قسمت دو:میا
باد ملایمی که در دشت ها،جنگل ها و سواحل نورلند می وزید،دل ماهیگیرها و کشاورزان محلی را شاد می کرد.اما هرچه به سمت مرکز نورلند پیش میرفتی تند تر می شد.تا جایی که برای قله ی میرو و ساکنان آرام و بی هیاهویش،
قطرات بلورین باران های شبانگاهی و دانه های کوچک و نمناک برف را با خود به همراه می آورد.چیزی که برای برخی از مردم نورلند،غیرقابل تحمل بود و برای برخی نماد سرزندگی.در حقیقت مردم میرو باران های دهکده را مثل ارثی از گذشتگان خود دوست داشتند.
باران سبزی و سرسبزی پدید می آورد و گوسفندان از وجود این سبزی ها زندگی می کردند.
این برای مردم دامپرور میرو کافی بود تا در تمام طول روز و شب های زندگی اشان با لذت بارش را ببینند.در همان باران ها بچه ها به دنیا می آمدند.بازی می کردند.غذا می خوردند.بزرگ می شدند و هر یک گله داری ماهر می شدند.
زنان میرو با چشمان درشت و موهای بلند و یک دست قهوه ایشان که به شکل مرسوم بافته می شد،هر شب با گیاهان دارویی برای گوسفندان خوراکی محلی درست می کردند.میا هنوز سخنرانی رییس ده،جاکوب،را به یاد می آورد.جاکوب مثل همه ی مردهای بزرگ میرو ریش قهوه ای داشت که حلقه حلقه بافته شده بود. می گفت:"هر مردمی چیزی برای نشان دادن دارند.یک راز موفقیت.راز میرو هم باران است."
اما باران برای میا احساسات متناقضی به همراه داشت.میا نمی دانست حالا که بر فراز میرو ایستاده و به دهکده ی اجدادی اش می نگرد،چه احساسی نسبت به این باران همیشگی دارد.آیا این آخرین بارشی بود که اینجا و اینگونه می دید؟
گوسفندان با خوردن ماده ی عجیب و جادویی که زنان درست می کردند،تمام شب را با آرامش می خوابیدند.و هر صبح قبل از طلوع آفتاب،مردم میرو را با آهنگ زنگوله هایشان بیدار می کردند.
میا خودش را به یاد آورد که دلش نمی خواست زود بیدار شود.دلش می خواست کنار آتش کلبه بماند.میرو همیشه سرد بود.
بعد صدای سوت می آمد.سوت همیشگی سدریک چوپان که هنوز آنقدرها مرد محسوب نمی شد که ریشش را حلقه حلقه ببافد.اما همان چشمان تیز و باهوشش کافی بود تا جاکوب به او اعتماد کند و گله ی گوسفندان را به او بسپارد.
پیش از سدریک پدرش چوپان بود و پیش از او پدربزرگش و پیش از آن پدرپدربزگ خودش.اما سدریک جوان ترین چوپان بود.معمولا چوپان ها بیشتر از پدر سدریک عمر می کردند.
چوپان های قبلی نی می زدند و گوسفندها را بیرون می کشیدند.اما سدریک نی زنی را یاد نمی گرفت.برای همین میا برای او یک سوت چوبی درست کرده بود.حالا سوت هم گوسفندها را بیرون می آورد و هم میا را.میا هم می خواست به کوه برود.هر روز می رفت و هر روز بیشتر و بیشتر به زندگی در میرو وابسته می شد.20سال برای عاشق میرو شدن زیاد هم بود.
نفس عمیقی کشید و با اینکار ذهنش را آرامتر و درونش را پر از عطر بوته های کوهی کرد.نور ماه که از میان ابرهای باران زا و تیره ی بالای سرش هنوز هم پیدا بود،گیاهان زیرپایش را نمایان می ساخت. و او نیرویی عمیق را درون خود حس می کرد.نیرویی که باعث می شد همه چیز را طور دیگری حس کند.اگرچه حاضر بود تمام این نیرو را بدهد و به جایش فقط یک روز دیگر،در میان گل ها و بوته های معطر کوهی موردعلاقه اش نفس بکشد.
-پس بوته های معطر کوهی رو انتخاب می کنی؟
میا به خودش زحمت نداد تا سر برگرداند.بی آنکه نگاه کند می دانست سدریک چطور به یک درخت تکیه داده و دستش را به سمت یکی از شاخه ها دراز کرده و چگونه به او و به دهکده خیره شده است.حتی طرح لبخند کمرنگ،خیسی میان موها و قطرات باران روی شانه های او را به وضوح در ذهنش می دید.دهکده در سکوت فرو رفته بود.حالا حتما گوسفندها ماده ی سبزشان را تمام کرده بودند و آرام نفس می کشیدند.
-معنیش اینه که بودن کنار این بوته ها رو به خیلی چیزها ترجیح میدم.
-حتی به دهکده؟
میا چشمانش را بست و منتظر ماند تا سدریک جمله اش را تمام کند.
-حتی به من؟
باد موهای بلند قهوه ای رنگ و مرتب بافته شده ی میا را تکان می داد و گونه های سرخش را خیس تر می کرد.
تمام تلاشش را به کار برد تا این یک کلمه را بگوید:نه.
میا در ذهنش سدریک را می دید که از سرآسودگی حاصل از همین یک کلمه،لبخند تلخی زد و کنار درخت نشست:"و من و بوته ها را تنها می گذاری تا زیر باران سرما بخوریم؟"
-شاهین خاکستری..."
سدریک میان حرفش دوید:"شاهین خاکستری متعلق به یه دنیای خاکستریه.میا.مال دنیای پشت کوه ها.خیلی دورتر از میرو.دور تر از دهکده.جایی که خبری از نور آروم ماه نیست.خبری از عطر گل های موردعلاقه ات نیست.همیشه میگفتی که این چیزها برات مهمن."
صدای سدریک می لرزید:"دنیای دهکده ی میرو خاکستری نیست،میا.سفید است.مثل گل های مریم.اونجایی که تو میری غنچه ی مریم نداره."
میا زمزمه کرد:"و سدریکی نداره که هر روز صبح گوسفندها رو به چرا ببره تا من منتظر بمونم..."
هوا سرد بود اما میا به شدت عرق کرده بود.گرمش بود.
انگار تب داشته باشد.شاید به خاطر باران بود.دلش می خواست به کنار آتش برگردد.دلش می خواست صدای سوتی او را از خواب بپراند.
-کی می روی؟
-یک شب.مثل امشب.دیروقت.وقتی که تو خوابی و دهکده و تمام گوسفندان.
-شب خطر نداره؟
میا جواب داد:"چه فرقی دارد...صبح یا شب؟حداقل شب خبری از خداحافظی های دردناک نیست."
انگار آسمان خود را با احساسات میا تطبیق می داد.با هر نگاه غم آلود میا،آسمان قطرات درشت تری را به سوی بلندترین قله ی نورلند می فرستاد.
سدریک دوباره سعی کرد او را منصرف کند:"جایی که تو میری..."
این بار نوبت میا بود که حرف او را قطع کند:"جایی که من میرم،هر چه که باشه نورلنده.همین آسمان بالای سرم است."
سدریک باید به کلبه ی پدرش برمیگشت.صبح زود باید بیدار می شد و با گوسفندها می رفت.کلبه ی خانواده ی نیبل که تنها یک بازمانده داشت و نسبت به باقی خانه های دهکده که مثل شاخه های پیچک در هم تنیده شده بودند،فاصله ی بیشتری با دیگران داشت.نیبل ها هیچ وقت اهل معاشرت نبودند.همیشه وقت خود را با گوسفندان و بالای کوه می گذراندند.جاکوب بارها این حرف ها را به میا زده بود و گفته بود که ارزش وقت میا خیلی بیشتر از آن است که با پسرهای جوان یتیم بگذرد.میا پاسخ داده بود:"خب منم یتیمم.مثل سدریک."
چهره ی جاکوب سرخ شده بود.انگار بیش از حد توانش شنیده باشد:"گستاخی نکن دختر.تو تنها دختر ویلیام هستی."
ویلیام پدر میا و پسر جاکوب بود که وقتی میا 6 ساله بود،همراه همسر زیبایش،در زلزله زیر آوار مانده بود.
میا چهره ی آن دو را به خوبی به یاد می آورد و خاطرات کوتاه و شاد لحظاتی که با پدرش بود.ویلیام با چوب درخت های بلند میرو برای او اسباب بازی های کوچک درست می کرد که هنوز هم در اتاق زیرشیروانی کلبه ی جاکوب بودند.یک خرگوش چوبی.یک جاروی کوچک اسباب بازی که اندازه ی یک کف دست بود.یک دختربچه ی چوبی که به شکل غیرقابل توصیفی شبیه کودکی های میا بود و یک خانه ی عروسکی که بسیار ظریف و ماهرانه درست شده بود.ابزارهای چوبی ویلیام در تمام دهکده ی میرو شهرت داشت.
جاکوب می گفت:"وقتش را تلف می کرد.هیچ وقت از من یاد نگرفت که دهکده را چطور اداره کند.شب ها تا دیر وقت خودش را با آن تکه چوب های مسخره سرگرم می کرد و روزها می فروختشان.آن هم با قیمتی -چنان ارزان- که هیزم شکن ها هیزم نمی فروشند."
میا مادرش آبیگیل را هم به یاد داشت.مادرش شبیه حالای او بود.جوان.قد بلند.موهای قهوه ای.صورت سفید و رنگ پریده.
مادرش دختر یک نانوا بود و دوست داشت آواز بخواند و آواز های محلی میرو را با چنان شوری اجرا می کرد که پسر کدخدا جاکوب را شیفته ی خودش می کرد.
میا مثل مادرش صدای خوبی داشت.مثل پدرش عاشق و مهربان بود.
جاکوب و میا هر دو دلشان برای ویلیام و هسرش تنگ می شد.این تنها وجه اشتراکشان بود.
صدای سدریک میا را به خود آورد:"صدای میم ها را می شنوی؟"
میم پرنده ی سرخرنگ نورلند بود که آوازهای شبانه می خواند.در مواقع دیگر میا هیچ وقت آنقدر بیدار نمی ماند که صدای میم ها را بشنود.
میا سرش را تکان داد.
-یک بار جاکوب گفت که در جاهای دیگه ی نورلند هم میم ها هستن.
-فکر کنم درسته.جاکوب همه چیز رو میدونه.من اگه جای تو بودم تا حالا حسابی ازش یاد گرفته بودم.
سدریک درست می گفت.او باهوش تر از این حرف ها بود.
میا در ذهنش درخشش ناگهانی چشمان سدریک را می دید و صدایش را می شنید:"اما همه جای نورلند مریم نداره.پس با خودت ببرتشون."
ناخود اگاه روی دستبندی که سدریک با گل های مریم برایش درست کرده بود،دست کشید.
گلبرگ ها درخششی عجیب داشتند و در زیرنورماه درست مثل صورت میا رنگ پریده می نمودند.یاد لحظه ای افتاد که سدریک آن را به دستش می داد.
میا چیزی را پشت سرش حس کرد.به عقب چرخید.
آنقدر در ذهنش این خاطره را مرور کرده بود که وقتی که دید واقعا سدریک با آن لبخند مرموز و چشمان مهربانش آن جانیست،تعجب کرد.
به ارامی زمزمه کرد:"من میرم سدریک.وقتی تو خوابی و دهکده و همه ی گوسفندها.میرم و تمام نورلند را آنطور که دوست دارم روشن و سفید می کنم.مطمئنم که راضی خواهی بود."
و آنقدر در امتداد جاده پیش رفت که دیگر بوی علف ها را حس نکرد.
-----------------
میا:mia
میرو:miro
سدریک:sedrick
جاکوب:Jacob
ویلیام:william
آبیگیل:Abigail
میم:mim