ایفای نقش خیالی شهر مرگ

[Merliya]

تیم«زامبی»با حالتی خوشحال قدم می زند:یه گروه خوب میشیم،یه گروه خوب!«توی ذهنش»
بعد از ساعت ها قدم زدن با خودش می گوید:یعنی خوبه که توی این موقعیت دوستام رو تنها گذاشتم!شیزوکو داشت معاون انتخاب میکرد.معاونش به احتمال زیاد آستوسِ!
بعد از اینکه خسته شد  به سمت خانه راه افتاد.
وقتی به خانه رسیدگفت:ما...مان!با...با ! مَ...مَ...من،بَ...برگشتم!
اما در کمال تعجب میبینه که تمام خانواده اش تبدیل به سنگ شده است.با خودش می گوید:آره،بدون شک سوزان میتونه بفهمه کی اینکار رو کرده!هرچی هست یه نوع جادو یا طلسمه!
به سمت خانه ی سوزان راه افتاد.اما سر راه به خانه ی آنجل و توماس برخورد کرد،هر دو خراب شده بودند!به سمت خانه ی آنا دوید اما آن خانه هم خراب شده بود!حسابی نگران میشود و قدم هایش راسریعتر میکند.به خانه ی سوزان هم می رسد اما...خانه ی برنارد...همه ی خانه ها خراب شده بودند.صداهایی از کلبه ی نزدیک خانه ی برنارد میشنود و وقتی داخل آن میشود در کمال تعجب دوستانش را صحیح و سالم می بیند:بَ...چه ها!شُ...شُ...ما،سا...لِمید!