زمان کنونی: 2024/05/17, 12:55 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/17, 12:55 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نگه داری از بدبختی

نویسنده پیام
helise
نویسندگان



ارسال‌ها: 49
تاریخ عضویت: Aug 2021
اعتبار: 5.0
ارسال: #1
baske نگه داری از بدبختی
از خواب پاشدم با صدای خواهر کوچیکم واقعا نمیفهمم چرا همه خواهر برادرای کوچیک میخوان از قصد بیدارت کنن بعد بگن هیچی ادم دوست داره خدا کیلومتر بزنتشون ولی برای اولین بار خواهرم بی دلیل بیدارم نکرد و گفت مامان و بابا خونه نیستن و یکی هی داره زنگ خونه رو میزنه گفتم ها چی؟
رفتم دم ایفون و دیدم هیچ کی جلوی در نیست یعنی خواهرم باز فقط خواست مرض بریزه تا اومدم دعواش کنم و بزنم پس کلش دیدم یهو یکی اومد جلوی تصویر در واقع جلوش نیومد قشنگ اومد توش در حدی که یک سکته رد کردم ولی بدتر از اون این بود که اون کسی که پشت در بود خالم بود با بچه هاش وای بدتر از این نمیشد شاید بهتره درو. وا نکنم فکر کنه خونه نیستیم ولی نه بعد به مامانم میگه و بعد مامانم از کونگ فو استفاده میکنه برای همین درو براشون وا کردم من با اون سرو شکل داغون رفتم جلوی در گفتم سلام خاله خوبی
گفت سلام از خواب بیدارت کردم من نه بابا اصلا خب چرا دروغ گفتم با اون چشمایی یکی بسنه یکی باز و اون موها معلومه از خواب بیدار شدم
بازم گفت ببخشید از خواب بیدارت کردم گفتم نه خواب نبودم چرا هنوز دارم دروغ میگم طرف و خر فرض کردم؟؟
گفت دیروز به مامانت گفتم بهت بگه که
گفتم چیرو. گفت این که بچه ها برای دو ساعت پیشت بمونن میخوام برم یک جایی
جانم؟؟؟؟؟
خب بله من روحمم خبر نداشت پس به احتمال زیاد مامانم یادش رفته بهم بگه مثل همیشه من گفتم اره گفته بود (اره جان حق دس) گفت پس بچه هارو پیشت میزارم و میرم گفتم باشه فعلا فکر کنم هنوز داشت حرف میزد ولی من انقدر هنگ بودم که تا بچه ها اومدن تو درو روش بستم امیدوارم ناراحت نشده باشه هی وقتی به اون دوتا بچه نگاه میکردم تو چشاشون بدبختی خودم و میبینم.
این داستان ادامه دارد
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2021/09/11 02:16 PM، توسط !Web Prince.)
2021/09/04 10:56 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
helise
نویسندگان



ارسال‌ها: 49
تاریخ عضویت: Aug 2021
اعتبار: 5.0
ارسال: #2
baske نگه داری از بدبختی پارت 2
تا وارد خونه شدن اولین کاری که کردن چیزی نبود جز چیزی که همه متنفرن رفتن تو اتاقم به کل وسایلم دست زدن و عروسک ها و اسباب بازی های خواهرم و ول کردن رفتن سمت کامپیوترم واسه خودم نشستم رو تخت و گفتم خب اشکال نداره رمز داره نمیتونن بازش کنن بعد بهم گفت چرا کار نمیکنه میخوام بازی کنم گفتم بازی توش نیست گفت باشه پس گوشیت بده بازی کنم گفتم تو گوشیمم هیچی ندارم ولم میکنی؟
گفت بده خودم ببینم خداییش کی تاحالا این جمله رو از بچه های فامیل نشنیده گفتم میگم ندارم بیخیال شو دست از سرم بردار ولی چیزی که بیشتر از همه عصبیم میکرد این بود تا نه گفتم زد زیر گریه و من اصلا حوصله صدای گریه بچه هارو ندارم اخه کی داره بعد جالبیش اینه اون یکی که داشت با خواهرم بازی میکرد دید داره گریه میکنه زد زیر گریه همینجوری بی دلیل هی من اگه مامانم بهم میگفت یک جوری بهونه جور میکردم و انقدر بدبختی نمیکشیدم ساکتم نمیشدن هر لحظه امادگی اینو داشتم همسایه ها بیان دم در بعیدم نبود یک چیزی از دهنم پرید که ای کاش نمیپرید گفتم میاین بریم بیرون بستنی بخوریم
همینو کم داشتم ولی خب ساکت شدن گفتن اره خب بدبختی جدید اومدم جمش کنم گفتم ولی بیخیال بیاین یک کار دیگه بکنیم همون لحظه قیافشون یک جوری بود که هر لحظه امکان داشت جیغ بزنن دیگه گندی بود که زده بودم و مجبورش بودم ببرمشون بیرون گفتم باشه برید لباساتون بپوشید بریم و بله اخرم مجبور شدم ببرمشون یک طرف دست خواهرم گرفته بودم یک طرف دست یکیشون و اون یکی دست اونو ای خدا در جوانی پیر شدم رسیدم به بستنی فروشی و بله اونجا کاملا اتفاقی یکی از دوستامو دیدم بهشون گفتم بیاین بریم یک بستنی فروشی دیگه ولی اونا لج کردن و گفتن خسته شدن و میخوان همینجا بخورن اصلا حرف من ارزشی نداره فکر کنم دستم و ول کردن و سه نفری رفتن به سمت بستنی فروشی و خواهرم بلند اسمم و داد زد و گفت بیا دیگه همون لحظه دوستم چرخید و همون لحظه چشم تو چشم شدیم همینو کم داشتم گفت چطوری چه عجیبه صبح به این زودی اومدی بستنی بخوری اونم با خواهرتو این دوتا بچه ها ای خدا حالا کلی سوال میپرسه دیدم اون بچه خودشونو دارن میکشن که بیام گفتم یک لحظه رفتم براشون بستنی خریدم و اومدیم نشستیم به کیفم نگاه کردم اهی کشیدم و گفتم همون یکم پول نقدم خرج شد دیگه فکر کنم باید از کارت استفاده کنم بعد که اونجا کل داستانو برای دوستم تعریف کردم و اونا بستنیشون تموم شد گفتن بریم پارک گفتم ولی شما قرار بود فقط بستنی بخورید گفتن ما دوست داریم بریم پارک اخه مگه من میتونم نه بگم همینو کم داشتم وسط خیابون گریه کنن اومدم با دوستم خداحافظی کنم که گفت منم میام من کار خاصی ندارم پس باهاتون میام هی این بچه هارو ولش کن من خودم اگه الانم وسط خیابون به خاطر این همه بدبختی زار زار گریه نکنم هنر کردم صدام در نمیومد با سر تایید کردم گفت پس منم میام هی خدا کنه این چیزی از دهش نپره نگه بریم بگردیم یا لباس بخریم که اینا بگن اره اره بعد من بدبخت شم و مجبور شم اینارو با خودم ببرم وقتی رسیدیم تو پارک اونا رفتن بازی کردن ومن دو دقیقه نفس عمیق کشیدم و گفتم اخیش . ای کاش نمیگفتم همون لحظه یکیشون که داشت سریع میرفت سمت تاپ و افتاده همونجا زیر گریه زانوش زخم شده بود گفتم اروم باش یک زخم کوچیکه ولی انگار نه انگار دوستم یک چسب زخم زد بهش و گفت خوبه الان از گریه دست برداشت و گفت اره و رفت به بازیش ادامه داد خب یک جا دوستم بدرد خورد گفت تو باید با بچه ها مهربون باشی گفتم هر وقت یک خواهر کوچیک داشتی بیا سخرانی بکن تو تک فرزندی نه من بدبخت و این دلیل خیلی مهمی که حوصله بچه هارو ندارم گفت خب اینم حرفیه به ساعت نگاه کردم نیم ساعت رفته بود از دو ساعت خب زیادم بد نیست بعد اینکه بازیشونو کردن گفتن بریم گشنمون شد ساعت نگاه کردم یک ساعت از دو ساعت یعنی دقیقا نیم ساعت تا اینا داشتن بازی میکردن من بدبخت داشتم به چرت و پرت های دوستم گوش میدادم . واستا یک لحظه خواهرم کجاست گفتن اخرین بار داشت دنبال یک گربه میرفت وای خدایا یعنی واقعا الانم خواهرمم هم گم شد هیچی دیگه از دوستم خواهش کردم حواسش به این بچه ها باشه من برم دنبالش بگردم گفت باشه نمیدونستم چیکار کنم هیچ نمیدونستم از کدوم ور باید برم . همینجوری که داشتم دنبالش میگشتم عکسشو از گوشیم به همه نشون دادم گفتم ندیدیش همه میگفتن نه دیگه نمیدونستم چی کار کنم باور نمیکنم گمش کردم همینجوری به گشتن ادامه دادم یک ساعت ربع از دو ساعت رفته بود باید پیداش میکردم هرچه سریع تر زیاد وقت نیست تا برسیم به خونه هم طول میکشه به گشتن ادامه دادم تا اینکه یکی گفت دیدتش داشت از این ور میرفت سریع رفتم اون ور و انقدر اون مسیرو رفتم تا یک جایی واستادم صدای هایی به گوشم میرسید مثل صدای گریه اروم اروم رفتم به سمتش از توی یک کوچه میومد هرچقدر وارد کوچه میشدم صدا نزدیک تر میشد تا اینکه رسیدم بهش صداش کردم سرش اورد بالا ولی اون نبود یک بچه ای بود که نمیدونم چرا داشت گریه میکرد ولی مادرشم اونجا پیشش بود نا امید برگشتم سمت پارک وقتی رسیدم دوستم و بچه ها اونجا نبودن سریع بهش زنگ زدم و ولی جواب نداد یک بار دیگه زنگ زدم جواب داد با خوشحالی گفت چطوری گفتم خواهرم گم شده چطور باشم گفت پیدا شد با یک خانومی اومد پارک مثل اینکه اون خانوم کمکش کرده الانم تو رستورانیم گشنمون شده بود واییی خدا ادرسو بده من باید ببرمشون خونه . رفتم بچه هارو برداشتم و رفتیم به سمت خونه فقط بیست دقیقه وقت داشتیم رسیدیم خونه و به ارامش رسیدم بچه ها رفتن تو اتاق و شروع کردن به بازی کردن ده دقیقه مونده بود که اومد دنبالشون بهم گفت امیدوارم اذیتت نکرده باشن هی نه خیلی اروم بودن (اره اره خیلی) بعد گفت پس از این به بعد بیشتر میزارمش پیشت اگه کاری داشتم گفتم اها بزار به بچه ها بگم بیان بچه ها که از در رفتن بیرون داشت نمیدونم چی میگفت که من همینجوری میگفتم اها اها بله بله باشه حتما بعد هنوز داشت حرف میزد که درو بستم نمیدونم من چرا همیشه درو انقدر زود میبندم اصلا بیخیال بابا خوب کردم رفتم تو جام افتادمو کپیدم و یک روز با کلی بدبختی رد کردم .
2021/09/10 06:39 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
zجدید اخرین احساس را برای من نگه دار missA 0 706 2015/05/21 08:33 PM
آخرین ارسال: missA



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان