زمان کنونی: 2024/07/01, 01:09 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/07/01, 01:09 AM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فن فیکشن بسکتبال کوروکو(چپتر دوم اضافه شد)

نویسنده پیام
akari
تازه وارد

*


ارسال‌ها: 35
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 8.0
ارسال: #1
v-1 فن فیکشن بسکتبال کوروکو(چپتر دوم اضافه شد)
سلام سلاامم!!
فن فیکشنی که شروع کردم به نوشتن،الهام گرفته از فن فیکشن aiden.na هستش.چپتر های اولش رو کمی تغییر دادم و ادامه ش رو نوشتم...امیدوارم که حلالم کنه مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
خوشحال میشم نظراتتون رو راجبش بدونممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه



چپتر اول:پسر خوشتیپ احمق ناخسیس


دستام رو به هم مالیدم تا گرم شن:چقدر هوا سرد شده...حالا...سرم رو آوردم بالا و مردم توی ترن رو چک کردم.یه پسر قد بلند،با موهای طلایی توجهم رو جلب کرد.نیشخند زدم:خودشه...!!
از لا به لای جمعیت خودم رو بهش نزدیک کردم.حالا هم...کنارش ایستادم،از یونیفرمش می تونم حدس بزنم که راهنمایی میره...تازه،خیلی هم خوشگله...آروم سوت زدم و زیر لب گفتم:حتما مدلی چیزیه...
بهم نگاه کرد:شما هم فهمیدید؟...چشماش برق میزد:واااااای!!من کیسه ریوتا هستم،تازه کارم رو به عنوان مدل شروع کردممم^_________^
(هنوز داره حرف میزنه)صبر کن...این پسره چرا اینقدر خوشحال میزنه؟؟ مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه آروم خندیدم.ازش خوشم میاد...باحاله!ولی...اصلا چی داره میگه؟...
_ و...من به خاطر کارم به مشکلات زیادی برمی خورم....
چچ!!داره راجب مشکلات کارش حرف میزنه؟اونم با کی؟مننن؟؟؟؟؟
_ولی خوب در کل خیلی بهم پیشنهاد میدن...میدونییی؟؟؟
برق چشماش بیشتر شده.خواستم خرش کنم:اوه..آره آره..معلومه!!
از شدت ذوق،موهاش پف کردن:واقعا؟؟؟
_اوهوم ^_____^ .... گرچه همه حرفم دروغ نبود...بعید میدونم دختری باشه که طرفدار این...کیسه ریوتا نباشه..!!آخه بجز خوشگلی..خوش اخلاق هم به نظر میاد.. :/
چشماش درخشیدن:وااای
اعلام کردن:به زودی به ایستگاه "....." می رسیم....
من:حالا بیخیال،اینجا پیاده میشی؟
_آمم...آره!!
در ها باز شد.من:خوب پس کمکت میکنم کیفت رو حمل کنی!!....کیفش رو زدم:بعدا میبینمتتتتتتت
با سرعت از واگن رفتم بیرون.صداش داشت بین جمعیت گم میشد:ه...هییی!!صبر کنننننن!!!!
تقریبا موفق شده بودم از دستش فرار کنم..ولی یهو،یکی کیف رو کشید:هی!!مگه دزدیی؟؟
من:آمم...خندیدم:از نوع با سخاوتش
کیف رو از دستش کشیدم و دوباره شروع کردم به دویدن...لعنتی هنوز داره میاد دنبالم...کی میخواد ناامید شه؟؟هرکاری هم کنه بهم نمیرسه....نیشخند شیطانی ای زدم و زیپ کیفش رو باز کردم
ضداش اومد.نفس نفس میزد:مگه مامان بابات بهت یاد ندادن دست تو کیف بقیه نکنیی؟؟؟؟؟؟؟
بلند گفتم:شرمنده من مادر پدری ندارم....فقط برای مدتی اینا رو ازت قرض میگیرم...
پولای توی کیفش رو برداشتم
_نههههههههههه اونا همه حقوق این ماهمههههههههه
_بعدا که هم رو ببینیم،بهت پسشون میدم...کیف رو پرت کردم به طرفش،محکم خورد تو صورتش.
پولا رو آوردم بالا:ممنوونمممم....همینطور که ازش دور میشدم گفتم:پسرای خوشتیپ خسیسن ولی تو اینطوری نیستی...فقط یه پولدار احمقی...
کم کم داشت از دیدم محو میشد:ولی از حرف زدن باهات خوشم اومد.......!!!!!!!!!!!


***


پولا رو توی جیبم جا به جا کردم.به ویترین مغازه هایی که جلوم بودن،یه نگاه انداختم:حالا چی بخرم؟...خوراکی که خیلی گرون میشه...ولی...
چشمم خورد به مغازه اسباب بازی فروشی.تابلوش رو خوندم:عروسک های دستساز کیوشی
لبخند زدم:این به نظر خوب میاد
رفتم توش:سلاام!!
یه پیرمرد که به نظر میومد فروشنده ست،با مهربونی لبخند زد:خوش اومدی دخترم...
لبخند زدم:همم ممنونم ^___^
_چیزی مدنظرته؟
_آ..آمم..بله بله!! برای 72 تا بچه با 1000 ین،چی میتونم بخرم؟
_آمم..صبر کن..نوه م کمکت میکنه....نوه ش رو صدا زد:تپه!!تپه!!
_بله..بله!!..اومدم...!
یه پسر از توی زمین در اومد بیرون.چشمام گرد شده بود،لعنتی هر چی میومد تموم نمیشد آخه...
بهم نگاه کرد و لبخند زد:اوه...سلام!!میتونم کمکتون کنم؟
هنگ بودم:0_______________________0
_؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پریدم:ا..اوه بله..بله...میخواستم ببینم برای 72 تا بچه با 1000 ین چی میشه خرید؟
_72 تا بچه...1000 ین؟...از پشت پیشخوان اومد بیرون:خب اینا دست سازن برای همین از عروسکای معمولی گرون تر هستن ولی...به نظرم اینا خوب باشن
جلوی یه قفسه ایستاد.به قفسه نگاهی انداختم،همه عروسکا،پارچه ای بودن.نا خواسته لبخندی روی لبام نشست...یادمه...بچه که بودم،یک بار با مادر و پدرم اینجا اومدم...لبخندی به پهنای صورتم زدم:اینا عالین!!میخوامشون!!



***


توی خیابون می دوم..بارون تندی میاد،حالا خودم به درک عروسکا خیس نشن خوبه...نفس نفس زنان اطرافم رو نگاه کردم.چند تا تک سرفه کردم.رسیده بودم به یه دو راهی:از اینور ...فکر کنم...
طول یه کوچه بزرگ رو میدوم.لعنتی..چرا ساختمون رو اینقدر از مرکز شهر دور ساختن؟؟
رسیدم به یه ساختمون بزرگ.تابلو رو خوندم تا مطمئن شم جای درستی اومدم:پرورشگاه اوشیناوا...لبخند زدم:بالاخره درست اومدمم!!...
از باغ جلو ساختمون رد شدم و در چوبی بزرگ رو زدم...منتظر موندم....هنوز در رو باز نکردن...=-=:ای بابا...میــــــــکـــــــــــــــــــااااااااا در رو باز کنننننننننننننننن
در باز شد،میکا آب نبات به دهن،با چشمای سبز گردش زل زد بهم:موش آب کشیده...
سریع رفتم تو.بسته ها رو گذاشتم رو زمین:یخ زدم...
_آکاری ازت داره آب میچکه...شروع کرد به خندیدن:انگار تو سطل آب خوابوندنت
_چچ...شروع کردم به خندیدن:خودمم میدونم..عهه؟؟!!!
موهام رو از زیر سویشرتم در آوردم و آبشون رو گرفتم.زیرچشمی به میکا که سعی داشت یواشکی توی بسته ها رو دید بزنه،زل زدم.خودش فهمید باید بره کنار.آب نبات چوبیش رو از تو دهنش در آورد:خوب چیه؟؟...یه وقتایی پیش میاد کهخ بچه ها کنجکاو میشن
پوزخند شیطانی ای زدم:کاشکی برای حل کردن ریاضی هم همینطوری کنجکاو میشدی
دست به سینه روش رو برگردوند:چچ...خیله خوب حالــــــا!!
صدایی اومد:آکـــــــــــــــــــــــــااااااااااااااااااا
و بعد، 3 تا بچه فسقلی خودشون رو انداختن بغلم:آنی،شو و .... گون..صبر کنید ببینم..شما ها چرا لباس تنتون نیــــــــــسسسسسستتتتتت؟؟؟؟؟؟؟
از ته دل لبخند زدن:تو صف حمومیـــــــــــــــــــــــــــــم....خانم آنا گفتن تا وقتی میای منتظر بمونیم و...اجازه دادن تو حموم آب بازی کنیــــــــــــم
_جیییییییییغغغغغغغغغ؟؟؟؟؟
_اوهـــــــــــــــــــووووممم
از قیافه مشتاقشون خنده م گرفته بود.
آنی آستینم رو کشید:ولی میشه قبل حموم هممون با هم یه بازی کنیم؟
لبخند زدم:البته!!...به میکا نگاه کردم:میشه بسته ها رو ببری تو اتاقم؟
_با کمال مییللل!!
_فقط زود برگردسا
از رو خوشی جواب داد:همم هممم.... داشت از پله ها میرفت بالا.
چشمام رو نازک کردم.از قیافه خرسندش می تونستم بفهمم چی تو فکرش میگذزه:حق نداری نگاهشون کنی!!
انگار با این حرفم رو سرش یه سطل آب یخ ریخته بودم.آب نباتش رو تکون داد:خیله خوب باشــــــــــــــــــــــــــــــــــــه...رفت تو اتاقم
دنبال بچه ها رفتم توی اتاق حموم.با یک منظره ای رو به رو ضدم که حاصلش یه هفته دست درد بود ...:/ :::
60 تا بچه لخت رو فرض کنید توی یه اتاق پر کف در حال جیغ و داد کردن و کف بازی..چه حالی بهتون دست میده؟؟منم همون حال رو داشتم
یهو یکی از بین جمعیت داد زد:آکااااااااااا چااااااااااانننننننن
یه لحظه همه ساکت شدن،تو همون حالی که ایستاده بودن برگشتن بهم نگاه کردن:آکاچان...؟؟
من:یا حضرت عباس....من دیگه... چند قدم رفتم عقب به ظرف در:باهاتون خداحافظی میکنم از بازی لذت ببرید...
جیغ زدن:نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
ریختن سرم:بیا بازی کنیییییییممممم...
شروع کردم به خندیدن:باشه،باشه




***




دستم رو با مهربونی کشیدم روی سر ساکورا:خوب بخوابی...پیشونیش رو بوسیدم و چراغ رو خاموش کردم.از اتاق رفتم بیرون.میکا دم در ایستاده بود:مدیر میخواد ببینتت
دستم رو کشیدم روی سرم و خندیدم:لابد میخواد بخاطر کشیدن نقاشی روی دیوار اتاق کارش سرزنشم کنه!!
میکا:0___0
از کنارش رد شدم:ممنونم که خبرم کردی و...اگه دیگه همو ندیدیم،حلالم کن
ازش دور شدم




***



جلو در اتاق مدیر ایستادم.آب گلوم رو قورت دادم،از این در که رد شم،یه تنبیه که معلوم نیست از کجای آسمون افتاده پایین انتظارم رو میکشه...
در زدم.
_بیا تو
در رو باز کردم و رفتم تو:س..سلاام!!
مدیر خیلی جدی نگاهم میکرد:بیا بشین
احساس میکردم گلوم خشک شده.در رو بستم و رفتم رو مبل جلو میزش نشستم:خ..خوب درباره نقاشی های روی دیوار...دیدم خیلی اتاق کارتون خالیه ...
_بله؟
عرق سرد کردم.یعنی نمیدونست؟
_داری راجب چی حرف میزنی؟؟
_ه..هیچی ... موهام رو انداختم پشتم:هذیون گفتم ... خنده عصبی ای کردم
ابروش رو انداخت بالا:چی بگم....همیشه در حال هذیون گفتنی...مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
انگار با سنگ کوبونده بود تو سرم.
چند تا پرونده رو گرفت به طرفم.گرفتمشون و بهشون نگاه کردم:اینا دیگه..چین؟
اسم روی پرونده رو خوندم:آ...کاشی..ماکوتو.... پرونده دیگه رو نگاه کردم:فوریهاتا..هاروکا.... پرونده دیگه رو هم نگاه کردم:آکاشی سیجورو...
به مدیر نگاه کردم:اینا کین؟
_خانواده ای هستن که تو رو به فرزندی قبول کردن
_چ..چی؟...من حتی ندیدمشون!!
_نیازی به این نیست....اونا بیش از حد لزوم شرایط نگهداری ازت رو دارن
_اما....
_هی،دختر،اما نداریم...باید خوشحال باشی که تورو با وجود پرونده داغونی که داره قبول کردن فردا راس ساعت 9 میان تا تحویل بگیرنت.حالا هم بدون هیچ حرفی بلند شو...این پرونده ها رو هم بخون...
_اما....
مدیر درست میگفت....توی این 6 سالی که اومدم پرورشگاه...هیچ خانواده ای من رو قبول نکرده بودن...صداهاشون توی گوشم پیچید:این خلافکار بوده/بهتره یه دختر لطیف تر انتخاب کنیم/کل زندگیش رو مثل حیوونا این ور و اونور میرفته....
سرم رو انداختم پایین:با..شه....
***

از اتاق که رفتم بیرون،میکا رو دیدم که جلو در ایستاده:میخوای ما رو تنها بذاری؟؟...چشماش پر وحشت بودن
_ن..نه نه!!...نمیخوام این کارو کنم... من فقط....
دندوناش رو به هم سایید:دروغگو!!دروغگو!!...
حتی نذاشت لب تر کنم.با سرعت ازم دور شد.ساکت بودم...بهش نگاه میکردم که ازم دور میشد....من...
پرونده ها رو توی دستم فشردم:نمیخوام......سرم رو انداختم پایین....



ادامه دارد ........
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/09/10 03:05 PM، توسط akari.)
2016/05/15 09:36 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ

[-]
No
Error.

ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
zجدید فن فیکشن توکیو ریونجرز NoboraHaru 3 17 2022/08/28 12:53 PM
آخرین ارسال: NoboraHaru
v-1 فن فیکشن بسکتبال کوروکو ( چپتر ششم اضافه شد ) aiden.na 6 1,777 2022/08/05 04:19 PM
آخرین ارسال: Qoukkazizi
  فن فیکشن فاینال فانتزی-"دنیای نابود شده" Aisan 31 7,506 2020/08/14 09:58 PM
آخرین ارسال: Aisan
  فن فیکشن فاینال فانتزی :خواستگاری *Cloud* 17 3,838 2019/08/10 01:07 AM
آخرین ارسال: *Cloud*
  طلسم ماندگار(فن فیکشن هری پاتر) Anna Bolena 1 1,278 2017/09/22 03:47 PM
آخرین ارسال: diana king



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان