در چوبی خانه ام را پشت سرم می بندم.کلید را به مرد قد کوتاهی که جلوی در ایستاده واخم کرده میدهم وبرای اخرین بار به سرکلیدی صورتی و براقش خیره می شوم.
شهروند حرفه ای...
روزی من هم میان افراد انیمه لند برای خودم کسی بودم.سرمایه ام...مدالهایم واعتباراتم مرا به یک فرد مهم در شهر تبدیل کرده بود...ازهر طبقه ی شهر دوستان زیادی دور وبرم بودند.خانواده ی بزرگی که مایه افتخار هم بودند.مادری که ملکه ی اینجاست و دختر هایش را از ته دل دوست دارد...
حیاط خانه ام پر است از گلهای وحشی وخاص.هر روز صبح خودم به انها اب میدادم و گاهی نهال جدیدی جایگزین میشد.درختان سبز وخرم.استخر کوچکی بافواره های خیره کننده وماهی های کوچکی که در ان شنا می کنند وسربه سر قورباغه های عصبانی وپیر میگذارند.نمیتوانم این همه زیبایی را ترک کنم وبه جایی بروم که انرا باغ سیاه می نامند
جایی که هیچ صدایی ندارد.هیچ درختی در ان نیست.خبری از گلهای شاداب و درختهای سرو در باغ سیاه نیست.
فقط سکوت است وسکوت...محدودیت وانتظار تبعیدشدگان برای عفو از طرف پادشاه عادل این سرزمین
باید انقدر انجا بمانم و کار کنم تا بتوانم اشتباهم را جبران کنم ودوباره به اینجا برگردم...نه...
تا ان موقع چه کسی به نسترنها ونرگسهایم برسد؟
تکلیف شغلم چه میشود؟نامه های مردم ودوستانم را چطور پاسخ دهم؟
وای...وای...وای...
نمیدانم...باید انقدر در باغ سیاع بمانم وکار کنم ونامه بنویسم تا بتونم برگردم.
از فکر بیرون میروم.به در اهنی وسفید حیاط رسیدیم.مرد در را باز می کند وبیرون میروم.نم نم باران به کلاهم میخورد وتق تق صدا میدهد.سرم را بالا می گیرم.اسمان هم گریان است.
مردم از هر گوشه شهر مشغول کار وتلاشند.به من نگاه می کنند وسریع نگاهشان را میدزدند.
برایشان شرم اور است که دختر ملکه ی شهر به جرم بی احترامی به همسایه اش تبعید شده وشاید حکمش ماندن در باغ سیاه برای همیشه باشد...
-سیا؟...
صورتم را بر میگردونم
-وینا...
مانند همیشه لبخند ریزی می زند وروسری صورتی اش را سفت تر میکند.رنگش پرید.نگرانم است...باید هم باشد...
-باز چیکار کردی سیا؟مگه بهت اخطار ندادن؟
-مهم نیست شاید عفو خورد بهم...تا موقعی که من نیستم مواظب گلهام باش...از مادرم کلید حیاط رو بگیر...یدکی داره...
-باهاش صحبت می کنم تا به پادشاه وب بگه ازادت کنن...اخه چرا فقط تورو تبعید کرد؟
-ابانه؟اون سالها پیش به همه گفت دختری به اسم سیا نداره.
-اون مادرته مگه میشه قیدتو بزنه؟
مرد به زور سوار کالسکه ام کرد و وینا دستان یخم را سفت فشار داد.
-هییییییی
اسب راه افتاد ووینا به دنبالم دوید گریه می کرد وفریاد میزد...
-سیا....نگران نباش...به زودی بر می گردی...سیا....
در همین لحظه از حرکت ایستادو به ای دی پی که باسرعت رکاب میزد وخودش را به کالسکه میرساند خیره شد.نفس زنان با خنده ی همیشگی اش فریاد زد
-خودتو نباز...تلاش کن سیا...تو بلاخره میتونی ازاد بشی...تلاش کن
اما اون هم خسته شد و ایستاد
ناخوداگاه اشکهایم سرازیر شدند.به صندلی تکیه دادم وچشمهایم را بستم...
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------قسمت دوم به زودی گذاشته میشه کسی اینجا نظر ندهد لطفا توی
تاپیک نظرات منتظرتونم
اگر هم میخواید توی داستان باشید راهش یه یادداشته
قربانتون