ایفای نقش شهر مرگ2

[Aisan]

شیطانی و بلند می خندم.
به سمت آنا می روم و اورا در آغوش می کشم و با صدایی مملو از محبت می گویم:
- مثل مری ظریف و تو دل برویی...دلم نمیاد بکشمت...تو برای من می مونی!
او را روی دو دستم می گیرم و به سمت کاخم حرکت می کنم

[مین جی]

رعد و برق بعدی و بعدی....و بعدی.
همه ساکت بودند و جو سنگینی شکل گرفته بود.انجل دپرس و غمگین بود...
و برنارد و جان لحظه ای جشم در جشم شده.جیزی نمی گفتن ولی میشد خوند از چشماشون که به هم می گفتن:می کشیمش!!!!!(رعد و برق)
و سپس بارونی سیل اسا....قطرات اب بر روی صورت ها و لباس هاسون میریخت و پایین می رفت. خیس و خیس تر می شدند.ولی درست مثل مجسمه ایستاده بودند.

[مین جی]

دست برنارد مشت شد طوری که خون از دستش چکید.ولی دیگر درد معنایی نداشت.عضلات صورت وبدن حان منقبض شده بود و فکش می لرزید!

[مین جی]

جان:باید قدرت هامونو بدست بیاریم.باید..باید!بدست بیاریم.

[Aisan]

به کاخ می رسم و دخترک را به دنیل می سپارم تا در یکی از سیاه چال ها زندانی اش کند
منتظر آن بچه ها هستم تا به کاخ بیایند!

[Ryoma]

برنارد : هر طور شده قدرتامو به دست میارم .این کریستالا باید کار کنن . برنارد دیگه اون آدم قبل نبود و الان آن یه آدم سنگ دل و جدی شده بود

[shizuko yagami]

شیزوکو؟؟شیزوکو اسم کسی بود که اولین بار بچه ها را دور هم جمع کرد و این ماجرای مسخره را ساخت...
ولی کم کم دلش نرم شد و از بیرحمیش کاسته شد!!
باید کاری میکرد...
میتوانست منتظر مرگ یکی از بهترین دوستانش باشد؟
_جان... اربده کشی رو تموم کن احمق!باید راهی باشه...فکرتون رو به کار بندازین...گرچه امیدی به ذهنای آکبندتون ندارم(ببخشیر فونت یهو بز رگ شد)

[Ryoma]

برنارد خیلی جدی و عصیانی و بی رحم :: دیگه راهی نیست یا باید با دست خالی با کنت بجنگیم یا اینکه با این کریستال ها یه کاری کنیم .

[مین جی]

زیر اون باران تند.... ناگهان یکی از ستون ها و یکی از کریستال ها درخشیدند. در ابتدا کسی متوجهش نشد جز شیزو.

[shizuko yagami]

گفتم:هوی...یکی از این کریستال ها...