فرض کن: یه روز مثل روزای دیگه از مدرسه [ یا دانشگاه یا سرکار ، یا خونه خاله و یا هرجای دیگه که به ذهنت میرسه] بسمت خونتون حرکت میکنی که یک دفعه بارون میباره ؛ هنوز یه دقیقه نگذشته که شدت میگیره ، باسرعت بیشتری به راهت ادامه میدی که صدای آزاردهنده ی سر خوردن اتومبیلی روی جاده لغزان حواستو پرت میکنه و تا میخوای قدم از قدم برداری ، با صورت به زمین میخوری . گرمای سوزانی صورتت را میسوزونه ،بارون بند اومده .سعی میکنی بلندشی که میبینی از بیابانی توی ناکجا آباد سر درآورده ای .
بسمت تپه ای که در اون نزدیکاست میری به امید اینکه فردی راهنماییت کنه و از این برهوت رهایی یابی ؛ آفتاب سوزان لباسهاتو خشک کرده .
وقتی به بالا تپه میرسی شهری بزرگی با ساختمون های خاکستری مقابلت قرار داره اما فاصله زیادی باید طی کنی تا به اون شهر برسی دل و به دریا زده و بسمت شهر حرکت میکنی نیمی از راهو طی کردی ولی بخاطر تشنگی ، گرسنگی و بخصوص گرمای شدید از حال میری.
دو ساعت بعد درحالی بهوش میآی که توی یه اتاق رو تختی دراز کشیدی . به آرامی روی تخت مینشینی و به دور وبرت نگاه میکنی ، عکس خانوادگی تیفا و کلود رو میبینی............
وقتی میفهمی سر از میدگار درآوردی چیکار میکنی ؟
راستی دوست داری چطور وارد این دنیا (دنیای فاینال فانتزی )بشی؟
میتونید داستان رو هرجور دوست دارید ادامه بدید.
نظرات