زمان کنونی: 2024/07/01, 01:15 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/07/01, 01:15 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

من کیم؟(FFVII)

نویسنده پیام
parsap
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 152
تاریخ عضویت: Aug 2014
اعتبار: 208.0
ارسال: #1
من کیم؟(FFVII)
به نام خداپیش گفتار:
این داستان اولین داستانم هست که در پارک انیمه میزارم. این داستان رو در قالب چند قسمت میرازم که حداقل هر سه روز یک بار یک قسمت میزارم.
سبک داستان بیشتر درام هستش. لطفا نظرات و انتقادات خود را در همین تاپیک بگذارید.
یا میتونید به این تاپیک برای نظرات مراجه کنید:
https://www.animpark.net/thread-28179.html

من کیم؟ (قسمت اول)
(دیوار چیدم دورم ولی بیهودست...)
شب تاريک و سردي بود خيابان بسيار تاريک بود. در شهر تازه تاسيس شده بايدم اينجور ميبود .
يه لعنت بر شانسش فرستاد و راهش را ادامه داد.
کم کم داشت ميترسيد. شهر بيش از حد تاريک بود. انگار خيابان هايش مرده بودند.
تنها نور ماه بود که باعث ميشد بتواند اسکلت هاي ساختمان هاي در حال ساخت و خانه هايي که انگار هيچ ساکني نداشتند را ببيند .به ادرسي که داشت نگاه کرد.
واقعا چيزي ازش نميفهميد تا حالا پايش راهم در اين شهر نگذاشته
فلکه اي که بناي ياد بود شهر بود رو نگاه کردم. ظاهري عجيب اما جذاب داشت.
کمي نزديک تر رفتم و نوشته اي که پايين بنا بود رو خوندم:
{سقوط meteor خاک شده در ميدگار}
اين چيزي بود که رويش نوشته بود حداقل چيزي بود که در ان نور کم ميتوانست بخواند.
در بالاي فلکه مجسمه اي زيبا با رنگ طلايي از کره زمين بود که نصف شده بود و مانند شهاب سنگي در سقف بنا فرو رفته بود.
از دور چراغ هاي يک موتور رو ميديدم. داشت با سرعت به سمت من ميومد.
عجيب بود که با ديدن من سرعتشو کم نکرده بود.
يه لحظه به خودم اومدم که بايد حرکت کنم.
نميتونستم راننده رو ببينم نور چراغ هاي موتور خيلي شديد بود.
واسه حرکت کردن دير بود. چشامو بستم و دستامو جلوم سپر کردم.
....

***

يه صبح بي معني ديگه بدون شادي... بدون غم....
نه سرما رو حس ميکنم نه گرمارو. حتي بعضي وقتا نميدونم کي هستم. نميتونم خودمو پيداکنم. انگار که درون اقيانوسي گم شدم. مثل اين ميمونه که تو برزخ گير کرده باشي. يه چيزي مثل خواب بعد از ظهر.
جنگ تموم شده ولي درد تموم نشده. بقيه ميگن شده... ولي چرا من هنوز حسش ميکنم؟ ميگن داري زياد سخت ميگيري ولي اينکه نتوني گذشته رو فراموش کني سخت گيريه؟
شايدم درست ميگن. ولي کي بش اهميت ميده؟
بعضي وقتا احساس ميکنم مردن خيلي بهتره تا اينکه تو برزخ گيرکني؟


اينا چيزايي بود کو دوست داشتم به يکي بگم. يا شايدم فرياد بزنم. ولي نميدونم چرا نميشه و هميشه ته گلوم گير ميکنه. احساس ميکنم نميتونم احساساتمو خوب بيان کنم.
به هر حال مجبورم به زندگي کردن. چون که همه ي ما به اينکار مجبوريم.
از سر جام بلند ميشم.و به ساعت نگاه ميکنم. ساعت 3:25 هست.
مشغول پايين رفتن از پله هام که يک دفعه صداي اشنايي ميشنوم.
{بازم بي خوابي به سرت زده؟}
بدون اينکه به پشت سر نگاه کنم در جوابش ميگم: شايد.
مشغول پر کردن ليوان اب ميشم که ناگهان چراغ ها روشن ميشن.
بش نگاه ميکنم.
-چي شده ؟توهم خوابت نميبره؟
- نه کلود. نميدونم باورت ميشه يا نه ولي تا تو نخوابي منم خوابم نميبره.
با لحني تحکم اميز ميگم: پس مسابقه ميديم؟
خنده اي ارام ميکند مثل هميشه.
به اون چهره زيبا و موهاي سياهش نگاه ميکنم و به پوست هميشه رنگ پريده اش.
به صندلي روبروي ميزي که نشسته اشاره ميکند و ميگويد: چرا نميشيني؟
بدون اينکه چيزي بگم اروم روي صندلي ميشينم.
يکم شراب براي خودش ميريزد.
از اخمي که کرده بود و رنگ قرمز چشمهايش ميشد فهميد که بسيار خسته است.
بطري رو به طرف من مي گيرد.
-ميل نداري؟
-نه ممنون.
-چرا بش نياز داري.
و ليوانم رو پر ميکند.با بي ميلي به لیوان نگاه ميکنم.
-بس کن تيفا
کمي تن صدايش را بالا تر ميبرد:
- نه اول تو بس کن.
دوباره با همان صداي هميشگي ميگويد:تا کي ميخواي دور خودت ديوار بچيني؟ اینکارت خیلی بیهودست.
دهنمو برای اعتراض باز کردم ولی ناگهان حرفم قطع شد:
چه سودی برات داره؟
- اینکه منو ول نمیکنی چه سودی برات داره؟
تنها در سکوت نگام میکرد.
- خب کلود میخوای ولت کنم؟ باشه ازادی! برو
فقط به چشمای تیرش نگاه میکردم.
از صندلیم بلند شدم و با تندی به سمت در رفتم و خارج شدم. با بسته شدن در حواسم به محیط اطرافم بیشتر جمع شد.
عجیب بود انگار اسمون از همیشه تیره تر بود. نمیدونم چرا احساس میکنم نمیتونم گذشتم رو به یاد بیارم . احساس خیلی بدیه.
به فینرر نگاه کردم. همیشه گشتن تو جاده ها با اون بهم ارامش میداد.
رفتم و سوارش شدم. وقتی روشن شد غرش بلندی کرد.
اروم به سمت جاده هدایتش کردم و از باد خنکی که به صورتم میخورد لذت میبردم. داشتم به سمت خارج شهر میرفتم. دوست ندارم بگم ولی اون جاده ها واقعا از این شهر زیبا ترن.
برای همین به سمت میدان یادبود حرکت کردم. میتونستم از دور میدان رو بببینم.

{ولی مگه من چه گناهی کردم که نمیتونم ارامش داشته باشم.}
یه لحظه در فاصله نیم متری شخصی رو دیدم. انقدر تو فکرام غرق بودم که ندیده بودمش.واسه واکنش نشون دادن خیلی دیربود و ...
***
ادامه دارد



بی صبرانه منتظر نظرات انتقادات شما هستم. لطفا نظرات و انتقادات خود را در همین تاپیک بگذارید. یا به این تاپیک مراجعه کنید.
با تشکر.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2017/04/01 12:51 AM، توسط parsap.)
2017/03/25 10:52 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ

[-]
No
Error.

ارسال پاسخ 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان