زمان کنونی: 2024/06/29, 04:10 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/29, 04:10 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 13 رأی - میانگین امتیازات: 4.92
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان-لبخندی دوباره...(اپیزود دنزل)

نویسنده پیام
Deunan
!!PowerFuLLL



ارسال‌ها: 647
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 646.0
ارسال: #11
RE: لبخندی دوباره...
خیلی زود،کامیونی که دنزل به همراه افراد دیگر در آن بود به ایستگاه رسید، قطاری در آنجا بود که به نظر میرسید متوقف شده باشد.
گاسکین گفت:این قطار از کار افتاده.
امیدی به بازسازی دوباره ی اینجا نیست.
اما خوشبختانه،پایین این راه آهن میرسه به سطح زمین.
اگه راه آهن رو دنبال کنیم شاید به یه جایی برسیم.
کسی از میان جمعیت پرسید:موندن تو میدگار خطرناکه؟
-کی میدونه.الان،اگه ما بریم اون پایین چه تضمینی هست که جونمون در امان باشه.
گاسکین رو به دنزل به حرفهای خود ادامه داد:همین جور واسه خودت یه جا نایست.
کسی وقت نداره دنبال تو بگرده.خودت باید دنبال ما بیای.
کامیون دور زد و رفت.
جمعیت زیادی در ایستگاه جمع شده بودند.
آن نور سفید به تمام میدگار هجوم برده بود.کسانی که خانه هایشان را از دست داده بودند و کسانی که فکر می کردند کل شهر
به زودی نابود خواهد شد همه به اینجا آمده بودند.
با این حال،بسیاری از افراد در اینکه به پایین راه آهن بروند تردید داشتند.
در شهر به خاطر نابود شدن متئو به جای اینکه صدای شادی به گوش برسد،
صدای اعتراض مردم شنیده میشد که چرا پناه گاهی مطمئن برایشان در نظر گرفته نشده.
جمعیت پراکنده شد و به چندین گروه تقسیم شد که راهشان را به سوی خانه هایشان گرفته بودند و رفتند.
"ما نمیدونستیم اون داره راست میگه یا دروغ.اما تنها کسی که برای ادامه ی راه راهنماییمون میکرد گاسکین بود
واضحه که ما چاره ای جز اطاعت از اون نداشتیم.
راه آهن فولادی با تخته های چوبی میانش روی زمین قرار گرفته بود.
من میتونستم از این فاصله سطح زمین زیرش رو ببینم.
از اینجا ارتفاع ما خیلی زیاد بود و اگ هکسی میافتاد معلوم نبود زنده بمونه یا نه،بنابراین همه موقع پایین رفتن خیلی احتیاط میکردن.
راه آهن بیش از اندازه طولانی بود انگار سرتاسر میدگار کشیده شده باشه اما با فقط با دقت به راهمون ادامه می دادیم و
به این چیزا فکر نمیکردیم.
ناگهان،همه ایستادن.
به نظر میرسید مشکلی پیش اومده باشه.همهمه ی جمعیت به گوش میرسید.
یه بچه ی 3 ساله جای خطرناکی نشسته بود،بین ریلها و پاهاش هم آویزون بود.
رفتیم پیشش.یکی ازش پرسید:مامانت کجاس؟
اون بچه شروع کرد به گریه کردن.فریاد میزد و مادرشو صدا میکرد."
کودک ممکن بود تعادل خود را از دست بدهد و دنزل سریع بازویش را گرفت و او را سمت خود کشید.
"من همهمه ی افراد رو میشنیدم.
یکی گفت:هی،اون بچه آلوده س
-بهش دست نزن.بیماریش مسریه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2013/07/25 01:18 AM، توسط Deunan.)
2013/07/25 01:17 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : Kadaj(+2.0) ، mehrnaz(+2.0)
Deunan
!!PowerFuLLL



ارسال‌ها: 647
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 646.0
ارسال: #12
RE: رمان-لبخندی دوباره...
دنزل معنی این حرفها را نمی فهمید.
یکی با عصبانیت فریاد زد:
-هی،راهو باز کنید!
دنزل سرش را به طرف صدا برگرداند اما نمیدانست صدای چه کسی بود.
او هیچ کاری نمی توانست انجام بدهد،دستان خود را دور کمر کودک پیچید و او را عقب تر کشاند.
"من از این تعجب بودم که چرا هیچکس واسش کاری نمیکرد.بعدا دلیلش رو فهمیدم.پشت اون پسربچه با یه ماده ی سیاهی خیس شده بود.
مردم دوباره به راه خودشون ادامه دادن.
پسربچه گریه میکرد و این هارو تکرار میکرد((درد داره))و ((مامان)) .یادم افتاد یکی گفت که بیماریش مسریه.
دلم میخواست گریه کنم.
به بچه کمک کردم بلند بشه.یاد ریووی افتادم.
یادم اومد چه حس بدی داشتم وقتی که اون ماده سیاه رو روی صورتش دیدم.اون خیلی با من مهربون بود.اما من ترسیده بودم و وقتی اون شکلی دیدمش فرار کردم.
می خواستم با کمک کردن به اون بچه این احساس گناه رو از بین ببرم.
از ریووی میخوام منو ببخشه.
خم شدم ازش پرسیدم:کجات درد میکنه؟
-پشتم درد میکنه.
-پشتت آره؟
-آره.
من آروم به کمر پسربچه دست کشیدم.
هروقت من دل درد می گرفتم،مامانم دلم رو می مالید و بعد دردش از بین می رفت.وقتایی که جاییم ضربه میخورد هم همینکارو میکرد.
شاید منم بتونم مثل مامانم جادو به کار ببرم!!"
دنزل با نادیده گرفتن ماده ی سیاه پشت پسرک را می مالید.ابتدا او دردش می آمد اما کم کم خوابش برد.
سه ساعت گذشت.
او به مالیدن کمر پسر بچه همچنان ادامه میداد و در بین کارش گاهی استراحتی میکرد.
مردم اطرافشان همچنان در حال پایین رفتن بودند و هیچ توجهی به آن دو نمیکردند.
-اون مرده.
دنزل سرش را بالا گرفت.چهره ی خسته ی زنی را دید.او نوزادی در بغل خود داشت و دختری که به نظر میرسید
همسن دنزل باشد دستش را گرفته بود.
-پیراهنش دخترونه س.چقدر عجیب غریبه مگه نه مامان؟بیا بریم.
زنی که دخترک اوررا ((مامان)) صدا زد ژاکت آبی رنگ دخترش را از تنش در آورد و آنرا به دنزل داد.
-اینو بپوش.
دختربچه عرق کرده بود.به نظر می آمد سه تا لباس روی هم پوشیده باشد.
-این مال تو.قبلا مال خواهر بزرگترم بود.به خاطر همینه که خیلی گشاده.
ولی ژاکت چندان گشاد به نظر نمیرسید.دنزل به پسری که روبرویش خوابیده بود نگاهی کرد.دیگر صدای نفس کشیدنش را نمیشنید.
دختر بچه ژاکت را از مادرش گرفت و آنرا دور آن پسربچه کشید.
-اینم رفت پیش خواهر بزرگ من.
-ممنون.
"اینو از صمیم قلب گفتم.مادر اون دختر راه افتاد و دخترش هم به دنبالش رفت.دست توی دست هم."
دنزل به چوکوبویی خیره شده بود که دختر در کیف خود میبرد.دنزل در فکر فرو رفت.
"آیا همه ی اونها باید درحالی که اون ماده ی سیاه از بدنشون خارج میشه و
از درد گریه میکنن بمیرن؟
همه به خاطر اون مریضی میمیرن؟

اون وقتا،ما چیز زیادی درباره ی جئوستیگما نمیدونستیم.
مردم میگفتن اگه به اونایی که مریضن دست بزنیم آلوده میشیم.
حقیقتش اینه که؛اونا فکر میکردن واقعا جنووا به جریان زندگی پیوسته و برای همین این بیماری به وجود اومده.........
دیگه مهم نیست.حتی اگه درباره ش چیزی هم میدونستم،هیچ فرقی نمیکرد."
-حق با توست.مخصوصا در مورد بچه ها....
-آره
"وقتی توی اون ایستگاه راه آهن بودم،با خودم فکر کردم من باید خیلی زود بزرگ بشم.
من میخوام همه ی چیزهایی که نمیدونم رو بلد بشم.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2013/07/28 01:53 PM، توسط Deunan.)
2013/07/28 01:47 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
Deunan
!!PowerFuLLL



ارسال‌ها: 647
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 646.0
ارسال: #13
RE: رمان-لبخندی دوباره...
دنزل مردمی که به ایستگاه می آمدند را تماشا میکرد.یکی بعد از دیگری پایین می رفتند.
" من هم باید به دنبال اونا میرفتم ولی بازهم ناامید نشدم که اونجا بشینم بلکه چهره ی آشنایی رو ببینم."
باری دنزل خیلی سخت بود و نمیتوانست به گشنگی خود نادیده اهمیتی ندهد.برای همین او بلند شد تا بلکه جایی در ایستگاه غذایی پیدا کند.
کمی دورتر چشمش خورد به چمدانهایی که روی هم انباشته شده بودند.در همان نزدیکی چند نفرمشغول انجام کاری بودند.
به نظر میرسید در حال کندن زمین برای درست کردن گودالی باشند.
بادی وزید و بوی گوشت فاسد شده پیچید.
مردی که زن جوانی را بر دوش خود حمل می کرد به آنجا رفت و به آرامی آن زن را در گودال گذاشت.
دنزل از دیدن این صحنه وحشت زده شده بود.
ناگهان چشمش به پاکتی در میان چمدان ها افتاد.روی آن پاکت عکس چوکوبو داشت.
"نمیدونم چرا؛اما با عجله رفتم و و چمدون ها رو کنار زدم،پاکتو باز کردم
داخلش پر از کلوچه و شکلات بود."
دنزل به بچه ای که این پاکت متعلق به او باشد فکر میکرد.بچه ای دیگر اینجا نیست.
-بخور!
صدای گاسکین بود.او کسی نبود که دنزل منتظر دیدنش باشد.
-تو نگران اینی که ممکنه ویروس اون بیماری رو داشته باشن؟اما فقط یه شایعه س.شایدهم راست باشه.اما الان فقط یک شایعه س.
علاوه براین،اگه تو غذا نخوری میمیری.اگه قراره که بمیری،نمیخوای با شکم پر مرده باشی؟
گاسکین دست خود را به درون پاکت برد و مشغول خوردن شد.
-یام!خیلی خوشمزن.اگه نخوری و اینجا ولشون کنی فاسد میشن.هدر میرن.
بیا،یکی بخور.
دنزل مشغول خوردن شد.از شیرینی آنها خوشش امده بود.
-ممنونم.
گاسکین بر سر دنزل دست کشید و کله ی اورا تکان داد.
"اون با پدرم خیلی فرق داشت اما مثل پدرم با دستش سرمو تکون تکون داد."

حدود یکسال بعد،هنوز دنزل در آن مکان رفت وآمد داشت ودر میان چمدان ها به دنبال غذایی میگشت.
او خیلی زود دوستانی برای خود پیدا کرد.تمام آنها کودکانی بودند که پدر و مادرشان را از دست داده بودند.
دوستان گاسکین نیز روز به روز به تعدادشان افزوده میشد.او آنها را بدردنخور خطاب میکرد.
آنهایی که نه به درد فکر کردن میخوردند و یا آنهایی که توانایی جسمی زیادی نداشتند.
اونها اولین گروهی بودند که کارشان دفن کردن اجساد مرده ها بود.
دنزل چندین بار به کار آنها خندیده بود.او حس میکرد دوباره می تواند خودش باشد.او دوباره می خندید....
با این حال،حدود دو هفته بعد،تعداد افرادی که از میدگار به اینجا برای گرفتن سرپناه می آمدند کمتر شده بود.
کار گروه گاسکین در آن ایستگاه دیگر تمام شده بود.
دنزل شبهای زیادی خوابش نمیبرد به خاطر نگرانی از آنچه در آینده انتظارش را می کشد.
2013/07/28 02:25 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
Deunan
!!PowerFuLLL



ارسال‌ها: 647
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 646.0
ارسال: #14
RE: رمان-لبخندی دوباره...
مردی به آرامی راه می رفت و به نظر میرسید دنبال چیزی میگردد.
او به دنزل و دوستانش نزدیک شد.
-من لوله های آهنی میخوام.خیلی عالی میشه اگه تعداد زیادیشونو به دست بیارم.
دنزل به همراه دوستان خود برای گشتن دنبال لوله های اهنی رفتند.
تعداد زیادی از لوله ها را در خرابه های سکتور هفت پیدا کردند.
مرد از آنها تشکر کرد و رفت....بعد از آن زمان،چندین بار دوباره به آنجا بازگشت.
ایندفعه،او دوستان خود را نیز آورده بود تا با همدیگر دنبال وسایلی که میخواهند بگردند.
اینطور که معلوم شهر جدیدی در شرق میدگار در حال ساخته شدن بود و به همین دلیل آنها دنبال مواد و مصالح لازم برای این کار بودند.
به کودکان نیز در ازای کمک هایشان غذا داده میشد.دنزل و دوستانش به زودی جزوی از تیم جستجوی سکتور هفت شدند.
آنها سرشان بسیار شلوغ شده بود و این کارها باریشان سرگرم کننده بود.
آن بچه ها از اینکه مانند افراد بزرگسال کار میکنند به خود می بالیدند.
شبهایی بود که آنها به یاد پدر و مادر خود می افتادند و گریه میکردند،ولی همیشه همدیگر را دلداری میدادند و به تلاش برای موفقیت تشویق می کردند.
((گروهی با سرنوشت های مشترک)) به آنها لقب داده شد.
ولی فکر نمیکردند که سرنوشت تصمیم ندارد آنها را کنار هم نگه دارد.

یک روز صیح،گاسکین از تمامی دوستان خود و افراد و کودکانی که در تیم جستجو بودند خواست یک جا جمع شوند.
او به آنها گفت از آنجایی که در ساختن شهر جدید شرکت داشتند پس باید از خانه های خود به آنجا نقل مکان کنند.
به نظر میرسید همه چیز دیگر درست شده باشد و هیچکس هیچ اعتراضی ندارد،
در همین حال کودکی سوالی پرسید،آن کودک هنگام صحبت های گاسکین دائم سینه ی خودرا می مالید:
-آقای گاسکین،شما احساس ناراحتی نمیکنید؟
-فقط یه کم.
گاسکین کلاه خود را برداشت.ماده ی سیاه رنگی خارج شد...
2013/07/28 02:51 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
Deunan
!!PowerFuLLL



ارسال‌ها: 647
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 646.0
ارسال: #15
RE: رمان-لبخندی دوباره...
"یک ماه بعد آقای گاسکین مرد.ما اونو یه جای مخصوص دفن کردیم.همه ی آدمای خوب میمیرن،مگه نه؟"
ریو سر خود را تکان داد.اوساکت بود و همچنان به حرفهای دنزل گوش میداد.
دنزل کمی از قهوه را نوشید.تلخ بود.او از این نوشیدنی متنفر بود.
ولی،او میخواست یک بار مانند بزرگترها از مزه اش لذت ببرد.

تمامی افراد بزرگسال رفته بودند و فقط 20 کودک در تیم جستجو مانده بودند.
آنها میدانستند شهر جدید edge روز به روز درحال توسعه ی بیشتر است.
انها همچنین می دانستند که در آنجا مرکزی برای کودکان یتیم وجود دارد.
اما در شهری که آنها ساخته بودند،نیازی به تکیه بر بزرگترها نداشتند.هیچ دلیلی نداشت که بواهند این جارا ترک کنند.
و آنها به این فکر میکردند که چقدر بد است به آنها به عنوان کودکان یتیمی نگاه شود که احتیاج به مراقبت دارند.
ماشین آلات بزرگی از مناطق مختلف به آنجا منتقل شد تا به زودی برای تولیدات به کار گرفته شوند.
شغل های بسیار بهتری از آنچه که دنزل و کودکان یتیم به آن مشغول بودند وجود داشت.افراد یکی یکی تیم را ترک میکردند.
تنها 6 نفر از آنها مانده بودند.همه آنها شدیدا گرسنگی می کشیدند.
تا اینکه حتی آخرین دختر تیم جستجو گفت که او نیز میخواهد به شهر جدید برود.

دنزل لبخندی زد.
ریو درحالی که با تعجب به او نگاه می کرد پرسید:
-چی شده؟
-من از اون دختر متنفرم.من گذاشتم اون عضوی از تیممون بشه در حالی همه ی پسرا میگفتن یه دختر فقط مایه ی دردسره.
از وقتی که فقط 10 نفر مون مونده بودن خیلی کارامون سخت شده بود.
ریو خندید.
-ولی الان دیگه میدونم،اینکه چرا من......چرا من باید به خاطر یه موضوع کوچیکی عصبانی یا نا امید بشم.
-تو باید از اون ممنون باشی.
-اون دیگه اینجا نیست.
2013/07/28 03:17 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
Deunan
!!PowerFuLLL



ارسال‌ها: 647
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 646.0
ارسال: #16
RE: رمان-لبخندی دوباره...
یه روز وقتی بیدار شدم،از تیم جستجو فقط من مونده بودم و یه پسری به اسم ریکس.
-خوب الان ما دوتایی فقط کارمیکنیم.حالا دیگه همه ی لامپ ها و پیچ و مهره ها و......مال مااست!!!!
دنزل این ها را خنده کنان گفت.
ریکس خندید و گفت:
-اما اینایی که تو میگی هیچ فایده ای واسمون ندارن.
-من میرم واسه صبحونه یه چیزی بخرم و دنبال کاری بگردم.
-هی یه لحظه صبر کن
ریکس در مخفیگاهی که برای وسایلشان درست کرده بودند را باز کرد.
-هی دنزل،ما توی دردسر افتادیم
داخل آن پولی بود که حتی برای خریدن یک تکه نان هم کافی نبود.
هردوی آنها ساکت نشسته بودند.ریکس سکوت را شکست:
-ما چاره ای جز رفتن به شهر جدید ادج نداریم.ما اونجا میتونیم غذاهای مجانی داشته باشیم.
-آره،ما دیگه همه چیو از دست دادیم.من نمیخوام از گشنگی بمیرم
در همان موقع،دنزل چیزی را که پدرش گفته بود را به خاطر آورد؛
-میتونیم موش ها رو بگیریم و اونا رو بخوریم؟
-موش؟
-آره،من شنیدم توی محله های فقیر نشین اونایی که خیلی فقیرن موش میخورن.موش های خاکستری کثیف.
اینجا که محله ی فقیرنشینه و ما هم که فقیریم.
-تو جدی میگی؟
-آره،من میخوام موش بخورم.میخوام یه بچه ی فقیر واقعی باشم.
ریکس به آرامی بلند شد و شلوار خود را تکاند.دنزل نیز به دنبال او بلند شد و به اطراف نگاهی انداخت.
-ما اونهارو با نیزه شکار می کنیم!
-تو اینکارو بکن.اما من از وقتی که به دنیا اومدم فقیر بودم و تاحالا هیچوقت هم موش نخوردم
دنزل متوجه اشتباه خود شد و به این فکر میکرد چگونه همه چیز را درست کند.
-من نمیدونستم
-و اگه میدونستی چی؟ما با هم دوست نمی شدیم...
-نه اینطوری نیست.
-کی میدونه.آره تو بچه ی ای بودی که توی خونه ی پولدارای شهر plate بزرگ شدی.
-ریکس
-اینو یادت باشه،تمام موشهای این اطراف به باکتری های وحشتناکی آلوده هستن.هیچکس اونقدر احمق نیست که بخواد اونارو بخوره.
ریکس بعد گفتن این جملات رفت و دنزل را تنها گذاشت.
2013/07/28 03:43 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
Deunan
!!PowerFuLLL



ارسال‌ها: 647
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 646.0
ارسال: #17
RE: رمان-لبخندی دوباره...
دنزل آه کشید.
-من به دنبالش نرفتم چون میدونستم اون منو نمیبخشه.
-و چرا اینجوری شد؟
-من واقعا بچه ی بالا شهر بودم.من در سکتور هفت واقعا زندگی خوبی داشتم ولی،هیچوقت فکر نمیکردم یه زمانی روزارو توی
محله های فقیر بگذرونم.
من به شهر ادج نرفتم چون میدونستم اونجا با محله های فقیر هیچ فرقی نداره.یه شهر فقیر و کثیف.
-و ریکس؟
-من هنوز ازش خبری ندارم.اما میدونم حالش خوبه.
-خوبه.تو هنوز این فرصتو داری که دوباره با اون ملاقات کنی.
2013/07/28 03:51 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
Deunan
!!PowerFuLLL



ارسال‌ها: 647
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 646.0
ارسال: #18
RE: رمان-لبخندی دوباره...
دنزل انتهای میله ی آهنی را تیز کرد تا از آن به عنوان نیزه استفاده کند،و او رفت تا به دنبال موش ها بگردد.
او واقعا تصمیم گرفته بود بعد از شکار آنهارا بخورد.
"پدر،مردم فقیر هیچوقت تاحالا موش نخوردن.ولی من تصمیم گرفتم بخورمشون.من نه پولی دارم و نه کار.این از فقیر بودن هم بدتره.
من بچه ی سکتور هفت هستم ام،نمیتونم بزرگ بشم."
تنهایی اراده ی دنزل برای ادامه ی زندگی را از او گرفته بود.
او الان همان حالی را داشت که روز بعد از انفجار سکتور هفت به او دست داده بود.
ولی الان یک چیز فرق میکرد و آن اینکه او با افراد زیادی آشنا شده بود که به او کمک کرده بودند.
پدر و مادرش،آرکام،ریووی،گاسکین،تیم جستجو.
دیگر هیچ اتفاق جدیدی نخواهد افتاد.او احساس میکرد دیگر هرگز نخواهد توانست بخندد.
"زندگی بدون لبخند هیچ معنایی نداره.مگه نه ؟ مامان......
من نمیزارم اون موشهایی که باکتری های وحشتناک دارن در امان باشن.
2013/07/28 03:59 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
Deunan
!!PowerFuLLL



ارسال‌ها: 647
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 646.0
ارسال: #19
RE: رمان-لبخندی دوباره...
-هی،یه لحظه صبر کن!
جانی حرف خود را قطع کرد.
بدون اینکه آنها متوجه شده باشند،او در تمام مدت روبروی آنها ایستاده بود و به داستان دنزل گوش میداد.
-اینا چیزاییه که من اون موقع فکر میکردم.ولی اشتباه می کردم.برای همینه که الان اینجام.
-آره.حق با تواه.
تو خاطره های بزرگ و تجربه های با ارزشی داشتی.
-ولی من بدترین موقعیت های ممکن رو داشتم...
2013/07/28 04:03 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
Deunan
!!PowerFuLLL



ارسال‌ها: 647
تاریخ عضویت: Jul 2013
اعتبار: 646.0
ارسال: #20
RE: رمان-لبخندی دوباره...
هیچ جا هیچ موشی وجود نداشت.
خیلی وقت پیش،او به محله های سکتور پنج رفته بود.
در خرابه ای کلیسایی دیده میشد.موتوری در جلوی در کلیسا پارک شده بود.اولین باری بود که دنزل چیزی مانند آنرا میدید.
موبایلی که به دسته ی موتور آویزان بود توجه ش را جلب کرد.
لبخندی بر لبان دنزل نقش بست.
"من یه لحظه اونو قرض میگیرم.
خیلی عالیه اگه کار بکنه."
دنزل رفت کنار موتور و موبایل را برداشت.
او شماره ی خانه شان در سکتور هفت را گرفت

"تمام خطوط تلفن سکتور هفت قطع شده اند."

در مدتی که او با تیم جستجو کار میکرد،بازهم دنبال پدر و مادر خود میگشت اما هیچ کجا هیچ اثری از آنها نبود.
هردوی آنها باید زیر آواری که در دنزل در ذهن خود تجسم کرده بود خوابیده باشند.

"تمام خطوط تلفن سکتور هفت قطع شده اند."

درحالی که موبایل را در گوش خود نگه داشته بود،به بالای سر خود نگاهی کرد.
او میتوانست از این پایین سکتور پنج را ببیند.
به یاد خانم ریووی افتاد که در همان جا به خواب ابدی فرو رفته.
او اکنون در زیر گور بود و به همین دلیل خیلی تنها شده بود.

"تمام خطوط تلفن سکتور هفت قطع شده اند."

"تماس ور قطع کردم.روی زمین سنگ ها رو کنار میزدم.بزار یه بار دیگه اونو قرض بگیرم."
او میخواست شماره ی خانه ریووی را بگیرد اما آنرا بلد نبود.در موبایل به لیست تماس ها نگاهی کرد.
با اولین شماره ی لیست تماس گرفت.صدای بوق خوردن را می شنید.
بلافاصله کسی گوشی را بررداشت.
_کلود.چقدر عجیبه که تو به من زنگ میزنی.اتفاقی افتاده؟
دنزل ساکت بود و به صدای آن زن گوش میداد.
-کلود؟
-نه....من نه!
-تو کی هستی؟این موبایل کلود مگه نیست؟
-من نمیدونم.من نمیدونم باید چیکار کنم.
صدایش می لزید.
-تو داری گریه میکنی؟
اشکهایی که بر صورتش سرازیر میشدند را حس میکرد.
چشمانش را بست و اشکهای خود را پاک کرد ولی یک لحظه دردی در پیشانی اش پیچید.
بدنش سفت شده بود،موبایل از دستش افتاد.
از درد بر روی زمین نشست.پیشانی اش شدید درد میکرد.دستی بر آن کشید.ماده ی چسبناکی را در کف دست خود حس کرد.
او فراید زد که نمیخواهد بمیرد.ولی درد او کم نمیشد.او در دل با خود دعا کرد:
نزار سیاه باشه،نزار سیاه باشه....
درحالی که سعی میکرد درد وحشتناکش را تحمل کند،چشمان خود را باز کرد.
سیاه سیاه بود.
2013/07/28 04:23 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
زمستان رمان (درخشش) NoboraHaru 5 1,583 2020/02/16 12:47 PM
آخرین ارسال: NoboraHaru
One Piece-6 رمان ترکس- حال کودکان خوب است Deunan 8 2,250 2017/06/01 09:44 AM
آخرین ارسال: NoboraHaru
  ترجمه رمان ترکس- حال کودکان خوب است Deunan 9 2,451 2015/10/06 04:19 PM
آخرین ارسال: Deunan
documents رمان-لبخندی دوباره...(اپیزود تیفا) Deunan 60 13,741 2015/09/23 07:54 AM
آخرین ارسال: tokamak
documents رمان جدیدfinal fantasy Noctis 14 5,862 2014/07/28 10:50 PM
آخرین ارسال: *Cloud*



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان