!تو لازم نکرده این بچه رو هم مثل خودت بدبخت کنی!
فرهاد دهن باز می کند تا جواب بدهد که مهیار می گوید:
- همیشه حرف داری که کار احمقانه ات رو توجیه کنی!
عمه پا در میانی می کند:
- فرهاد!مهیار!بسه دیگه!
هردو ساکت می شوند و عمه ادامه می دهد:
- اصلا خودش هنوز جواب نداده!
باز همه نگاهم می کنند.حالا هم مهیار و هم فرهاد با نگاه هایشان انتظار دارند طرف آن هارا بگیرم...
نفس عمیقی می کشم و می گویم:
- عمو جان ممنون که به فکر من هستید ولی درس هام خیلی سنگینه فعلا نمی تونم این کار رو قبول کنم!
فرهاد سری به معنای باشه تکان می دهد و از جایش بلند می شود به حیاط می رود.به مهیار نگاه می کنم و دنبال نگاه تشویق آمیزش می گردم اما چیزی جز باقی مانده آن خشم را در صورتش نمی بینم!

عمه منصوره برای عوض کردن جو،به بابا می گوید:
- راستی داداش قرار شد همسایه ها عقب نشینی کننا
بابا و عمه مشغول صحبت درباره مسائل متفرقه می شوند اما من هنوز ذهنم در گیر این است:
«چرا مهیار اصرار دارد از رفتن من برای غریق نجاتی جلو گیری کند؟چرا انقدر عجیب و غریب است؟خیلی نمی خندد و وقتی هم که می خندد،خنده هایش ساختگی است غیر از وقتی که مستقیما با من صحبت می کند؟چرا برخلاف بقیه هنوز با من گرم نمی گیرد؟مطمئنم فرهاد را خیلی دوست دارد اما نمی دانم چرا این طور رفتار می کند؟»
***
ادامه دارد..
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 03:19 PM، توسط Aisan.)
2017/03/10 02:48 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #8
RE: نفس
فصل اول - قسمت هفتم
*******************
دو ساعتی می گذرد که بابا عزم رفتن می کند:
-بابا بریم؟
با اشاره سر ، موافقتم را برخلاف میل قلبی ام نشان می دهم.بابا هم رو به بقیه اجازه خروج می خواهد
-خب با اجازه دیگه رفع زحمت کنیم...
چقدر رسمی!هیچ وقت ندیده بودم خواهر برادر ها اینگونه با هم حرف بزنند!
مهیار با شنیدن این حرف پدر سرش را بلند کرده و نگاه مان می کند و تنها عمه پاسخ می دهد:
-چه زحمتی داداش؟حالا تشریف داشتید...
چقدر مصنوعی!خب اگر از حضورمان راحت نیست،چرا الکی تعارف می زند؟
-ممنون دیگه باید بریم.
دوباره رو به من می گوید:
-بابا بریم؟
همیشه از این کار بابا متنفر بودم!برای اینکه از خانه میزبان خارج شویم،بیشتر از هزار بار رو به من می گفت«بابا بریم؟بابا آماده شدی؟بابا بریم؟»خب پدر من می بینی که آماده و منتظرم تا شما از جا بلند شوی و من هم مثل همیشه به دنبالت راه بیفتم!درست مثل مامان که هروقت به کسی می رسیم می گوید«مامان جان سلام کردی؟»واقعا نمی فهمم پدر و مادرم درباره من چه فکری می کنند!
نفسم را بیرون می دهم و می گویم:
- بله بابا جان ! بله بریم!
- خب پس پاشو دیگه
- لا اله الا الله!
از حرص خوردنم مهیار نیشش را باز می کند!بابا ادامه می دهد:
- اصلا می خوای همین جا بمونی؟
چشم می چرخانم و چهره عمه و عمو را واپایش می کنم؛چشم های مهیار از این پیشنهاد بابا می درخشد و لبخندی را راهی لب هایش می کند،اما عمه به لبخند تصنعی اکتفا می کند.
از جا بلند می شوم تا بهانه دیگری به بابا ندهم:
-نخیر فردا کلاس دارم!
مهیار به طور ناگهانی راه کار می دهد:
- خب فرهاد می بردت!
خودش هم از این واکنش غیرمنتظره اش جا می خورد،چه برسد به من و بابا!سرم را زیر می اندازم و راه کارش را بی نتیجه می گذارم:
-نه ممنون مزاحم نمی شم...
مادر بزرگ به حرف می آید:
- مراحمی ننه جان!مهیار راست می گه اگر بخوای می تونی بمونی تا فردا با فرهاد بری
- نه ممنون.وسایلم دنبالم نیست.یه سری کار دیگه هم دارم که باید بهشون برسم
عمه بحث را خاتمه می دهد:
- خب شاید دلش نمی خواد بمونه اذیتش نکنید
برق سه فاز از سر مهیار قطع می شود و دوباره قیافه ای عادی را به خود می گیرد.
با همه خداحافظی می کنیم و به سمت در حیاط راهی می شویم.عمه تا خارج شدن ما از در خانه همراهی مان می کند اما عمو مهیار به خداحافظی ساده ای اکتفا کرده و بعد از خروج بابا از در حیاط،به سرعت پله های سنگی را که در حیاط قرار داشت به سمت اتاق طبقه بالا،دوتا یکی طی می کند.فکر می کنم عادت دارد که انقدر زود مهمان را ترک کند!
چقدر دلم میخواست بمانم و شب را کنار کسی طی کنم که به عنوان عمو به من معرفی اش کرده اند،اما انگار عمه چنان لذتی از حضور من نمی برد و من هنوز آنفدر بی شخصیت نیستم که خودم را به خاطر خواسته دلم،به کسی تحمیل کنم یا به عبارتی خودم به کسی آویزان کنم!
***
ادامه دارد
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 03:20 PM، توسط Aisan.)
2017/03/25 11:03 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #9
RE: نفس
فصل اول - قسمت هشتم
********************
روزهای اول تابستان می گذرد و از آنجا که هیچ وقت همه چیز باب میل من پیش نمی رود،خوشی راحتی از مدرسه با گرمای تابستان بر من حرام می شود! البته پریشانی ذهن بابا به خاطر بیماری مادر بزرگ که روز به روز بدتر می شود هم بر این سختی اضافه می شود.

پزشک مادربزرگ بعد از دیدن نتایج آزمایش او در ایمیل به عمو فرهاد اینطور نوشته بود:
-نوع وراثتی این بیماری کمیاب،یکی از سخت ترین بیماری های مغزی است که بیمار را نهایتا تا شش ماه آینده از پا خواهد انداخت.اگر بخواهید می توانیم برای عمل جراحی اقدام کنیم امااحتمال بهبودی پنجاه پنجاه است اما امتحان آن هم ضرری ندارد...

از روزی که فرهاد جواب پزشک را به بابا گفت،بابا هر شب به خانه مادربزرگ می رفت و شب ها با دلی نگران سر به بالش می گذاشت.شب های زیادی خودم او را موقع ناله در خواب،بیدار می کردم.بالاخره تصمیم گرفتند مادربزرگ را عمل کنند و همه هزینه ها را هم متقبل شدند.در اصل این عمو فرهاد بود که تمام هزینه ها به دوشش بود.
عمل مادربزرگ و آمادگی های قبل و بعدش حدود یک ماهی طول کشید.در طول این یک ماه،بابا و عموها از تمام کارهای خود زده بودند تا ساعات بیشتری کنار مادری باشند که به گفته پزشک ها تا چند ماه بیشتر از عمرش باقی نبود...

در بین تماس های تلفنی بابا و عمو فرهاد فهمیده بودم که عمو مهیار شب ها را در حیاط بیمارستان صبح می کند و به هیچ وجه حاضر نمی شود به خانه برود و فردا دوباره برگردد.دلم برایش می سوخت.اگر برای مادربزرگ اتفاقی می افتاد،او حسابی تنها می شد و ضربه سختی می خورد.این طور که من دستگیرم شده بود،مهیار شدیدا به مادرش وابسته بود و تنها دلیل خروجش از اتاقش که طبقه بالا بود،مادرش بود.حتی با خواهر ها و برادرش گرم نمی گرفت و تا وقتی نیاز نبود صحبت نمی کرد.حضورش در جمع آن ها فقط به خاطر مادری بود که حالا زنده ماندنش به احتمالات بند بود.مادری که مهیار برایش جان می داد و عاشقانه دوستش داشت...

عمل به خوبی انجام شده بود و توده بزرگی از تومور از مغز مادربزرگ خارج شده بود.توموری که مانع تبادل هوا در مغز،باد کردن رگ ها و خونریزی های داخلی می شد.اما مشکل اینجا بود که تومور خودرو بود و حتی با وجود حذف بخشی از آن،بازهم رشد می کرد!دوباره و دوباره...
***
چند شب بعد از عمل مادربزرگ،به درخواست مادرم همراه با پدر برای ملاقات او به بیمارستان رفتم.چون خارج از تایم ملاقات بود،باید صبر می کردم تا اول بابا برود و برگردد و بعد به جای عمه وارد شوم.
در اتاقک انتظار روی یکی از صندلی ها نشستم و منتظر ماندم تا بابا همراه با عمه برگردد.حدود یک ربعی گذشت که عمو فرهاد آمد و با دیدن من انگار که سر حال بیاید،خالصانه لبخند زد و به سمت من آمد:
- سلام خانوم!
به احترام جلوی پایش ایستادم و دستش را که به سمتم دراز کرده بود،در دستم فشردم:
-سلام تیمسار!
کنارم نشست:
- منتظری بابا بیاد؟
-بله...شما کجا بودی؟
-بیرون بودم...کار داشتم...
-چیکار داشتی ؟
-هیچی...
-خوبی؟
-نه...
-چرا؟
-مامان حالش خوب نیست.از دست اینا هم نمی دونم چیکار کنم!هر کدوم یه دستوری می دن!
-چی می گن مگه؟
-مسخره بازی!عمه هات که هرکدوم سر اینکه کی بمونه دعوا دارن ولی یکی شون هم درست از پس کار بر نمیاد،اون مهیارم که اصلا با آدم حرف نمی زنه بفهمی چه مرگشه!
می خندم: خب حالا نمی خواد حرص بخوری همین چارتا شیوید رو کله ات می ریزه کسی زنت نمی شه!
می خندد:زن کجا بود ... با این همه بدبختی ...
دست بر شانه اش می گذارم: درست می شه نگران نباش
به زمین خیره می شود و هوا را به سختی می بلعد.
بابا و عمه وارد می شوند و به سمت ما می آیند.با عمه سلام احوال پرسی می کنم و به سمت در حرکت می کنم.سرباز جوانی که دم در روی صندلی نشسته است راهم را سد می کند:
-خانم کارت ورودتون؟
-کارت؟
-کارت همراه بیمار.خارج از تایم ملاقاته!
قبل از اینکه جواب بدهم صدای عمو فرهاد را از پشت سرم می شنوم:
-خانم با من هستن،در رو براشون باز کن
سرباز به سمت صدا سرش را بالا می گیرد و با دیدن فرهاد از جایش بلند شده و احترام نطامی می گذارد:
-شرمنده قربان   
دوباره رو به من می کند:
-بفرمایید خانم
دلم از این همه ابهت ضعف می رود!به سمت فرهاد بر می گردم  و با یک لبخند دندان نما،لذتم را نشان می دهم.عمو هم که به حالت نظامی دست هایش را پشتش قفل کرده،یکی از دو ابروی پرپشتش را بالا می دهد و کوتاه و مردانه لبخند می زند:
- میخوای باهات بیام؟
-نه خودم می رم
سرباز در را باز می کند و من به سمت ساختمانی که مادربزرگ در آن بستری شده حرکت می کنم...
***
ادامه دارد
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 03:20 PM، توسط Aisan.)
2017/03/25 11:08 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #10
RE: نفس
فصل اول - قسمت نهم
*****************
حیاط بیمارستان بسیار بزرگ است و چند ساختمان و باغچه های کوچک و بزرگ در آن جا خشک کرده اند.به سمت ساختمانی می روم که روی آن شماره 4 بزرگی ثبت شده.حرف بابا را در ذهنم تکرار می کنم:
-ساختمان4 ، طبقه سوم ، بخش زنان ، انتهای راهرو ، دست چپ ، اتاق شماره27
وارد ساختمان می شوم و به سمت یکی از آس**نس*ر ها می روم،دکمه اش را فشار می دهم و منتظر می مانم تا به طبقه همکف برسد.چند لحظه می گذرد که وجود یک نفر دیگر را پشت سرم احساس می کنم اما بی توجه به آن شخص، وارد آس**نس*ر می شوم.شخص هم با فاصله بسیار کم از من وارد آس**نس*ر شده و دقیقا کنارم می ایستد.با وجود آنکه فضای آس**نس*ر بسیار بزرگ و گسترده است،از نزدیکی مرد قد بلندی که کنارم ایستاده،احساس تنگی نفس می کنم.دکمه طبقه3را فشار می دهم و همزمان با بسته شدن در آس**نس*ر،احساس می کنم که مرد هم به من نزدیک تر می شود.-کاش لال می شدم و همراهی تیمسار را رد نمی کردم!-کوبش قلبم آنقدر سنگین و سریع می شود که تنفسم را سخت می کند.کمی جلوتر می روم و نزدیک به در آس**نس*ر می ایستم تا با باز شدن در،خودم را آزاد کنم.
- دختر زیادی سر به زیری!
با شنیدن صدای فرهاد،چشم هایم تا آخرین حد ممکنه باز می شود.به سمت صدا بر می گردم تا چیزی که گوش هایم شنیده را با چشم هایم تایید کنم و در کمال تعجب،عموی مردم آزارم را می بینم.
- ای خدا بگم چیکارت نکنه ... مردم از ترس ...
می خندد: بله صدای قلبت رو می شنیدم!وگرنه قصد داشتم اذیتت کنم!توام که سر به زیر!
-خب عزیز من چه وضعشه؟نمی گی سکته می کنم؟
-حالا چرا انقدر تند تند راه می رفتی!؟
-خب تاریک بود می خواستم زودتر برسم
-همین دیگه ... بس که تندتند می رفتی نمی شد اعلام وجودیت کنم
-حالا برای چی اومدی؟
-اگر به جای من یکی دیگه بود چیکار می کردی؟
-بعله...کاملا قانع شدم!
در آس**نس*ر باز می شود و من دنبال عمو فرهاد به راه می افتم.بخش کاملا تاریک و ساکت است.حتی یک پرستار هم نیست چه برسد به افراد دیگر.فرهاد به سمت در بخش می رود تا وارد شود که می پرسم:
-مگه اینجا بخش زنان نیست؟
-چرا
-خب پس برای چی میای تو؟
-اتاق مامان خصوصیه،زود بر می گردم
وارد سالن کوچکی می شویم؛عموم مهیار روی صندلی ای نشسته که درست رو به روی در اصلی بخش زنان است.دست به سینه،سرش را به دیوار تکیه داده و یکی از پاهایش را روی پای دیگرش انداخته و چشمانش را بسته.با صدای باز شدن در به سمت ما بر می گردد و با دیدن من لبخند می زند.به سمتش می روم و سلام می کنم و او هم گرم پاسخ می دهد.دوباره به دنبال فرهاد راه می افتم و وارد اتاق27 می شوم.
مادر بزرگ روی یکی از تخت ها خوابیده است.صورتش پف کرده و همان طور که با سروصدا نفس می کشد،به خواب رفته.فرهاد جلو می آید و صدایش می کند:
-مامان؟مامان جان؟مشکات اومده...
با سر اشاره می کند تا با او صحبت کنم.چه بگویم؟خب حرفی ندارم!ناچار فقط سلام می کنم:
-سلام مادرجان ... سلام ... حالتون خوبه ...
برای یک ثانیه چشمش را باز می کند و دوباره می خوابد.چقدر مسخره!به کسی «مادر جان»می گویم که حتی یک ساعت هم به من محبت نکرده و حالا که حال خوشی ندارد باید به ملاقاتش بروم!چقدر از حرفم پشیمان می شوم!کاش می شد حرف را پس گرفت!
عقب می روم و جلوی روشویی می ایستم و در آینه به چهره ام نگاه می کنم.مقنعه شکلاتی رنگم از شدت عرق خیس شده.هر موقع که به ملاقات این خانواده می آیم همین طور می شوم؛پر از اضطراب.
آب را باز می کنم و صورتم را می شویم.کمی حالم که سرجایش آمد،قامت صاف می کنم تا مقنعه ام را مرتب کنم که متوجه حضور مهیار می شوم.سعی می کنم بی توجه به او،مقنعه را روی سرم مرتب کنم و موفق می شوم.
-چقدر مقنعه ات خیسه
به نشانه مثبت سر تکان می دهم و دست هایم را با دستمال می خشکانم.
-حالت خوبه؟
به سمتش بر می گردم و با لبخندی ساختگی،جوابش را می دهم:
-بله خوبم عمو
دستانم را میان دست های قدرتمندش می گیرد و می گوید:
- چرا نقدر یخی؟
- چون دست و صورتم رو شستم.به خاطر آبه
- آب اینجا ولرمه،به خاطر آب نیست.فشارت نیفتاده؟
-نه!برای چی باید فشارم بیفته؟
- چون رنگت هم پریده!
جوابی نمی دهم.چون جوابی ندارم که بدهم.اضطراب و نا آرامی دلم را چهره ام گواهی می دهد.دستانم در حصار دستان مهیار و چهره ام در زندان چشمان با نفوذش گیر افتاده؛درست مانند کسانی که مجرم باشند،در بندم!
- همیشه انقدر یخی؟
سوال ناگهانی اش باعث می شود سرم را بالا بگیرم.اما جوابی نمی دهم و فقط شانه بالا می اندازم.خب چه بگویم؟بگویم هروقت تو و خانواده ات را می بینم این طور دگرگون می شوم وگرنه در مواقع عادی از شدت گرما حتی کف دستانم هم گُر می گیرد و عرق می کند؟
***
ادامه دارد ...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/08/14 03:21 PM، توسط Aisan.)
2017/03/27 06:29 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان