زمان کنونی: 2024/05/16, 09:57 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/16, 09:57 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آوای راپانزل

نویسنده پیام
cheryl
اینجا دیگه جای موندن نیست😊



ارسال‌ها: 3,106
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 401.0
ارسال: #1
آوای راپانزل
سلام انیم پارکی هامطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
من می خوام داستان یه مجموعه ی دیگه از بازی های dark parables رو براتون در این تاپیک قرار بدم امیدوارم خوشتون بیاد.
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
این داستان رو از زبان دو تا از شخصیت های داستان تعریف می کنم
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2019/12/23 06:45 PM، توسط cheryl.)
2019/12/23 06:44 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
cheryl
اینجا دیگه جای موندن نیست😊



ارسال‌ها: 3,106
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 401.0
ارسال: #2
RE: آوای راپانزل
بخش 1)راپانزل:

امروز هوای آفتابیه،مثل همیشه یکی از لوبیاهایی که مادرم بهم داده رو که توی صندوقچه ی نقره ای با نگین کاری های آبی ام هست را بر می دارم تا به ملاقات بلادونا برم.خواهر بیچاره ی من توسط نامادریش توی برج زندانی شده و حق نداره جایی بره.حتی من هم مخفیانه می بینمش.می دونید چطوری؟
با لوبیای سحرآمیزی که مادرم بهم داده.همونطور که توی افسانه ها اومده لوبیاهای سحرآمیز وقتی توی زمین کاشته بشن به مدت چند ثانیه رشد خیلی زیادی می کنن.
خب،لوبیا انقدر زیاد رشد می کنه که من می تونم با استفاده از اون از برج بالا برم.
لوبیا رو کاشتم و وقتی بعد از چند ثانیه رشد کرد،از اون بالا رفتم،خیلی خسته کننده بود اما من به خاطر خواهرم هرکاری میکنم.بلادونا خواهر ناتنی منه که بعد از مرگ مادرش یعنی ملکه ملانی اون پیش ما زندگی می کرد اما بعد از مدتی زنی به اسم گاتل اون رو به فرزندی قبول کرد.مادر و پدرم فکر می کنن اون زن مهربونیه اما نمی دونن که بلادونا رو توی برج زندانی کرده و زن خبیث و بی رحمیه.
برج اتاق های زیادی داره و بلادونا توی آخرین طبقه زندانی شده.چون لوبیای سحر آمیز بعد از مدت کوتاهی ناپدید میشه من خیلی نمی تونم با بلادونا بمونم.با دستم به شیشه پنجره ی اتاقش ضربه ی آرومی زدم.
بلادونا روی صندلیش نشسته بود و داشت کتاب می خوند و با شنیدن صدای ضربه با خوشحالی به من نگاه کرد.کتابش رو روی صندلی گذاشت و پنجره را باز کرد.
من با زحمت از پنجره وارد اتاقش شدم و پنجره رو بستم.
بلادونا خندید و گفت:راپانزل بالاخره اومدی کم کم داشتم نگرانت می شدم.
با شرمندگی لبخندی زدم و گفتم:متاسفم خیلی طول کشید تا مامانم رو راضی کنم و بتونم بیام پیشت.بعدش کتاب بلادونا رو از روی صندلی برداشتم و نشستم روی صندلی.
بلادونا آه کشید و گفت:چقدر دلم برای مامان وایولانته تنگ شده خیلی وقته ندیدمش و...فکر کنم هیچوقت هم نمی تونم.
بهش جواب دادم:انقدر ناامید نباش مطمئنم تو یه روز از اینجا میای بیرون.بلافاصله کتابش رو باز کردم و پرسیدم:
این کتاب رو تموم کردی؟
بلادونا با لبخند جواب داد:آره فکر کنم بیشتر از 10 باز خوندمش.
بهش گفتم:پس یه کتاب جدید از کتابخونه ی قصر برات میارم.
بلادونا گفت:نه نه نه نه نه...این کتاب مورد علاقه ی منه دلم می خواد یه بار دیگه ام بخونمش...
من همیشه از کتابخونه ی قصر براش کتاب های زیادی میارم چون بلادونا عاشق کتابه...
مطمئنم اگه پدر و مادرم می دونستن که نامادری بلادونا چقدر بدجنسه هیچوقت نمی ذاشتن که فرزندی بلادونا رو قبول کنه.
من تاحالا بیشتر از 100 باز بهشون گفتم اما اونا حرف منو باور نمی کنن...چون فکر می کنن من دارم اینا رو میگم تا بلادونا دوباره برگرده پیش خودم...
صدای وحشتناک مادرگاتل اومد:
بلادونا...بلادونا...اونجا چه خبره داری با کی حرف می زنی؟
هم من و هم بلادونا از ترس خشکمون زده بود.
بلادونا با نگرانی به من گفت:
برو راپانزل برو...خواهش می کنم...
من که چاره ی دیگه ای نداشتم با سرعت پنجره رو باز کردم، با کمک لوبیای سحر آمیز پایین رفتم و با سرعت از اونجا دور شدم.نگران بودم نمی دونستم اگه مادرگاتل بفهمه چه بلایی سر بلادونا میاره...
2019/12/23 07:28 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
cheryl
اینجا دیگه جای موندن نیست😊



ارسال‌ها: 3,106
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 401.0
ارسال: #3
RE: آوای راپانزل
بخش 2)بلادونا:
مادر گاتل پرسید:با کی داشتی حرف می زدی بلادونا؟
با ترس و لرز جواب دادم:بببببب.....با...با عروسکم.
مادرگاتل با صدای خشنش جواب داد:اما به نظر نمیومد صدای یه عروسک باشه اون صدای یه آدم بود،نبود؟
جوابی ندادم و مثل مجسمه، بی حرکت سرجام وایسادم...
مادر گاتل گفت:از این به بعد پنجرتو قفل می کنم تا دیگه حتی نتونی با خواهر کوچولوت حرف بزنی...بعد با خنده ای شیطانی از اتاق کوچک و تاریک رفت...
به محض اینکه مادرگاتل رفت روی صندلیم نشستم و شروع به گریه کردن کردم...
یعنی دیگه هیچوقت نمی تونم خواهرمو ببینم؟
یعنی همه چی تموم شد؟
روزها پشت سرهم گذشت و خبری از راپانزل نشد من مونده بودم و یه صندلی چوبی کهنه با یه اتاق سوت و کور...
احساس خفگی می کردم 
تا اینکه صدایی شنیدم
بلادونا...بلادونا...منم راپانزل
حال و هوام عوض شد و فوری به ظرف پنجره دویدم،اشک از چشمانم سرازیر شد بخاطر اینکه خواهرم دوباره برگشته بود اما من نمی تونم باهاش حرف بزنم...
راپانزل داد زد:چرا پنجره رو باز نمی کنی؟
رفتم به طرف صندلی و کاغذی که روی صندلی بود رو برداشتم و با قلم روی اون نوشتم:
مادر گاتل پنجره رو قفل کرده
دوباره به طرف پنجره رفتم و اونو به شیشه چسبوندم...
راپانزل که به نظر میومد اونو خونده داد زد و گفت:از پنجره دور شو می خوام شیشه رو بشکنم...
من با کمی مکث از پنجره دور شدم،قطعا مادر گاتل نمی فهمید چون امروز به مدت چندین ساعت رفته بیرون...
چند دقیه بعد صدای شکسته شدن شیشه به  گوشم خورد 
راپانزل مثل همیشه با لوبیای سحرآمیزش اومد بالا و با زحمت اومد توی اتاقم...
بغلش کردم و گفتم:فکر کردم دیگه هیچوقت نمی تونم ببینمت...

 
2020/02/15 08:30 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
cheryl
اینجا دیگه جای موندن نیست😊



ارسال‌ها: 3,106
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 401.0
ارسال: #4
RE: آوای راپانزل
بخش 3)راپانزل:
منم محکم تر بغلش کردم و بهش گفتم:من هیچوقت تنهات نمی ذارم...
یهو یاد مادر گاتل افتادم و با ترس به بلادونا گفتم:راستی...ما...مادر گاتل اینجاست؟
بلادونا جواب داد:نه نه نگران نباش اون برای چند ساعت رفته بیرون...
خیالم راحت شد:آهی کشیدم و روی صندلی تیره رنگ و چوبی بلادونا نشستم و از اونم خواستم روی تخت سفید و کوچکش بشینه...
بلادونا گفت:چیزی شده راپانزل؟
راپانزل جواب داد:می دونی...مامان وایولانته...امروز یه چیزی بهم گفت...
منم اولش باورم نمی شد...
بلادونا حرفم رو قطع کرد و گفت:راپانزل زودباش بگو دیگه...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:باشه
ببین من و تو قدرت هایی داریم که تاالان ازشون بی خبر بودیم...قدرت هایی که ممکنه خطرناک هم باشن...
مامان وایولانته بهم گفت:من قدرت زندگی بخشیدن به دیگران رو دارم...خودمم هنوز درست نمی دونم چطوری...
بلادونا با تعجب پرسید:ولی برای چی ما باید همچین قدرت هایی داشته باشیم؟
بهش گفتم:اتفاقا این رو از مامان پرسیدم و بهم گفت:سالیان پیش پری ها همیشه به پرنسس هایی که تازه به دنیا میومدن قدرت های مخصوصی می دادن برای قدردانی از اونها...
بلادونا پرسید:ولی پس چرا باید خطرناک باشن؟اصلا قدرت من چیه؟
بهش جواب دادم:ممکنه خطرناک باشن چون بعضی ها از قدرت هاشون استفاده های نا به جا می کنن،مثلا وقتی کسی قصد داشته باشه از قدرتش در انجام کار بدی استفاده کنه اون قدرت پاکی خودش رو از دست میده و خیلی خطرناک میشه...قدرت تو...
تا می خواستم بهش بگم یهو یادم اومد که مادرم بهم گفته باید خیلی زود برگردم به قصر چون یه مهمان ویژه داریم اگه دیر برسم...
به بلادونا گفتم:ببخشید بلادونا واقعا معذرت می خوام ولی باید برم...اگه دیر برسم مامان وایولانته خیلی عصبانی میشه...
بلادونا ناراحت شد می خواستم دلداریش بدم ولی باید سریع تر می رفتم پس از لوبیای سحر آمیزم پایین اومدم و  ازش خداحافظی کردم رفتم...
نگران نباش بلادونا به زودی میام پیشت!
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/03/19 12:26 PM، توسط cheryl.)
2020/03/19 12:25 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
zجدید داستان آوای فقر Merliya 9 2,107 2016/08/28 05:20 PM
آخرین ارسال: Merliya



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان