زمان کنونی: 2024/06/30, 08:41 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/30, 08:41 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وریتاس

نویسنده پیام
diana king
The Gluey Witch



ارسال‌ها: 5,806
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 2076.0
ارسال: #1
بهار وریتاس
وریتاس!
می بینی؟
اینجا نورلند است.
سرزمین هیچ کجا.سرزمین حقایق گم شده.
سرزمینی که عشق،شادی و اندوه را زنده نگه می دارد...

و حقایق را،روشن!
...
نویسندگان: 
white knight
diana king

ژانر:
فانتزی،ماوراء الطبیعه،شمشیر و جادو

تاپیک نظرات:
https://www.animpark.net/thread-28150.html
2017/03/20 08:33 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
white knight
I.T.N.O.G.savior



ارسال‌ها: 1,236
تاریخ عضویت: Dec 2014
اعتبار: 560.0
ارسال: #2
RE: وریتاس
قسمت یک:اِبا



طلوع خورشیدِ بی رمق بر روی سرزمین های نورلند نوید روزی تازه برای مردم ساده دل آن سرزمین را میداد هفت قلمرو نورلند با اشعه های خورشید کم کم خودشان را نمایان میساختند; جنگل های تنک و گاهی پر پشت ،دشت های نسبتا سبز، رود خانه ی دویدر- که نورلند را به دو قسمت شرقی وغربی تقسیم میکرد- و در آخر مرز هایشان با دورکا جایی که تاریکی برای سال های دراز در آنجا خفته بود و کسی در نورلند حتی حاضر نبود اسمش را بر زبان بیاور ، بجز دختر جوانی که در جاده های جنگلی قسمت غربی نورلند در حال حرکت بود ؛حرکت به سمت مرزهای دورکا.
اِبا کلاه قرمزو سفیدی، درست هم رنگ لباس بلندش، روی سرش انداخته بود وشمشیر کوچکش را به کمر بسته بود ، شی پارچه پیچ شده بلندی روی دوشش بود و تعدادی چاقوی کوچک همراه با کیفی به کمربند پارچه ای اش وصل بود؛جاده ی جنگلی خلوت و ساکت بود و تنها چیزی که سکوتش را میشکست آواز گه گاه پرنده ای یا صدای شکستن شاخه ای در اعماق جنگل بود. دختر بدون توقف و با سرعت جاده را طی میکرد، هر چه جلوتر میرفت تعداد درختان کم تر و در عوض بوته های وحشی و زمین های باز بیشتر میشد ؛ با کمتر شدن تعداد درختان بوی دریای لوکید واضح تر میشد ، وقتی که آخرین درخت را رد کرد چشم انداز سرزمین های سرسبز شورویل و دریای لوکید در سمت راستش برایش آشکار شد ، ابا ایستاد تا منظره را با دقت تماشا کند ، دهکده ی بزرگی در فاصله ی دور بود با
شالیزار های سرسبزی که اطرافش را گرفته بودند; به سرسبزی و خوش منظرگی دهکده خودش-گرینویل- نبود ، اما باز هم آب و هوای خنکش در اواسط سال آدم را سر حال می آورد دختر کلاهش را برداشت و اجازه داد باد موهای بلند ومشکی اش را به حرکت در آورد نفس عمیقی کشید و از بین شالیزار ها به سمت دهکده رهسپار شد.

طولی نکشید تا دختربا جمعیت شورویل روبه رو شد ؛ بعد ازگذشتن از دروازه بازارچه محلی شورویل شروع میشد ودر بین خانه های کاه گلی امتدادمی یافت ؛ بازارچه شلوغ و پرهیاهو بود مرد ها در بین هیاهوی مغازه دار ها با صدای بلند خوش و بش میکرند و زن ها _با موهای کوتاهشان_ دور هم جمع میشدند چیزی میگفتند وآرام میخندیدند، اما کودکان در این بازار ها جایی نداشتند واغلب در زمین های خاکی شورویل ، مشغول بازی میشدند.
ابا بعنوان یک خارجی در بین آن جمعیت کاملا تشخیص بود و همین تفاوت باعث جلب نگاه های کنجکاو و پچ پچ زن ها نسبت به موهای بلند و لختش،پوست سفیدش و لباس نرم اش میشد.دختر بدون توجه زیادی به پچ پچ ها نامه ای پوستی را از کیفش در آورد و قسمت آخر آن را با دقت برای چندمین بار مرور کرد:

  "...جنگجوی منتخب شما را در اسپارس میبینم.

                                                      با احترام و امضای شاهین خاکستری"

دختر هیچ ایده ای نداشت که اسپارس کجا میتواند باشد پس به سمت پیرمرد دست فروشی رفت تا از او مکان اسپارس رابپرسد ، پیرمرد به شیوه ی کشاورزان آن جا سربند کتانی و لباس نخی نازکی به تن داشت ، پوستش بر اثر کار زیر آفتاب به تیرگی گراییده بود و بدنش به معمول آن سرزمین درشت و قوی مینمود;ابا با لحجه ی غریبش شروع  به صحبت کرد:آقا میدونی اسپارس کجاست؟
پیرمرد اخم هایش را در هم کشید بخاطر لهجه دختر حرف هایش را واضح نمیفهمید:چی؟

ابا با کم حوصلگی تکرار کرد:اسپارس

-واضح حرف بزن دخترم.

دختر نامه را جلوی پیرمرد گرفت ، کلمه اسپارس را با دست نشان داد وتکرار کرد :اس...پارس.
آهان اسپارس رو میگی،زمین های کووین،اونطرف شهر یه جاده میخوره به جنگلا اونو بگیر برو تا برسی به یه چشمه، چشمه رو دیدی بپیچ تو جنگل اونطرف درختا سبزه زار اسپارسه...اما مراقب باش مردم میگن کووین آدم مهمون نوازی نیست.

ابا سرش را تکان داد خواست راه بیافتد که پیرمرد جلویش را گرفت:آآآآ خانم جوان وایسا مردم شورویل البته به غیر از کووین آدمای مهمون نوازین بیا هر کدوم از وسایل منو میخوای بعنوان هدیه بردار.

ابا نگاه خیره ای به وسایل فروشی پیرمرد انداخت از بین صدف ها وماهی ها وموجودات خشک شده ،شی شفافی چشمش را گرفت ،مانند یک کریستال شفاف بود که آب درونش جریان داشته باشد با کنجکاوی به آن اشاره کرد:این چیه؟

از آب های عمیق لوکیده ،اسم دریاچه اینجا لوکیده چون علاوه بر اینکه شفافه توی اعماقش این آب هست ؛ بهش میگن آب روشن؛ اگه این شیشه رو تکون بدی نور بهت میده، هرچی تکون بیشتر باشه نورشم بیشتر میشه ، بجز ماهیگیرای ماهر اینجا هر کی بره دنبال این میمیره.
  ابا با خوشحالی دو شیشه کوچک آب را بعنوان هدیه از پیرمردگرفت و رهسپار اسپارس شد ؛ با آدرس پیرمرد تا قبل از ظهر آن جا بود، چمن زاری باز که درختان تنومند ، دایره وار احاطه اش کرده بودند ؛ طبق نامه شاهین خاکستری آن جا منتظرش بود اما وقتی رسید کسی آنجا نبود. ابا از بین درختان خوب نگاه کرد اما کسی در چمن زار نبود؛از آن جا خوشش نمی آمد . بنظرش کسی او را زیر نظر داشت ، با اکراه به چمن زار پا گذاشت ، کمی پیش رفت اما احساس خطری که میکرد همانجا متوقفش کرد ، دستش را روی قبضه شمشیرش گذاشت و منتظر ایستاد ، سکوت بود تا  صدای پرواز شئ پشت سرش اورا از جا پراند؛ به لطف عکس العمل خیلی سریعش توانست با شمشیرکوچک منحرفش کند اما نیروی زیاد پشت جسم باعث شد تعادلش را از دست بدهد؛ جسم ها تیر کمان بودند اما نه یکی، بلکه سه تا. ابا با تعجب به تیر ها خیره شده بود که موج حمله دیگری ازپشت سرش احساس کرد با سرعت برگشت و صدای برخورد تیر با فلز سرد شده شمشیر فضای چمن زار را پر کرد ؛برای بار سوم،چهارم،پنجم؛ششم...تیر ها پشت سر هم از مکان های نامعلومی به سمتش پرواز میکردند و اورا به نفس نفس انداخته بودند، ابا پس از منحرف کردن دوازدهمین گروه تیر ها در حالیکه گاردش را حفظ کرده بود داد زد:از گرینویل آمدم شاهین خاکستری رو ببینم.
این وضعیت برایش ناراحت کننده و طاقت فرسا بود با گفتن این جمله انتظار داشت ازش استقبال شود و این بازی مسخره تمام شود اما اینطور نبود دسته دیگری تیر جیغش را به هوا برد ابا با صدای بلند اعتراض کرد :ببینم داری امتحانم میکنی یا میخوای بکشیم؟

صدای کلفتی از جایی بین درختان بلند شد:اگه امتحانت کنم که باید سعی کنی سربلند ازش بیرون بیای و اگه بخوام بکشمت که باید سعی کنی زنده بمونی.

ابا با اخم صدایی از خودش در آورد و دستش را به سمت پارچه قهوه ای پشت سرش برد اما صدا دوباره بلند شد:نه ابا بدون استفاده از سلاح مخصوصت باهام بجنگ نمیخوای که این درختای نازنین رو نابود کنی؟

ابا با حرص سلاحش را روی زمین انداخت فریادی کشید و به سمت درختان حمله ور شد اما تیر ها حسابی دقیق شده جلوی حرکتش را میگرفتند،  ابا بعد از چندین بار تلاش بیهوده سعی کرد آرامشش را حفظ کند واز فکرش کمک بگیرد ؛
تیرانداز نمیتوانست در یک لحظه از چند جا تیر بیاندازد پس در اطراف دایره میچرخید و اورا زیر نظر داشت ابا باید آنقدر سریع عمل میکرد تا اورا همانجا که تیر ها می آمدند گیر بیاندازد، اما فضای بین درختان برای فرارش باز بود و تاریکی بین آن ها اجازه دیدن تیرانداز را نمیداد ؛ نبرد همچنان ادامه داشت ، پس از شکستن و مهار کردن یکی دو تیر دیگر پوزخندی روی لبان ابا شکل گرفت ؛ دختر قدرتش را جمع کرد به محض پرتاب شدن تیر های بعدی روی پاهایش جست زد و از مسیر تیر ها کنار پرید ؛ یکی از شیشه های کریستالی را در آورد و به سمت چپ جایی که تیرانداز تیر ها انداخته بود،پرتاب کرد و به دنبال آن چاقو های کوچکش در هوا به پرواز در آمدند ؛ شیشه به تنه ی درخت خورد واز هم پاشید ، بلافاصله نور خیره کننده ای فضای بین درختان را روشن کرد و چاقو ها بین درختان نشستند همین کافی بود تا ابا فرصت حمله پیدا دختر با شمشیر کوچک به سمت هیکل سیاه پوش بین درختان حمله کرد مرد با تیر کمان بلندش حمله ی ابا را مهار کرد اما از بین درختان به چمن زار دوید موهای جو گندمی اش روی صورتش ریخته بودند و کمان تیره رنگ آماده ی پرتابش با لباس های مشکی اش یکی شده بود نگاه ابا روی گردنبند نقره ای مرد متوقف شد،گردنبند شاهینی نقره ای بود ،ابا با خنده زیر لب گفت:شاهین خاکستری...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نورلند:norland
اِبا:eba
دورکا:dorka
شورویل:shorvile
گرینویل:greenvile
لوکید:lucid
اسپارس:spars
2017/03/20 07:38 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
diana king
The Gluey Witch



ارسال‌ها: 5,806
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 2076.0
ارسال: #3
RE: وریتاس
قسمت دو:میا



باد ملایمی که در دشت ها،جنگل ها و سواحل نورلند می وزید،دل ماهیگیرها و کشاورزان محلی را شاد می کرد.اما هرچه به سمت مرکز نورلند پیش میرفتی تند تر می شد.تا جایی که برای قله ی میرو و ساکنان آرام و بی هیاهویش،

قطرات بلورین باران های شبانگاهی و دانه های کوچک و نمناک برف را با خود به همراه می آورد.چیزی که برای برخی از مردم نورلند،غیرقابل تحمل بود و برای برخی نماد سرزندگی.در حقیقت مردم میرو باران های دهکده را مثل ارثی از گذشتگان خود دوست داشتند.

باران سبزی و سرسبزی پدید می آورد و گوسفندان از وجود این سبزی ها زندگی می کردند.

این برای مردم دامپرور میرو کافی بود تا در تمام طول روز و شب های زندگی اشان با لذت بارش را ببینند.در همان باران ها بچه ها به دنیا می آمدند.بازی می کردند.غذا می خوردند.بزرگ می شدند و هر یک گله داری ماهر می شدند.

زنان میرو با چشمان درشت و موهای بلند و یک دست قهوه ایشان که به شکل مرسوم بافته می شد،هر شب با گیاهان دارویی برای گوسفندان خوراکی محلی درست می کردند.میا هنوز سخنرانی رییس ده،جاکوب،را به یاد می آورد.جاکوب مثل همه ی مردهای بزرگ میرو ریش قهوه ای داشت که حلقه حلقه بافته شده بود. می گفت:"هر مردمی چیزی برای نشان دادن دارند.یک راز موفقیت.راز میرو هم باران است."

اما باران برای میا احساسات متناقضی به همراه داشت.میا نمی دانست حالا که بر فراز میرو ایستاده و به دهکده ی اجدادی اش می نگرد،چه احساسی نسبت به این باران همیشگی دارد.آیا این آخرین بارشی بود که اینجا و اینگونه می دید؟

گوسفندان با خوردن ماده ی عجیب و جادویی که زنان درست می کردند،تمام شب را با آرامش می خوابیدند.و هر صبح قبل از طلوع آفتاب،مردم میرو را با آهنگ زنگوله هایشان بیدار می کردند.

میا خودش را به یاد آورد که دلش نمی خواست زود بیدار شود.دلش می خواست کنار آتش کلبه بماند.میرو همیشه سرد بود.

بعد صدای سوت می آمد.سوت همیشگی سدریک چوپان که هنوز آنقدرها مرد محسوب نمی شد که ریشش را حلقه حلقه ببافد.اما همان چشمان تیز و باهوشش کافی بود تا جاکوب به او اعتماد کند و گله ی گوسفندان را به او بسپارد.

پیش از سدریک پدرش چوپان بود و پیش از او پدربزرگش و پیش از آن پدرپدربزگ خودش.اما سدریک جوان ترین چوپان بود.معمولا چوپان ها بیشتر از پدر سدریک عمر می کردند.

چوپان های قبلی نی می زدند و گوسفندها را بیرون می کشیدند.اما سدریک نی زنی را یاد نمی گرفت.برای همین میا برای او یک سوت چوبی درست کرده بود.حالا سوت هم گوسفندها را بیرون می آورد و هم میا را.میا هم می خواست به کوه برود.هر روز می رفت و هر روز بیشتر و بیشتر به زندگی در میرو وابسته می شد.20سال برای عاشق میرو شدن زیاد هم بود.

نفس عمیقی کشید و با اینکار ذهنش را آرامتر و درونش را پر از عطر بوته های کوهی کرد.نور ماه که از میان ابرهای باران زا و تیره ی بالای سرش هنوز هم پیدا بود،گیاهان زیرپایش را نمایان می ساخت. و او نیرویی عمیق را درون خود حس می کرد.نیرویی که باعث می شد همه چیز را طور دیگری حس کند.اگرچه حاضر بود تمام این نیرو را بدهد و به جایش فقط یک روز دیگر،در میان گل ها و بوته های معطر کوهی موردعلاقه اش نفس بکشد.

-پس بوته های معطر کوهی رو انتخاب می کنی؟

میا به خودش زحمت نداد تا سر برگرداند.بی آنکه نگاه کند می دانست سدریک چطور به یک درخت تکیه داده و دستش را به سمت یکی از شاخه ها دراز کرده و چگونه به او و به دهکده خیره شده است.حتی طرح لبخند کمرنگ،خیسی میان موها و قطرات باران روی شانه های او را به وضوح در ذهنش می دید.دهکده در سکوت فرو رفته بود.حالا حتما گوسفندها ماده ی سبزشان را تمام کرده بودند و آرام نفس می کشیدند.

-معنیش اینه که بودن کنار این بوته ها رو به خیلی چیزها ترجیح میدم.

-حتی به دهکده؟

میا چشمانش را بست و منتظر ماند تا سدریک جمله اش را تمام کند.

-حتی به من؟

باد موهای بلند قهوه ای رنگ و مرتب بافته شده ی میا را تکان می داد و گونه های سرخش را خیس تر می کرد.

تمام تلاشش را به کار برد تا این یک کلمه را بگوید:نه.

میا در ذهنش سدریک را می دید که از سرآسودگی حاصل از همین یک کلمه،لبخند تلخی زد و کنار درخت نشست:"و من و بوته ها را تنها می گذاری تا زیر باران سرما بخوریم؟"

-شاهین خاکستری..."

سدریک میان حرفش دوید:"شاهین خاکستری متعلق به یه دنیای خاکستریه.میا.مال دنیای پشت کوه ها.خیلی دورتر از میرو.دور تر از دهکده.جایی که خبری از نور آروم ماه نیست.خبری از عطر گل های موردعلاقه ات نیست.همیشه میگفتی که این چیزها برات مهمن."

صدای سدریک می لرزید:"دنیای دهکده ی میرو خاکستری نیست،میا.سفید است.مثل گل های مریم.اونجایی که تو میری غنچه ی مریم نداره."

میا زمزمه کرد:"و سدریکی نداره که هر روز صبح گوسفندها رو به چرا ببره تا من منتظر بمونم..."

هوا سرد بود اما میا به شدت عرق کرده بود.گرمش بود.

انگار تب داشته باشد.شاید به خاطر باران بود.دلش می خواست به کنار آتش برگردد.دلش می خواست صدای سوتی او را از خواب بپراند.

-کی می روی؟

-یک شب.مثل امشب.دیروقت.وقتی که تو خوابی و دهکده و تمام گوسفندان.

-شب خطر نداره؟

میا جواب داد:"چه فرقی دارد...صبح یا شب؟حداقل شب خبری از خداحافظی های دردناک نیست."

انگار آسمان خود را با احساسات میا تطبیق می داد.با هر نگاه غم آلود میا،آسمان قطرات درشت تری را به سوی بلندترین قله ی نورلند می فرستاد.

سدریک دوباره سعی کرد او را منصرف کند:"جایی که تو میری..."

این بار نوبت میا بود که حرف او را قطع کند:"جایی که من میرم،هر چه که باشه نورلنده.همین آسمان بالای سرم است."

سدریک باید به کلبه ی پدرش برمیگشت.صبح زود باید بیدار می شد و با گوسفندها می رفت.کلبه ی خانواده ی نیبل که تنها یک بازمانده داشت و نسبت به باقی خانه های دهکده که مثل شاخه های پیچک در هم تنیده شده بودند،فاصله ی بیشتری با دیگران داشت.نیبل ها هیچ وقت اهل معاشرت نبودند.همیشه وقت خود را با گوسفندان و بالای کوه می گذراندند.جاکوب بارها این حرف ها را به میا زده بود و گفته بود که ارزش وقت میا خیلی بیشتر از آن است که با پسرهای جوان یتیم بگذرد.میا پاسخ داده بود:"خب منم یتیمم.مثل سدریک."

چهره ی جاکوب سرخ شده بود.انگار بیش از حد توانش شنیده باشد:"گستاخی نکن دختر.تو تنها دختر ویلیام هستی."

ویلیام پدر میا و پسر جاکوب بود که وقتی میا 6 ساله بود،همراه همسر زیبایش،در زلزله زیر آوار مانده بود.

میا چهره ی آن دو را به خوبی به یاد می آورد و خاطرات کوتاه و شاد لحظاتی که با پدرش بود.ویلیام با چوب درخت های بلند میرو برای او اسباب بازی های کوچک درست می کرد که هنوز هم در اتاق زیرشیروانی کلبه ی جاکوب بودند.یک خرگوش چوبی.یک جاروی کوچک اسباب بازی که اندازه ی یک کف دست بود.یک دختربچه ی چوبی که به شکل غیرقابل توصیفی شبیه کودکی های میا بود و یک خانه ی عروسکی که بسیار ظریف و ماهرانه درست شده بود.ابزارهای چوبی ویلیام در تمام دهکده ی میرو شهرت داشت.

جاکوب می گفت:"وقتش را تلف می کرد.هیچ وقت از من یاد نگرفت که دهکده را چطور اداره کند.شب ها تا دیر وقت خودش را با آن تکه چوب های مسخره سرگرم می کرد و روزها می فروختشان.آن هم با قیمتی -چنان ارزان- که هیزم شکن ها هیزم نمی فروشند."

میا مادرش آبیگیل را هم به یاد داشت.مادرش شبیه حالای او بود.جوان.قد بلند.موهای قهوه ای.صورت سفید و رنگ پریده.

مادرش دختر یک نانوا بود و دوست داشت آواز بخواند و آواز های محلی میرو را با چنان شوری اجرا می کرد که پسر کدخدا جاکوب را شیفته ی خودش می کرد.

میا مثل مادرش صدای خوبی داشت.مثل پدرش عاشق و مهربان بود.

جاکوب و میا هر دو دلشان برای ویلیام و هسرش تنگ می شد.این تنها وجه اشتراکشان بود.

صدای سدریک میا را به خود آورد:"صدای میم ها را می شنوی؟"

میم پرنده ی سرخرنگ نورلند بود که آوازهای شبانه می خواند.در مواقع دیگر میا هیچ وقت آنقدر بیدار نمی ماند که صدای میم ها را بشنود.

میا سرش را تکان داد.

-یک بار جاکوب گفت که در جاهای دیگه ی نورلند هم میم ها هستن.

-فکر کنم درسته.جاکوب همه چیز رو میدونه.من اگه جای تو بودم تا حالا حسابی ازش یاد گرفته بودم.

سدریک درست می گفت.او باهوش تر از این حرف ها بود.

میا در ذهنش درخشش ناگهانی چشمان سدریک را می دید و صدایش را می شنید:"اما همه جای نورلند مریم نداره.پس با خودت ببرتشون."

ناخود اگاه روی دستبندی که سدریک با گل های مریم برایش درست کرده بود،دست کشید.

گلبرگ ها درخششی عجیب داشتند و در زیرنورماه درست مثل صورت میا رنگ پریده می نمودند.یاد لحظه ای افتاد که سدریک آن را به دستش می داد.

میا چیزی را پشت سرش حس کرد.به عقب چرخید.

آنقدر در ذهنش این خاطره را مرور کرده بود که وقتی که دید واقعا سدریک با آن لبخند مرموز و چشمان مهربانش آن جانیست،تعجب کرد.

به ارامی زمزمه کرد:"من میرم سدریک.وقتی تو خوابی و دهکده و همه ی گوسفندها.میرم و تمام نورلند را آنطور که دوست دارم روشن و سفید می کنم.مطمئنم که راضی خواهی بود."

و آنقدر در امتداد جاده پیش رفت که دیگر بوی علف ها را حس نکرد.
-----------------
میا:mia
میرو:miro
سدریک:sedrick
جاکوب:Jacob
ویلیام:william
آبیگیل:Abigail
میم:mim
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/03/22 07:54 PM، توسط diana king.)
2017/03/22 07:48 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
white knight
I.T.N.O.G.savior



ارسال‌ها: 1,236
تاریخ عضویت: Dec 2014
اعتبار: 560.0
ارسال: #4
RE: وریتاس
 قسمت سوم:شاهین خاکستری

صدای امواج دریا با باد در هم آمیخته بود؛ ماه پشت ابر ها پنهان شده بود، به ندرت بیرون می آمد و نور نقره ای فامش آبی عمیق دریا همراه با خطوط سفید موجش را آشکار میساخت. کووین به دریا خیره شده بود و چشمان نافذش تاریکی را در جستجوی چیزی میکاویدند،کمان بلندِ آماده پرتابش روی شانه های ستبرش بود و تیردانش کنار صخره ای آرمیده بود؛ باد موهایش را آشفته میکرد اما برعکس همان باد و بوی دریا درونش را پر از آرامش میکرد صدای پای کسی توجهش را جلب کرد و سر برگرداند ؛ابا دختر نوجوان بود ، با چالاکی تیغه ی صخره ای ساحل را پشت سر گذاشت و کنار کووین رسید ؛ مودبانه اجازه نشستن کنار او را گرفت ، پس از جواب کووین روی صخره ی کنارش نشست ، بوی دریا برای دختر چیز جالب و عجیبی بود ، چشمانش را بسته بود و به موسیقی دریا گوش میداد کووین هم در سکوت آسمان و دریا را جستجو میکرد پس از مدتی متوجه شد که ابا از آن سکوت طولانی معذب بنظر میرسد آهی کشید و تلاش کرد مهمانش را کمی راحت کند:از کار امروزت بین درختا خوشم اومد اون کریستال رو از دِه آورده بودی؟ایده خیلی خوبی بود.
ابا با خوشحالی از این دعوت کووین برای حرف زدن استقبال کرد :آره توی ده از یه پیرمرد ماهی فروش گرفتمش،برام توضیح داد که از لوکید میگیرنش بنظرم اون کریستالا با شکوهن...
سپس با لحن موذیانه ای ادامه داد:گفت که تو هم آدم مهمون نوازی نیستی.
با پوزخندی به کووین خیره شد تا واکنشش را با دقت ببیند،کووین هم پوزخندی زد وکمانش را کمی جابه جا کرد:تا مهمون نواز به چه آدمی بگن...بازم از اونا داری؟کریستالا؟
-آره یه دونه دیگه.
-پس نگهش دار توی دورکا شاید به دردت بخوره.
با شنیدن اسم دورکا موهای بدن ابا ناخودآگاه سیخ شد زانوانش را به خودش چسباند ، بادی که از اعماق دریا میوزید حالا بنظرش سردتر می آمد نمیدانست طبیعت آن جا بود یا بخاطر دورکا اینطور فکر میکرد به تاریکی ابر ها خیره شد و با صدای آرامی شروع به صحبت کرد:تا حالا اونجا بودی؟توی دورکا؟
کووین هم با آرامش پاسخ را داد:تا جایی که بتونم بفهمم چقدر وحشتناکه اما هیچ وقت نتونستم به شهراش برسم.
-تو اون نامه رو فرستادی نه؟گفته بودی نیروهای دورکا اومدن تو خاک نورلند و بهترین جنگجوی هر منطقه رو میخوای تا جلوشو بگیری چطوری میخوای اینکارو انجام بدی؟
-نقشه ساده ایه میزنیم تو قلب دورکا فرماندشون رو میکشیم و برمیگردیم.
ابا با ناباوری خنده ای کرد:همین؟به همین سادگی؟ما حتی تا مرزاشم نمیرسیم!
کووین با آرامش جواب داد:بیا امیدوار باشیم که میرسیم.
ابا دوباره اعتراض کرد:حالا فرض کنیم تونستیم فرماندشون رو بکشیم بقیه سپاهش چی؟
-سپاه دورکا تاریکیه خانم جوان ،سایه هایِ بدونِ صورتی که توی لباس انسان ها هستن علاوه بر اینکه خیلی خطرناکن خیلی احمقم هستن، تا کسی بهشون دستور نده کاری رو انجام نمیدن الآنم فرماندهشون با یه جادوی قوی نیرو های دورکا رو تحت کنترل داره وقتی اونو بکشی جادوش هم از بین میره و سپاهش بلافاصله بهم میریزه.
ابا با دهان باز به کووین خیره شده بود کسی را ندیده بود که اطلاعاتش از دورکا این اندازه بالا باشد هر چه شنیده بود داستان های شبانه بچه ها یا تخلیلات غیر واقعی پیرها بود اما چیزهایی که کووین میگفت فرق داشت بوی حقیقت را میداد و این جنگجو تشنه حقیقت بود مدتی با تحسین به کووین خیره شد: این فرماندهشون کی هست؟
-نمیدونم ؛ اسمش ماگوگه و مطمئنا میتونه فکر کنه و تصمیم بگیره اتفاقا خیلی هم باهوشه اما اینکه انسانه یا پری نمیدونم ،کسی تا حالا قیافش رو ندیده اما بنظر میرسه از خاندان سلطنتی دورکا باشه.
ابا به دریا خیره شد و زیر لب زمزمه کرد:ماگوگ!
برای دختر مفهوم گنگ و مبهمی داشت مدت طولانی به دریا خیره ماند در فکر سپاهیان دورکا بود،سایه و بدون شکل شاید مثل ابرهای سیاه آن شب بودن یا شاید هم نه وحشتناک تر از آن ها اما ماگوگ اسرار آمیز تر بود ابا انواع و اقسام صورت های وحشتناک و عجیب غریب را برایش تصور کرد اما بنظرش هیچ کدام به اندازه کافی ترسناک نبودند دوست داشت از کووین بیشتر در موردش بپرسد اما غرورش اجازه نمیداد به او نشان بدهد که چه چیزهایی را نمیداند آهی کشید و به خودش قول داد که بعدا بیشتر درباره ماگوگ از او بپرسد،با یاد آوی داستان های پدرش و تفاوت زیادی که با حقیقت داشتند خنده اشگرفت:پدرم همیشه میگفت که یه دیو حاکم دورکاست.
کووین مثل همیشه جدی و آرام بود:شاید.
ابا با دقت به او خیره شد کمانش را در دستش گرفته بود بنظر می آمد منتظر چیزی یا کسی باشد ،دختر رد نگاهش را در افق دریا گرفت اما بجز ابر و باد و موج چیزی ندید بنظرش رسید شاید کووین دوست ندارد زیاد صحبت کند و حضورش برای او آزار دهنده است دختر دماغش را بالا کشید و بلند شد که کووین شروع به صحبت کرد:بهتره بری استراحت کنی فردا یه نفر دیگه بهمون ملحق میشه ازت میخوام مطمئن بشی برای سفر دورکا مهارت داره.
حق با کووین بود بهتر بود ابا استراحت میکرد گرچه شک داشت با چیزهایی که آن شب شنیده بود خوابش میبرد لباسش را تکاند و آرزو کرد که ای کاش آن شاهین خاکستری یکم خوش صحبت تر بود:یعنی میگی مثل امروز تو بهشون حمله کنم؟
-نه مثل من به روش خودت.
ابا پشتش را به دریا و موج هایش کرد:پس مطمئن باش نمیتونن شکستم بدن.
دختر روی صخره ای پرید وبه سمت کلبه رفت، جوان و بود و مغرور و پر از انرژی اما کووین ترجیح میداد که همراهانش در ازای غرور و انرژی کمی هم تجربه داشته باشند چون سفر دورکا بیشتر از غرور به تجربه نیاز داشت، باد صدای جیغ پرنده ای را به گوش های تیز شاهین خاکستری میرساند.
شاهین خاکستری به ابر ها وآسمان سیاه خیره شد تیری را از تیردانش درآورد و در کمان گذاشت، زه را با تمام قدرت کشید و سر کمان را بالا گرفت، لحظه ای بعد تیر زوزه کشان در میان ابر ها ناپدید شد اما از همان مسیر هیبت سیاه پرنده ای بزرگ پدیدار شد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ​ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کووین:Quin
2017/04/06 12:31 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
diana king
The Gluey Witch



ارسال‌ها: 5,806
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 2076.0
ارسال: #5
RE: وریتاس
قسمت چهارم:اریک
اریک نفسي عميق كشيد.بوي عجيبي حس مي كرد.صورتش را در هم كشيد و نگاهي به
پايين انداخت.بوى گل هاي وحشي شورویل بود.اریک از شورویل و تمام چيزهاي مرتبط
با آن متنفر بود و اگر نامه از كسي به جز شاهين خاكستري بود،عمرا پايش رادر شورویل نميگذاشت.بعد سر و صداهايي از آن پايين شنيد.به نظر مي آمد دونگهبان چاق او را صدا مي كنند اما اریک توجهي نكرد.
كايت سواري همين خوبيرا هم داشت.مي توانستي هر چيزي را كه مي خواهي بشنوي.
ارتفاعش را بيشتر كرد.دلش نمي خواست ماموران دروازه هاي شهرهاي مختلف
دنبالش راه بيافتند و جيغ و داد كنند.اریک به پروازش ادامه داد.ارتفاع خوبي بود.
ابرهاي گلوله شده در اطرافش ميغلتيدند.صداي يك ميم گوشش را پر
كرد:"اون پايين!"
وبعد چند ميم ديگر پيدا شدند:"اون پايين!اون پايين!!"
صداي آهنگينشان آسمان را پر كرده بودند.اریک چشمش را به سمت زمين گرداند.
همانطور كه حدس مي زد وارد مرزهاي شورویل
شده بود.يك برج نگهباني بلند با ستون هايي كه به نظر از جنس مرمر بودند،
زیر پايش قرار گرفته بود.اما غير از آن چيز قابل توجه ديگري آن اطراف
نبود.چه چيزي ميم ها را وادار مي كرد كه مدام در باره ي آن پايين هشداربدهند؟!
-اون پايين!اون پايين!!حالا جيغ پرنده ها بلند تر شده بود.
اریک به چهره ي پرنده هاي روبه رويشچشم دوخت.به نظر می آمد پرنده ها از نادانی او به ستوه آمده اند!
آخرين باري كه چنين احساسي را در چهره ي كسي ديده بود،وقتي
بود كه در هشت سالگي نمره ي امتحانات مدرسه اش را به پدرش مي گفت.
-اون پايين!
اریک مي دانست كه هرگز از ميم ها پاسخي نخواهد گرفت،با اين حال با كلافگي
ناليد:"اون پايين قراره چي باشه؟"-اون پايين!چيزي كه اریک را نگران مي كرد،اين نبود كه
نمي دانست بايد روي زمين به دنبال چه چيزي بگردد،در حقيقت چيزي كه عصبياش مي كرد اين بود كه ميم ها باهوش بودند.مردم شهر اریک معتقد بودند كه
ميم ها هرگز اشتباه نمي كنند و به نحوي آينده را پيشگويي مي كنند.
-اون پايين!اریک تصميمش را گرفت.اگر ميم ها مي خواستند او پايين را ببيند،پس او پابه زمين هاي
شورویل مي گذاشت.حتي اگر مجبور مي شد با چند مامور ساده ي
نگهباني دست و پنجه نرم كند.ارتفاعش را كمتر كرد.موهای قهوه ای بلندش که با سنجاقی بزرگ پشت سرش جمع کرده بود،در باد تکان می خورد.نگاهي به ميم ها انداخت.هنوز هم مدام درباره ي پايين مي گفتند اما اين
بار صدايش آرام تر بود و حاكي از رضايتشان.اين اریک را اميدوار مي كرد.حالا به وضوح مي توانست برج نگهباني و علف هاي مرتب كوتاه شده ي حياط راببيند.همينطور دو مردي را كه تا پيش از اين صداي فريادهايشان را شنيده
بود.هر چه اریک پايينترمي رفت، ميم ها ساكت ترمي شدند.مي توانست صدايمامورها را راحت تر بشنود كه با لهجه ي متفاوت مردم شورویل چيزهايي را بلغورمي كردند.آن لهجه اریک را به چندين سال پيش برگرداند.به وقتي که فقط يك
پسربچه ي كوچك بود و مادرش در حال شيريني پختن با همين لهجه برايش آوازمي خواند.ذهنش به سرعت سعي مي كرد آموزشهاي مادرش را از اعماق حافظه اش
بيرون بکشد.با سختي بالاخره توانست چند كلمه راتشخيص دهد.
-احمق...مرزهاي ممنوع...بي اجازه ...سلاح هاي خطرناك...اشتباه!
راجع به چي حرف مي زدند؟راجع به اریک كه بي اجازه وارد مرزهايشان شدهبود؟
به هرحال هرچه كه بود يك هم وطن محسوب مي شد.اریک يك نورلندي اصيل
بود.اما او هيچ سلاح خطرناكي همراه نداشت،به علاوه به نظر مي آمد مامورها
هنوز متوجه حضورش نشده اند.با ملايمت پشت درخت ها بلند و تنومند فرود آمد.شنل بلند و خاصش باعث ميشد به راحتي در ميان درختان مستتر شود.براي خودش هم عجيب بود اما انگار غير از آن دو مامور بد اخلاق و يك دختردر كنارشان كس ديگري در محوطه ي برج نبود.هيچ ديدباني نبود كه حضور او رااعلام كند.حالا ميم ها هم پايين تر آمده بودند.يكي از نگهبان ها هوار زد:"اين چيزي رو ثابت نميكنه! شورویل هميشه با ميروييها مشكل داشته!حضور تو در اينجا يه جورايي اعلام جنگ به حساب مياد."
دختر سرش را تكان داد.اریک چهره ي رنگ پريده و موهاي بافته شده اش را به
وضوح مي ديد:"بهتون كه گفتم،من با كسي كاري ندارم.براي هيچ كس كار نميكنم.فقط اومدم..."
حرفش را فرو خورد.اریک حس كرد كه اشك در چشمان دختر ميرويي جمع شده است
اما راستش...زياد براي اریک مهم نبود.اگر اين دختر از قبيله ي ديگري بود
اریک حتما اجازه نمي داد اين دو هيولا اينطوري با او حرف بزنند.اماميرويي ها فرق داشتند.مردمي كه با قبايل ديگر زياد نمي جوشيدند و در جنگها هميشه همكاري درستي نداشتند.
نگهبان ديگر گفت:"اومدي كه چي؟چرا لال شدي؟"و با مشت به صورت دختر كوبيد.دختر تلو تلو خورد اما نيفتاد.
اریک منتظربود تا اشك هايش را ببيند اما خبري نشد.مايعي سرخ رنگ كه در زير نورخورشيد مي درخشيد،از بيني دختر سرازير شد و روي لبانش چكيد.دختر باآستين دست چپ لبش را پاك كرد.اين يكي از سرگرمي هاي اریک بود كه بفهمد
مردم راست دست اند يا چپ دست.او اراده ي دختر را تحسين مي كرد.با خودش
فكر كرد كه اگر دختر بود و ميرويي،در چنين موقعيتي آيا چنين واكنشي
داشت؟پاسخي نيافت.
-من براي كار مهمي اينجام.كاري كه آشغالايي مثل تو دركش نمي كنن.
نگهبان پوزخند زد و مثل سگي وحشي به طرف دختر يورش برد.
-حاضر جوابم كه هستي.
و دست قدرتمندش را براي ضربه اي ديگر بالا برد.اما دختر حركت سريعي كرد كه
هم اریک و هم نگهبان اصلا انتظار ديدنش را نداشتند.او دست مرد را ميانزمين و هوا قاپيد و به سرعت آن را چرخاند.استخوان مچ مرد صدايي داد و مرداز درد غرش كرد.با اينحال اریک مي ديد كه مرد خطرناك تر شده است.مثل ببري
كه از يك ميم زخم خورده باشد.چشم اریک به ميم ها افتاد.حالا در سكوت روي درخت هاي اطراف نشسته و بهنبرد خيره شده بودند.به جز يكي شان كه بي هدف در آسمان مي چرخيد.مرد به شدت تقلا مي كرد با دست سالمش بلايي سر دختر بياورد با اين همه
دختر ميرويي جاخالي مي داد و با چابكي اش هنوز هم پيروز مبارزه بود،اما
هم اریک و هم دختر مرد ديگر را فراموش كرده بودند.نگهبان دوم كه يك سر و گردن از مردقبلي بلندتر بود،وسط مبارزه پريد و از پشت دختر را گرفت.انگشتان بزرگ وسنگينش بازوهاي ظريف دختر ميرويي را آزار مي داد.دختر تقلا كرد و سعي كردخودش را رها كند.حالا مرد اول هم نفس نفس زنان روبه رويشان ايستاده بود وداشت تجديد قوا مي كرد.
-احمق فكر كردي با كي طرفي؟ما مامورهاي شاهيم.
مامورهاي شاه؟پس تعجبي نداشت كه اينقدر بي عرضه اند.از اينجور آدم ها درشهر او،آدلیا،هم كم نبودند.به طريقي اریک مي دانست كه اين مامورهادر سرتاسر نورلندكم نيستند.
-اگه مي دونستي قراره چه بلايي سر نورلند بياد،از شاه حرف نمي زدي!
-دختر پر رو!فكر مي كني از من بيشتر ميدوني؟كي تو رو به اينجا فرستاده؟
دختر به طرف درختي كه اریک پشتش بود،نگاه معناداري كرد.انگار كه بداند
اریک آنجاست و بخواهد چيزي را به او بفهماند.
يعني مي دانست؟
گفت:"اگه مي دونستي كي پشت اين ماجراست،مطمئنا خودت با پاي خودت كنار ميرفتي.كووين!"
اریک زيرلب تكرار كرد:"كووين!"
آيا منظورش شاهين خاكستري بود؟تعداد كمي بودند كه نام واقعي او را مي دانستند.
ميم سرگردان هنوز بالاي سرشان مي چرخيد.
به نظر می آمد نگهبان هم شاهین را با نام کووین نمی شناخت.
برای همین بی توجه از کنار این اسم گذشت.
-باشه.وقتي منتقل شدي بازداشتگاه،يه نامه به دوست پسرت،كووين مي فرستيم كه
بياد ملاقاتت!!اين را نگهباني كه دختر را گرفته بود،گفت و بعد هر دو زير خنده زدند.مردها حركت كردند و دختر را كشاندند.دختر دوباره نگاهي به درخت اریک انداخت.
آیا دختر از کووین نام برده بود تا موضوعی را به اریک گوشزد کند؟
تا به او بفهماند که با او در یک تیم است؟
-راه بيفت!
او را به قلعه مي بردند؟اریک احساس مي كرد كه چيز نادرستي در اين باره
وجود دارد. مي ديد كه ميم به دنبال دختر پرواز مي كند.
جملات نامه ی شاهین خاکستری در ذهنش مرور می شد.
"به شورویل بيا اریک آدلیایی
ما گروه خوبي هستيم اما نمي دانيم اگر به دردسر بيفتيم چه كسي مشكلمان راحل كند.
به تو نياز داريم اریک،به گروه ما ملحق شو.شاهين خاكستري."
حالا اریک مي توانست ببيند كه منظور شاهين خاكستري چه بوده است.
دختر به خوبی مبارزه میکرد اما مشخص بود که بدون یک پشتیبان هرگز نمی تواند کاری را پیش ببرد.
در حقیقت به نظر می آمد همه ی اعضای گروهی که شاهین خاکستری درست کرده بود، وضعیتی
مشابه داشته باشند.مبارزانی حرفه ای و جسور.
اما آن ها به یک نیروی کمکی نیاز دارند و شاهین خاکستری اریک را انتخاب کرده بود.
او و آن دختر پيش از ملحق شدن به گروه،يك تيم شده بودند.چند ثانیه ای گذشت تا اریک به زمان حال برگردد.دستش را بی هدف
به ریش کم پشت قهوه ای رنگش کشید.
کاری که همیشه قبل از یک حمله ی موفقیت آمیز انجام می داد.پیش از اينكه نگهبان ها به خودشان بيايند،دو تير اصل آدلیایی در شكم هايشان فرورفته بود و نقش بر زمين شده بودند.دختر به سمت درخت چرخيد.
ميم سرگردان بالاخره آرام شد وروي شانه ي دختر نشست.اریک از پشت درخت بيرون آمد و كلاه شنلش را برداشت.چشم های روشنش زیر نور آفتاب با غرور می درخشید.دختر میرویی می دید که با یک مرد قدرتمند رو به رو است.
صدای بلند و دورگه ی اریک در محوطه ی خالی پیچید:"چطور ميتونم حرفت رو باور كنم؟"
دختر مهر نامه اش را به او نشان داد.
اریک دوباره پرسيد:"و تو چطور فهميدي كه من هم انتخاب شده ام؟"
-بايد بگم فقط يكي از منتخب هاي كوين ميتونه اينقدر ديوونه باشه كه تويبرج ديدباني يه شهر ديگه فرود بياد.
كمي مكث كرد و ادامه داد:"ميا هستم."
پوزخند كج و كوله اي روي لبان اریک نقش بست:"بهم ميگن اریک.ميدوني كجاميشه يه كم آب پيدا كرد؟"



---
اریک:ERIC
آدلیا:Adelia
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/06/18 05:31 PM، توسط diana king.)
2017/05/24 10:39 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
white knight
I.T.N.O.G.savior



ارسال‌ها: 1,236
تاریخ عضویت: Dec 2014
اعتبار: 560.0
ارسال: #6
RE: وریتاس
ایریان

ایریان پشت میز چوبی نشسته بود و خنجرش را در هوا تاب میداد، روبه رویش دخترخندانی از اهالی گرینویل نشسته بود وبا پلاک نقره ای در دستش بازی میکرد، ایریان اسم دختر را در ذهنش تکرار کرد:ابا هان؟کاملا بهش میخوره!
ابا در زبان نورلند به معنای خرس قوی بود وایریان جوان ،شباهت زیادی بین آن دختر مو مشکی و یک خرس ماده میدید ،وقتی به ضرباتی که دختر آن روز صبح حواله اش کرده بود فکر میکرد تنش میلرزید، دوباره پرسید:پس گفتی کووین،شاهین خاکستری، ازت خواسته بود که من و امتحان کنی؟با جنگیدن؟
ابا سرش را با خوشحالی تکان داد:آره.
ایریان آهی کشید و روی صندلی چوبی ولو شد، صبح آن روز وحشتناک بود، ایریان با دریافت نامه شاهین خاکستری از کلین، سرزمین مادری اش خارج شده بود تا به کووین بپیوندند اما وقتی که نزدیک اقامتگاه شاهین خاکستری رسیده بود با آن دختر روبه رو شده بود،ابا! ایریان فکرکرده بود دختر راهش را گم کرده اما طولی نکشیده بود که به اشتباهش پی برد، ابا بدون هیچ صحبتی به او حمله کرده بود، وحمله هایش همگی رعد اسا و قدرتمند بودند؛ ایریان تلاش کرده بود دختر را با صحبت وگفت گو متوقف کند اما انگار ابا قصد کشتنش را داشت ؛پس ایریان هم به مقابله پرداخت ؛ طولی نکشید که برتری های رزمی دختر آشکار شد، هم قوی بود، هم تیز، و مهارت های رزمی اش در سطح بالاتری نسبت به ایریان قرار داشت،تنها مزیت ایریان فرز بودن ، واستراتژی های سودمندش بود؛ وقتی که بالاخره بنظرش به ابا برتری پیدا کرده بود یکی از خنجر هایش را بیرون کشیدو به سمتش پرتاب کرده بود،سرعت خنجر عادی نبود وشاید ابا وقتی که روحش از بدنش جدا میشد هم نمیفهمید آن خنجر چطور و از کجا سینه اش را شکافته بود؛اما درست در وسط راه تیری سوت کشان خنجر را به یک درخت دوخت و این اولین باری بود که ایریان شاهین خاکستری افسانه ای را میدید.
در کلبه باز شد و هیکل شنل پوش کووین وارد شد، شاهین بزرگی که روی شانه اش نشسته بود سوت کشان به پرواز درآمد و کنار شومینه خاموش چوبی نشست. شاهین، خاکستری رنگ و بزرگ بود،خیلی بزرگ تر از شاهین های معمولی! چشمانش غرور و ابهتی خاصی داشتند؛ ابا با دیدن شاهین سوتی کشید و با صدایی هیجان زده حرف زدن را شروع کرد:کووین! بخاطر همین بهت میگن شاهین خاکستری؟ چون این شاهین مال توئه؟
کووین با فروتنی و آرامش شنلش را درآورد، سپس کمان و تیردانش را زمین گذاشت: همینطوره ؛ اما اون یه شاهین معمولی نیست.
نگاه ایریان به کمان افتاد و روی آن ثابت ماند کم کم سوال و جواب های ابا و کووین برایش محو شدند ، توجه اش فقط به کمان معطوف بود،خم های زیبا ،زه روغن کاری شده ودرخشان، و طرح های طلایی که روی کمان حک شده بود ،همه بی نقص و زیبا بودند ؛انگار آن کمان هدیه ای آسمانی بود! در کنارکمان، تیردانش قرارداشت وتیرهای بلند و زیبا داخلش جا خوش کرده بودند؛ تیرهایی که حتی ازخود کمان هم نفس گیر تر بودند، علاوه بر چوب روشن ومرغوب ، پر های خاکستری انتهای هرتیر به خوبی سرجایش ثابت شده بود، تیر طلاکاری شده بود و با نقش های نرم و خمیده ای تزیینش کرده بودند، ایریان در خم و قوس های کمان غرق شده بود ، تا حالا چنینی چیزی ندیده بود واطمینان داشت که این کمان عادی نبود؛ پیش خودش فکر کرد وقتی تیرهای تیردان تمام بشوند کووین چکار خواهد کرد؟آن ها را میخرد یا خودش درست میکند؟شاید هم پری ها یا فرشته ها آن تیرهارا برایش می آوردند؟!
-ایریان!
پسر جوان با داد کوین از جا پرید و هاج و واج به او خیره شد، قیافه کوین نشان میداد این چندمین باری است که صدایش میزند، روبه رویش ابا نقش زمین شده بود و قهقهه میزد،ایریان با تردید پرسید:چی شده؟
کووین ابرویی بالا انداخت:هیچی فقط فکر کردم ممکنه یه روح سرگردان تسخیرت کرده باشه!
ایریان هنوز هاج و واج بود :هان؟
ابا دوباره پقی زد زیر خنده اما با نگاه کوین خودش را جمع و جور کرد و روی میز نشست؛ وقتی کووین داخل آشپزخانه رفت شروع کرد:من ازش پرسیدم که این پلاک کریستالی مال کیه کوین هم کلی برام توضیح داد حتی گفت که جینجر...
درحالیکه به شاهین بزرگ اشاره میکرد ادامه داد:پادشاه شاهیناست!؛ اما تو این مدت تو همش زل زده بودی به اون کمان و انگار تو یه دنیا دیگه بودی،وای باید قیافتومیدیدی مثل ماهیا دهنت باز مونده بود."
و دوباره صدای خنده های ابا اتاق را پر کرد؛ ایریان تازه فهمید آنقدر غرق کمان و تیردان کووین شده بود که حرف هایش را نشنیده بود؛اما غرورش اجازه نمیداد حتی یک دوست مانند ابا آن طور با او صحبت کند با ناراحتی بلند شد، تابی داخل موهای نقره ای لختش افتاد و نور خورشید در حال غروب را انعکاس داد؛ پسر خنجرش را غلاف کرد و لباس های کهنه اش را کمی مرتب کرد:وقتی که یه اثر هنری رو نمیتونی تشخیص بدی بایدم اینطور بخندی!
ابا بدون توجه به حرف ایریان به خنده اش ادامه داد و طوری رفتار کرد که انگار اصلا حرف پسر را نشنیده، همین ایریان را عصبانی تر کرد اما قبل از اینکه بخواهد فریادی سر دختر بکشد صدای تق تقی فضای کوچک کلبه را فرا گرفت ؛ایریان وابا هردو متوجه پرنده سفید وسیاه نوک درازی شدند که پشت پنجره کلبه نشسته بود وبه آن نوک میزد؛ هردو با تعجب به پرنده خیره شده بودند تا کووین با صدای تق تق از آشپزخانه بیرون آمد، نگاهی به پنجره انداخت و لبخندی روی لبش آشکار شد:میم! بیاین بیرون بچه ها دوستامون رسیدن.
سپس از خانه بیرون رفت ابا و ایریان هم با سرگردانی دنبال کووین بیرون رفتند، متوجه نمیشدند یک پرنده چطور به آمدن بقیه هم سفرشان ربط داشت ؛ چیزی نگذشت که دو پیکر از درختان بیرون آمدند یکی مردی بلند قد و هیکلی و دیگری دختری جوان وزیبا، مرد هیکلی با دیدن کووین فریادی از خوشحالی کشید وبازوان قوی اش را برای دیداری دوستانی باز کرد:کووین!مرد افسانه ای!
کووین هم با در آغوش کشیدن مرد پاسخش را داد:اریک،دوست قدیمی و عزیز!
سلام و احوال پرسی دو مرد مدتی طول کشید و سه نفر دیگر فقط به آن صمیمیت و احترام خیره شده بودند.
اریک خندید و با دست محکم به شانه کووین کوبید:میبینم خونه نشینی بهت نساخته موهات دارن کم کم سفید میشن پیرمرد!
و زد زیرخنده؛ کووین هم در پاسخ لبخند موذیانه ای زد: میگن وقتی مرد موهاش سفید میشه یعنی عقلش زیاده،ولی میبینم ریشا وموهای تو هنوز همونقدر قهوه ای هستن که قبلا بودن اریک!
اریک در جوابش بیشتر خندید و مشتی نثار شانه ی دوستش کرد، سپس به بقیه افراد نگاهی انداخت در نورلند رسم ادب این بود که همیشه کوچکترها خودشان را معرفی کنند ، ابا این را از نگاه دوستانه اما مصمم اریک فهمید؛ پس پیش قدم شد و تصمیم گرفت خودش را معرفی کند:ابا هستم دختر بزرگ گرینویل.
و تازه ایریان فهمید که ابا نجیب زاده است، دختر رییس گرینویل!
دختر دیگر هم به آرامی خودش را معرفی کرد:میا از میرو.
ایریان با شنیدن اسم میرو ابرویی بالا انداخت؛ میرو در جنگ های نورلند خوش نام نبود.
اریک به ایریان اشاره کرد:تو چی مو نقره ای؟
ایریان جلو رفت و با صدای محکم همیشگی اش خودش را معرفی کرد:ایریان از کلین.
------------------------------
کلین:clean
ایریان:eirian
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/06/21 07:59 PM، توسط white knight.)
2017/06/21 07:58 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
diana king
The Gluey Witch



ارسال‌ها: 5,806
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 2076.0
ارسال: #7
RE: وریتاس
قسمت شش:وایلدر


هوا از قبل سرد تر شده بود.انگار یک پرده ی بزرگ و سرد روی شورویل و نورلند پهن شده باشد.

-"اگه پای نمیخوری من میتونم برات بخورمش."

این جمله ای بود که باعث شد ایریان نگاهش را از منظره ی تاریک و ساکت پنجره بگیرد و به سمت ابا بچرخد.البته ایریان خیلی هم غذا خوردن نبود.اما این بار صحبت از دست پخت آنا،خواهرزاده ی کووین بود.تقریبا هم سن و سال ابا بود و گاهی به خانه ی کووین می آمد تا به کارهای کلبه رسیدگی کند.کارهایی مثل پخت و پز و نظافت و دست پختش از هرچیز دیگری که ایریان در هرجای دیگری خورده بود،بهتر بود.نیاز کووین به آنا،بیشتر از چیزی بود که به نظر می آمد.اگر آنا یک هفته پیدایش نمی شد،معلوم نبود چه بلایی بر سر کووین می آمد و چه افتضاحی کلبه اش را در بر میگرفت.ایریان به کووین حق می داد و دلش نمی خواست حتی یک تکه از دست پخت آنا را از دست بدهد.اما فعلا مشکلات دیگری داشت و وقت جر و بحث با ابا را نداشت.او نمی فهمید که در چنین موقعیتی چطور ممکن است دیگران اینقدر آرام باشند.کووین از ابتدای صبح غیبش زده بود.میا و آنا با خونسردی کنار آتش شومینه نشسته بودند و پچ پچ می کردند و اریک مدتی طولانی بود که پشت میز آشپزخانه با چند ورق و قلم ور می رفت و در افکار خود غرق بود.از همه بدتر ابا، که در نور شمع سایه اش هم بی شباهت به یک خرس نبود،داشت تمام پای های ایریان را می بلعید.

ایریان فقط گفت:"یه چیزی این اطراف هست."

این بار نوبت ابا بود که به سمت ایریان بچرخد:"چه چیزی عقل کل؟"

با این حال کنجکاو به نظر می رسید.

-"یه چیز عمیق.چیزی که داره شورویل رو میگیره.شایدم کل نورلند رو."

ابا پوزخند زد و باقی پای را توی دهانش چپاند:"منظورت شبه؟"

ایریان سرش را به نشانه ی نفی تکان داد:" این رو از وقتی توی کلین بودم حس می کردم.اما امشب و در اینجا...بیشتر شده."

ابا با دهان پر گفت:"تو چی هستی؟یه غیب گو؟"

ایریان از او رو برگرداند و با حالتی مرموز دوباره به تاریکی پیش رویش چشم دوخت.نحوه ی ایستادن و حالت چهره اش طوری بود که باعث شد ابا برای لحظه ای کوتاه با اندکی احترام و حیرت به پسرک بنگرد.

صدای در آنقدر ناگهانی بود که همه شان را از جا پراند.شب از نیمه گذشته بود و این در زدن،عادی نبود.انگار کسی سعی داشت در صورت باز نشدن در خانه ی کووین،آن را از جا بکند.ابا متوجه شدکه یک تکه از کیک را بی آنکه بجود،قورت داده است.

آنا گفت:"من باز میکنم." و تقریبا به سمت در دوید.اریک بعد از چندین ساعت،بالاخره سرش را بالا آورد و آن را به سمت ابا تکان داد.

ابا با بی میلی دنبال آنا رفت.

کمی بعد هر دو برگشتند.در حالی که آنا وحشت زده جیغ می کشید و ابا با سختی مردی را که به او تکیه داده بود، حمل می کرد.مرد سعی می کرد وزنش را روی پاهایش بیندازد اما هرچه بیشتر تلاش می کرد،کمتر موفق می شد.بالاخره با کمک اریک و ایریان،مرد را روی میز آشپزخانه گذاشتند.در این جریان دو تا از گلدان های کوچک و خودش دست کووین که همیشه روی میز بودند،شکست.

ایریان به مرد پیش رویش چشم دوخت.جوان بود.شاید حدود 30سال و موهایی طلایی و بور داشت.چشم های سبز و روشنش به شکلی سرسام آور در حدقه می چرخید.مثل کسی که دنبال چیزی می گردد.عرق سردی روی پیشانی اش نشسته بود.مرد حرفی نمی زد.

اریک اولین کسی بود که فهمید باید کاری کنند.با صدایی که برای این موقعیت زیادی بلند و خشن می رسید،فریاد زد:"تو این رو می شناسی؟"

آنا هنوز ترسیده بود و محکم دست میا را می فشرد:"نه...اصلا."

"پس یعنی... ."اریک بی هدف در اتاق بالا و پایین می رفت:"این یعنی...پناه بر خدا،این یعنی..."

ابا با بی حوصلگی گفت:"همین حالا می گی چی شده یا خودم بفهمم؟"لحنش خطرناک به نظر می رسید.

اریک عربده کشان گفت:"من...حقیقتا نمی دونم.تا به حال چنین چیزی ندیده بودم،فقط شنیده بودم که اونها چنین بلایی سر مردم میارن...،به قیافش نگاه کنین.این یعنی...اون ها اینجان."

ابا دهانش را باز کرد تا سوال دیگری بپرسد،اما میا زودتر از او به حرف آمد:"من می دونم!"

دختر میرویی نفس عمیقی کشید:"اون ها به میرو اومده بودن و همین بلا رو سر یکی از مردم من آوردن..."

-"اون ها کی هستند؟"

اریک پاسخ داد:"افرادی از دورکا.مامورین شاه بدشون نمیاد به اون ها راحت اجازه ی ورود و خروج بدن." و دستش را مشت کرد.

میا ادامه داد:"اون ها با مخالفانشون این کار رو میکنن.برای چند لحظه بدنت خشک میشه اما چند ثانیه که میگذره کاملا خوب میشی.بعد درست لحظه ای که فکر می کنی می تونی فرار کنی،احساس دیگه ای پیدا می کنی."

ابا نالید:"من سر در نمیارم."

میا پرسید:"تا حالا یه روح رو حس کردی؟"

ایریان برای اولین بار پس از ورود مرد جوان به حرف آمد:"من احساسش کردم.شبی که پدرم مرد..." و بلافاصله از اینکه باعث شده بود دیگران نگاهش کنند،پشیمان شد.

میا گفت:"این همون احساسیه که گفتم،احساس می کنی به جای بدنت،روحت خشک شده.در حالیکه جسمت می خواد حرکت کنه."

-"در حالیکه جسمت می خواد حر کت کنه...!"ایریان زیر لب این جمله را تکرار کرد و دوباره به چشم های مرد نگاه کرد که هنوز تکان می خورد.

آنا پرسید:"درمانش چیه؟"

میا قاطعانه پاسخ داد:"بکشیدش."

ابا شروع به مخالفت کرد.اما ایریان دیگر به حرف آن دو گوش نمی داد.او داشت رابطه ای منطقی بین جهت گردش چشمان مرد و محیط اطراف بفهمد.آیا امکان داشت مرد بخواهد اینطوری با آن ها سخن بگوید؟ حرکت چشمان او،یک مسیر تکرار شونده بود.مثل حرکت یک دایره.مرد اول آسمان را از پنجره می دید.بعد ایریان ومیا و ابا را و سرانجام برای لحظه ای روی دست مشت کرده ی خودش که از میز آویزان بود و به وضوح می لرزید،درنگ می کرد و به سرعت به ابتدای چرخه برمی گشت.

ایریان با خود اندیشید که چطور تا این لحظه متوجه نشده است و ناخودآگاه به سمت مرد دوید و مشتش را باز کرد و تکه کاغذ پاره و مچاله شده ای را از آن بیرون کشید.برخلاف انتظارش،دست مرد آرام گرفت.ایریان به چهره ی او نگاه کرد تا واکنشش را ببیند اما چیزی را که می دید باور نمی کرد.اریک داشت خنجرش را از جایی که قلب مرد جوان بود،بیرون می کشید.

اریک فهمید که مرد،راست دست بوده است.

ایریان کاغذ را باز کرد و با وحشت به مهر روی نامه نگاه کرد که هنوز براق بود و از عرق دست مرد،خیس به نظر می رسید.

وقتی این جملات شاهین خاکستری را می خواند،صدایش می لرزید:"به پیش ما بیا وایلدر از گرابن."

__________

آنا:Anna

وایلدر:Wilder

گرابن:Graben
2017/06/23 02:38 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
white knight
I.T.N.O.G.savior



ارسال‌ها: 1,236
تاریخ عضویت: Dec 2014
اعتبار: 560.0
ارسال: #8
RE: وریتاس
قسمت هفتم: پیش قراولان دورکا

اریک با عصبانیت خجر را درون چوب خوش تراش میز فرو کرد وبه ایریان غرید:" محض رضای خدا!نمیشد اون نامه رو زود تر بخونی؟"
ایریان شوک زده بود، به وایلدر خیره شد،ابا جیغی کشیده بود وخودش را کنار میا وآنا عقب کشیده بود،بعد از چند دقیقه ایریان به خودش آمد وبا نگاه سرزنشگرانه ای به اریک خیره شد:"تو...تو...چرا کشتیش؟"
اریک دست پاچه بنظر می آمد عرض کلبه را با گام های سنگینش طی میکرد و لبش را بی وقفه میجوید میا با ناراحتی نالید:" کاری نمیشه کرد حتی اگه زنده بود درمان نمیشد،مردم میرو برای روز ها همونجوری بودن هیچ دارویی جواب نمیداد،پادشاه هم جوابی برای درخواست کمکمون نمیفرستاد."
میا نگاه دردناکی به ابا انداخت،خودش هم اولین باری که چنین چیزی دیده بود همین قیافه را داشت برای روزها اصرار کرده بود که به او اجازه بدهند از میرو خارج شود ودنبال راه درمانی برای آن مردم باشد اما هیچ وقت موفق نشه بود پایش را خارج از میرو بگذارد،با اینکه میگفت هیچ راه درمانی برای این "خشک شدن"روح نیست اما در اعماق دلش به این حرف اعتقاد نداشت؛اریک خواست چیزی بگوید که در کلبه با خشونت باز شد وشنل پوشی داخل پرید دهانش را پوشانده بود و کلاه شنلش چشم هایش را مخفی کرده بودند اگر گردنبند نقره ای وکمان طلایی اش نبود میا،ابا وایریان هرگز تشخیص نمیدادند که آن شن پوش کووین بود،پشت سرش جینجر پرواز کنان وارد کلبه شد وکووین فرز و سریع در کلبه را بست انگار که چیزی در تعقیبش بود،بلافاصله بلند شد و کلاه شنل و دستمالی که به صورتش بسته بود را کنار زد:" اریک جنگجوی اهل آیسکیل هم رسیده اینجا اما احتمالا تاریکی های دورکا..."
نگاه کووین تازه به بدن وایلدر خورد که روی میز با چشمان بسته و بی جان افتاده بود و با چشمانی گشاد شده حرفش را تمام کرد:"...دنبالشن." بنظر میرسید جمله اش را فقط برای اینکه متعجب بود تمام کرده؛ با دیدن وایلدر به سمت میز خیز برداشت اریک سعی کرد چیزی بگوید جلویش را بگیرد اما فایده نداشت،کووین کنار میز ایستاد و ودستتکش های چرمش را درآورد آنوقت انگشت هایش را روی گردن پسر گذاشت،شکاف بزرگی در سینه اش ایجاد شده بود اما خونی از آن بیرون نمی آمد،کووین در سکوت به پسر خیره شده بود اریک این سکوت را فرصتی دید تا حرف بزند:" اون مرده کووین،اونا روحشو گرفته بودن."
لحن اریک دردناک بود ؛در واقع تمام افرادی که کنار وایلدر ایستاده بودند شوک زده و غمگین بودند،وایلدر خوش قیافه بود وبنظر آدم خوبی می آمد و مهم تر از همه انتخاب شده بود تا همفسر آن جمع کوچک برای رفتن به دورکا باشد؛اما حالا حتی قبل از اینکه اسمش را از زبان خودش بشنوند مرده بود؛ ابا بغض کرد و به میا وآنا نزدیک تر شد،اما قیافه کووین نه غمگین بود نه شوک زده فقط با آرامش چشمانش را بسته بود:" روح آدم ها متعلق به تاریکی نیست که اون تاریکی بتونه بگیرش اریک، این پسر هنوز نبضش میزنه."
اریک با دهان باز به کووین خیره شده بود سر تا پای دوست قدیمی اش را بررسی کرد تا شاید از نشانی ازبرخورد سنگ یا جسم سنگینی روی سرش باشد اما نه تنها نشانی پیدا نکرد بلکه کووین مثل همیشه هوشیار و حواس جمع بود؛ بدون توجه به تعجب و حرف های آن گروه کوچک دو دستش را روی هم گذاشت و سپس دستهایش را روی سینه ی وایلدر گذاشت جایی که قلبش تا ساعاتی قبل میتپید،اریک با دهان بازکنار کووین ایستاده بود و دختر ها با قیافه هایی متعجب به کووین خیره شده بودند ؛آرزو میکردند که ای کاش کارهای بی معنی کووین تمام شوند تا بتوانند برای دفن کردن وایلدر تصمیمی بگیرند،تنها کسی که کنجکاو بود و با دقت به کووین نگاه میکرد ایریان بود بنظرش کووین تمام حرکاتش را با آگاهی خاصی انجام میدهد و حالا که دستش را روی سینه ی وایلدر گذاشته بود ایریان موج انرژی زیادی را احساس میکرد،انرژی قوی بود و بنظر ایریان در حال انتقال به دست های کووین بود سپس شاهین خاکستری در یه حرکت ناگهانی دستانش را با قدرت زیاد روی سینهی وایلدر فشار داد واینبار همه توانستند آن انرژی را که به بدن وایلدر منتقل شد را احساس کنند مانند موج های دریا ناگهانی و قدرتمند بود و باعث شد تکه های شکسته گلدان روی میز لرزش خفیفی کنند،انرژی کووین کارکرد وایلدر با نفس عمیقی یه هوش آمد و سرفه کنان از روی میز غلتید با کمک کووین روی یک صندلی نشست سخت سرفه میکرد و دستش را روی شکاف خنجر گرفته بود وقتی دستش را برداشت زخم به مقدار قابل توجهی جوش خورده بود دهان اریک چند برابر قبل باز شده بود:"چجوری؟" کووین خجر اریک را از میز بیرون کشید و آن را برانداز کرد:" این سلاح مخصوصته نه اریک؟یه خنجر که میتونه نیروهاتو انتقال بده اینا سلاحای معمولی نیستن اما کارشون جنگیدن با تاریکی هم هست،موقعی که تاریکی های دورکا به میروحمله کردن رفتم اونجا اونا خشکت میکنن اما از نمیتونن از بین ببرنت چون اندازه نیروهای اصلی دورکا قوی نیست پس اگه با یه سلاح مخصوص به بدن فردی که خشک شده ضربه بزنی یه انرژی رو وارد بدن فرد میکنی و اون مثل یه نور عمل میکنه تا تاریکی رو از بین ببره و کسی که خشک شده دوباره سالم میشه."
ایریان با نیش بازسرش را با تحسین تکان داد استدلال های کووین عالی بودند با خوشحالی به سمت دختر هابرگشت اما آن ها مانند جغد های متعجب به کووین و وایلدر خیره شده بودند،اریک سرش را خاراند وکمی روی حرف های کووین فکر کرد:" پس چرا وقتی کشتمش...یعنی خنجر رو زدم...
پس از مدتی واژه ی مناسب را گیر آورد:"... منظورم اینه وقتی ناخواسته زخمیش کردم چرا به هوش نیومد."
کووین خنجر بزرگ اریک را تابی داد:"حتما انرژی کافی بهش ندادی."
ایریان با شوق تآیید کرد:"آره تو اون موقع اصلا نیروی زیادی به سلاحت نداده بودی."
اریک سرش را تکان داد بنظر ماجرای منظقی ای می آمد سپس یاد مردمان میرو افتاد و احساس تآسف زیادی دلش را پر کرد مطمئن بود میا هم همین احساس را دارد ومیدانست میا سوالی مانند خودش دارد:"خودت میدونستی که اینجور دوباره خوب میشن کووین؟"
-نه نمیدوستم،همین الآن فهمیدم.
و اریک در دلش به فکر بی جای خودش خندید کووین مانند خیلی از اشراف زاده های نورلند نبود اگر کسی به کمک نیاز داشت و کووین راه کمک کردن را میدانست کمکش میکرد حالا فرقی نمیکرد از اهالی میرو باشد یا آیسکیل.
ابا برای استقبال به سمت وایلدر رفت وآنا لیوان آبی برایش برد تا نفسش جا بیاید میا از زنده ماندن وایلدر خوشحال بود اما قیافه اش گرفته بود ایریان میدانست حسرت مردم میرویی را میخورد که بخاطر کمبود دانش جانشان را از دست داده بودند زیر لب دعا کرد:" تا ابد توی نور در آرامش باشن."
وایلدر تازه سرحال آمده بود که صدای زوزه ای اطراف کلبه را پر کرد،فضای داخل کلبه تاریک شد و چارچوب خانه به لرزه در آمد، همه بلند شدند و هرکس سلاحی را آمده میکرد،آنا دوید و کنار کووین پناه گرفت وایلدر با قیافه ای که شبیه شیر های زخم خورده بود غرید:"تاریکی های دورکا"
ابا آب دهانش را به سختی بلعیدو عرق سرد روی پیشانی اش را پاک کرد،اولین باری بود که با نیروهای دورکا برخورد میکرد.
کووین آرام بود،جینجر را روی دستش جا داد:"نباید بذاریم به مردم دیگه ای صدمه بزنن همینجا جلوشونو میگیریم."
................................................................................​...

آیسکیل: icecale
باتشکر از همراهیتون این قسمت ویرایش نشده گذاشته شد؛به بزگواری خودتون ببخشیدمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/07/08 12:27 AM، توسط white knight.)
2017/07/08 12:21 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
diana king
The Gluey Witch



ارسال‌ها: 5,806
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 2076.0
ارسال: #9
RE: وریتاس
قسمت هشت:نبرد اولیه

-"فکر میکنی الان برای نبرد آماده ایم؟"

ابا،سوالی را که در ذهن ایریان چرخ میخورد،با صدای بلند پرسید.کووین با حالتی سرد در کلبه را پشت سرش بست.چشمانش درست مثل قفل روی در،کهنه و ساکت به نظر می رسید.نفس عمیقی کشید:"من به شماها اطمینان کردم."

و نگاهش را به سمت گروه کوچکی که پشت سرش ایستاده بودند،انداخت.حالا که آنا را از در پشتی به خانه فرستاده بودند،بیشتر احساس می کرد گروه خودش را دارد.ابای خشمگین،میای مهربان،اریک قدرتمند،ایریان باهوش و وایلدر باتجربه را از نظر گذراند.گروهش،اصلا شبیه گروهی که یک فرمانده ی عادی برای خودش می خواست،نبود.با این حال کووین هم یک فرمانده ی عادی نبود.کدام فرمانده ی عادی ای،جوان هایی شبیه این ها را اطراف خودش جمع می کرد و بعد آن ها را به همراه خودش به دورکا می برد؟کووین برخلاف چیزی که همیشه نشان می داد،تک تک اعضای گروه را به خوبی می شناخت.می دانست ایریان چقدر سختی کشیده و وایلدر چه چیزهایی را تحمل کرده است.می دانست میا،هرطوری شده باید از این نبردها سالم برگردد و می دانست ابا باید به شهرش برود و حکمرانی کند.اما...باید در تمام نوورلند و بعد در شهر ابا مردمی باقی می ماندند تا ابا ملکه ی بعدی شان باشد.این چیزی بود که کووین فکرش را می کرد.او باید یک بار و برای همیشه به گروهش می فهماند در اجرای هدفش جدی است.یک بار یکی از استادانش در ارتش به او آموخته بود که اگر می خواهد سربازانش او را باور داشته باشند،او هم باید سربازانش را باور می داشت.باید به گروه کوچک و عجیبش می فهماند که از آن ها چه می خواهد.فکری که در سرش بود را واضح بیان کرد:"گروه ما...تکمیل نیست.مشخصا نیست.اما کافیه.اگه نتونیم توی مرزهای خودمون با اون ها رو به رو بشیم...پس توی دورکا یا هرجای دیگه،هیچ شانسی نداریم."

-"من فکر میکنم..."

صدای آرام و موقر وایلدر،همه ی نگاه ها را به سمت او چرخاند.از وقتی آمده بود،خیلی کم صحبت کرده بود.انگار دیگران هنوز به صدایش عادت نداشتند.ایریان در کمال تعجب احساس می کرد این لحن را از مدت ها پیش می شناسد.وایلدر شبیه اشراف زاده ها حرف می زد.اما او اصلا شبیه اشراف نبود.نه حالا و با لباس های جابه جا پاره و موهای به هم ریخته و نحوه ی نفس کشیدنش که بعد از آن خشک شدن،هنوز هم عادی نشده بود.

وایلدر تکرار کرد:"من فکر میکنم...حرف شاهین خاکستری درسته.من از نقشه های دورکا خبر ندارم اما می دونم به دلایل نامشخصی اون ها یک باره به مردم شهر من علاقه مند شده اند.ما افراد زیادی رو از دست دادیم."

چهره اش غمگین شد و میا چیزی شبیه ناامیدی را در چشمان سبز و سخته ی او دید،اما به سرعت خودش را جمع و جور کرد و ادامه داد:"من به سختی تا اینجا اومدم.مطمئن نیستم که کار درستی کردم یا نه ولی فکر می کنم این تنها راه حل بود.متاسفم که همه ی اون موجودات خبیث رو تا اینجا دنبال خودم کشوندم."

میا که سعی داشت هر نشانه ای از اندوه در گروه را در نطفه خفه کند، سریع گفت:"تقصیر تو نیست.به هر حال اون ها دیر یا زود به اینجا میرسیدن."

وایلدر تایید کنان گفت:"بله.و ما نباید بگذاریم بلایی که سر پایتخت اومده ،سر شورویل هم بیاد.نه تا زمانی که ما اینجا هستیم."

اریک سر تکان داد و لبخند نا به جایی تحویل دیگران داد.بعد مثل کسی که ناگهان چیزی یادش آمده باشد،سرش را خاراند و لبخندش محو شد.پرسید:"همین حالا...چی گفتی؟چه بلایی سر پایتخت اومده پسر؟"

وایلدر متوجه شد همه ی افراد اطرافش با همان حالت پرسشگرانه به او خیره شده اند:"جنگ.جنگ واقعی توی شهر شروع شده.قبل از اینکه سیاهی ها آیسکیل و بعد به گرابن من برسن،شایعاتی در موردش شنیده بودم."

کووین توضیح داد:"به این خاطره که آیسکیل از همه جا به پایتخت نزدیک تره."

ایریان که تا این لحظه فقط گوش داده بود،پرسش به جایی را بیان کرد:"با این حال اگه این جنگ تا حدی که وایلدر میگه حقیقی بوده،باید خبرش در کل کشور پخش می شد.اما ما دفعه ی اوله که در موردش می شنویم.این یعنی چی؟"

اریک از میان دندان های به هم قفل شده اش جواب داد:"سیاست مدارهای کثیف.این یه نقشه بوده.اون ها می خواستن فقط مردم آیسکیل رو به وحشت بندازن و بعد به اون ها حمله کنن.اون جنگ اصلا حقیقت نداشته.جنگ واقعی در آیسکیل بوده."

کووین مخالفت کرد:"من اینطور فکر نمیکنم اریک.شاید اون ها اینطوری قصد تضعیف روحیه در آیسکیل رو داشتن...اما میتونیم به بدترین شرایط فکر کنیم.جنگ توی پایتخت حقیقی بوده."

میا با وحشت گفت:"این نشون دهنده ی یه ماموریت دیگه است.ما باید به پایتخت بریم."

اریک که انگار چیزی توی سرش خورده باشد،غرید:"پایتخت؟من عمرا پامو توی اون مکان نفرین شده نمیگذارم."

ابا دخالت کرد:"چی میگی پیرمرد؟میخوای بنشینیم و ببینیم که کشور از هم می پاشه؟پس دلیل جمع شدن ما کنار هم..."

صدای کووین،ابا را ساکت کرد:"به این ترتیب..."

باد ملایم شورویل شروع به وزیدن کرد.اما این بار،شومی عجیبی در آن حس می شد.

کووین به بحث خاتمه داد:"به این ترتیب،هدف کاملا مشخص شد.نیروهای تاریکی رو از شورویل دور میکنیم.گروه رو تکمیل می کنیم و از کشور محافظت میکنیم."

***

ابا،با توجه به آن چه شنیده و حس کرده بود، انتظار داشت جایی در همان نزدیکی کلبه ی کووین با گروهی از افراد مسلح و سیاه پوش رو به رو شود.همه ی آن ها را به سرعت نابود کند و قبل از آنکه فرصت فکر کردن بیابد،راهی پایتخت و بعد دورکا شده باشد.اما چنین اتفاقی نیفتاد.در واقع خیلی زود مشخص شد که نیروهای سیاه آن قدر ها هم در دسترس نبودند.در حقیقت این گروه بود که باید به دنبال نیروی های سیاه می گشت.

این کار در ابتدا هیجان انگیز می آمد.چیزی شبیه تعقیب و گریز های شبانه،برای از بین بردن پلیدی ها و شرارت هایی که می تواند دنیا را نابود کند. ابا به یاد یکی از کتاب داستان های دوران کودکی اش افتاد.قهرمان داستان،دخترجوانی بود که با کلماتی سحرانگیز همه ی دشمنان تاریکش را به خواب ابدی می فرستاد و همه را نجات می داد.ابا حالا،عکس های براق کتاب را به یاد می آورد.دایه اش پیش از خواب،آن را برایش می خواند.

اما کمی بعد،مشخص شد چنین هیجانی در کار نیست.ابا قهرمان داستان ساده ای نبود.نیروهای تاریکی،موجودات مرموزی بودند که اثری از آن ها در شهر دیده نمی شد.به جز تاریکی غم انگیزی که جادویی به نظر می رسید و صدای آرام و وزوز مانندی که بعد از گذشت یک ساعت پرسه زدن در کوچه پس کوچه های شورویل،تقریبا همه را -به جز ایریان- عصبانی کرده بود.

ابا خسته شده بود.مثل همیشه گرسنه اش بود.کووین که جلوتر از دیگران حرکت می کرد، مرتب با اریک پچ پچ های آرامی می کرد و وقتی ابا چند بار سعی کرد به ان ها نزدیک تر شود تا حرف هایشایشان را بشنود،آن ها سریع صحبت هایشان را قطع کرده بودند.ابا احساس حشره ای رانده شده را داشت.میا و وایلدر طوری در فکر فرو رفته بودند که انگار از همین حالا داشتند در مراسم تشیع جنازه ی یکی از اعضای گروه حرکت می کردند.از همه بدتر ایریان بود که همچنان خونسرد به نظر می رسید.ابا نگرانی های دیگران را راحت تر از بی خیالی این پسرک از خود راضی درک می کرد.هنوز هیچی نشده،ابا از دست همه کفری بود.

بعد از سپری شدن مدتی طولانی-دیگر زمان از دست همه در رفته بود-بالاخره ابا متوجه رگه هایی از نگرانی در چشم های ایریان شد.او ایستاد و زمزمه کنان گفت:"نگاه کنین."

ابا نگاهی طعنه آمیز به ایریان انداخت که پاسخی نگرفت.به نظر می رسید این بچه می خواست توجه همه را به خودش جلب کند.با این حال وقتی صدایی شبیه ناله را از دهان میا شنید،به سرعت برگشت و رد نگاه دیگران را گرفت.

ابا آن جا را می شناخت.بازار محلی شورویل.ذهنش به سرعت به عقب برگشت و روزی را به یادآورد که تازه وارد این شهر شده بود.آن روز همه جا شلوغ بود اما حالا که مردم حضور تاریکی را احساس کرده بودند،همگی در خانه هایشان مخفی شده بودند.به ندرت شمعی پشت پنجره ای روشن بود.

عجیب بود که یکی از دکه ها هنوز باز بود.ابا با نگاه دقیق تری پیرمرد دست فروش را شناخت.همانی که در روز اول ورودش از او درباره ی اسپارس پرسیده بود.پیرمرد به او هدیه ای داده بود که ابا هنوز آن را نگه داشته بود.

درست مثل همان روز بود.لباس نازکش که برای چنین شبی زیادی خنک به نظر می رسید و سربند کتانی.

اطرافش را تعدادی از مردم عادی شورویل گرفته بودند.چهار زن با پیراهن های بلند مخصوص ساکنان شورویل با رنگ های روشن و تعداد بیشتری مردها ی جوان.حتی یک کودک 7-8ساله هم در کنارشان بود.

ابا به زودی متوجه رفتارهای نامطمئن آن ها شد که لحظه ی ورود وایلدر را برایش تداعی می کرد.به آرامی پرسید:"اون ها حرکت میکنن.پس خشک شدنی در کار نیست.اما...چه بلایی سرشون اومده؟"

وایلدر زمزمه کرد:"دشمن،فقط زمانی مردم رو به خشک شدن می رسونه که بخواد اون ها رو نابود کنه.اما این چیز دیگه ایه.نیروهاق تاریکی دوست داره از دیگران استفاده کنه.اون ها به قلب های مردم نفوذ میکنن.بهش چی میگن؟" میا به همان آرامی جمله ی وایلدر را کامل کرد:"تسخیر شده ان!"

کووین،اولین تیر را در کمانش گذاشت و مستقیم به طرف نزدیک ترین مرد درون دکه شلیک کرد.مرد با صدای ناله ی عمیقی که اصلا به صدای انسان شباهت نداشت،روی زمین افتاد.و بعد تیر دیگری در سینه ی کودک فرو رفت.

میا نفسش را به تندی بیرون داد.آن مرد بی گناه بود.آن بچه بی گناه بود.آن ها در جایی نزدیک همان حوالی خانواده ای داشتند که منتظرشان بودند.خانواده...به دلایلی نامعلوم،میا ناگهان به یاد سدریک افتاد.

کووین که متوجه شده بود،توضیح داد:"فراموش نکنین که اون ها نمی میرن.این درست مثل چیزیه که برای وایلدر اتفاق افتاد.سلاح های ما فقط با تاریکی می جنگن.پس تا جایی که میتونین از تمام توانتون استفاده کنین.ما باید اون مردم رو زنده نگه داریم.همین."

میا سرش را تکان داد تا افکار وحشتناکش را بیرون کند.کووین راست می گفت.آن ها باید کشور و تمام مردمش را نجات می دادند.سدریک مایل ها آن طرف تر،گوسفندان را به صاحب هایشان برمی گرداند.

نیازی نبود تا کووین کلمه ی دیگری اضافه کند.گروه به سرعت و با تمام قوا حمله کرد.

میا خوشحال بود تا مهارتش در استفاده از چنگکش را به دیگران نشان دهد.از همان حرکتی استفاده کرد که اریک قبلا در برج های نگهبانی دیده بود.حمله ای گول زننده.لبخندی فریبنده و یک حمله ی کاملا حساب شده.وایلدر فوری به کمک او رفت و برق شمشیرش،باعث شد گروه روحیه ای پیدا کند که تا پیش از این احساس نکرده بود.دو شمشیر به هم برخورد کردند و در مدتی کوتاه،حریف وایلدر با چهره ای در هم پیچیده زیرپایش افتاده بود.مرد های شورویلی با آنکه تسخیر شده و حیران به نظر می رسدند اما به طرز باورنکردنی ای،قوی بودند.آن ها شمشیر هایی داشتند که ابا مطمئن نبود چنین سلاحی در شورویل ساخته شده باشد.با این حال فرصت فکر کردن پیدا نکرد. نیزه ی ابا فورا در شکم دوتا از زن ها فرو رفت و ان ها را به زمین انداخت.کشتن پیرمرد مغازه دار به گردن اریک افتاد.او مجبور شد مشتی بر صورت حریفش بزند و بعد او را بکشد.ابا رویش را برگرداند تا خون روی خنجر اریک را نبیند.

هنوز دو مرد دیگر باقی مانده بودند.به نظر می آمد همگی طبق قراردادی ناگفته،آن ها را برای ایریان نگه داشته بودند که هنوز از دیگران دورتر بود.به نحوی همه می خواستند تا جنگیدن این پسر آرام را ببینند.ابا پوزخندزنان به خودش یادآوری کرد:"معلومه که میتونه.من قبلا هم دیدم که اون بچه یه چیزایی بلده."

متاسفانه،هیچ کس موفق به دیدن مهارت های رزمی ایریان نشد.چون پیش از آن که کسی متوجه شود،دو مرد با صورت روی زمین پرتاب شده بودند.

ایریان با حالت همیشگی اش،دو تا چاقوی خوش دست و براقش را از بدن آن دو بیرون کشید.

صدای وز وز قطع شد.وایلدر،میا و کووین به سمت زخمی های روی زمین رفتند و تلاش کردند که آن ها را به حالت عادی برگردانند.وقتی کودک به هوش آمد و با لب های ورچیده در آغوش میا به گریه افتاد،چشمان وایلدر برق عجیبی داشت.

کمی بعد گروه زخمی ها با حالتی نزار،کنار آتش کنار دکه نشسته بودند.پیرمرد،گروه ناجی را به غذا دعوت کرده بود.

اریک که خوشحال به نظر می رسید،یک سیخ را بالا گرفت:"غذای مفت."

کووین در حالی که به دیگران نزدیک می شد،گفت:"دوست قدیمی.طوری حرف میزنی که انگار مدت هاست چیزی نخوردی.فقط چند ساعت گذشته."

-"مثل اینکه فراموش کردی کووین.ما توی خونه ی تو بودیم.مگه میشه توی خونه ی بدترین میزبان دنیا بود و چیزی هم خورد."

ابا خنده کنان از ایده ی غذا استقبال کرد:"به هرحال،بیشترش مال منه.من بیشتر اون ها رو کشتم."

-"هی!هی!دست رو بکش کنار دخترجون.من اول اینجا نشستم."

-"به من نگو دخترجون!"

کم کم دیگران هم کنار آن ها نشستند.حالا تاریکی شوم کنار رفته بود و به جایش سیاهی شبی واقعی فضا را پر کرده بود.آن قدر دیر وقت بود که میا حس می کرد حالا دیگر صدای میم ها را میشنود.
2017/08/22 10:26 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
white knight
I.T.N.O.G.savior



ارسال‌ها: 1,236
تاریخ عضویت: Dec 2014
اعتبار: 560.0
ارسال: #10
RE: وریتاس
 قسمت نهم:به سوی پایتخت


صدای شیهه اسب ها فضای سبز اسپارس را پر کرده بود،اریک مشغول زین کردن مادیان کهر زیبایی بود و برای ایریان توضیح میداد که چطور اسب خاکستری اش را زین کند،ایریان از هیکل اسب ها کمی ترسیده بود اما بخاطر غرورش_مخصوصا جلوی ابا_چیزی بروز نمیداد در عوض با تردید دستش را آرام روی پوزه ی اسب میکشید،اریک با عصبانیت برای سومین بار داد کشید:"میگم دهنه رو بنداز دور پوزه ی اسب نه انجوری وایسی نگاش کنی!"
ایریان دهنه ی چرمی را در دستش فشار داد:"خب...اممم...ممکنه چون اسب نشناسم یه دفعه بترسه حمله کنه."
ابا باشیطنت سرش را از روی گردن نریان مشکی اش بلند کرد:"اسب میترسه یا تو؟"؛ ایریان بلافاصله با دندان قروچه بی نقصی جوابش را داد و دهنه را به سمت اسب برد،همه ی اسب هایی که کووین مهیا کرده بود رام بودند اما گالاد؛اسب خاکستری ایریان،بازیگوش تر از همه ی آن ها بود به محض اینکه تردید و ترس ایریان را احساس کرد سرش را بلند کرد و شیهه بلندی کشید،قبل از اینکه ایریان بتواند کاری کند گردنش را خم کرد و با پوزه اش ضربه محکمی به شکم پسر زد،ایریان جیغی کشید و رنگ پریده روی زمین افتاد،مادیان اریک هم از گالاد پیروی کرد و با شیطنت ضربه ای به شانه ی اریک زد،مرد تکان خورد اما روی زمین نیافتاد وبدون اینکه فرد خاصی مد نظرش باشد داد کشید:"محض رضای خدا!این بچه بازیا چیه؟" و در کنار وایلدر به سمت ایریان حرکت کرد تا پسر نیمه جان شده را از روی زمین بلند کند،کمی دور تر،جلوی در کلبه کووین مشغول صحبت کردن با خواهرزاده اش آنا بود.
آنا جینجر را روی دست نگه داشته بود و در چارچوب در ایستاده بود، کووین مقابلش آرام وشمرده صحبت میکرد و داد وفریاد های پشت سرش را نادیده میگرفت:"آنا،مراقب خودت و بقیه باش،هفته ای یبار بیای اینجا کافیه،اگه مشکلی پیش اومد یا دورکا پیشروی کرد برین شمال سمت کوها،خودتم که جای سلاحا رو بلدی."
آنا نگرانی کووین را کاملا درک میکرد ،نیشخندی زد و گردنش را کج کرد:"نگران نباش ما از پس خودمون برمیایم،قبل از اینکه بخوایم کوچ کنیم شما موفق میشین."؛ کووین سرش را تکان داد؛این خداحافظی، ناگهانی و کوتاه بود اما کووین به اینطور خداحافظی ها عادت داشت. کلاه شنلش را روی سرش کشید و به سمت گروهش برگشت،میا آماده روی اسب بود،از کودکی کنار گله ها رانده بود و روی اسب راحت بنظر میرسید،اریک با قیافه در هم رفته اش در حال بالارفتن از زین بود و ابا روی زین اسب از خنده غش کرده بود، زیر لب چیزهای نامفهومی در رابطه با ایریان میگفت سپس با خرخری دوباره قهقهه میزد، وضع ایریان اصلا جالب نبود، مثل یک مجسمه رنگ پریده روی زین بی حرکت نشسته بود،نه حرف میزد،نه حرکت میکرد ؛وایلدر کنارش ایستاده بود وسعی میکرد اورا تشویق کند،کوووین چشم غره ای تحویل ابا داد و کنار گالاد ایستاد،گالاد با خشنودی از نوازش کووین گردنش را چند بار تکان دادو شیهه خفیفی کشید،ایریان با شنیدن نامش از دهان کووین به سختی صورتش را به سمت او خم کرد.
-ایریان،گالاد از بچگی با خونواده آنا بزرگ شده بی خطر ترین اسب اینجاست،نیازنیست کاری کنی هر جا طوفان بره اونم میاد.
و به سمت اسب قهوه ای و کشیده ای که آرام دورتر از آن ها ایستاده بود اشاره کرد،ایریان به سختی آب دهانش را قورت داد و راحت تر از قبل سرش را تکان داد؛ کووین به سمت طوفان،اسب قهوه ای روشن و ورزیده، رفت ؛ یال بلند وخوش حالتش را با مهربانی نوازش کرد در مقابل، استقبال گرم طوفان کاملا نشان میداد که اسب مخصوص کووین است،کووین چیزی کنار طوفان زمزمه کرد و نرم روی زین پرید،حالا طوفان بنظر هیجان زده می آمد شیهه ای کشید و کمی روی پاهایش بلند شد برای ماجراجویی و دویدن همراه کووین بی قرار بود اما کووین با کشیدن افسار اورا آرام کرد و طوفان فرمانبردارآرام گرفت وایستاد. شاهین خاکستری به گروهش نگاه کرد وبا صدای بلند ومحکمی آرایش تاختنشان را اعلام کرد:" من و اریک جلو میریم،میا وابا پشت سر ما، و آخر از همه ایریان و وایلدر،تا ظهر آرام جلو میریم تا شب استراحت میکنیم و شب تا صبح بعد با تمام قدرت میتازیم."
با پاشنه پایش به شکم طوفان فشاری وارد کرد و در کنار اریک طوفان را به سمت فضای بین درختان هدایت کرد. میا وابا فرز پشت سر آن دو نفر اسب ها را به حرکت درآوردند؛ پس آن ها وایلدر با مهارت اسب شیری-کرمی رنگش را به جلو راند و در کنارش گالاد بدون هچ تلاشی از سوی ایریان راه افتاد؛ جینجر بالای سر گروه کوچک به پرواز در آمد و با آوایی نرم حضور خودش را اعلام کرد.
پشت سر گروه کوچک ، آنا با نگاهی بغض آلود برایشان دست تکان میداد، زیر لب دعایی کرد و با دستش به چارچوب در چنگ انداخت،حتی فکر اینکه یک نفر از آن گروه به نورلند برنگردد بدنش را میلرزاند، دوباره دعا کرد تا وقتی که آخرین نفرات از جلوی چشمش ناپدید شدند.
خارج ازاسپارس هم گروه کوچکی از اهالی شورویل با دعای خیرو غذای ناچیز و لبخند های غمگین آن ها را بدرقه کردند.

بعد ازبدرقه های غم انگیز بالاخره گروه کووین در راه پایتخت بودند
تا ساعتی همه گروه ساکت بودند،هر کس در فکر های خودش غرق بود؛میا در فکر خداحافظی اش با سدریک بود و ابا یاد گریه های مادرش هنگام خداحافظی افتاده بود؛ وایلدر و اریک هر کدام در افکار نا گفته خودشان غرق شده بودند، ایریان از بس که به حرکت منظم گالاد دقت کرده بود معده اش پیچ میخورد در این میان کووین مثل همیشه بود، ساکت وآرام،هوا دلپذیر بود و نسیم ملایمی میوزید اما حال هوای همراهانش از حال و هوای دورکا هم بدتر بود کووین آهی کشید وتصمیم گرفت این حال وهوا را عوض کند:"ابا امروز غذا جیره بندیه بیشتر از یه وعده نمیتونی بخوری." 
ابا بلافاصله از فکر بیرون آمد و صدای جیغش پشت سر اریک بلند شد:"چـــــــــــــــــــــــیییییییییییی؟!،میخوای منو بکشی؟!" اریک سرش را خم کرد و با صدایی بلندتر از ابا فریاد کشید:"گوشمو کر کردی دختر!" 
ابا با نگرانی به سمت میا برگشت:"میا راست میگن؟غذا نداریم؟." و با لحن ملتمسانه ای صدایش را پایین آورد:"میــــــا!" 
میا قهقهه زد و به سمت ایریان برگشت:"نگران نباش مطمئنم ایریان با کمال میل غذاشو میده به تو!"
ایریان با شنیدن اسم غذا اوقی زد و به نفس نفس افتاد:"این سواری شکنجه است!"
ابا جیغی زد و با پشتکار زیادی شروع کرد به حرف زدن تا بلکه بتواند ایریان را از غذا خوردن منصرف کند،صدای جیغ و داد آن ها جاده ی جنگلی را پر کرده بود،کووین خوشحال از اینکه نقشه اش جواب داده لبخند کم رنگی زد و طوفان را کمی سریع تر جلو راند 
اریک با کلافگی خودش را به کووین رساند :"قسم میخورم اگه اینا با این جیغ و داد وارد پایتخت شن به جرم شکستن قوانین اجتماعی میگیرنمون."
کووین لبخندی زد:"بذار خوش باشن،خوشی چیزیه که دورکا نمیتونه ازش تغذیه کنه."
اریک غرغری کرد:"آره اما قبل از رسیدن به اونجا مامورای شاه دستیگرمون میکنن،مخصوصا اینکه افراد زیادی چشم دیدن تورو اونجا ندارن."
کووین دوباره خندید:"پس، فردا روز بدی برشون میشه!"
اریک فهمید کووین صحبت دیگری نمیکند پس خودش دوباره پیش قدم شد:"مرد آخه برا چی میخوای بری اونجا؟"
-تا نفر هفتم گروهمون رو ببینم و مطمئن بشم جریان حمله به پایتخت شایعه است؛ شایدم برم پیش شاه و چند تا نصیحت دوستانه بهش هدیه بدم.
اریک فریادی از روی تعجب کشید:"نصیحت دوستانه؟دیوونه شدی؟"
کووین متوجه سکوت پشت سرش شد و عمدا بحث را عوض کرد:"کم کم ظهر میشه،باید وایسیم."
ابا جیغی کشید و از پیشنهاد بینظیر کووین استقبال کرد و دوباره، صدای خنده دوستانش بلند شد.
2017/08/24 09:18 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان