زمان کنونی: 2024/06/30, 08:45 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/30, 08:45 PM



نظرسنجی: حمایت میکنید؟(رو قولتون وایسید)
نه
اره
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان:دوران تبعید-فصل دوم:سیا...بیدار شو!

نویسنده پیام
Бѳнёѫїап
Rhapsody



ارسال‌ها: 998
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 1285.0
ارسال: #1
zجدید داستان:دوران تبعید-فصل دوم:سیا...بیدار شو!
تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gifسلام مجددتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gif
داستان نسبتا موفق دوران تبعید با پایانی عجیب غریب تموم شد...خیلیا خوششون نیمد اما حقیقتش زود قضاوت کردین...داستان قرار بود ادامه پیدا کنه و حتی وصل شه به این یکی
حالا فصل دومو میخوام بنویسم.امیدوارم ماجراهای سیا ودوستایی که متاسفانه خیلیا فقط ردپایی ازشون تو داستان مونده ونیستن که بخوننش شمارو راضی از تاپیکم بیرون ببره

تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/20.gifلطفا بخونید.حمایت نمیخوام فقط نظر میخوام.فقط نظر بدید ممنون.تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/20.gif
تاپیک نظرات
2018/09/05 11:25 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Бѳнёѫїап
Rhapsody



ارسال‌ها: 998
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 1285.0
ارسال: #2
RE: داستان:دوران تبعید-فصل دوم:سیا...بیدار شو!
باهاش صحبت می کنم تا به پادشاه وب بگه ازادت کنن...اخه چرا فقط تورو تبعید کرد؟هنوز هم مثل قبل به همه چیز از دید منفی نگاه می کنی...هی اینجا خونه ی خالت نیست که هر جا خواستی بری خانوم کوچولو...من هیوری اکرمان هستم...از دیدنتون خوشحالم پرنسس سیا.سیا چارلز کنوبی فارلر.مریض نیاز به استراحت داره این سرخپوستها از کجا اومدند؟چرت وپرت رو تو میگی!اگه اینطوریه پس کی میخواد جای ابانه بشینه؟سرما که مهم نیست...ای کاش زخمها دست از سر ادم بردارند.لعنتی...تو داری میری که برنگردی اره؟؟؟مراقب باش پرنسس کوچولو...نیازی نیست...

بانوی من شما باید چشم بند بگذارید!بانوی من شما باید چشم بند بگذارید!بانوی من شما باید چشم بند بگذارید!بانوی من شما باید چشم بند بگذارید!بانوی من شما باید چشم بند بگذارید!بانوی من شما باید چشم بند بگذارید!بانوی من شما باید چشم بند بگذارید!بانوی من شما باید چشم بند بگذارید!بانوی من شما باید چشم بند بگذارید!بانوی من شما...

ناگهان همه چیز چرخشش را متوقف کرد.چشمانم را باز کردم.خورشیدهنوز با تمام قدرتش می تابید.هیچ چیزی به یاد نمی آورم.درد شدیدی کم کم در انگشتانم احساس شد.سرم را حرکت دادم.لاشخور در حال نوک زدن به انگشتان خون آلودم بود.تمام ناخنهایم را خورد کرده بودند.به چشمانم خیره شد.

-گمشو لاشخور کثیف!

همگی شان بلند شدند و در حالی که صدای گوشخراشی از خودشان در می آوردند،در آسمان بالای سرم محو شدند.زبانم مانند تکه سنگی شده بود و صورتم مثل تنور نان داغ و خشک.کم کم همه چیز را به یاد آوردم.متاسفانه...همه چیز را به یاد آوردم!
به سختی بلند شدم و به اطراف نگاه می کردم.هیچ تفاوتی با قبل نداشت.کلاهم را روی سرم گذاشتم وبه راهی که نمی دانستم به کجا ختم می شود،ادامه دادم.حتی خبری از کالسکه وتکه های سرباز هم نبود.آنقدر خالی بود که گردی زمین در پس صحرا دیده می شد.صحرا هم نبود.یک اسمان آبی،یک خورشید،وشن.
وقتی خوب به ادامه راه دقت کردم،بوته ی خشکی در حال چرخش بود.کم کم متوجه شدم درخت خشکی هم وجود دارد که زرافه ای در حال خوردن شاخه هایش بود.چند ثانیه بعد،پشت سرم چند حیوان ظاهر شدند.پرنده ها در آسمان پرواز می کردند،صدایشان را به وضوح می شنیدم.درختها جلوی چشمانم بیشتر می شدند.آسمان تیره تر می شد.حیوانات ظاهر می شدند.هوا خنک می شد.زیر پاهایم علفها و چمنها سبز شدند.سرم را که بالا گرفتم...
در یک جنگل استوایی بودم!دهانم باز بود وبدون حرکت سرم،این طرف وآن طرف را نگاه می کردم.چشمم به نهری خورد.مثل یک قحطی زده به سمتش دویدم.آب زلال و پاک در رود جریان داشت.شاپرک ها وقورباغه ها در حال مبارزه بودند.نیلوفرهای آبی می رقصیدند.کرمهای شب تاب نور می دادند.
خودم را درآب نگاه کردم.صورتم را با آب خنک وتمیز شستم و یک دل سیر نوشیدم.داشتم به تصویر کج و معوجم که در آب مرتب می شد نگاهی می انداختم که ناگهان متوجه زنی پشت سرم شدم و از ترس...پایم سر خورد و توی رود افتادم.
عمیق تر از آن چیزی بود که فکر می کردم.خودم را در آن می دیدم.انگار جلوی آینه بودم.چراغهای درخشانی در آن حرکت می کردند.نزدیکم آمدند و دوره ام کردند.ماهی های نورافشان!دستم را به یکی از آنها زدم ولمسش کردم.مثل ابریشم نرم بودند و مثل گلهای یاس،خوشبو.
انگار می توانستم در آب نفس بکشم.ریه هایم را با آب پر کردم وعمیق ؤنفس کشیدم.حبابها بالای سرم پرواز می کردند و گم می شدند.شنا می کردم و به سطح آب می رفتم.فاصله ی زیادی بود.کم کم زنی با لباس سفید وبلند روی سطح آب ظاهر شد.دستش را داخل آب آورد.گرفتمش و بیرونم کشید...

 
2018/09/05 12:01 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Бѳнёѫїап
Rhapsody



ارسال‌ها: 998
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 1285.0
ارسال: #3
RE: داستان:دوران تبعید-فصل دوم:سیا...بیدار شو!
سرما...مقوله ی عجیبیهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهخیلی عجیب...به خدا راست میگم!
فکر میکنی داری یخ میزنی اما دمای بدنت همون 34 یا 35 ئه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
35 درسته یا 34؟


_چرا من دارم چرت وپرت فکر می کنم؟


-طبیعیه...برکه ی توهم با همه همین کارو می کنه...


_جاااان؟


سرم را بالا گرفتم و از نگاه به لباسهای خیسم دست کشیدم.همان زن با لباس سفید و موهای به شدت براق وبلندش لبخندی زد وگفت:
سلام!من فیونا هستم...ملکه ی این سرزمینی که توش هستیمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه


_سرزمین؟!


-بلهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه


_چه قشنگ...بعد اسم اینجا چیه؟


-چیکار به اسمش داری...


به پشت سر فیونا نگاه کردم.دختر به شدت عبوس و سفید برفی ای با موهای یخی و کت شلوار چرمش نگاهم می کرد و لب ولوچه اش را کج و کوله می نمود.فیونا با خجالت گفت:


_آم...این ایلایزاس...آ...دوست خیالی پسرم نیک...


همان لحظه از پشت ایلایزا پسر بچه ی بور و کوچول مچولویی بیرون آمد و خیلی ناشیانه با کفشهاش یه قدم عقب رفت وتعظیم کرد


_درورد بر شما خانم سیا فارلر!من داستان دوران تبعید شمارو از ایلایزا شنیدم!خیلی باحال بودش!


_دوران تبعید؟این دیگه چه کوفتیه؟


پسرک با ناامیدی به ایلایزا نگاه کرد.ناگهان هیولای گنده و عجیب غریبی با یک فرود جانانه به ما رسید و شنلش خورد تو صورتم.از ضربه ی اسپک تو صورت ادم هم بیشتر درد داشت،پرت شدم روی زمین وقبل از اینکه دوباره بیفتم تو برکه فیونا دستم رو گرفت وبلند شدم.


_معذرت میخوام مادمازل...من کلینت هستم...خدمتگذار ملکه...


فیونا شونه هامو فشار داد و گفت:بهتر شدی عزیزم؟


نیک_مامان میشه ببریمش خونه؟اون خیلی معروفه ها خیلییییی


ایلایزا_نه بابا کجاش معروفه هیشکی تو پارک آدم حسابش نمی کنه...توهم زدیا نیک!


نیک_نه ایلایزا اون خیلیم...


فیونا_بسه بچه ها...مهمونمون خستس باید ببریمش استراحت کنه...


همونطور به سمت درختهای بلند و سبز جنگل حرکت کردیم که به ساحل تمیز وآفتابی رسیدیم.موجها اروم بودن و کشتی کوچکی منتظر بود.کلینت همه را تک تک سوار کرد و بعد هم خودش شیرجه زد توی کشتی.
نمیدونستم کجا میریم...اصن نمیدونستم چه خبره...
کشتی به شدت تمیز و زیبا بود.تمام چوبهای کف ودیواره اش درخت گردو بودند و براقیت خاصی داشتن.وارد اتاقک پایینی شدیم و کلینت روی عرشه ایستاد.دختر آبی و عجیب غریبی بالای بادبانها بود و اوضاع رو بررسی می کرد
،با دیدنم دست تکان داد:سلام خانوم!
اتاق پایین پله ها اشرافی و خفن بودمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهرنگ مبلها وپرده ها زرشکی روشن بودند و روی زمین مروارید و الماس همینجور ریخته بود.روی مبل بزرگ و نرم با نیک نشستیم.

فیونا کنارم نشست و با مهربونی موهامو خشک می کرد.ایلایزا کنار در استاده بود و با عصبانیت نگاهم می کرد.نیک هم سرش را روی دستانم گذاشته بود و لبخند زیبایی به لب داشت...


2018/09/18 03:17 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents [داستان] آدمانتِم dot. 4 1,602 2021/05/19 09:32 PM
آخرین ارسال: dot.
  داستان:در مرز مشترک آتیش پاره 7 2,252 2021/04/21 07:06 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
documents (داستان کوتاه) انتظار Ilyaa_JA 0 974 2021/04/17 04:29 PM
آخرین ارسال: Ilyaa_JA
One Piece-1 [داستان] جلگه‌ی بایر dot. 1 1,123 2021/03/10 12:12 AM
آخرین ارسال: dot.
  کلکسیون داستان های کوتاه دارسی ال.سی dot. 2 1,157 2021/01/24 11:31 PM
آخرین ارسال: dot.



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان