زمان کنونی: 2024/09/08, 04:11 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/09/08, 04:11 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان کوتاه پریناز(لطفا همه ی دخترا بخوننش)

نویسنده پیام
Mi Hi
like fish in dark world



ارسال‌ها: 3,542
تاریخ عضویت: Aug 2018
اعتبار: 441.0
ارسال: #1
داستان کوتاه پریناز(لطفا همه ی دخترا بخوننش)
داستان کوتاه:پریناز
صدای زنگ تلفنش بلند شده بود.به سمت تلفن رفت.بادیدن اسم

پسرک،سریع به اتاق رفت و در رو قفل کرد تا کسی وارد نشه...

دایره ی سبز رو به سمت قرمز هدایت کرد...گوشی رو به گوشش چسبوند:

+:الو..

ـ :به به سلام پریِ ماه آسمونی(!)پریناز خانوم...

با ذوقی که از تعریف پسرک تو وجودش رخنه کرده بود،شروع کرد به حرف

زدن:

+:خوبی سیا؟

حرف زد و حرف زد...تا اینکه قرار شد همدیگه رو تو پارک ببینن.

دخترک بعد از خداحافظی،اینبار دایره ی قرمز رنگ رو فشار داد.

گوشی رو به سینش چسبوند و دعا کرد،هیچوقت از عشقش جدا نشه.

دخترک اسیر شده بود...توی زندون گرفتار بود...راه فراری نداشت...قفل و

زنجیر شده بود...تازه دیروز به خودش اعتراف کرده بود که سیا رو دوس

داره...

آخه کی بود که"دوست دارم"های سیا رو بشنوه و دوسش نداشته باشه؟

دوباره گوشی رو جلو چشاش آورد.سال تولد سیا رو وارد کرد؛قفل گوشی باز

شد.وارد لیست مخاطبین شد؛روی اسم دوست ناباب البته شاید مقدار

کمی بابش،انگشت فشرد.


قرار شد به مادر و پدر پریناز بگن که میخواد با نیکیتا بیرون بره.چند ربعی

گذشت...همه ی کارها و قرار ها خوب گذشت.

بالاخره پریناز به پارک رسید.عشقشو دید...کسی که در طی 4 روزِ

دوستیشون،پریناز رو به خودش وابسته و دلبسته کرده بود.


کنار سیا نشست...سیا مثل همیشه قربون صدقه ی چشای به قولی سگ

دارِ پریناز رفت...پریناز دلش غنج رفت...دلش بیشتر وابسته شد...دلش

بیشتر دلبسته شد.
سیا،پریناز رو بعد از تاب بازی های پر از خنده شون،به یه شام خوشمزه

دعوت کرد.


پریناز،از خدا خواسته قبول کرد و به مامانش زنگ زد و خبر داد...بعد از اونم با

دوست نابابش،نیکیتا،هماهنگ کرد.

سیا و پریناز،توی ماشین سیا نشستن...آهنگ عاشقانه از فرزاد فرزین،فقط

به عشق پریناز،به گوش می رسید...اونم چه عشقی... .

پریناز،تموم فکرُ خیالش،رفت پی یه هفته پیش،دقیقا یه هفته و یک روز

پیش؛

زمانی که نیکیتا اونو ترغیب کرده بود به دوست شدن با یه پسر...پریناز چه

میدونست چه کِیفی میده؟به جاش نیکیتا بهش گفته بود...چه میدونست

میتونه از دوست پسرش،شام بگیره؟اینم نیکیتا بهش گفته بود.

ماشین ایست کرد و سیا پیاده شد...اما پریِ نازِ دنیامون، هنوز تو فکر بود.

بالاخره،پریناز،باصدای باز شدن در سمت کمک راننده،به خودش اومد.

از دیدن هیبت مرد آرزوهاش،زمانی که براش در رو باز کرده بود،کیلو کیلو قند

تو دلش آب شد.
بالاخره پریناز خانوم،افتخار همراهی رو به سیا خان دادن...وارد رستوران

شدن.یه میز رو انتخاب کردن و نشستن.

نیم ساعتی گذشته بود و اونها درحال بگو،بخند و خوردن مرغ بریون بودن.

سیا،سایه ی فردی رو حس کرد.سرش رو بالا آورد و با یه مرد روبرو شد.

مرد،رفیق قدیمیِ سیا بود...همونی که به خاطر ناباب بودن سیا،اونو ول کرده

بود و دوستی چندین و چندسالشون رو پایان رسونده بود.

شروین روبه پریناز که حالا داشت با تعجب به مرد نگاه می کرد،گفت:

+:سلام خانوم...

ـ :سـ...سلام.

شروین با اینکه می دونست،پرسید:

+:همسرتون هستن؟
ـ :شـ...شما...از گشت ارشاد هستین؟

شروین پوزخندی زد و گفت:

+ :نه...حالا جواب من؟

ـ : نه همسرم نیست.

شروین سرش رو نزدیک گوش سیا برد...گفت و گفت... .

اما پریناز هیچی نمیشنید...فقط اینو می دونست که نقطه نگاه هردوشون

به یه جاس...فقط اینو می دونست که سیا،از شدت خشم،سرخ شده...آره

فقط اینارو می دونست.

چند دقیقه گذشت...شروین سرش رو بلند کرد و به سمت پریناز چرخوند و

ازش خواست که چند لحظه همراهیش کنه.

پریناز یه نگاه به سیا که نگاش فقط و فقط به اون دختره یا همون نقطه بود

انداخت و همراه شروین رفت.

شروین،گوشه ای از رستوران ایستاد...

+:چقدر درمورد سیا میدونی؟

ـ :شما میشناسینش؟

+:باعث تاسفمه اما باید بگم،قبلا رفیق فابریک بودیم...میدونی هدف اون از

دوستی باهات چیه؟
ـ :تو میدونی؟

+:میدونی چند تا دوست دختر داشته؟میدونی تمام دوسِت دارم هاش رو به

همه ی اون دختر ها هم گفته؟میدونی اینقدر اونا رو وابسته و عاشق

خودش کرده که اونا بعد از رفتن سیا،خودکشی کردن؟میدونی که...

شروین میگفت و میگفت و پریناز بیشتر از قبل شکست...آره شکست،خورد

شد،سیا کی بود؟

شروین:حالا بزار اینو بهت بگم...همیشه یادت بمونه...اون دختره رو میبینی

که سیا فقط به اون نگاه میکنه؟اون خواهرشه..اون پسره که کناره خواهرشه

هم دوست پسرِ خواهرشه...میبینی؟پسرای که مثل سیا کثیفن،این

مدلین...واسه ناموس خودشون این چیزا رو نمیخوان...اما از نظر اونا،واسه

ناموس مردم مشکلی نیس.

همون لحظه،سیا به سمت صندلی که خواهرش نشسته بود هجوم برد و

یه سیلی حوالش کرد و بعد با اون پسر

درگیرشد...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2018/09/11 12:24 PM، توسط Mi Hi.)
2018/09/11 11:53 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ

[-]
No
Error.

ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents اولین داستان هایی که نوشتید؟ shein 71 15,445 2021/10/19 06:02 PM
آخرین ارسال: reyhaneh...
  داستان‌های ترسناک کوتاه !Web Prince 43 7,286 2021/07/05 02:21 PM
آخرین ارسال: آتیش پاره
One Piece-13 داستان fear lara dorsa 3 2,116 2021/03/31 06:11 PM
آخرین ارسال: heraa
  داستان مترسک xyzNothing 1 1,445 2020/05/04 11:04 PM
آخرین ارسال: xyzNothing
  داستان کوتاه:شادی دختری از جنس غم Taichi_yagami 4 2,055 2020/04/27 09:07 AM
آخرین ارسال: Taichi_yagami



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان