زمان کنونی: 2024/06/30, 08:53 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/30, 08:53 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 5 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

وریتاس

نویسنده پیام
diana king
The Gluey Witch



ارسال‌ها: 5,806
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 2076.0
ارسال: #11
RE: وریتاس
قسمت ده:وریتاس

افسربلندقامت که کت مخصوص درباریان را پوشیده بود،گفت:"نماینده های مردم دارن به پایتخت نزدیک میشن.این خبر در کوچه و بازار پیچیده."

وزیر تشریفات نگاهی از سر نارضایتی به او انداخت:"اما...اعلی حضرت از این موضوع استقبال نمیکنن.نمایندگان مردم،معمولا برای درخواست های مسخره ای به اینجا میان.درخواست کاهش مالیات.درخواست افزایش جیره بندی.خرابی راه ها."

افسر غرید:"جناب وزیر!چیزی که شما از اون به عنوان درخواست مسخره یاد می کنین،مشکلات این مردمه."

صدای وزیر،بی نهایت خونسرد به نظر می رسید:"برای من مهم نیست که شما اسمش رو چی میگذارین.فقط خواست اعلی حضرت مهمه."

-"شما میگین که از درخواست ها خسته شدین،درسته؟پس بهترین کار اینه...شاه رو متقاعد کنین که برنامه ای برای راضی کردن نماینده ها ترتیب بده."

وزیر با حالتی عصبی سرش را تکان داد.انگشتان مردد افسر،روی نامه ی کووین که در جیبش بود،کشیده شد.

***

سه ضربه ی یکنواخت و متوالی به درب اتاق انتهای راهروی بالاترین طبقه ی قصر زده شد.صدای آرام و جوانی پاسخ داد:"بیا تو."

در بی هیچ صدای اضافه ای باز شد و پیرزن چاق و سفید رویی که لباس مخصوص خدمتکاران قصر را به تن داشت،وارد اتاق شد.به ارباب جوانش تعظیمی کرد و کاملا مودب گوشه ی اتاق ایستاد.

ارباب جوان،پسرکی رنگ پریده و لاغر اندام بود که هر کس برای اولین بار او را می دید،فکر می کرد بیمار است.در حقیقت،اگر نیم تاج رنگ و رو رفته و باستانی به موهای قرمز-قهوه ای اش آویزان نبود،به راحتی با پسرکی در گوشه ی خیابان اشتباه گرفته می شد.

پسرک روی کتابی قدیمی خم شده بود و چیزهایی را می خواند که نباید می دانست.البته اگر کسی به این که او چه چیزهایی را بداند و نداند،توجه می کرد.

بعد از چند دقیقه که به نظر خدمتکار بسیار طولانی می آمد،پسرک سر بلند کرد.عینک کوچکش را روی میز گذاشت و با چشمان طلایی رنگش به او زل زد:"چی شده؟"

خدمتکار برای لحظاتی فراموش کرد برای چه به آنجا آمده بود.در حالی که دنبال واژه های مناسب می گشت،من من کنان پاسخ داد:"قربان...من...ما...پدرشما،عالیجناب رویال،از من خواستن شما رو برای مهمانی بعداز ظهر آماده کنم."

ابروهای پسرک بالا رفت:"کدوم مهمانی؟"

-"گویا عده ای از نمایندگان شهرهای مختلف،قصد دارند در مورد مسائل سیاسی کشور و روابط ما با کشور همسایه بحث کنن.عالیجناب حس میکنن با یک مهمانی خوب و تشریفاتی،میتونیم اون ها رو متقاعد کنیم که اوضاع بسیار ایده آل و رضایت بخشه و اصلا نگران کننده نیست."

پسرک زیر لب تکرار کرد:"ایده آل و رضایت بخش." او پیش از این،چنین کلماتی را از زبان عالیجناب رویال شنیده بود.پلک هایش را روی هم گذاشت.می دانست وضع کشورش اصلا ایده آل یا رضایت بخش نیست.وضع پاسیفیک و نورلند،بی برو وبرگرد فقط و فقط نگران کننده بود.

-"قربان،حالتون خوبه؟"

پسرک چشم هایش را باز کرد و نگاهش به پیرزن افتاد.انگار او تنها کسی بود که نگران پسر می شد.لبخند زد:"بله.دایه."

چند لحظه بعد،پسرک در حالی که لباس آبی سیر و گران قیمتش را به تن داشت و موهای آشفته اش را با کمک دایه مرتب کرده بود،به سمت تالار بزرگ در طبقه ی اول می رفت.

قصر مثل همیشه،پیش از مهمانی،شلوغ و پرسرو صدا بود.خدمتکارها با سینی های میوه و غذا به این سو و آن سو می دویدند و نگهبان ها فریادهایی از سرخشنودی سر میدادند.با این همه وقتی کسی به پسر و نیم تاجش می رسید،تعظیم های کوتاه و سریع را فراموش نمی کرد.

ارباب جوان،بعد از رسیدن به طبقه ی اول،راهش را کج کرد و از یک از درهای فرعی مخصوص آشپزها،وارد حیاط پشتی شد.باید قبل از آغاز یک مهمانی سرسام آور دیگر،با کسی ملاقات می کرد.

از میان سرآشپزهایی که برسر زیردستانشان فریاد می زنند و گروهی از بچه آشپزهای وراج که او را با انگشت های کثیفشان نشان می دادند،گذشت تا به دورترین نقطه ی حیاط رسید و وارد اصطبل قدیمی شد.بعد از اینکه تعداد اسب های شاه و خانواده ی سلطنتی به قدری زیاد شد که مجبور شدند اصطبل دیگری بسازند،این مکان همیشه دست نخورده و خالی باقی مانده بود.کسی وارد این محدوده نمی شد.البته به جز یک نفر که درست زیر کپه ای از کاه ها،جایی می خوابید که کسی دستش به او نمی رسید.

شاهزاده ، که حالا و در این مکان کمتر از همیشه شبیه شاهزاده ها به نظر می رسید،سه بار با تکه چوبی که همان جا رها شده بود،به زمین ضربه زد.این علامتی بین و دوستش بود تا او مطمئن شود که این شاهزاده است که به ملاقاتش آمده است،نه کس دیگری.

کپه های کاه تکانی های کوچک و ملایمی خورد و بعد پسر دیگری- که چند سالی بزرگتر از شاهزاده بود- از آن زیر بیرون آمد. مقدار زیادی از کاه ها لابه لای موهای سیاه پرکلاغی اش گیر کرده بود،با این حال شاهزاده او را با این شکل و شمایل،بسیار بیشتر از تمام آن درباریان با لباس های رسمی و مرتبشان می پسندید.

شاهزاده با دوستانه ترین لحن ممکن گفت:"ناچو!"

ناچو،با حالتی خواب آلود،بدنش را کش و قوس داد و راست نشست.چند بار چشمانش را مالاند و یک خمیازه ی بزرگ کشید.که البته به موقع یادش افتاد چه کسی مقابلش ایستاده و جلوی دهانش را گرفت.اگرچه این چیزها برای شاهزاده اهمیتی نداشت و ناچو هم این را خوب می دانست.اما گاهی حس می کرد نباید از این نیت خیر شاهزاده سوء استفاده کند و ادب را کاملا کنار بگذارد.

شاهزاده بی توجه به حرف های دایه درمورد تمیز نگه داشتن لباس ها،کف اصطبل قدیمی و کنار دوستش نشست.ناچو نمی توانست چشم از رنگ دلفریب پیراهن شاهزاده وبرق انگشتر او چشم بردارد.ناگهان فهمید بی آنکه متوجه باشد،به پیراهن دست کشیده است .پیراهن نرم و زیبا بود.خیلی نرم تر و زیبا تر از تمام آنچه ناچو در طول زندگی اش به آن ها دست زده بود یا حتی در ذهنش تصور کرده بود.فورا خودش را عقب کشید.

شاهزاده بی توجه به حرکت و کلنجار رفتن های او با خود،دستمال سفید حاشیه دوزی شده اش را باز کرد و از لای آن یک شیرینی بزرگ پنیری بیرون آورد و به دست ناچو داد.ناچو نتوانست جلوی خودش را بگیرد و آن را با ولع تمام بلعید.

شاهزاده با کمال رضایت،غذا خوردن تنها دوستش را تماشا کرد.او همیشه برای ناچو هرچه که می توانست،می آورد.اما می دانست چیزهایی که برای ناچو می آورد،تنها غذاهای او نیستند.ناچو یک دزد بود و از این راه زندگی اش را می گذراند.این را وقتی فهمید که شبی مخفیانه ناچو را به اتاقش برد تا با هم شام بخورند و حرف بزنند و بعد از رفتن او مجبور شد بر گم شدن برخی از لوازم درباریان،سرپوش بگذارد.اگرچه ناچو هرگز از شخص او دزدی نکرده بود-شاید به این دلیل که می دانست هرچه بخواهد،شاهزاده به او خواهد داد؛اگرچه او هیچ وقت از شاهزاده چیز زیادی نخواسته بود و همین برای شاهزاده قابل تعجب بود- به هرحال دزدی کار درستی نبود.اما تا زمانی که ناچو را زنده و سالم نگه می داشت،چه اهمیتی داشت؟

ناچو بریده بریده در میان لقمه هایی که توی دهانش می چپاند، گفت:"چیزی شده؟بدجور توی فکری." ناچو تنها کسی بود که می توانست با شاهزاده با این لحن صحبت کند.

شاهزاده به یادآورد چه چیزی او را به اینجا کشانده:"امروز یک گروه از نماینده های سایر شهرها به پاسیفیک میان.پدر یک مهمانی دیگه ترتیب داده."

-"این که چیز عجیبی نیست.پاسیفیک پایتخت نورلنده.اگه نماینده ها اینجا نیان،کجا برن؟"

شاهزاده نالید:"اما این بار قضیه فرق میکنه.مطمئنا اون ها به اینجا نمیان تا در مورد جیره بندی ها و مالیات شهرهاشون صحبت کنن.شرایط عوض شده.منظورم رو که میفهمی."

ناچو با آستین کثیفش،خرده های شیرینی را از روی دهانش پاک کرد و گفت:"آه!بله.بوهای شوم."

شاهزاده انتظار همین جواب را داشت.ناچو با وجود اینکه فقط یک دزد فراری کوچک بود،چیزهای زیادی برای گفتن به شاهزاده داشت.همین باعث شده بود آن دونفر،سه سال تمام با هم دوست باشند.

چیزی که ناچو آن را بوهای شوم نامیده بود ، نیروهای نامحسوسی بودند که شاهزاده، از چندین ماه پیش که برای اولین بار متوجه شان شده بود،درموردشان مطالعه می کرد.سیاهی هایی که حتی به اطراف قصر هم کشیده شده بود و از ستون های مرمرین آن بالا رفته بود.شاهزاده مدت ها بود تلاش می کرد این قضیه را به پدرش،عالیجناب رویال و دیگران بفهماند.اما مثل همیشه،کسی او را جدی نمی گرفت.برادر بزرگترش،فقط او را به خاطر افکار نامعقولش سرزنش می کرد.گاهی با خودش می اندیشید که اگر در آخر، بلایی سر نورلند می آمد، واقعا تقصیر چه کسی بود؟

چند لحظه،ناچو و شاهزاده در سکوت کنار هم نشستند و هر دو به طناب های آویزان به میخ های اصطبل خیره شدند.تا اینکه صدای همهمه ی حیاط پشتی بیشتر شد. صدای بچه آشپزها از میان دیگر فریادها قابل تشخیص بود که هیجان زده جیغ می کشیدند:"آمدند!آمدند!"

ناچو دستش را روی شانه ی شاهزاده زد.می دانست او تنها فرد خانواده ی سلطنتی است که از چنین حرکتی ناراحت نمی شود:"دیگه بهتره بری.تو که نمیخوای وقتی پدرت و برادر احمقت درمورد مسائل مهم کشور حرف میزنن،کنار یه ولگرد نشسته باشی."

شاهزاده که بلند شده بود، فوری گفت:"تو ولگرد نیستی ناچو."

ناچو می دانست این بحث،سرانجامی نخواهد داشت.قبلا بارها در این باره صحبت کرده بودند.شاهزاده چندبار از او خواسته بود که به عنوان دوست،مشاور یا حتی یکی از خدمتکارها،آشپزها و نگهبان ها خودش را به دیگران معرفی کند و همان جا زندگی بهتری داشته باشد.اما او هیچ وقت این پیشنهاد را نپذیرفته بود.ناچو هدف دیگری داشت و به درد زندگی در قصر نمی خورد.شاید بعدها وقتی به هدفش رسید،می توانست برگردد و این بار با شاهزاده زندگی کند.

افکارش را کنار زد و با لبخندی که نشانه ی قدردانی بود،گفت:"باشه.باشه.فقط برو."

و پسرک را تماشا کرد که در حالی که نیم تاج روی سرش بالا و پایین می رفت،از حیاط پشتی خارج شد.

شاهزاده باقی راه تا رسیدن به تالار بزرگ،به آنچه که به ناچو گفته بود،فکر می کرد.حتی وقتی که وارد شد و به طرف جایگاه مخصوص خانواده ی سلطنتی گام برداشت.درست مقابلش ملکه موقرانه چای می خورد و با شاه لبخندهایی رد و بدل می کرد.

شاهزاده،نگاهش را چرخاند،تا به خواهرهایش رسید.دوخواهر بزرگترش،که کنار ملکه نشسته بودند، بینی هایشان را با افاده بالا گرفته بودند و به خدمتکارها دستورهای تمام نشدنی ای،می دادند.تنها برادر بزرگترش،ولیعهد،در طرف دیگر شاه نشسته بود و با صدایی گرفته و آرام با او پچ پچ می کرد.وقتی جوان ترین شاهزاده به جایگاه مخصوص رسید و با تعظیم کوتاهی روی صندلی قرمز و نرمش کنار ولیعهد نشست،او حتی سرش را هم بلند نکرد.

مادرش،ملکه، تنها کسی بود که پاسخ تعظیم او را داد:"خیلی دیر کردین."

-"ببخشید بانو.آماده شدنم،کمی طول کشید."از اینکه مجبور بود همیشه مادرش را بانو خطاب کند،متنفر بود.

بزرگترین خواهرش با لحن سردی گفت:"کاملا مشخصه که این نوع لباس پوشیدن،چقدر وقت گیره."

شاهزاده ی جوان،نگاهی به لباس هایش انداخت و متوجه قضیه شد.لباسش،به خاطر نشتستن بر کف اصطبل خاکی و کثیف بود و جای انگشت های سیاه ناچو روی شانه اش باقی مانده بود.حدس زد موهایش هم تا حالا باید مثل همیشه حسابی ژولیده شده باشد.سعی کرد به نگاه های سرزنش آمیز وزیرانی که تنها چندمتر دورتر نشسته بودند،توجهی نکند.

خواهر دیگرش گفت:"شاید بهتر باشه دوباره به اتاقتون برگردین و چیز مناسب تری برای پوشیدن..."

صدای مردی که حضور مهمان ها را اعلام می کرد،حرف او را قطع کرد.در ها دوباره باز شدند و گروه کوچکی قدم به سالن گذاشتند.

شاهزاده با دقت آن ها را تماشا کرد.دوست داشت بداند مردم شهرهای دیگر،چه جور افرادی را به عنوان نماینده شان انتخاب می کنند.

البته اگر آن ها واقعا نماینده بودند.شاهزاده،با وجود تمام نقص هایی که در لباس هایش وجود داشت،احساس می کرد با یک گروه از

جنگلی ها رو به رو شده است.

مردی که جلوتر از همه وارد شد و به نظر رهبر گروه می آمد،ریش اصلاح نشده ای داشت و پرنده ی عجیبی را روی شانه اش حمل می کرد.نفر بعدی،مرد دیگری بود که نحوه ی راه رفتنش آن چنان متفاوت نبود فقط خشمگین و عصبی به نظر می رسید.مرد جوان تری که بعد از او وارد شد، خوش قیافه به نظر می آمد،اما طوری قصر را می کاوید که انگار قرار بود هر لحظه دیوارهای قصر فرو بریزند.افراد بعدی،حتی عجیب تر هم بودند.چطور ممکن بود یک دختربچه ی قوی هیکل و زشت وبعد پسرکی که هم سن خودش بود،به عنوان نماینده ی مردم از شهرهای دیگر به آن جا فرستاده شده باشند؟

آخرین نفر،دخترجوان و شادابی بود که تقریبا هم سن و سال بزرگ ترین خواهرش بود.او از دیگران قابل قبول تر بود.چون طوری رفتار می کرد که انگار می داند چطور باید در مقابل یک خانواده ی سلطنتی حاضر شود.

بعد از اینکه همه ی آن ها در یک خط مستقیم کنار هم و روبه روی جایگاه سلطنتی ایستادند و تعظیم کردند،شاه دستش را بالا برد:"بنشینید."

گروه روی صندلی هایی که کمی پایین تر قرار داشت،نشستند.

شاهزاده روی صندلی اش جا به جا شد تا بتواند با وجود قدکوتاهش،هنوز هم آن هارا به خوبی ببیند.

شاه رویال،با صدای متکبرانه ی همیشگی اش گفت:"از خودتون بگین."

ارباب جوان معنای این حرف را می دانست.آن ها باید خودشان را به شاه معرفی می کردند، موضوع صحبت را توضیح می دادند و بعد اجازه ی سخن گفتن می گرفتند.این قوانین سختگیرانه،در همه ی مراسم های رسمی رعایت می شد و اگر کس دیگری همین حالا پیدا می شد و قبل از بیان رسمی اجازه،نامش را می گفت،به جمع سخن گویان می پیوست .

مردی که عصبی به نظر می آمد،با صدای بلند گفت:"بیایید تشریفات رو کنار بگذاریم عالیجناب."

شاهزاده از قبل پاسخ پدرش را می دانست.کسی حق نداشت قانون را جلوی او زیرپا بگذارد.

شاه پوزخند نامعقولی تحویل او داد:"قوانین یک گفت و گوی آزاد در تالار اصلی.این چیزیه که من میخوام رعایت بشه.اگه شما نتونین از پس قانون به این سادگی بربیایید،پس جایی در قصر ما که مرکز قانون همه ی کشوره،نخواهید داشت."

مردخشمگین آماده ی جواب دیگری می شد که که رهبر گروه به حرف آمد:"بله عالیجناب.مطمئنا ما خدمتگزاران شما،قوانین کشور رو به خوبی بلدیم."

او مکثی کرد و ادامه داد:"من،کووین از شورویل..."

سرش را برگرداند و نگاه تندی به دوستش انداخت.مرد عصبانی،نگاه او را پاسخ داد و پس از چند لحظه این پا و آن پا کردن،

گفت:"من اریک از ..."

شاهزاده ی جوان سرجایش جابه جا شد.چیزی در این معرفی کردن بود که توجه او را به خود جلب کرده بود.اما چه چیزی؟

صداها ادامه یافت:"من میا از میرو."

شاید اینکه آن ها از همه ی شهرها بودند.نوعی اتحاد میان تکه های نورلند که فقط در کتاب های تاریخی مربوط به اجدادش،نظیرش را دیده بود. اکنون می دید که حرفی که چند دقیقه ی قبل به ناچو زده بود،حقیقت دارد.آن ها برای شکایت از مالیات آن جا نبودند.آن ها چیز شوم و تاریک را احساس می کردند.این را می شد از چشم های لرزان مردخوش قیافه و لب های جمع شده ی دخترقوی هیکل فهمید.

-"من وایلدر از..."

نگاه شاهزاده برای یک لحظه با کووین تلاقی کرد.احساس کرد او سعی دارد چیزی را به شاهزاده بفهماند.چیزی که حتی از حضور آن ها در کنار شاه هم مهم تر بود.در واقع دلیل اصلی آمدن آن ها به پاسیفیک و به قصر بود.

-"من ابا از..."

-"من ایریان از ..."

برای چند لحظه ی تکرار نشدنی،سکوت غریبی تالار را در برگرفت.ارباب جوان به این فکر افتاد که این آخرین فرصتش است.آخرین فرصت برای کمک کردن به کشورش.آخرین فرصت برای رهایی از خیلی چیزها.

جوان ترین عضو خاندان سلطنتی برای اولین بار در زندگی اش تردید را کنار گذاشت و تصمیم گرفت خودش را نشان دهد:"من وریتاس از پاسیفیک."

میا و ابا آه کشیدند،دو خواهرش با تعجب به او چشم دوختند و ولیعهد،وحشتناک ترین چشم غره ای که می توانست نشان دهد را به او تحویل داد.اما این چیزها،درست مثل کثیفی روی لباس آبی سیرش،مهم نبود.فقط لبخند رضایت بخشی مهم بود که روی لب های شاهین خاکستری نقش بست.

کووین گفت:"از شما می خواهیم اجازه دهید درباره ی مسائل اخیر نورلند صحبت کنیم."
2017/09/04 02:12 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
white knight
I.T.N.O.G.savior



ارسال‌ها: 1,236
تاریخ عضویت: Dec 2014
اعتبار: 560.0
ارسال: #12
RE: وریتاس
 قسمت یازده:پاسیفیک


جلسه بین نمایندگان نورلند و پادشاه اصلا خوب پیش نمیرفت فضای سرسرای پادشاه سنگین بود .
صدای داد شاه در سرسرا میپیچید ،وریتاس به پدرش نگاه کرد ،درست مثل میوه های تابستانی نورلند قرمز شده بود ؛اریک هم درست مثل پدرش قرمز بود اما حرفی نمیزد ودر عوض لبش را میجوید.وزیر،مادر ، برادرش و بقیه حاضران معذب بودند و مدام در جایشان تکان میخوردند ؛تنها رهبر گروه کوچک نمایندگان در این بین آرام بود و وریتاس را شیفته خودش کرده بود،وریتاس چیزی در آن مرد را دوست داشت؛ شاید احترامی که به شاهزاده جوان القا میکرد،وریتاس نمیدانست چرا اما برای آن مرد شنل پوش احترام قلبی قائل بود و با کنجکاوی بسیار به او و گروهش خیره شده بود،چشمان کووین در سایه راحت شنلش پنهان شده بودند فقط بینی و دهانش معلوم بود،به آرامی نفس عمیقی کشید و شروع به صحبت کرد:"تاریکی به نورلند آمده ،پیش قراولان تاریکی در چند ماه گذشته مرتب و پشت سر هم به مردم مناطق مختلف حمله کردن و جان خیلی هارو گرفتن چیزی که در چند سال اخیر بی سابقه بوده علی حضرت؛ امیدوارم متوجه بشید که معنی این حرکات چیه."
وزیر استخوانی دربار با گستاخی خندید :"مزخرف نگو کووین،این کار همیشه ی اوناست،وظیفه ی مردمه یکم یاد بگیرن از خودشون دفاع کنن." وریتاس از آن لحن نازک و پر تشدید وزیر متنفر بود؛ نگاهش را از چشمان گود افتاده وزیر گرفت و به گروه کووین خیره شد،اریک در مرز انفجار بود. وریتاس مطمئن بود اگر وزیر نیک حرف دیگری بزند اریک با دست هایش اورا خفه میکند،با تجسم منظره خفه شدن وزیر، وریتاس لبخند رضایت بخشی زد و با لذت سرش را کمی تکان داد، وزیر در ادامه حرف هایش به سمت پادشاه برگشت:"علی حضرت بنظر میرسه این آقایون...و خانما...حرف مفیدی برای گفتن ندارند اگر اجازه بدهید مرخص بشن." پادشاه سرش را روی دستش گذاشته بود و چشمانش را بسته بود همه آن بحثا درباره دورکا و تهدید و جنگ غریب الوقوع سرش را درد آورده بود،از وزیر ممنون بود که چنین پیشنهادی را داده سرش را بالا آورد تا با دستور شاهانه ای آن گروه را از سرسرا بیرون کند اما وقتی که چشمانش به کووین افتاد زبانش خشک شد،آن مرد بنظرش ترسناک بود، برق چشمانش را میدید که از زیرِ کلاه شنل به او خیره شده بود ،پادشاه میدانست که اگر کووین را با این حالت بیرون کند عواقب بدی منتظرش میمانند،وقتی کوچک بود مردم شایعه کرده بودند اگر کسی به مشاوره های شاهین خاکستری گوش نکند وقتی بخوابد،در رختخواب قلبش از حرکت می ایستد؛پادشاه مطمئن بود که آن ها شایعاتی بیشتر نیستند اما آن قدر هم احمق نبود که حرف های شاهین خاکستری را آن هم وقتی با آن نگاه روبه رویش نشسته کاملا نادیده بگیرد آهی کشید و دستش را بالا آورد:"همه برن بیرون،من و وزیر و کووین رو تنها بذارید." حرف دیگری زده نشد،دستور پادشاه لازم الاجرا بود،طبق تشریفات اول ملکه و فرزندانش باید از اتاق خارج میشدند و ابا شانس آورد قبل از اینکه روی پاهایش بپرد و از سرسرا بیرون برود میا دستش را گرفت ، با سقلمه ای به او فهماند که باید منتظر بایستد تا ملکه با همه ناز و افاده اش اول بیرون برود،حتی با کشیدن دستش اورا مجبور کرد که تعظیم بلند بالایی برای ملکه کند،ملکه ،ولیعهد و دخترانش هر چهار نفر با نگاه های خشمگین و تاسف بار، کووین و گروهش را ترک کردند .وریتاس برایش عجیب چرا خانواده اش آن قدر از دیدن کووین ناراحت بودند؟بدون توجه به آن ها با نیش باز و حرکت سر از کووین خداحافظی کرد و قبل ازاینکه نگاه های خشمناک پدرش را پشت سرش احساس کند از در سرسرا بیرون دوید؛تا حیاط اصلی قصر باید در کنار مادر،خواهر وبرادرش قدم میزد،چند قدم که از در سرسرا دور شدند خواهرهایش شروع کردند:
-خائن!چطور جرات کرده بود بیاد اینجا!
-نمایندهاش هم مثل خودش کولی بودن.
-اون دوتا دخترو چرا نمیگی؟مثلا دخترای رئیس قبیله بودن.
-رئیس قبیله چیه یکیشون گوسفند چرونه اون یکی هم که مثل پسرا بزرگ شده
-اون پسره ایریان ، بیشتر شبیه دزدا بود تا...
وریتاس برای اینکه حرف های زننده ی خواهرانش را نشنود راهش را در حیاط قصر جدا کرد و به سمت راهروی سنگی اتاقش رفت،برایش مهم نبود بقیه اعضای خانواده اش درباره آن گروه چه فکرهایی میکنند خود وریتاس فکر میکرد جای او بین آن شش نفر است و صبر نداشت تا این موضوع را به ناچو بگوید اما قبل از اینکه پیش ناچو برود باید مسئله ای را برای خودش حل وفصل میکرد،وریتاس خوب میدانست باید از چه کسی سوال هایش را بپرسد؛ پله های سنگی راهرو را دو تا یکی بالا رفت،در راه چند بار نیم تاجش را صاف کرد و موهایش را کنار زد ،تا در راهروی روشنی که به اتاقش ختم میشد شخص مورد نظرش را دید:"دایه!" برای چندمین بار نیم تاج را صاف کرد.
-قربان!
زن پیر با نگاه سوالی به ارباب جوانش نگاه کرد.
-یه چیزی هست که باید ازت بپرسم.
-گوش میدم قربان.
وریتاس چند بار حرف هایش را سبک سنگین کرد و در آخر سوالش را پرسید:"امروز یه نفر بین نماینده ها بود،یه مرد با شنل و پرنده ی بزرگ خاکستری میگفت کووین از شورویله،مطمئنم اسمشو یه جایی شنیدم اما یادم نمیاد تو نمیدونی کیه؟"
لبخند کمرنگی بین چین وچروک های صورت دایه پدیدار شد،تکانی به دسته لباس های روی دستش داد و شروع کرد به قدم زدن:"اگه اون اینجاست پس شما نباید برین پیشش ارباب جوان،عالی جناب شاه اصلا خوشحال نمیشن" وریتاس با عجله کنار دایه راه افتاد:"چرا؟مگه کیه؟"
-وقتی عالی جناب پدربزگ مروحومتون پادشاه بود کووین مشاورش بود،البته مطمئنم الآن اونقدر جوون نیست،باهوش و کاردان بود اما همیشه حضورش مبهم بود ، مردم زیادی از نزدیک نمیشناختنش؛البته این رفتارا برای هرکسی که شنل سبز بپوشه و کمان های بزرگ حمل کنه طبیعیه."
وریتاس خنده کوچکی کرد،دایه هم لبخندی زد وادامه داد:"وقتی نورلند از چهار جهت مورد حمله قرار گرفت بخاطر کووین و دوستاش بود که پیروز شدیم،از اون جنگ به بعد دیگه کسی به نورلند حمله نکرد و اسم شاهین خاکستری افتاد روی زبونا چون میگفتن کووین با شاه شاهینا دوسته که اتفاقا خاکستری رنگ هم هست تازه مردم میگفتن هیچکدوم از تیراش خطا نمیره!...آه ارباب جوان اما همه اینا تا وقتی بود که عالی جناب پدرپدرتون زنده بود." وریتاس از روی چوبی که سر راهش بود پرید:"بعدش چی شد؟"
-وقتی پدرتون شاه شدن، وزیر هم عوض شد؛وزیر از دشمنای کووین بود با بقیه بدخواهانش شروع کردن توی گوش شاه جدید خوندن که کووین قصد داره توطئه کنه و تاج و تخت رو بگیره،البته که اون مرد نمیخواست همچین کاری کنه اما قدرت مخالفاش بیشتر بود مردمم که خوب نمیشناختنش هرچیزی رو میشنیدن باور میکردن، تا اونجا که پدرتون از کووین بدش اومد!خیلی!کووین هم دید وضع اینطور شده بخاطر جلوگیری از اختلاف بین مقامات،قبل از اینکه حکم اعدام یا تبعید براش درست کنن از پایتخت رفت؛ده سالی هم میشه که ازش خبری نیست تا الآن که ارباب جوان میگن برگشته،اگه برگشته پس حتما خبرای مهمی هست".
وریتاس صدایی از سر تعجب درآورد؛باورش نمیشد پدرش همچین کاری کند با ناراحتی دایه را تا رختشور خانه دنبال کرد و با خداحافظی کوتاهی به سمت اتاقش برگشت ،آن قدر به فکر فرو رفته بود که متوجه نشد کی روی تختش ولو شده،وقتی به خودش آمد نرمی تخت را زیر پایش احساس کرد و آه بلندی کشید.هرچند این نرمی و راحتی برای گروه کووین وجود نداشت ؛ بعد از اینکه پادشاه دستور ترک سرسرا را داده بود آن جمع شش نفره متوجه شده بودند اتاق یا پذیرایی مفصلی انتظارشان را نمیکشد ؛افسر ارشد نگهبان ها که دوست قدیمی کووین و اریک بود آن ها را به اتاق فرماندهی نگهبان ها برده بود و در حد توانش سعی میکرد امکانات راحتی گروه دوستانش را فراهم کند،با وجود غرغر های کوچک میا وابا همه آن ها در آن اتاق کوچک چوبی احساس آرامش بیشتری میکردند،ایریان حتی حاضر بود قسم بخورد که اگر صد ضربه شلاق هم برایش مجازا ت بنویسند حاضر نیست به آن سرسرای خفه برگردد، راحت روی صندلی چوبی لم داده بود و نان و پنیری را که از ابا گرفته بود میخورد،ابا یک لقمه هم برای میا آماده کرد سپس قسمت بیشتر را برای خودش برداشت و با لذت مشغول خودن شد، وایلدر در حال تمیز کردن غلاف شمشیرش بود و به حرف های اریک و نویر،افسر ارشد نگهبان ها،گوش میکرد ،بیشتر حرف های دو مرد درباره خاطرات گذشته ، و دوستان مشترکشان بود بعد از خداحافظی گرم نویر؛ اریک سیب سبزی را از روی میز برداشت و آن را به سمت وایلدر پرت کرد،وایلدر با حرکت سریع و به موقعی دستش را از روی شمشیر برداشت و سیب را در هوا قاپ زد،لبخندی روی لب های اریک و وایلدر نقش بست اریک که اعصابش آرام شده بود خنده ای کرد:"پاشو بریم پسر من این اطراف یکم کار دارم."
میا با تعجب پرسید:"کجا میرید؟"
اریک لبخند غم باری زد:"این شاهو خوب میشناسم حرف مفیدی ازش بیرون نمیاد باید برم پیش یه دوست اطلاعات جمع کنم."
ایریان کمی صاف تر نشست:"خب ما هم میتونیم بیایم."
این بار نوبت وایلدر بود که جواب بدهد غلاف شمشیرش را محکم کرد و گفت:"شاه نسبت به ما بدبینه اگه دسته جمعی بریم ممکنه مشکل ساز بشه."
ایریان و میا سرشان را تکان دادند؛ چند دقیقه بعد اریک و وایلدر در حال قدم زدن در خیابان های تمیز پایتخت بودند با هر قدم خاطره ای از زمان هایی که در این خیابان ها قدم میزدند و زندگی میکردند برایشان زنده میشد،درست مثل گذشته باید حواسشان را جمع میکردند که به موقع ازسر راه کشاورز هایی با دست پر یا کالسکه نجیبان کنار میرفتند هر چند شمشیر بلند روی کمر وایلدر و خنجر های غلاف کرده اریک باعث میشد مردم با احتیاط و احترام بیشتری به آن دو نفر نگاه کنند ،کنار خیابان اصلی پاسیفیک گروهی کوچکی از کولی ها معرکه گرفته بودند و کارهای عجیب پرسروصدا مردم زیادی را دور خودشان جمع کرده بودند،چند سرباز سلطنتی هم مراقب اوضاع بودند،مردی از وسط جمعیت داد میزد:"حالا زیر نور خورشید ظهر تماشاگر قدرت گرابن باشید." وایلدر سرکی کشید تا میان جمعیت را ببیند ،چند قدم دور تراز جمعیت مردمی که دست میزدند و فریاد میکشیدند ، مرد سیه چرده ای ایستاده بود شئ شیشه ای را بلند کرد ودر آن دمید از دم یخی مرد پرستوی بزرگی شکل گرفت ،پرستو از یخ بود . پرستوی یخی بین مردم راهش را باز میکرد ، با تشویق مردم، جیغ زد و چند بار چرخید تا در کنار جمعیت تبدیل به برف شد وروی جمعیت ریخت ،جیغ مردم بلند شد و نگهبان ها شروع به تشویق کردند اما وایلدر بی اعتنا و متاسف سرش را برگرداند،برای رسیدن به اریک قدم هایش را تند تر کرد تا وسط خیابان سنگی جلوی رستوران بزرگ وقدیمی ایستادند،وایلدر تا حالا وارد این رستوران نشده بود اما از سر و صدای پشت در چوبی شکسته رستوران حدس میزد جمعیت زیادی داخل آن جا باشند؛ روی در و پرچم پاره بالای سرشان علامت باستانی نورلند به معنای نور وروشنایی نقاشی شده بود،اریک با قیافه خوشحال در را هل داد و به وایلدر اشاره کرد پشت سرش داخل شود،بین دودِ سوپ سبزیجات و گوشت کباب شده ،اریک به سمت کنار دیوار حرکت میکرد،هر ازگاهی صدای خنده ای از بین جمعیت انبوه آن جا بلند میشد یا چیزی میشکست بالاخره اریک پشت میز بلند قهوه ای رسید که پشت آن کارکنان سفارشات مشتریان را تحویل میگرفتند ،کسی آن جا نبود اریک با لبخندی گشادی محکم روی میز زد:"یه کاسه سوپ گوشت غلیظ."
صدایی از راهروی کم نوری که کنار میز بود داد زد:"گوشت امروز فقط مخصوص سربازای شاهه پرو پی کارت."
صدا خشن و بلند بود،وایلدر فکرکرد که این دوست چطور آدمی میتواند باشد!لبخند اریک پهن تر شد و چشمک دوستانه ای به وایلدر زد:"میگم سوپ گوشت غلیظ بیاااار."
صدا جوابی نداد،اریک دوباره روی میز زد وغرید:"میاری این سوپو یا بیام اون پایین؟" صدای قدم های سنگین وتندی از راهرو می آمد معلوم بود مرد حسابی خشمگین است قبل ازاینکه سر بزرگش را خم کند تا به طاق راهرو نخورد نعره کشید:"مثل اینکه از دعوا خوشت میاد ول..."
قبل از اینکه حرفش را تمام کند با اریک خندان روبه روشد چشمان مرد تا جایی که توان داشت باز شد وچند بار پلک زد:"یا خدا...اریک تویی؟انتظار داشتم شاهو اینجا ببینم اما تورونه!" مرد از پشت میز بیرون آمد و اریک را در آغوش کشید مرد از اریک بلند تر و هیکلی تر بود، پیشبند کثیفی پوشیده بود، با چکمه های مشکی،موهایش را از ته تراشیده بودند ؛ در این بین وایلدر صبورانه منتظر ماند تا احوالپرسی دو مرد تمام شود؛ اریک میخندید:"معلومه که من از شاه بالاترم مرد." دوست اریک خندید ودونفر همدیگر را رها کردند ،اریک با رضایت چند بار به شانه دوستش کوبید و رو به وایلدر کرد:"وایلدر این غول اسمش ویکه،ویک این جوون دوست وهمسفرمه، وایلدر." وایلدر با لبخند گرم و صمیمب دست آماده ویک را فشار داد:"از ملاقاتتون خوشحالم." ویک با نیش باز سرش را تکان ، دندان هایش یکی در میان افتاده بودند ،بجای چند تا از آن ها دندان طلا میدرخشید ،ویک به اریک ضربه ای زد:"نمیدونستم با نجیب زاده ها میپری." اریک خنده ی دوستانه ای به وایلدر تحویل داد:"نجیب زاده تبعیدی،وایلدر از کوهستان های شمالی میاد." وایلدر با خنده اش نشان داد که این موضوع اصلا باعث ناراحتی او نمیشود،ویک سرش را تکان داد و به سمت اریک چرخید:"نشنیدم کلاغا خبر اومدنتو بدن اریک." اریک خنده پیروزمندانه ای کرد:"چون با شاهینا سفر میکنم."
چشم ها ویک دوباره متعجب شد:"ببینم اونم اومده؟...محض رضای خدا! نکنه نماینده هایی که قرار بود بیان شما بودید؟"
-آه،بسه مرد اینقدر سرپا نگهمون ندار،من وایلدر اون پشت نشستیم، سه تا کاسه سوپ گوشت غلیظ بردار بیا."
اریک بشکنی زد و به سمت پرت ترین وتاریک ترین میز آنجا رفت،چند دقیقه بعد سه کاسه سوپ گوشت غلیظ روی میز بود،عطر و قیافه اش حرف نداشت،وایلدر گرسنه به کاسه خیره شده بود اما قبل از اینکه اولین قاشق را بخوردتصمیم گرفت سوالی را از آن دومرد پرسد:"اون کلاغا که گفتید منظورتون چی بود؟" اریک خرخری کرد:"خبر چینا،جاسوسا،دیده بان ها،اسمای مختلفی دارن؛بعد از منحل شدن گروه کووین کسی نبود حواسش به مرزای پادشاهی به مناطق مختلف داخل و خارج نورلند باشه،بعد از اون یه گروه از مردم که به خودشون کلاغ میگن شروع کردن به گشت زدن مخفیانه توی مناطق مختلف پادشاهی و در ازای چند کیسه طلای خوشگل اطلاعاتشونو به پادشاهی میفروشن،ویک ما هم دوست صمیمی فرمانده اصلیشونه." حالا وایلدر میفهمید چرا اریک برای گرفتن اطلاعات آن جا امده سرش را تکان داد و قاشق چوبی را در دست گرفت،بعد از غذا مرد ها تا مدتی مشغول رد وبدل اطلاعات بودند ؛اریک ووایلدر فهمیدند نیرو های دورکا پیش رفت زیادی داشته اند و بسیار قوی تر از قبل برگشته اند،اطلاعاتی در مورد نظامیان دورکا،نیروهای مخوف و سلاح های آن موجودات تاریک و شر دست اریک و وایلدر را برای برگشتن به قصر پر کرده بود؛ وقتی نور خورشید ملایم تر مبتابید-بعد از خداحافظی گرم و طولانی با ویک-جلوی اتاق نگهبانان ایستاده بودند اریک در زد و با صدای میا به داخل دعوت شد؛میا،ایریان و ابا هر سه با کنجکاوی به سمت آن ها پریدند:"چی شد؟" اریک دماغش را بالا کشید و به آخر اتاق جایی که کووین نشسته بود اشاره کرد:"اون چی شده؟"؛کووین خودش را در شنل سبزش پیچانده بود ،به بیرون پنجره خیره شده بود،کمان بلندش روی زمین استراحت میکرد اما از جینجر اثری نبود؛ابا به موهای بلندش تابی داد:"ظاهرا ملاقات با پادشاه خوب پیش نرفته،پادشاه گفته تا فردا باید پایتخت رو ترک کنیم."
وایلدر اعتراض کرد:"نمیتونیم،باید بریم سمت دورکا،نباید بذاریم نورلند با بی خیالی اینا از بین بره."
اریک به سمت کووین قدم برداشت:"معلومه که نمیذاریم؛...چت شده مرد؟این حرفا تو رو توی اون شنل گلوله پیچ نمیکنه،وضع باید خیلی خراب باشه که تو مثل مردم کوهستان بشی."
دوستان قدیمی عادت های هم دیگر را خوب میشناسند ؛ اریک میدانست هر وقت کووین آن طور در شنلش میپیچد چیز خیلی خرابی در راه است.
با حرف اریک همه دور کووین جمع شدند،کووین از زیر شنل آهی کشید:"اریک خودت بهتر میدونی که دورکا قبل از جنگ چیکار میکنه."
-معلومه ،اول با سایه هاشون شایعه جنگ میندازن،وقتی که آمادگی نظامی طرفشون اومد پایین و شایعه ها قوی شد یه گروه سوار نظام تاریک میفرستن که یه قسمتایی از سرزمین دشمن رو کاملا نابود کنه،بعدش که روحیه مردم کاملا از بین رفت حمله میکنن."
ایریان اخمی کرد:"تا حالا که شایعه ها خوب پخش شدن،یعنی یه گروه سواره نظام میخواد حمله کنه به مناطق مرزی نورلند؟"
بعد از سکوتی آمیخته به وحشت کووین سرش بیشترداخل شنل فرو برد:"امروز با نویر و سربازاش حرف زدم ظاهرا این همه سال روش حمله دورکا رو نه تنها تغییر نداده بلکه بدترش هم کرده من حدس میزنم گروه سواره نظامشون میخواد اول به پایتخت حمله کنه."
موهای میا سیخ شد افسانه های زیادی درباره سوار نظام دورکا وجود داشت که به اندازه واقعیت ترسناک بودند:"امکان نداره اون موجودات بتونن از مناطق مرزی بدون اینکه کسی متوجهشون بشه عبور کنن."
وایلدر و اریک نگاه های نگرانی را رد وبدل کردند،اریک چیزی را زیر لب زمزمه کرد و اخم هایش را درهم کشید:"لعنت که میتونن،وقتی با ویک حرف میزدیم میگفت کلاغا دیدن سایه ها این اطراف زیاد شدن و بعضیاشون میتونستن شکل بگیرن،نه از اشکال معمولیشون،شکل های نحس."
ایریان خنده عصبی کرد:"یعنی میگی جادوشون اینقدر قوی شده که میتونن مثل سایه حرکت کنن؟"
اریک به خورشید در حال غروب نگاه کرد:"خدا میدونه."
با چند ضربه متوالی به در اتاق همه به سمت در برگشتند،قامت آشفته ای بین چارچوب در بود،نیم تاج کجی روی سرش بود و کت اشرافی اش کج وایساده بود،میا پسر را شناخت و به سمتش رفت:"عالیجناب وریتاس اینجا چیکار میکنید؟"
وریتاس بنظر خجالت زده می آمد،آرام چند قدم به سمت مرکز اتاق برداشت،زیر چشمی کووین را زیرنظر داشت:"اومدم یه صحبتی بکنم." ایریان میدانست آن صحبت ها به کجا ختم میشود آهی کشید وخودش را روی یکی از صندلی ها انداخت، وریتاس حرکت او را نادیده گرفت.
اریک غرید:"چی میخوای پسر،ما وسط یه بحث مهمیم."وریتاس،ترسان از اریک قدمی عقب رفت،این حرکتش کووین را وادار کرد بلند شود و صاف بایستد،سعی کرد با لحن آرامش وریتاس را آرام کند و کمک کند تا راحت تر حرفش را بزند:"بگو چی میخوای شاهزاده جوان."
وریتاس من منی کرد:"من...من...من میخوام کنار شما بجنگم برای نورلند."
برعکس اخم های در هم رفته اریک،طرحی از یک لبخند روی صورت شاهین خاکستری نقش بست.
ابا هیجان زده صندلی را به سمت وریتاس هل داد و با کنجکاوی به پسر خیره شد:"ببینم سلاح داری؟"
وریتاس سرش را پایین انداخت:"یه سلاح خاص؟"
کووین با حرکت سری، وایلدر را تشویق کرد که به سمت وریتاس برود،وایلدر با اشاره ای از وریتاس خواست که روی صندلی بنشیند،لبخند پهنی زد وخودش روبه روی شاهزاده نشست این رفتارش باعث میشد وریتاس احساس راحتی بکند :"جدا از مخالفت خانواده ات و مقام سلطنتیت که باوجودشون نمیتونی به ما بپیوندی ظاهرا یه چیز دیگه هم نداری،یه سلاح منتقل."
وایلدر شمشیرش را بیرون کشید،صاف و بی نقص بود،اطراف تیغه درخشانش خطوط ظریف و خوش حالتی حکاکی کرده بودند.
-یه سلاح منتقل، مثل این شمشیره،تنها کسانی میتونن ازش استفاده کنن،که انرژی و نیروی بالایی داشته باشن،با استفاده از این سلاحا ما نیروی درونمون رو به بیرون انتقال میدیم،برای اینکه با نیروهای تاریک بجنگی و فرماندهشون رو شکست بدی به یه سلاحی مثل اینا نیاز داری."
وریتاس با احتیاط شمشیر را از وایلدر گرفت؛تا حالا چنین شمشیری در عمرش ندیده بود اما درباره آن سلاح ها خوانده بود،هفت سلاح ، مخصوص هفت منطقه نورلند، به افرادی با توانایی های بالای روحی میرسیدند؛ قدرت های هر منطقه را انتقال میدادند و در نوع خودشان بی نظیر بودند،اما وریتاس سلاحی شبیه آن ها نه داشت و نه تا آن روز دیده بود، شمشیر را به وایلدر برگرداند، با نارحتی به آن شش نفر نگاه کرد،وریتاس آرزو کرد که ای کاش سلاحی شبیه شمشیر وایلدر داشت.
2017/09/13 02:42 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
diana king
The Gluey Witch



ارسال‌ها: 5,806
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 2076.0
ارسال: #13
RE: وریتاس
قسمت دوازده:عضو هفتم

صداى جير جيرك ها،فضاى اطراف را پر كرده بود.ماه در آسمان مى درخشيد اما شاه

آينده ى نورلند هنوز جلوى درب اصلى قصر ايستاده بود.صورتش را همانطور كه از يك
اشرافزاده انتظار مى رفت،بالا گرفته بود.كمى بعد قدم زنان فاصله ى كوتاهى را تا
ايوان غربى طى كرد.از آن جا به خوبى مى توانست برادرش را ببيند كه تازه از كلبه
ى كوچكى در همان حوالى خارج شده بود.شايد اگر زمان ديگرى بود،در چنين لحظه
اى،شاهزاده ى مسن تر خيلى زود به اتاقش برمى گشت؛اما حالا سرجايش منتظر ماند.
حتى وقتى پسرك دست و پاچلفتى،درست مقابلش رسيد،لبخند كوتاهى زد:"با كووين هم
حرف زدى؟"

وريتاس، آخرين بارى كه وليعهد مستقيما با او صحبت كرده بود را به ياد نمى آورد.

-"خب...اون يه جورايى خيلى با ابهته."

لبخند تبديل به پوزخند شد:"به نظر ميرسه تو هم شيفته ى اين آقاى خاكسترى شدى."

وريتاس اصلاح كرد:"شاهين خاكسترى."

-"چيزى هم از نقشه هاشون فهميدى؟"

-"نقشه ها؟"

-"هدف واقعيشون از اومدن به پاسيفيك!"

ابروهاى وريتاس بالا رفت:"هدف اصليشون همون چيزيه كه توى تالار شنيديم.مقابله
با نيروهاى دوركا."

وليعهد زيرلب غر زد:"بچه ى ساده لوح!چرا فكر ميكنى دوركا قصد حمله داره؟"

-"چون دارم اون ها رو ميبينم كه از همه طرف وارد كشورم شدن."

چراغ هاى قصر يكى يكى خاموش مى شدند.

شاهزاده ى بزرگتر،در امتداد ايوان به راه افتاد.با قدم هاى شمرده و شاهانه اى
كه وريتاس را گيج مى كرد؛با اين همه او هم همراهش گام برداشت:"وريتاس...بگذار
يه چيزى رو برات روشن كنم."

وريتاس سرش را بالا آورد تا بتواند با وجود قد كوتاه ترش او را درست ببيند.
وليعهد ادامه داد:"شايد به نظرت اومده باشه كه اين پرنده ى خاكسترى،خيلى خيلى
به آرمان هات به عنوان يه مرد كامل نزديكه.شايدم فكر ميكنى كه دوركا،يه قبيله ى
شر و تاريك در اطراف كشوره اما ميخوام همين حالا بدونى..."

ايستاد و دست راستش را محكم روى شانه ى وريتاس كشيد:"پدر چيزهايى كه تو و اونها
حس كردين رو دشمن نميدونه،به علاوه اصلا از قهرمان بازى خوشش نمياد.من هم..."

-"قربان!"

صداى يك نگهبان زره پوش،حرف او را قطع كرد.نگهبان نفس نفس مى زد:"قربان!نيروهاى
دوركا!نيروهاى دوركا به پاسيفيك حمله كردن."

-"چى؟؟"وليعهد با ناباورى به درجه ى روى زره ى او خيره شده بود.

-"قربان!خواهش ميكنم فورا به والاحضرت اطلاع بدين.پاسيفيك و شايد نورلند در خطر
بزرگيه."

شاهزاده ى بزرگتر،حركتى نكرد.وريتاس،شانه اش را اززير دست سنگين برادرش رها كرد
و دوان دوان به سمت اتاق شاه رفت.

مدتى طول كشيد تا شاه و ملكه آنچه را كه كوچك ترين فرزندشان با حالتى عصبى
اعلام كرده بود را باور كنند و بعد مدت كوتاه ترى سپرى شد تا گروهى از سربازان-
اريك بعدها گفت كه آن ها آنقدرها كه بايد آماده به نظر نمى رسيدند-راهى مرزهاى
پاسيفيك شدند.قصر حالا به جنب و جوش افتاده بود.

وريتاس در آن شلوغى،ناچو را ديد كه با بى خيالى،بالاى يكى از ديوارها نشسته بود
.گروه هاى اعزامى را تماشا مى كرد و گازهاى بزرگى به سيبش ميزد:"ناچو!"

ناچو با ديدن وريتاس،راست نشست و بعد به شكل مضحكى پايين پريد.

وريتاس توضيح داد:"چن لحظه پيش خبر دادن كه دوركا..."

-"ميدونم.حدس ميزدم!"

وريتاس يك قدم به او نزديك تر شد و در سكوت به جمعيت پر از هول و ولاى روبه
رويش نگاه كرد.

-"اون ها همون نماينده هايى نيستن كه باهاشون جلسه داشتى؟"

رد نگاه ناچو را دنبال كرد تا به گروه شش نفره ى كووين رسيد كه كنار پدرش
ايستاده بودند.شاه با صداى بلند فريادهايى مى كشيد كه وريتاس از آن فاصله نمى
شنيد.چهره ى اريك برافروخته بود.با اين حال كووين با آرامش هميشگى اش-از پس شنل
غريبش-حرف مى زد.هركسى مى توانست بفهد پيروز اين مذاكره كيست.

كمى بعد غرش هاى شاه كمتر شد و گروه كووين از شاه جدا شدند و به طوف درب هاى
ورودى رفتند.وقتى وريتاس خودش را به آن ها رساند،ديگر سوار اسب هايشان  شده
بودند.

-"دارين قصر رو ترك ميكنين؟"

ابا جواب داد:"فراموش كردى ما مبارزيم؟داريم ميريم به مرزهاى پاسيفيك."

اريك داد كشيد:"اون پدرنادونت بالاخره اجازه داد ما وارد دوركا هم بشيم."

وريتاس لبش را گزيد:"منم همراهتون ميام."

كسى پاسخى نداد:"من ميخوام مفيد باشم.شما همون مبارزانى هستين كه در تاريخ
نورلند نوشته شده بود.هفت مبارز از هفت منطقه كه هركدومشون سلاحى شامل همع ى
قدرت منطقشون رو دارن.اما...شماها شش نفرين.من به كارتون ميام."

در ذهنش كتاب تاريخ آبى رنگو بزرگ را مى ديد كه قرن ها در كتابخانه ى قصر باقى
مانده بود.

وايلدر سلاحش را بالا گرفت:"فكر ميكردم قبلا حرف زديم."

وريتاس ساكت شد.او هنوز سلاح را پيدا نكرده بود.

كووين با چشمان نافذش او را كاويد:"از پيشنهاد كمكت واقعا ممنونم شاهزاده ى
جوان.اما...به علاوه ى همه ى اين ها...نفر هفتم گروه ما تا الان ديگه آماده شده."

كوچك ترين فرزند شاه،در دلش خود را به خاطر حماقتش سرزنش كرد.چطور
توانسته بود

تصور كند شاهين خاكسترى نفر هفتمى براى گروهش در نظر نگرفته است؟اما...اگر نمى
توانست هفتمين باشد،شايد ميتوانست كمك ديگرى كند.ماندن در اينجا و كتاب خواندن
براى باقى عمرش،مطمئنا نورلند را نجات نمى داد.

 -"فقط اجازه بدين همراهيتون كنم.به عنوان يه...يه عضو كمكى."

كووين سرش را تكان داد.آنقدر براى رفتن عجله داشت كه نتواند ثانيه اى ديگر را
براى بحث كردن با شاهزاده اش هدر دهد.از آن گذشته،در چشم هاى وريتاس چيزى ميديد
كه او را به ياد شاه قبلى مى انداخت.اراده اى كه باعث مى شد وقتى تصميمى
ميگيرد،سخت بشود كارى كرد كه از آن دست بكشد.

وريتاس،با خوشحالى به نزديك ترين فرد آن اطراف يعنى ناچو،اشاره كرد تا اسبش را
برايش بياورد.از اينكه كسى از خاندان سلطنتى حواسش به او نبود،راضى بود.

ناچو اسب را برايش تا نزديكى در ورودى برد.وقتى وريتاس سوار ميشد،ناچو با دقت
اعضاى گروه كووين را زير نظر داشت.وريتاس متوجه نگاه ناچو شده بود.طورى كه فقط
او بشنود،پرسيد:"چيزى شده؟"

-"دنيا كوچيك تر از چيزيه كه فكرشو ميكردم."با حالتى عصبى ايريان را مى پاييد.

-"تو اونو ميشناسى؟"

ايريان-بى توجه به شاهزاده و دوست ولگردش- با ميا راجع به ناراحتى اش هنگامى كه
سوار اسب ميشد،حرف ميزد.

-"هنوز مطمئن نيستم."لحنش ناخوشايندتر از هميشه بود.وريتاس،خطر را در صداى
دوستش حس ميكرد.

-"اون كيه؟" ناچو با آشفتگى اخم كرد.وريتاس تاحالا او را اينگونه نديده بود.

كووين ،از كمى آن سوتر،گفت:"آماده اى پسر؟"

ارباب جوان،سرش را تكان داد.دلش نمى خواست دوستش را حالا ترك كند اما چاره اى
نبود.چند بار به  پشت او زد و بعد دنبال گروه راه افتاد.

هنوز خيلى از قصر دور نشده بودند كه وريتاس متوجه صميميتى شد كه در گروه حكم
فرما بود.وريتاس با آن ها احساس راحتى ميكرد.اريك كه در قصر مرد خشكى بود،حالا
مدام با وايلدر شوخى ميكرد و ابا را دست مى انداخت.انگار به جاى ميدان جنگ،راهى
يك مهمانى تولد بودند.ميا در طول راه نسبتا طولانى،چندبار به سراغ او آمدو از
او درباره ى حال و روزش پرسيده بود.خوشبختانه وريتاس درد و دلى درباره ى اسب
سوارى نداشت!

پسرى كه توجه ناچو را جلب كرده بود،ايريان،هر از گاهى از دور به او لبخند ميزد.
وريتاس سعى كرد يادش ذماند كه بعد از برگشتشان به قصر با ناچو درباره ى ايريان
صحبت كند.

پاسيفيك شلوغ و پرسر و صدا بود.خبر حمله،همه ي شهر را آشفته كرده بود.شهر روشن
شده بود.

كمى جلوتر از برج هاى ديدبانى پاسيفيك،صداها كمتر شد.چهره ى اريك و ابا جدى شده
بود.شاهين خاكسترى،با حالتى سرد اسبش را نگه داشت و پياده شد.چند جنازه روى
زمين افتاده بود.

وريتاس پرسيد:"چرا ايستاديم؟"

اريك بينى اش را چين داد:"حالا ديگه عالى شد.انگار دوتا بچه ى كنجكاو براى
ديوونه شدن من كافى نبوده كه كووين يكى ديگه هم با خودش آورده!"

ابا و ايريان هم زمان نخودى خنديدند اما وقتى نگاهشان به هم افتاد،هر دو با
حالتى مغرور ساكت شدند.

ميا كه چپ چپ به اريك نگاه ميكرد،توضيح داد:"اينجا،جاييه كه نفرهفتم رو پيدا
خواهيم كرد."

وريتاس سر تكان داد.چيزهاى شومى كه ناچو ميگفت،اطرافشان را پر كرده بود.

مدتى طولانى از كووين خبرى نشد.

ايريان ناليد:"اى كاش ما هم پياده ميشديم."

ابا يك ابرويش را بالا برد:"ما؟منظورت خودته؟چون فكر نكنم بقيه با سوارى مشكلى
داشته باشن."وريتاس فهميد ابا اصلا زشت به نظر نمى آيد.او فقط زيادى بزرگ و قوى
بود.

ايريان زيرلب چيزهايى به ابا گفت كه خوشبختانه كسى جز خودش چيزى نشنيد.

اريك گفت:"هيچكس پياده نميشه.بايد بريم دنبالش."

ابا مثل هميشه اولين چيزى كه به ذهنش مى رسيد را بلند گفت:"يعنى اون پيرمرد
راهشو گم كرده."

اريك در حالى كه اسب را به حركت درمى آورد،زمزمه كرد:"اميدوارم اينطور باشه."

گروه كوچك در سكوت عذاب آورى به راه افتادند.حتى ابا هم توان اعتراض نداشت.همه
طبق قراردادى نانوشته،مى دانستند اريك در نبود كووين فرماندهى تيم را بر عهده
دارد.

ده متر جلوتر،بالاخره چشمان تيزبين اريك،مرد شنل پوش را روبه رويش پيدا كرد.
شاهين خاكسترى سرش را پايين انداخته بود و
كنار يكى از جنازه ها زانو زده بود.

اريك فورا پايين پريد:"چى ميبينم؟"

وقتى كووين بالا را نگاه كرد،وريتاس براى ثانيه اى كوتاه،برقى را در چشمان
كووين احساس كرد.

 
2017/09/16 01:34 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
white knight
I.T.N.O.G.savior



ارسال‌ها: 1,236
تاریخ عضویت: Dec 2014
اعتبار: 560.0
ارسال: #14
RE: وریتاس
 قسمت سیزدهم:نبرد درمیان آتش



اریک از اسب پایین پرید و به کنار دوستش شتافت ،کووین دست مرد را محکم نگه داشته بود،چشمان باز و بیحرکتِ مَرد و شکاف روی سینه اش نشان میداد روحش چند دقیقه پیش از بدنش خارج شده ، کووین با احترام چشمان مرد را پوشاند وسرش را پایین انداخت،اریک میشنوید که زیر لب برای آمرزش مرد دعا میکند،دوست قدیمی کووین نگاه های شک زده وریتاس و بقیه همراهانش را پشت سرش حس میکرد،بخش عظیم شک زدگی آن ها بخاطر اسلحه ای بود که کنار مرد روی زمین آرمیده بود دو تیغه گلوری با طرح های زیبای حکاکی شده روی آن ها؛ وریتاس میدانست تیغه های گلوری ،شمشیر هایی مخصوص پاسیفیک هستند،شمشیر هایی با دسته های پنهان؛ تیغه بلند شمشیر روی ساعد دست مینشست و قسمت کوتاه تر تیغه مچ دست را میپوشاند مردم نورلند آن تیغه هارا بعنوان شمشیر های پاسیفیکی میشناختند،اما وریتاس تا حالا شمشیر پاسیفیکی به آن ظرافت و زیبایی ندیده بود و با تاسف آه کشید،نفر هفتم گروه کووین جان باخته بود.
میا سعی کرد جلوی ریزش اشک هایش را بگیرد، مرد حتی به پنجاه سالگی هم نرسیده بود وحالا آن جا با چشمان بسته وقیافه آسوده خوابیده بود . بدنش را مکانی دورتر گذاشتند، جایی که از جنگ در امان باشد تا پس از گذشت آن شب ،اورا با مراسمی آبرومند به خاک بسپارند .میا آه کشید:"باورم نمیشه." 
کووین بلند شد ،کمانش را از روی شانه اش آزاد کرد و زه آن را جا انداخت:"براون مرد شجاعی بود،نمیتونیم بذاریم مرگ اون ، بقیه سربازا وآدمایی که اینجا کشته شدن بی دلیل باشه" در حالیکه حرف میزد چشمانش تاریکی بین درختان رو به رو را جستجو میکرد،گروهش درست کنار خط مرزی جنگل های اطراف پاسیفیک بود با چند کلبه خالی کنار خط جنگلی:"سلاحاتون رو آماده کنید اون سواره نظام ها بزودی میرسن اینجا،نمیتونیم بذاریم به شهر برسن،ما جنگجوی های نورلند هستیم."لحن قاطع ومحکمش همراه با حرف های بی نظیرش به آن گروه شجاعت میداد،در عرض چند ثانیه گروه کوچک آماده نبرد بودند،چنگال های تیز میا،زوبین بلند ابا و خنجر های آبدیده ایریان ،در اطراف وریتاس روشنایی شعله های آتش را منعکس میکردند ،وریتاس فهمید که در مقایسه آن ها چیزی ندارد که بتواند جلوی نیروهای دورکا بایستد. صدای زوزه هایی از اعماق جنگل باعث میشد وحشت تنش را فرا بگیرد و قلبش برخلاف بدن داغش یخ کند،عرق آرام آرام از صورتش پایین می آمد،اما شب بنظرش ناگهان سرد شد،از ماه وستاره در آسمان خبری نبود،سکوت وتاریکی اطرافش را گرفته بود ؛ احساس دلشوره وخفگی بدی که لحظه به لحظه بیشتر بدنش را فرا میگرفت،اطرافیانش در سکوت کامل بودند و به صدای اعماق جنگل گوش میدادند،صدا هر لحظه نزدیک تر میشد و وریتاس بوضوح میتوانست بوهای شوم را که ناچو از آن ها صحبت کرده بود را حس کند،اطرافیانش منتظر فرصت مناسب برای حمله بودند و روی زمین خاکی پا به پا میکردند؛جلوتر از آنها کووین چیزی زیر لب گفت وتیری در کمانش گذاشت وریتاس حدس میزد کووین با خودش دعا میکند،شاهین خاکستری پس از مکثی دستوراتش را بلند اعلام کرد:"بجز اریک همتون عقب بکشید وقتی خود سواره نظام اومد درگیر بشید." اریک که بر عکس دوستش اضطراب داشت چوب بین دندان هایش را روی زمین تف کرد و بیشتر روی زانوانش خم شد:"ایریان ومیا،از اون شاهزاده کوچولو مراقبت کنید،اون بمیره قبل از اینکه وارد دورکا بشیم پادشاه سرمونو میبره بالای دار." با صدای کلفت اریک ایریان و میا قدمی عقب کشیدند و به وریتاس نزدیک تر شدند،وریتاس میخواست از کووین درباره حرف هایش سوال کند که جانور بزرگی از نا کجا آباد بین درختان بیرون پرید، زوزه اش وحشتناک بود،وریتاس بادیدن آن جثه بزرگ و سیاه ناخودآگاه چند قدم عقب کشید ، نزدیک بود جیغ بلندی بکشد ؛که تیرِ کمان کووین در سینه اش نشست،زوزه ی ترسناک جانور در فضا طنین انداخت و روی زمین افتاد ،میا جیغ کوچکی کشید وقدمی عقب برداشت،ایریان هم همان اندازه هیجان زده وعصبی بود،وایلدر پابه پا میکرد وگاردش را بسته بود اما ابا برعکس مواقع طبیعی آرام بود، با قیافه ای عبوس نیزه ناگیتانای بلندش را با گاردی حرفه ای پشت سرش نگه داشته بود ومنتظر فرصتی بود تا آن را داخل سینه هر کسی بکند که از درختان بیرون می آمد،موج حمله ها خیلی سریع شروع شد یک،دو،سه، و ده ها موجود سیاه از بین درختان به سمت آن ها حمله کردند، گروه کم کم عقب رانده میشد اما هنوز کسی بجز کووین درگیر جنگ نشده بود، موجوات تاریکی قبل از اینکه به اریک ،ابا یا وایلدر برسند توسط تیر های کووین کشته میشدند؛کویین با آرامش جلوی درختان ایستاده بود و تیر هایش را با حرکت نرم دستی رها میکرد هر تیر در بدن یکی از موجودات مینشست،جیغی وحشتناک بلند میشد و سپس جثه بزرگ سیاهی روی زمین بی حرکت می افتاد. وریتاس با دقت فهمیداز جسد موجودات چیزی مثل دود بلند میشود،انگار کم کم از بین میرفتند،شکل ظاهرای بین گرگ وشغال داشتند؛ فقط بسیار بزرگ تر.تیر های کووین با درخششی ظریف یکی پس از دیگری موجودات تاریک را به خاک میافکند،بعد از کشتن حدودِ سی گرگ، تیرهای تیردان کووین تمام شد،ایریا با نگرانی کووین را نگاه میکرد سوالی که اولین بار با دیدن کمان شاهین خاکستری در ذهنش نقش بسته بود دوباره پررنگ شد،حالا که تیرهای تیردان تمام شده کووین چکار میکرد؟؛شاهین خاکستری در جلو چشمان حیرت زده ایریان با حرکت آرامی دستش را در هوا موج وار تکان داد، تیر ها در امتداد حرکت دستش از روی زمین بلند میشدند و در همان حرکت موج مانند در دست شاهین خاکستری قرار گرفتند،وریتاس،ایریان و میا با دهان بازی به آن صحنه خیره شده بودند تا جیغ بلندی مجبورشان کرد گوش هایشان را با دست بپوشانند و چشم هایشان راببندند،اریک بلافاصله کنار دوستش دوید و خنجر هایش را بلند کرد خنجر ها با صدای بلندی با سایه بزرگی که ناگهان پدیدار شده بود برخورد کردند،خنجر ها در مقابل موج تاریکی درخشش زیادی کردند و سایه عقب رفت،با صداهای نامفهوم تاریکی سایه شکل یک سوار را گرفت،اسبی تنومند و سیاه با چشمان قرمز غیر عادی؛نفس های اسب بلند و دود مانند بود،گردن اسب مثل بدن مار لخت بود و شیهه اش صدای جیغ بلندی بود که وریتاس چند دقیقه پیش شنیده بود،روی اسب سواری زره پوش نشسته بود،سوار تقریبا هم اندازه خود اسب بود،شمشیر اره ای بلندی داشت ،شمشیر مانند همه چیز سوار سیاه بود ودود میکرد؛ زیر کلاه خود شاخ دارِ سوار، صورتی دیده نمیشد،فقط تاریکی بود ودو چشم قرمز،پاهای وریتاس میلرزیدند،شاهزاده به سختی میتوانست روی پاهایش بایستد،آن سواره نظام های دورکا از تمام داستان هایی که شنیده بود ترسناک تر بودند،انگار که از تاریکی و ناامیدی خالی ساخته شده بودند. طولی نکشید که اطرافشان سایه های دیگری شکل همان سوار ها را گرفتند فقط با هیکل ها و زره های متفاوت اما یک چیز واضح بود،آن ها محاصره شده بودند.
بعد از اینکه تمام سایه ها شکل گرفتند اولین سواری که کنار کووین پدیدار شده بود اسبش را جلو راند:"کوویین...درست میگم؟...کمان دار...خیلی وقته...ندیده بودیمت." وقتی حرف میزد صدایش بریده بریده ونا مفهوم بود،بیشتر انگارموجی از هوا بود که میلرزید و اکو میشد،حال میا از آن صدا بهم میخورد انگار سوار در غار بزرگی حرف میزد،فقط مبهم و نامفهوم تر.کووین غرید:"سیزده تاجدار،به زودی نابود میشید،اونوقت همدیگرو نمیبینیم."
وریتاس به اطرافش نگاه کرد تا حالا متوجه نشده بود،سوار ها نه نفر بودند ؛ پس چرا کووین آن ها را سیزده خوانده بود؟،سواری که روبه روی کووین بود قهقهه بلند و با شرارت زد:"یکی از دوستات رو...کشتم...خیلی لذت...داد...نابودی تو...فکر قشنگ تریه...امشب..."، در یک چشم بهم زدن شمشیرش بالا رفت و روی سر کووین فرود آمد،کووین جا خالی داد ، موج شمشیر شکاف عمیقی روی زمین ایجاد کرد انگار که سلاح ها از تاریکی قدرت میگرفتند ،اریک در کنار کووین حمله کرداما شمشیر با سرعت بالا آمد و ضربه او را سد کرد، موج نیرومندی از برخورد دو سلاح پخش شد،بقیه سوار ها هم حمله را شروع کرده بودند،ایریان در کسری از ثانیه ناپدید شد و روی اسب نزدیک ترین سوار به گروه پدیدار شد ،خنجرش را زیر جایی که قاعدتا گلوی سوار قرار داشت،گرفت وآن را فشار داد ؛اما گرز سنگینی که سوار در هوا چرخاند به سمت جمجه اش پرواز کرد،قبل از اینکه ایریان با سر شکسته روی زمین بیافتاد تیری گرز را منحرف کرد،ایریان با نگاه قدردانی از کووین پایین پرید وحمله از زاویه ای دیگر را امتحان کرد، پشت سرش میا تمام تلاشش را میکرد تا به وریتاس آسیبی نرسید با ضربه محکمی روی سینه شاهزاده اورا از شک زدگی و بهت بیرون آورد،وریتاس تلو تلو خوران عقب رفت و میا هم در همان مسیر عقب پرید،جایی که ایستاده بودند تبر بزرگ فرود آمد،تبر خاک را شکافت و درون زمین فرو رفت،وریتاس با فریاد بی صدایی روی زمین افتاد؛ نه تنها تا آن لحظه جنگ واقعی ندیده بود،بلکه هیچ وقت آن قدر به مرگ نزدیک نشده بود. میا داد کشید:"برو یه جای امن قایم شو."،با حرکت سریعی روی تبر بالارفت،از دسته تبر روی اسب پرید و سوار را مورد حمله قرار داد،وریتاس نا خودآگاه آن قدر نشسته از میدان جنگ عقب عقب رفت که به گاری قدیمی ای برخورد کرد،وریتاس خودش را زیرگاری کشید،حالا از فاصله چند متری جنگ بین گروه کووین وسوار هارا میدید،کمی دور تر از گاری خانه ای بود که جسد براون را محافظت میکرد؛از این فاصله شاهزاده میتوانست خودش را آرام کند و با نفس های آرامی جنگ در جریان را ببیند،میا توسط سوار به زمین کوبیده شده بود،اما دختر توانست با خالی دیگری خودش را از چنگال مرگ برهاند کنارش ابا با سوار زنجیر بدستی درگیر شده بود،مهارتش قابل تحسین بود،به محض اینکه آخرین حمله سوار را دفع کرد ؛نوک زوبین را به زمین زد و روی دسته اش بلند شد،ابا اشتباه ایریان و میا را تکرار نکرد وروی اسب فرود نیامد، بلکه لگد محکمی نثار سر سوار کرد سپس روی زمین نشست،سوار تعادلش را از دست داد وروی زمین افتاد،قبل از اینکه ابا برای حمله دیگری آماده بشود جیغ میا اورا از جا پراند،میا با تمام توانش به ابا ضربه زد،ابا عقب رفت و تبری پرواز کنان از کنار او ومیا رد شد،لبه تبر به دست گارد گرفته میا کشیده شد،دختر با ناله ای روی زمین افتاد، دستش را گرفته بود و از درد بهم میپیچید،ابا با نگاه سرسری متوجه شد که میا زخمی نشده ؛ بنظر میرسید سنگینی وزن تبرفقط ضربه دردناکی به دستش وارد کرده،ابا خدارا شکر کرد که میا آن چنگال ها را پوشیده بود وگرنه بدون آن ها ممکن بود دست دختر شکستگی بدی پیدا کند دربین آن سوار ها جنگجوی گرینویل وقت نداشت که کنار میا زانو بزند ونگران حالش باشد چون همزمان سه سوار به سمت آن ها نزدیک میشدند،یکی تبر دار،یکی که خود ابا از روی اسب سرنگون کرده بود و دیگری سواری با گرز بزرگ وسیاه رنگ بود،ابا فحش داد و نالید:"این یکی از کجا بهشون اضافه شد؟"چاره ای نداشت جز اینکه از تمام قدرتش استفاده کند تا بتواند آن سه سوار را از خودش ومیا دور نگه دارد، برای چندمین بار به میا نگاه نگرانی انداخت و سعی کرد تمام آموزشات پدرش را بیاد بیاورد،پای راستش را عقب گذاشت و پای چپ را جلو؛ نیزه را به موازات شانه اش گرفت ،نوک نیزه جایی بین سه سوار ساکن شدو سپس دختر نیزه را عقب کشید،یا تمرکز تمام نیروی درونی اش را به سلاح انتقال داد ،زوبین با نور طلایی چشم گیری شروع به درخشش کرد،ابا با فریادی زوبین را دور آرنجش چرخاند و با حرکت ناگهانی آن را به سمت تبرزن پرتاب کرد،تبرِ سوار برای متوقف کردن آن ضربه قدرتی نداشت. زوبین با صدای غرش مانندی از تبر رد شد و در سینه اسب فرو رفت،پس از برخورد نیزه نور درخشانی ساطع شد و دو سوار دیگر با نیرویی که به آن ها وارد شد به کناری پرتاب شدند،صدای جیغ کر کننده اسب ها دوباره در فضا پیچید و تبر دار از جلوی چشمان ابا ناپدید شد،ابا با بی حالی به سمت نیزه اش شیرجه زد تا تبرزین بلندی را که روی سرشان فرود می آمد متوقف کند،وزن تبرزین ابا را روی زمین نشاند،دست هایش میلرزید ،چند دقیقه پیش تمام انرژی اش را برای دور کردن سه سوار استفاده کرده بود و حالا سوار چهارمی با جیغ اسب به سمتش حمله ور شده بود ابا چاره ای جز مقاومت نداشت،فشار زیادِ روی زوبینش اجازه حرکت را به او نمیداد ودختر قبل از اینکه دست هایش کاملا شل شوند باناتوانی جیغ بلندی کشید ،خوشبختانه وایلدر به موقع برای کمک رسید،حرکت سریع شمشیروایلدر روی دست سوار فرود آمد،از ضربه برشی شمشیر نیزه همراه مچ دست سوار دو نیم شد ،سوار به امید اینکه فرار کند افسار اسب را عقب کشید اما غرش اریک از جایی کنارش روی سرش نازل شد،دو شکاف بزرگ روی دست سوار ایجاد شد و لحظه ای بعد یک دست سوار روی زمین افتاد،اسب جیغی کشید وناپدید شد؛ اریک بدون تعلل به سمت پنج سوار باقی مانده دوید.وایلدر لحظه ای کنار ابا ایستاد تا از سلامتش مطمئن شود،یکی از آن لبخند های صمیمی اش را به ابا زد:"ببخشید اون نیزه دار مال من بود،کارت فوق العاده بود ابا، اون غول با اون تبری که داشت عقب نشینی کرد."ابا با کمک دسته زوبینش بلند شد،حالا میا هم نفس نفس زنان کنارشان ایستاده بود،بنظر میرسید دستش دیگر درد زیادی نداشت ابا نالید:"عقب نشینی؟" ،وایلدر سرش را تکان داد:"وقتی ترتیب اولیشونو دادیم اریک گفت وقتی ناپدید میشن عقب نشینی میکنن،تا وقتی قدرت هفت تا سلاح کامل نباشه نمیمیرن."
سپس وایلدر انگار چیزی یادش آمد،پرسید:"وریتاس کجاست؟" میا با درد تسمه چنگال ها را سفت کرد و جواب داد:"فرستادمش عقب که امنه." وایلدر سرش را تکان داد،گارد بی نقصی گرفت با سرعت زیادی به جنگ رو به رویش ملحق شد،میا وابا همدیگر را نگاه کردند وبا آهی پشت سر وایلدر به سمت سوار ها رفتند؛دور از جنگ وریتاس زانوانش را بغل کرده بود،به جنگ خیره شده بود کووین با کمک اریک و ایریان دو سوار را ناپدید کرده بود،ابا یک سوار،وایلدر واریک هم سواری دیگر اما همچنان پنج سوار دیگر مانده بود واما خود او،آن جا ترسیده و لرزان مثل بچه ها زیر گاری قایم شده بود،وریتاس برای لحظه ای از خودش بدش آمد،باید کاری میکرد اما چکار میتوانست بکند؟،چیزی به ذهنش نمیرسید به دوستانش خیره د، میا وابا انرژی زیادی نداشتند و ایریان به زور و غرور سر پا ایستاده بود،اما در عوض با کووین به خوبی هماهنگ شده بود،پشت به پشت شاهین خاکستری میجنگید،وریتاس متوجه شد جنگ بطور ناعادلانه ای پیش میرود،از نظر تعداد و آرایش جنگی آن سوار ها با اسب هایشان برتر بودند، اما با این وجود گروه کووین بدون کمک سرباز های پادشاه با جان ودل میجنگیدند،وریتاس آرزو کرد کاش میتوانست مانند آن ها بجنگد لاقل کاری کند،بجز یکجا نشستن و قایم شدن؛ وقتی آن جنگجویان روبه رویش از جان و زندگی خودشان برای نجات همدیگر و شکست آن سوار ها میگذشتند، وریتاس فهمید چنین گروهی واقعا در نورلند مانند آب های لوکید با ارزش و کمیاب هستند،کویوین وسط سوار ها ایستاده بود و با تیرهایش آن ها را متوقف میکرد،بنظر وریتاس اگر کووین آن جا نبود تا حالا میا،ابا و ایریان چند باره مرده بودند،کووین بجز اینکه از سر راه سلاح دشمن جا خالی میداد،حواس جمعی هم به گروهش داشت ،وقتی یکی از آن ها در دردسر می افتاد یکی از تیر هایش را بجای دفاع از خودش برای پشتیبانی آن ها پرتاب میکردبعد از گذشت کم تر از نیم ساعت جنگ هنوز به سرعت پیش میرفت.
با ناپدید شدن یک سوار دیگرایریان هم کاملا از نفس افتاد چهار سوار دور کووین و بقیه حلقه زدند،دیگر نمیجنگیدند فقط با اسب ها در مسیر های نامنظمی حرکت میکردند.میا،ابا و ایریان از پا افتاده بودند و وایلدر نفس نفس میزد،فقط اریک و کووین بنظر خوب میآمدند،سواری که شمشیر دندانه دندانه داشت خندید:"می...بینمم...هنوزم...مثل ...قبل...میجن...گی شاهین...اما...اینجا...دیگه کارت تمومه...اول...دوستات...میمیرن...بعد خودت..." وریتاس با ترس آب دهانش را قورت داد اگر همه سوار ها با هم حمله میکردند حتما یکی از آن شش نفر رو به رویش میمرد ،اما موقعیت بد آن ها به همین خلاصه نمیشد،یک هاله سیاه دورشان را فراگرفته بود،وریتاس حدس زد سوارها نیروهای تاریکی را احضار میکنند و این اصلا خوب نبود،نیروی تاریکی انرژی وتوان گروه کویین را میخورد،وریتاس باید کاری میکرد، یاد زندگی و آرزوهایش افتاد اگر آن گروه از بین میرفت نه آرزویی داشت نه میتوانست جلوی نیروهای دورکا بایستد،تک تک تلاش ها و آرزوهایش جلوی دیدگانش رژه میرفتند؛ بعد از این افکار وریتاس جوان حس کرد شعله گرمی در سینه اش روشن میشود و تاریکی را از بدنش خارج میکند،وریتاس به لباسش چنگ زد وسعی کرد قبل از اینکه دیر شود تمام چیزهایی را که خوانده به خاطر بیاورد،کلمات کم رنگی در ذهنش شکل میگرفتند و کم کم به جمله و پاراگراف تبدیل میشدند:"وقتی هر هفت سلاح حاضر باشند،کماندار میتواند با کمک نیروهای هر هفت نفر نیروی تخریبی زیادی را شکل دهد..."راه حل آن ها همین بود،وریتاس رو به رویش را نگاه کرد جنگجویان به سختی حلقه محاصره را شکسته بودند،جلوی خط سوار ها ابا،ایریان و میا روی زمین بی حال نشسته بودند،وایلدر به سختی شمشیرش را نگه داشته بود و اریک با گارد محکمی پشت سر کووین ایستاده بود،کووین روبه روی سوار ها بود ،زه کمان را تا آخر کشیدهو روی زانویش نشسته بود،انگار میخواست به وریتاس بفهماند که باید چکار کند،وریتاس بغضش را خورد و با نفس عمیقی خودش را روی زمین انداخت،باید سعی میکرد که بدون جلب توجه روی زمین حرکت کند،سینه خیز به طرف خانه رفت،قلبش تند میزد و تمام بدنش از هیجان میلرزید،صدای قهقهه ترسناک سوار به طرز آزار دهنده ای در فضا یپیچد:"شاهین...بهت گفتم...دوستتون روکشتم...شما شش نفرین...این...حقه قدیمی...جواب...نمیده...ولی...منو...میخندونه."وریتاس به پشت کلبه رسیده بود،چهار دست و پا به سمت جایی رفت که اسب های آرام خودشان ایستاده بودند،اسب خاکستری ایریان با دیدن وریتاس شیهه کوچکی کشید و به او خوش آمد گفت،اما وریتاس بدون نگاه کردن به اسب ها خودش را کنار تابوت کاهی براون کشید،تیغه ها هنوز همانجا بودند،وریتاس به دستان لرزانش نگاه کرد ،با لبخندی تلخ نفس عمیقی کشید وچشمانش را بست،باید تمام نیروی درونی اش را متمرکز میکرد، این کار ناخوآگاه با تصور نور خورشید و روشنایی برایش اتفاق می افتاد،نور خورشید و گرمای آن را حس کرد،روز های گرم پاسیفیک،سبزه زار های خوش رنگ و خورشید گرم ودرخشان بالای شهر،بدنش آرام و گرم شده بود؛دست های وریتاس دیگر نمیلرزید،پسر چشمانش را باز کرد و زیر لب از خدا خواست که کمکش کند،دستش را دور دسته های چرمی تیغه پیچاند ، سعی کرد تمام نیرو وتوانش رابه سلاح انتقال بدهد،برای یک لحظه فضای پشت کلبه با نور خیره کننده ای روشن شد ووریتاس جیغ کشان به هوا پرتاب شد،نمیدانست چقدر پرتاب شده اما محکم به تنه درختی خورد و روی زمین افتاد،قبل از اینکه هوشیاری اش کاملا از بین برود چشمانش را به سختی باز کرد و به گروه جنگجویان خیره شد،تیر کووین حالا با نور زیادی میدرخشید،وریتاس خوشحال از کمکش چشمانش را با خیال راحت بست اما قبل از اینکه کاملا بیهوش بشود جمله کووین در گوشش طنین انداخت:"اشتباه نکن،ما نفر هفتم رو همینجا داریم."وریتاس با لبخند کوچکی به خواب فرو رفت.

صبح روز بعد صداهای نامفهومی شاهزاده کوچک را از خواب پراند.وریتاس چشمانش را باز کرد،نور گرم خورشید از پنجره به داخل میتابید،شاهزاده در یک چشم بهم زدن اتفاقات شب گذشته را بخاطر آورد و از جا پریدامادرد بدی در سرش پیچید،وریتاس محکم سرش را گرفت صدای آشنا و مهربانی از کنارش اورا به استراحت کردن دعوت کرد:"ارباب جوان بهتره استراحت کنید."
وریتاس از درد دندان هایش را روی هم فشار داد و چشمش را بزرو باز کرد:"دایه!" ترس ناگهانی سراغ وریتاس آمد،اگر در اتاقش بود نکند همه آن اتفاق هارا خواب دیده،با عزم ییشتری چشمانش را کاملا باز کرد ،ازتخت نرم پایین پرید و اتاق را جستجو کرد،با چیزی که کنار تختش دید نفسش بند آمد،دو تیغه پاسیفیکی ظریف کنار تختش بود،نفس راحتی کشید که اتفاقات دیشب را خواب ندیده؛رو به دایه کرد:"کووین و بقیه کجان؟" دایه لبخند رضایتمندانه ای زد:"کار دیشبتون عالیجناب شاه رو در حد انفجار عصبانی کرد اما شاهین خاکستری خوشحال بود گرچه قیافه اش بخاطر فوت دوستش خیلی ناراحت بنظر میرسید؛با عالیجناب نویر رفتن به روستای پایین پاسیفیک تا مراسم خاکسپاری اون مرحوم رو توی خونه اش بگیرن،یکی از همراهاش به اسم ایریان اینجا موند تا وقتی شما خوب شدین همراهیتون کنه." وریتاس انگار اسم یک دوست قدیمی را شنید با هیجان داد زد:"ایریان!" باید با ایریان صحبت میکرد و تیغه هارا به ناچو نشان میداد،به سمت کمد بزرگ کنار اتاق دوید،درش را باز کرد ولباس هایش را بیرون روی تخت ریخت:"باید آماده شم دایه،لطفا کمکم کن،زود باید برم بیرون."
2017/09/29 05:03 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
diana king
The Gluey Witch



ارسال‌ها: 5,806
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 2076.0
ارسال: #15
RE: وریتاس
قسمت چهارده:زندگی جدید

ایریان در طبقه ی دوم منتظرش بود.وریتاس برای اولین بار حس میکرد،کسی به او اهمیت داده است و برایش صبر کرده.عادت داشت همیشه از دیگران عقب بماند و تقریبا همیشه،همه او را جا می گذاشتند.

ایریان با دیدن او،تعظیم نمایشی تحویلش داد:"شاهزاده."مشخص بود که نمی تواند پوزخندش را مخفی نگه دارد.
وریتاس توجهی نکرد.روی یکی از صندلی های بلند نشست.هیچ وقت از این صندلی ها راضی نبود-چون پاهایش به زمین نمی رسید-ولی حالا دیگر برایش اهمیتی نداشت.او مسائل مهم تری برای فکر کردن داشت.

-"پس اون مبارزه به نفع ما تموم شد؟"

پوزخند ایریان کم کم محو شد:"باید بگم...همون یک مبارزه.اون چیزی نبود که بخوایم پیروزی به حساب بیاوریمش.به خصوص اینکه حالا دیگه میدونیم چرا نفر آخر هیچ وقت پیداش نشد."

وریتاس انگشتش را روی لبه ی صندلی کشید.یک خدمتکار برایشان چای معطر ریخت.ایریان فنجانش را برداشت و تمامش را یکباره سر کشید.از وقتی با ابا آشنا شده بود،هرخوردنی که به دستش می رسید،در همان ثانیه ی اول می بلعید.در اعماق دلش می ترسید ابا جایی در آن اطراف کمین کرده باشد و بخواهد چایش را بدزدد.سرش را تکان داد تا فکر دزدی کردن ابا از خودش،از ذهنش خارج شود.


-"پدر چی فکر میکرد؟"

ایریان،انگار از خواب پریده باشد،به سمت وریتاس چرخید:"راجع به همون مبارزه؟فکر میکنم بیشتر از بیرون اومدنت،همراه ما ناراحت بود تا اینکه از پیروزی راضی باشه."

شب قبل را به یاد آورد.پایان مبارزه با عقب نشینی نیروهای دورکا همراه بود.اما درست همان لحظه که اریک دستش را برای شادی کردن بالا برده بود،صدای شاه رویال خشمگین در فضای اطرافشان طنین انداخته بود:"فکر می کنین دارین چی کار می کنین؟"

صدای کووین به همان اندازه مقتدر بود:"از کشورم دفاع می کنم اعلی حضرت."

صورت شاه بیشتر در هم رفت.دوباره فریاد کشید:"برمی گردیم."منظورش این بود که گروه دوباره باید وارد قصر شود.این کابوسی بود که ابا تمام روز می خواست از آن فرار کند و حالا برخلاف میلش،رخ داده بود.

کسی مخالفتی نشان نداد.آن ها نمی توانستند برخلاف خواسته ی شاه کاری کنند.آن هم در کشور خود او.مدتی از حرکت شان نگذشته بود که ایریان چیزی را در صورت ابا دید.همان حالتی را که قبلا در جنگل وقتی به او حمله می کرد،داشت.

-"چیزی شده؟"
ابا خودش را به آن راه زد:"نه هیچی.فقط یه پسربچه ی لوس داره روی اعصابم راه میره."
ایریان گفت:"نگو که فکر تازه ای توی کلت نداری."
ابا شانه بالا انداخت:"البته که ندارم.عقل کل تویی."مکث کرد.ایریان رد نگاهش را گرفت.
وریتاس را دید که بی هوش سوار اسب وایلدر بود.ابا اسب او را دنبال خودش می کشید.
-"می خوای چیکار کنی؟"
به جز یک نگاه مغرور،پاسخ دیگری نگرفت.ولی احساس میکرد،چیزی هست که به زودی با آن روبه رو خواهد شد.


***


کمی بعد کووین،شاه و ولیعهد جوان برگشتند.جلسه ای فوری برگزار شد.این بار ابا و میا جایی نزدیک خواهرهای وریتاس نشستند و وایلدر مشغول صحبت با ولیعهد شد.انگار همه ی این ها برای خنده دار شدن صحنه کافی نبود.چون کمی بعد وریتاس به پدرش اعلام کرد که تصمیم دارد با این گروه کوچک برود.چه او بخواهد و چه نخواهد.

خواهرها،فوری با صدای بلند شروع به خندیدن کردند.حتی ملکه هم لبخند کوتاهی تحویل داد.

اگرچه اثری از خنده در چشمان شاه دیده نمی شد.ابا این نوع نگاه را می شناخت.وقتی پدرش می خواست دزدهای محلی را به سیاهچال بیندازد،به همین شکل خیره می ماند:"قبول میکنم."خواهرها ساکت شدند و میا اه کشید.

-"با اینحال،وریتاس...فکر میکنم اون همه کتاب خوندن،بهت یاد داده باشه که هر معامله ای دو طرف داره."

وریتاس پرسید:"معامله؟"

-"بله.من پسردومم رو تقریبا از دست میدم.و از اون بدتر،آبروی خانواده ی سلطنتی رو.تو میخوای مثل ولگردها راه بیفتی و از سرزمینت بیرون بری.مردم به من چی میگن؟"

ابا مثل همیشه نتوانست جلوی خودش را بگیرد:"مردم اونقدر مشکلات بزرگتری دارن که مسلما به چنین مسئله ای فکر هم نمی کنن."

کووین چشم غره ای به ابا رفت و سپس سری به نشانه ی عذرخواهی برای شاه تکان داد.خوشبختانه شاه روی قضیه ی وریتاس متمرکز بود و ابا را مثل یک مگس،نادیده گرفت:"این بهاییه که من می پردازم.این ضرریه که توی این معامله به من میرسه.اما تو چی کار میکنی؟تو یاهرکدوم از اعضای گروه شاهین خاکستری،چطور قراره قرض پادشاه رو بدین؟"

وریتاس به فکر فرو رفت.نمی دانست پدرش از بیان چنین چیزی چه قصدی دارد.می دانست مشکل پدرش واقعا از دست دادن او نیست.پدرش همین حالا هم او را نمی خواست.آیا می خواست به این بهانه چیزی از کووین طلب کند؟

سکوت تالار بزرگ را فرا گرفت.در تمام این شرایط،برای میا جالب بود که ملکه هم چنان لبخند می زد و ظاهر با وقار خود را حفحفظ کرده بود.

اریک سکوت را شکست:"ما داریم با چیزی بیشتر از این ها،قرض رو میدیم.توجهی نمیکنین؟ما داریم برای حفاظت خاندان سلطنتی،جونمون رو کف دستمون میگذاریم و از مرز ها خارج میشیم.شما باید افتخار کنین که چنین فرزندی دارین."

نگاه کووین و پادشاه،هم زمان روی صورت اریک فرود آمد.شاه خشنود به نظر می رسید.انگار از همان ابتدای جلسه،در انتظار این جمله بوده است.این حتی اریک از خود مطمئن را هم به شک انداخت که آیا چیز اشتباهی گفته است؟

جملات بعدی شاه،اریک را خشمگین کرد:"دفاع از سلطنت با جونتون.اما چی میشه اگه شما حقیقت رو به من نگین؟اگه شما واقعا طرفدار دشمن باشین و همه ی این مدت درحال جاسوسی باشین چطور؟بعد من کوچک ترین فرزندم رو به شما میدم تا به مستقیما به اون جا ببریدش و ازش به عنوان گروگان در برابر من استفاده کنین.من به شما اجازه میدم تا از مرزها خارج بشین و بعد چند برابر قدرتمندتر به سمت من برگردین.همه میدونن سلاح های شما سلاح های معمولی نیستن.آوازه ی اون مبارزه ای که انجام دادین،حالا در دهکده های کوچیک،قصه ی شب بچه ها شده."

وریتاس با صدایی بلندتر از همیشه مخالفت کرد:"پدر!افرادی که توی این سالن هستن،چنین افرادی نیستن.به جرات میتونم بگم از خواهرها و برادرهام،برای شما و نورلند سودمندتر هستن."

کووین تاکید کرد:"اگه ما قصدجاسوسی یا همکاری با دشمن رو داشتیم،هرگز با نیروهای تاریکی نمی جنگیدیم.اگه قرار بود که شاهزاده رو گروگان بگیریم،تا حالا صدبار اون رو دزدیده بودیم.ما برای خروجمون از شما اجازه گرفتیم.می تونستیم روش های دیگه ای رو انتخاب کنیم."

وایلدر و میا،هم زمان سرشان را به نشانه ی موافقت تکان دادند.ابا و ایریان از ورای میزبزرگ،به هم نگاهی انداختند.گروه شاهین خاکستری داشت مبارزه ی دیگری انجام می داد.مبارزه ای با ظاهری متفاوت از قبلی.

این بار ولیعهد،جبهه گرفت:"اما همه ی این ها میتونه فقط یه رد گم کنی ساده باشه.همه از هوش شاهین خاکستری خبر دارن."

کسی نمی دانست جمله ی آخر او تمجید بود یا کنایه.

یکی از خواهرها گفت:"پدر!در این شرایط به کسی اعتماد نکنین."

و انگار حرف تاثیرگذاری زده باشد،با حالتی از خودراضی،بینی اش را بالا گرفت.

وریتاس پاسخ همه شان را به یکباره داد:"من میرم.این حرف آخرمه."و ایستاد.انگار بخواهد همان لحظه همه شان را به یکباره ترک کند و پشت سر بگذارد.

شمشیر دوباره به دست شاه افتاد:"پس برمیگردیم به همون نقطه ی اول.تو میری.ولی از این به بعد دیگه عضوی از خانواده ی سلطنتی نورلند نخواهی بود.خواهر،برادر و پدر و مادری نخواهی داشت.دربار هیچ مسئولیتی درقبال کارها و مشکلات تو نداره.حق نداری به هیچ نحوی با هیچ کدوم از افراد توی قصر حتی پایین رتبه ترین خدمتکارها ارتباط برقرار کنی."

این بار لبخند ملکه از بین رفت:"اما...قربان...وریتاس پسر ماست."

-"از حالا به بعد نیست.این چیزیه که من،شاه نورلند تصمیم گرفتم.از این ثانیه به بعد،اون فقط یکی از شهروندان خطاکار این شهره."

کسی چیز دیگری نگفت:"و گروه کوچک شما!بدونین که از حالا به بعد،هرجایی که برین،دشمن دیگه ای به نام ارتش سلطنتی نورلند خواهید داشت.سربازان ما،اگه با شما در هرطرف مرزها روبه رو بشن،دشمن به حساب می آورن و رحمی نمی کنن.حالا دیگه اجازه ی رسمی دارین که از کشورخارج بشین و وریتاس رو هم با خودتون ببرین."

نشانه ی از عصبانیت و حتی افسوس در صورتش دیده نمی شد.مثل یک سنگ شده بود.حالتی که در چهره ی وریتاس هم بود.

وریتاس،صندلی اش را عقب کشید و به سمت در رفت.برای آخرین بار،نگاهی به خاندان سلطنتی که دیگر عضوی از ان نبود،انداخت.بعد خم شد و نیم تاج کوچک و کج و کوله اش را روی زمین گذاشت.حس میکرد سرش سبک شده است و این احساس فقط برای پایین گذاشن وزن نیم تاج نبود.زیرلب گفت:"خدانگه دارهمه تون."

فکر کرد دلش چقدر برای دایه تنگ خواهد شد.
و از درب خارج شد.کمی طول کشید تا کووین و گروهش،به خود آمدند و تعظیم کنن بیرون رفتند.این بار قصد نداشتند برگردند.

***
پیش از آنکه کاملا قصر را ترک کنند،وریتاس به دنبال ناچو گشت.تقریبا هیچ جا نبود.وقتی پیدایش نکرد،سری به آشپزخانه زد.سرآشپز مرد چاقی بود که موهای چربش را دمب اسبی می بست و روی بینی و گونه هایش چند جای سوختگی دیده می شد:"اون پسربچه ی علاف؟خیلی وقته ندیدمش ارباب جوان."
-"به من نگو ارباب جوان.من دیگه هیچ مقامی توی این قصر ندارم."
ابروی سرآشپز با ناباوری بالا رفت.وریتاس بی اینکه از او بخواهند،توضیح داد:"من دارم با گروه نماینده ها،از اینجا میرم،برای همیشه."
حالا ندیمه ها و آشپزهای دیگر هم جلوتر آمده بودند و گوش می دادند:"نیروهای دورکا وارد کشور شدن.اوضاع با اونی که ما در پاسیفیک فکر میکنیم،خیلی خیلی فرق داره.باید تمام تلاشتون رو بکنین.همه ی شما ها باید مراقب پاسیفیک باشین."
او شعار نمی داد.
سرآشپز،حرف دل همه ی خدمتکارها را زد:"قربان،هرچیزی که بشه،شما تنها ارباب جوان این مردم هستین.کشور رو نجات بدین و سالم برگردین."
وریتاس،سر تکان داد.کاغذی پیدا کرد و برای ناچو نوشت که کجا می رود.به سرآشپز سفارش کرد که هوای او را داشته باشد.
کووین و گروهش در حیاط منتظر او بودند.
2018/02/05 07:23 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
white knight
I.T.N.O.G.savior



ارسال‌ها: 1,236
تاریخ عضویت: Dec 2014
اعتبار: 560.0
ارسال: #16
RE: وریتاس
قسمت پانزده:به سوی آیسیکیل

وریتاس به گروه کوچک کووین رسید،کنار دروازه اصلی قصر ایستاده بودند و آماده حرکت؛همه با نگاه های معنی دار وریتاس را تماشا میکردند؛تنها وایلدر وایریان سوار اسب هایشان نبودند،وریتاس افسار اسب شیری که از کودکی سوار میشد را دنبال خودش میکشید،اسم اسب را گانگر گذاشته بود چون نسبت به دیگر اسب هایی که داخل قصر بودند بنظر تیزتر می آمد،سرش را پایین انداخته بود وبه راه رو به رویشان فکر میکرد که دست وایلدر اورا از فکر درآورد دستش روی شانه ی وریتاس بود،وریتاس سرش را بالا برد و با چشم های صاف زلال وایلدر رو به رو شد:"از تصمیمی که گرفتی مطمئنی؟"لحنش مهربان بود،همین مهربانی هم در چهره ی بقیه اعضا میتوانست ببیند.اگر برمیگشت هیچ کدام از آن ها سرزنشش نمیکردند؛وریتاس فکر کرد،تصمیمش را گرفته بود با لحن محکمی جواب داد:"آره کاملا."وایلدر لبخند پر مهری زد.وریتاس روی اسب پرید و منتظر ماند تا راه بیافتند،بعد از این همه سال اولین باری بود که بدون لباس مخصوص وتشریفات بعنوان یک آدم عادی از قصر بیرون میرفت،آن هم به جایی بسیار دورتر از مرز های پاسیفیک،آنقدر فکرش مشغول بود که متوجه نشد کی وایلدر وایریان راه افتادند فقط وقتی که از دروازه های قصر بیرون رفتند به خودش آمد ودنبالشان گانگر را هی کرد، برای آخرین بار برگشت تا ثصر پادشاهی پاسیفیک را ببیند،با دیدن نمای با شکوه قصر قلبش گرفت،تمام خاطراتش،دایه،ناچو...حتی خانواده وکارکنان قصر قلبش را فشردند اما به اشک هایش اجازه سرازیر شدن نداد برگشت و به جاده ی مقابلش چشم دوخت؛همه مردم نورلند هم مثل او عزیزانی داشتند،اما همه مثل او فرصت محافظت از نورلند را نداشتند یا حتی توانایی جنگیدن در برابر دشمناشان ؛ وریتاس افسار اسب را در مشتش فشار داد،باید از سرزمینش دفاع میکرد وراه رو به رویش را میپیمود،باید!

چند ساعت راه را بی وقفه و به تاخت پیمودند تا به یک روستا رسیدند،کووین مقابل روستا توقف کرد واز اسب پیاده شد،اریک هم دنبالش رفت ابا همانطور که سعی میکرد اسبش را یک جا نگه دارد پرسید:"بهتر نیست ماهم بیایم؟" اریک بدون اینکه برگردد جوابش را داد:"نمیتونیم زیاد بمونیم،اینطوری زشت تره." ابا حرف دیگری نزد اما وریتاس با رد کردن قیافه غم زده تک تک آن ها پرسید:"چی شده؟ شاهین خاکستری کجا رفت؟" میا جوابش را داد:"پیش خانواده دوست مرحوممون که دیشب کشته شدوقتی توخواب بودی ؛کووین وایلدر رو فرستاد تا با یه نفر به اسم ویک صحبت کنه و بهش بگه که این خانواده رو تحت سرپرستی بگیره تا پسرشون به سن کار برسه." وایلدر اضافه کرد:"با پول خود کووین البته." میا سرش را تکان دادودعا کرد:"خدا خیروبرکت بهش بده که اینطور به فکرشون هست." ایریان چانه اش را خاراند:"کووین اینقدر پول باهاش بوده؟" هیچ کدام جوابی برایش نداد،وریتاس کاملا تحت تاثیر قرار گرفته بود کمتر کسی را دیده بود که به فکر خانواده های بی سرپرست باشد.
کمی بعد با بازگشت کووین و اریک گروه دوباره راه افتاداریک که مشخصا ناراحت بود مدام زیر لب غرغر میکرد تا اینکه کووین به حرف درآمد:"اریک قراره تا کی اینجور غر بزنی؟" مرد هیکلی به خودش آمد و نفسش را بصورت عصبی بیرون داد:"فقط ناعدالتی و جنگ کمی اذیتم میکرد."
-خوبه ،میتونی غر زدنت هات رو سر فرمانده دورکا یا وزیر نیک خالی کنی ما مقصر نیستیم.
اریک دوباره غرغر و خودش را روی اسب جمع وجور کرد وریتاس متوجه شد ابا کنارش زیرزیرکی خندید اما به روی خودش نیاورد،وریتاس به او اشاره کرد:"میگم...چیزه...شما خیلی خوب با زوبینتون جنگیدید." حالا توجه ابا وایریان به او جلب شده بود:"ممنون،خیلی خوبه که همه مثل تو یاد بگیرن از مهارتای دیگران تعریف کنن." ابا درحالیکه نیشخند میزد ابرویی برای ایریان بالا انداخت،ایریان هم مقابلش کم نیاورد:"این ذات خوب وریتاس رو نشون میده که از هر مبتدی ای تعریف میکنه!" وریتاس قبل از اینکه بحث دیگری شروع شود پرسید:"شما اغلب همینجورین؟با هم بحث میکنین؟" میا که جلوی آن ها بود برگشت:"اگه منظورت از اغلب،همیشه هست آره همیشه اینطورن!" وریتاس لبش را گزید و تصمیم گرفت از بین آن دو نفر خودش را نجات دهد،پاشنه هایش را روی پهلوی اسب فشار داد وجلوتر رفت تا کنار میا براند،میا با لبخندی به دو شمشیر پاسیفیکی وریتاس که با احتیاط روی زینش جاساز شده بودند اشاره کرد:"بلدی باهاشون بجنگی؟" وریتاس من من وحشتناکی کرد:"ن..نه" بازتاب جوابش درقیافه دختر جوان کاملا مشخص بود با تعجب یکی از ابروهایش را بالا انداخته بود و اورا نگاه میکرد
-یعنی نه اینکه هیچ بلد نباشم...ولی توی تمرینای شمشیر زنیم اصلا جالب عمل نمیکردم.
حالا در قیافه میا کمی ناامیدی هم موج میزد،کووین کنار بیشه زاری دوطرفشان مثل رود کشیده شده بود اسبش را نگه داشت:"مطمئنا همه گرسنه هستید." اریک با خوشحال تایید کرد و ایستاد:"مگه میشه نباشن؟" کووین بلافاصله بعد از اینکه همه پیاده شدند وظایف را تقسیم کرد:"اریک و وایلدر جامون رو لطفا درست کنید،من میرم شکار،به غذاهای خشکمون بعدا نیاز پیدا میکنیم،ابا ظرف های آبمون رو لطفا پر کن،ایریان به اسبا آب غذا بده،وریتاس هم کمکت میکنه،میا،امیدوارم آشپزی بلد باشی؟"میا لبخند عمیقی زد:"تمام سعیمو میکنم." کووین تشکر مختصری کرد،همه به سمت کار های خودشان رفتند ایریان بلند غرغر کرد:"سواری باهاشون کم نیست باید در خدمتشون هم باشم." وریتاس خندید:"نمیفهمم چرا اینقدر با اسبا مشکل داری ولی شاید کووین میخواد مشکلتو با اسبا حل کنه." ایریان شانه بالا انداخت:"شاید چون بیشتر از دو سه بار توی عمرم سوار اسبا نشدم."
-مگر کجا زندگی میکردی؟
ایریان کمی جوابش را مز مزه کرد،سپس با اکراه جواب داد:"کوه." وریتاس چیزی نفهمید و ادامه هم نداد تا ایریان معذب تر نشود،غذای آن روز،دسپخت میا با کمک ابا،بی نظیر بود بعد از غذا همه در چمن زاری که بین جاده خاکی و بیشه زار پردرخت بود نشسته بودند واستراحت میکردند کووین کنار دوستش اریک به تخته سنگی تکیه داده بود و به پیشنهادش چوبی را بین دندانهایش میچرخاند کمی دورتراز آن ها ایریان خنجر هایش را روی زمین پخش کرده بود و توضیحاتی درباره آن ها به وایلدر میداد،وریتاس هم با دقت به حرف آن دو گوش میداد.آنقدر با شوق و ذوق غرق نگاه کردن به خنجر های ظریف ایریان که متوجه نشد کویین واریک او را نگاه میکنند تا اینکه کویین پیشنهاد داد
-وریتاس چرا اسلحه های خودتو امتحان نمیکنی؟
وریتاس با حرف کووین از جا پرید،بعد از چند دقیقه تازه متوجه منظور حرف کویین شد کمی تردید کرد اما با نگاه های مشوق وایلدر وایریان بلند شد؛اسلحه ها را از پشت کویک باز کرد و به فضای چمن زار برگشت،ظاهرا حضور شمشیر های پاسیفیکی توجه میا وابا هم جلب کرده بود،به صحبت هایشان پایان داده از کنار خاکسترهای آتش بلند شدند ونزدیک تر آمدند؛وریتاس مردد وسط چمن زار ایستاده بود،وایلدر با نگاهی به کووین و حالت وریتاس متوجه همه چیز شد،از جا پرید و شمشیرش را برداشت:"بیا نشون بده ببینم چی داری." شمشیرش را بیرون کشید و جلوی وریتاس گارد گرفت وریتاس پس از مکث طولانی و سبک سنگین کردن شمشیر ها به وایلدر حمله کرد اما وایلدر با حیرت و بدون تلاش خاصی از جلوی حمله اش کنار رفت،وریتاس دوباره،سه باره و چند باره حمله کرد اما نتیجه یکسان بود،پس از تلاش های بی نتیجه اش نفس نفس کنان روی زانوانش خم شد،اریک آهی کشید:"بنظر میاد یه جنگجوی کارآموز اینجا داریم." کووین تایید کرد:"وایلدر میتونی بهش چیزی یاد بدی؟" وایلدر با نیش باز گارد حمله گرفت:"با کمال میل." وریتاس با عزم و ارداده دوباره بلند شد و در مقابل وایلدر گارد گرفت،وایلدر حمله تراست مستقیمی را به سمت سینه وریتاس نشانه گرفت،آنقدر برق آسا حمله کرد که وریتاس حتی متوجه نشد نوک شمشیر وایلدر کی به پیراهن قهوه ای رنگش رسید فقط با دیدن آن جیغی کشد و عقب عقب رفت وایلدر خندید:"سرعتت مطمئنا نیاز به کار داره." وایلدر دوباره گارد گرفت وحمله کرد اینبار با سرعتی کم ترشمشیر را در یه چرخش روی سر وریتاس فرود آورد وریتاس خوشحال از اینکه مسیر حمله وایلدر را تشخیص داده دو شمشیر را موازی بالای سرش گرفت صدای برخورد شمشیر ها در هوا بلند شد،اما مشکلی وجود داشت.وریتاس حتی با دو دستش هم قادر نبود فشاری که وایلدر با یک دست به شمشیرش وارد میکرد را تحمل کند،وایلدر به آرامی عقب کشید:"شاید اگر از انرژیت استفاده کنی اوضاع بهتر بشه." وریتاس نفس نفس زنان پرسید:"انر...انرژی...چی؟"
-همونی که توی میدان مبارزه ازش استفاده کردی انرژیت رو به سلاحت انتقال بده.
وریتاس چشمانش را بست و تمرکز کرد اما هیچ اتفاقی نیافتاد،با حالتی پرسشی به وایلدر نگاه کرد:"هیچی حس نمیکنم."
وایلدر تابی به شمشیرش داد:"فقط همونکاری رو بکن که دفعه قبل انجام دادی." وریتاس دوباره سعی کرد اما خبری نبود،احساس خوبی نداشت،نه میتوانست از سلاحش درست استفاده کند نه بلد بود انرژی اش را به آن انتقال دهد،میا با مهربانی پیشنهاد داد:"شاید خسته ای استراحت کنی درست میشه." اما همه ی آنها خوب میدانستند که ربطی به خستگی ندارد. اریک بلند شد:"احتمالا بخاطر اینه که بلد نیست با اون شمشیرا بجنگه،اگر تیغه و خنجر بودن میتونستم کمکت کنم اما فکر میکنم اطلاعات اون پسر از همه ما اینجا درباره شمشیرا بهتره...مخصوصا اینکه پیش دارن آموزش دیده،اینطور گفتی کووین نه؟" کویین در سکوت سرش را تکان داد،اینجا بود که دهان ابا و میا باز ماند ابا تقریبا داد زد:"تو پیش دارن معروف آموزش دیدی وایلدر؟" وایلدر خندید و دستی به موهایش کشید:"آره." وریتاس متوجه چشم های گرد شده ایریان شد:"این خیلی باحاله!اما همه فکر میکردن دارن مرده."
-نه درواقع هنوزم زنده وسرحاله.
وریتاس که از حرف آن ها سر درنمی آورد به آرامی پرسید:"ببخشید دارن کیه؟"
همه با نگاه های متعجبی به وریتاس خیره شدند تا اریک پیش قدم شد که توضیح بدهد:"من نمیدونم توی اون قصر چی میرختن تو سرتون که یکی از اسطوره های نورلندو نمیشناسی!...دارن یکی از بزرگترین شمشیر زن های تاریخ نورلند بوده و هست،بعد از خودش کسی رو دستش بلند نشده،اما پادشاه جدید وقتی سرکار امد با یه جمع از آدمای ارزشمند مملکت تبعیدش کرد به مناطق کوهستانی و چند سال بعدش شایعه شد که بخاطر آب هوای سخت کوهستان مرده." کووین اضافه کرد:"که خوشبختانه اینطور نبود،شمشیر وایلدر هم قبلا دست دارن بود وازش مراقبت میکرد،اینطور نیست؟"
وایلدر سرش را تکان داد:"اگر وقت داشتیم پیشنهاد میدادم که وریتاس رو ببریم پیش خود دارن."
کویین از جا بلند شد و کمانش را برداشت:"وقت داریم." ایریان تقریبا داد زد:"چـی؟" کویین با خونسردی جواب داد:"وقت داریم،میریم به آیسیکیل." ابا به سمت کویین رفت:"مگر نباید زودتر بریم به دورکا؟"
-اگر با این وضع بریم وریتاس دو دقیقه بیشتر دووم نمیاره،تنها کسی هم که میشناسم و میتونه از این وضعیت توی کمترین زمان ممکن جمعش کنه دارن هست.
لحن کویین نشان میدادکه تصمیمش را گرفته و همه به تصمیم شاهین خاکستری احترام میگذاشتند،بنابراین راه گروه به سمت کوهستان های آیسیکیل تغییر کرد به گفته وایلدر تا آیسیکیل سه روز راه بودو گروه وقت زیادی برای تلف کردن نداشت در بین راه ایریان و ابا در دو طرف وریتاس اسب میراندند وریتاس گاهی اوقات احساس میکرد که آن دو مثل نگهبان ها دو طرفش را پر میکنند خواست سر صحبت را باز کند:"وایلدر اهل آیسیکل هست؟" ابا مختصر جوابش را داد:"آره."
-شما خیلی وقته همدیگرو میشناسین؟چون اینطور بنظر میرسه.
ابا خندید:"نه یک ماه هم نیست که همدیگرو میشناسیم."
لحن وریتاس پر از تعجب بود:"واقعا؟!حتی کویین هم نمیشناسید؟"
ابا سرش را تکان داد:"نه اونقدرا بقیه رو نمیدونم اما من چند باری کویین رو از دور دیده بودم،با پدرم حرف زده بود گرچه اومدن و رفتنش مثل ارواح بود کسی نمیفهمید اما وقتی نامه کویین اومد بابام خیلی ذوق زده شده بود که میخواد بهش کمک کنه." وریتاس سرش را تکان داد و به سمت ایریان برگشت:"تو چی ایریان؟" ایریان جواب داد"نه من نمیشناختمش،الآن هم خوب نمیشناسمش."
-پس چطور بهش ملحق شدی؟
-یه نامه از طرفش برام اومد،منم اومدم ببینم شاهین خاکستری کیه که منو میشناسه اما من نمیشناسمش.
وریتاس من من کرد:"چه عجیب!" کمی جلوتر کویین گروه را نگه داشت وریتاس پرسید:"چی شده؟" اینبار وایلدر جوابش را داد:"این جاده هیچ وقت اینطور خلوت نیست." کویین ادامه حرفش را گرفت:"مگر اینکه یه کسی وارد روستا شده باشه."کویین از اسب پایین آمد و به تبعیت از او بقیه گروه هم پایین آمدند کویین افسار اسبش را به دوستش سپرد:"توی بیشه قایم بشید من میرم ببینم میتونم بفهمم چه خبره یا نه." شال دور گردنش را تا زیر چشمانش بالا کشید و شنل سبز رنگش را جلوی چشمانش کشید کمانش را آماده کرد و در کم تر از چشم بهم زدن داخل درختان دوید وریتاس بوضوح دید که کویین با الگو و طرح درختان یکی شد و انگار جزیی از سایه ها شد،اریک دهان بازش را دید وخندید:"اون همیشه اینجوره تا حالا کسی توی نورلند نتونسته ردشو بگیره." این برای وریتاس خارقالعاده بود:"یعنی اینم به سلاحش مربوطه؟" اریک در حالیکه گروه را به داخل بیشه راهنمایی میکرد خندید:"نه قبل از اینکه کمانش هم داشته باشه همین بود."
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2019/08/07 02:23 PM، توسط white knight.)
2019/08/07 02:20 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
diana king
The Gluey Witch



ارسال‌ها: 5,806
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 2076.0
ارسال: #17
RE: وریتاس
قسمت شانزده:انتظار نبرد

-"انتظارجنگ،ده برابر سخت تر از خود جنگه.در واقع انتظار هرچیزی فقط اونو سخت تر میکنه."

این را ایریان وقتی زمزمه کرد که گروه در تاریکی بیشه کاملا مخفی شده بودند.در واقع چیزی شبیه به یک سد دفاعی چند لایه درست شده بود تا وریتاس از هر آسیبی در امان باشد.اریک و وایلدر سمت راست و رو به دهکده و میا و ابا سمت چپ و درست پشت سر وریتاس را پوشش دادند و ایریان کنارش قرار داشت.صدایش به شکل ترسناکی نزدیک و آرام به نظر رسید و باعث شد وریتاس از ترس به خود بلرزد.

-"مثل پیرمردهای شصت ساله حرف میزنی!تو از این چیزها چی میدونی؟"

صدای ابا برنده و تیز بود .برای اولین بار بعد از آشنایی وریتاس با گروه،خدا را شکر کرد که این دعوای همیشگی بی پایان شروع شده.ایریان به تنهایی آن هم در این تاریکی خیلی بیشتر از یک پسربچه ی معمولی با نظر می رسید.وریتاس خودش را سرزنش کرد که با خودش فکر کرده بود می تواند در این گروه با او دوست شود.در واقع اگر ناچو دوست او بود و ایریان هم در همان سن به سر می برد،شاید لازم بود وریتاس تعریفش را از دوست کمی تغییر دهد.

-"و تو هم شبیه یه مادربزرگ غرغرو می مونی."

اریک به این بحث خاتمه داد:"فکر کردین چی باعث میشده از اول سفر زبون جفتتون رو از حلقومتون نکشم بیرون؟"

توجه میا جلب شد:"خیلی دوست دارم بدونم!رحم و مروتت باعث شده؟"

اریک که تقریبا داشت لذت می برد،سرش را با نشانه ی نفی تکان داد.اگرچه در آن تاریکی به سختی می شد چهره اش را دید:"ولی بازم فرصت حدس زدن بهتون میدم.دوست دارم ببینم کدومتون این قابلیت رو داره که ادامه بده.جایزه هم می دهم."و با سرخوشی خندید.وریتاس منظورش را فهمید.او حالا جانشین رهبر گروه محسوب می شد و می خواست تا بازگشت کووین،همگی را سرحال نگه دارد.

وایلدر بختش را امتحان کرد:"شاید از جفتشون می ترسی.پسره باهوشه و دختره قوی.اونقدرها هم که به نظر میاد آسون نیست.تو هم پیر شدی و سرعت قبلیت رو نداری."

-"داری منطقی فکر میکنی ولی اینو فراموش نکن که داری ادامه ی صحبت من رو پیدا میکنی.من هیچ وقت در مورد خودم اینطوری صحبت نمیکنم.فکر کنم شانست رو از دست دادی مرد جوان."

گروه چند دقیقه ساکت شد وبه فکر فرو رفت.وریتاس دوست داشت بداند که همراهانش واقعا در حال فکر کردن به جایزه ی خیالی اریک هستند یا در حال برنامه ریزی برای نبرد احتمالی پیش رویشان.

کمی بعد اریک بازی را از سرگرفت:"کسی پاسخی نداره؟"

سکوت ادامه یافت.بازی تمام شده بود.کسی جایزه ی اریک را نخواست.وریتاس حس کرد که اریک شکست خورده است.

-"من میدونم جواب چیه."

صدایش گرفته به نظر رسید و تا حدی لرزان.ولی همین هم کافی بود تا اریک را خوشحال کند:"واقعا؟یعنی ممکنه تو فهمیده باشی در این مدت کم؟"

-"جواب اینه:از ترس کووین.این یه تهدیده.داری میگی حالا که رهبر نیست،حسابشونو میرسی؟"

اریک خندید.کم کم وایلدر و ایریان هم به او پیوست و بعد به دخترها هم سرایت کرد.وریتاس لبخندزد .هنوز آنقدرها خیالش از جایی که بودند و اتفاقات آینده آنقدرها راحت نبود که بتواند مثل دیگران بخندد.

-"فکر نمیکردم بتونی اینقدر خوب پیش بینی کنی.تو پسر باهوشی هستی،بچه!"اریک این را درحالی گفت که دندان های سفید مرتبش در تاریکی شب درخشان به نظر می رسید.

ابا فوری پرسید:"حالا اون جایزه ی موعود چی هست؟شک دارم یه پیرمرد گنده شبیه تو،چیزی داشته باشه که به یه شاهزاده ی نازپرورده بده.تو چی از خاندان سلطنتی میدونی؟"وریتاس از اینکه نازپرورده خطاب شود،راضی نبود.

-"زبونت مثل مار میمونه دختر!به هرحال چیزی نیست که بخوام راجع بهش به تو توضیحی..."

صدای بلندتر و رساتری حرفش را قطع کرد:"همه سالمن؟همه اینجان؟اریک؟"

-"مثل اینکه فرصتو از دست دادم دوستان!بله همه هستیم و آماده."

اریک سرش را به نشانه ی تایید تکان داد:"خوبه.دشمن درست روبه روی ماست.توی این روستا.مردم یا مردن یازخمی شدن و دارن سعی میکنن که فرار کنن که اونقدرها هم موفق نیستن.اگه سربازهای تاریک کسی رو زنده پیدا کنن،به اسارت میگیرن.موقعیت خوبی نیست.مطمئن نیستم بتونیم به فراری ها کمکی کنیم.تعدادشون کمه و مسیرشون با ما متفاوته.اما می تونیم سعی کنیم اسیرها رو نجات بدیم."

میا سوالش را سریع و واضح پرسید:"و بعد باید با اون نجات یافته ها چی کار کنیم؟به هرحال نمیشه دهکده رو به حالت قبل برگردوند.سیاهی تا حالا بیشترش رو گرفته.حتی از همینجا که ایستادیم هم میتونم احساسش کنم."

وریتاس فکر کرد که ممکن است چیزی که باعث لرزشش می شود سرمای هوا یا صدای ایریان نباشد.

اریک پیشنهاد داد:"چطوره اون ها رو با خودمون راهی آیسیکل کنیم.اینطوری به اندازه ی کافی از اینجا دور میشن."

وایلدر فوری حرف او را رد کرد:"این یه اشتباه محضه.اونطوری اونها وابسته ی ما میشن.اون ها مردم عادی هستن نه جنگجوهایی شبیه ما.این یعنی وقت تلف کردن با دستای خودمون.معلوم نیست همین حالا که اینجا هستیم چند جای دیگه از نورلند درگیر نیروهای سیاه دورکاست."

کووین هردوی آن ها را آرام کرد.برخلاف انتظار همه،وریتاس گفت:"من یه پیشنهاد دارم.البته اگه فکر کنین که..."

میا با مهربانی به او لبخند زد:"خب بگو.نگران نباش.ما همیشه نظر همه رو میشنویم.خیلی دوست داریم بدونیم چی فکر میکنی."

وریتاس،آب دهانش را قورت داد:"راه حل خیلی آسونتری وجود داره.کافیه فقط اسیرها رو به فراری ها برسونیم.اسیرها مسلما از اون ها سالم تر اند و اینطوری میتونن به هم کمک بکنن.خیلی منطقیه.اون ها باهم فامیل و خانواده اند.اینجا یه دهکده ی خیلی کوچیکه و همه همدیگرو میشناسن.اگه همشون باهم باشن قویتر هم هستند."

***

مدت زیادی نگذشت که اعضای گروه وارد دهکده شدند.کووین عقیده داشت که آرایش ورود آن ها به دهکده می تواند مهم ترین کلید در باخت یا بردشان باشد.حالا که در دهکده ی ویران شده قدم گذاشتند،وریتاس بیشتر منظور میا را از سیاهی درک کرد.این احساس را قبلا هم تجربه کرده بود.

جاهایی که قبلا خانه های افراد دهکده بود،حالا به ویرانه هایی تبدیل شده بودند که گویی با وزش باد فرو خواهند ریخت.حتی درختان هم جان سالم به در نبرده بودند.اجساد مردم روستا به شکل وحشتناکی روی زمین افتاده بودند.میا با حالت انزجار سعی کرد تا حد ممکن به صورت آن ها نگاه نکند.اگرچه ابا کاملا برعکس او رفتار کرد و تمام مدت سعی کرد از همه چیز سردر بیاورد.

اریک چیزی درگوش کووین زمزمه کرد که باعث شد او دستش را به نشانه ی ایست بالا ببرد.چند لحظه همگی سرجایشان خشک شدند.از هیچ کس صدایی در نمی آمد.دهکده کاملا مرده به نظر می رسید.

ایریان با صدایی که خودش هم به زور آن را می شنید به وریتاس توصیه کرد که استراتژی حمله شان را بار دیگر در ذهنش مرور کند.قرار بود که وایلدر و اریک جلوتر از همه وارد شوند و با تمام توانشان مبارزه کنند.کووین و ابا نیروهای پشتیبانی بودند که پشت سر آن ها بودند.وظیفه ی میا و ایریان این بود که تا حد ممکن بدون درگیر شدن وارد صحنه شوند و اسیرها را از آنجا خارج کنند.وریتاس فعلا و در حال حاضر تنها یک وظیفه داشت.کووین هنگام گفتن کمی این دست و آن دست کرده بود اما اریک با کسی رودربایستی نداشت:"فقط سعی کن زنده بمونی بچه.همین!نزدیک بقیه بمون تا راحت تر بتونن ببیننت.اگه خطری مواجهت بود جیغ بکش!و به خاطر خدا سعی کن بااون حرکات ماهرانه ی شمشیربازیت دست گلی به آب بدی!"

وریتاس که تجربه ی چنین چیزی را داشت،سرش را تکان داده بود.

کویین به گروه دستور حرکت داد.دقایق به کندی سپری شد.حالا تقریبا از مرکز روستا دور شده بودند.درست در نقطه ای که جنگل پهناور آغاز میشد.

انگشت کووین مستقیما به سوی نقطه ای دراز شد:"اونجاست.بله اونجا."

برای لحظاتی مکث کرد و گروه را کنترل کرد.همه مطیع و آماده به نظر می رسیدند:"حمله!"
2019/08/08 12:23 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
white knight
I.T.N.O.G.savior



ارسال‌ها: 1,236
تاریخ عضویت: Dec 2014
اعتبار: 560.0
ارسال: #18
RE: وریتاس
 قسمت هفده:نبرد در دهکده
 
با فرمان کووین، وایلدر و اریک مثل تیر از جا جهیدند و به طرف گروه سربازان دورکا حمله کردند، قبل از اینکه توجه نیروهای تاریک به آن ها جلب شود میا دست وریتاس را گرفته بود وهمراه با ایریان پشت بوته جنگلی پنهان شده بودند؛شمشیر وایلدر در اولین حمله اش دوسرباز را روی زمین انداخت و اریک به دنبال اون دو سه تن دیگر را،ابا به کمکشان رفته بود اما کویین وسط چمن های نیم سوخته بیشه زار نشسته بود و آن ها را زیر نظر داشت،میا چشمانش را از نبرد گرفت:" حدودا اسیر ها سی نفر میشن که توی سه گروه ده نفره بسته شدن" ایریان ادامه حرفش را گرفت:" کنار خط جنگل بسته شدن وقتی آزادشون کردیم راحت میتونن بین درختا پنهان بشن." میا سرش را به نشانه تایید تکان داد.
وریتاس،مردد پرسید:" چطوری بدون اینکه دیده بشیم بریم اونجا؟"
ایریان شانه ای بالا انداخت،نیم خیز شد و حالت دویدن گرفت وریتاس برای لحظه ای هاله نقره ای رنگ را دور ایریان احساس کرد موهای پسر تکانی خوردند وبرقی زدند و برای لحظه ی بعد ایریان آنجا نبود؛نوری نقره ای برای چند ثانیه کنار چشم وریتاس درون درختان درخشید و ناپدید شد،وریتاس توانست هیکل ایریان را محو بین درختان ببیند،دهانش باز ماند وبا چشمانی گرد شده به میا خیره شد،میا خندید:" از من انتظار نداشته باش این کارا رو انجام بدم"
وریتاس فکش را بست:"پس ما چطور بریم؟"
-یکم کویین بازی درمیاریم.
میا چشمکی زد و سینه خیز از بین بوته ها بیرون رفت،وریتاس هم دنبالش در بین چمن های بلند خزید.خوشحال بود که رنگ لباسش قهوه ای وکثیف شده بود اگر با یکی از آن لباس های درخشان قصر اینکار را میکرد حتما در دید قرار میگرفت.
 سعی خودش را میکرد که به تندی و تیزی میا حرکت کند و سر وصدای زیادی ایجاد نکند. طولی نکشید که به اسیر ها رسیدند،همزمان با رسیدنشان یکی از سرباز های دورکا به سمتشان دوید؛وریتاس مطمئن نبود آن ها را دیده یا فقط بخاطر ضربه قوی اریک به شمشیرش عقب نشینی کرده هر چه بود چند قدم تا آشکار کردن حرکت مخفیانه شان فاصله داشت،قبل از اینکه نزدیک تر شود تیری در قسمت خالی زره اش نشست واورا روی زمین انداخت. میا مطمئن بود کویین آن ها را دیده سرش را برگرداند و تشکر کرد سپس خودش را به سمت گروه اسرا کشاند،وریتاس هم به دنبال او از کنار زره سرباز دورکایی رد شد از زره دود سیاهی بر میخواست. وریتاس از بوی بد زره نفسش را حبس کرد و ادامه داد،قیافه گلی و خونی اسرا با دیدن آن ها شاد شد و برقی در چشمانشان دوید،میا با دست به آن ها اشاره کرد که چیزی نگویند و خودش را پشت سرشان کشاند،ایریان یک دسته از اسرا را آزاد کرده بود و سراغ دومین دسته رفته بود وریتاس نگاهش را از او به چاقویی گرفت که میا به سمتش گرفته بود؛ چاقو را گرفت و بند دور دست دختر بچه ای را تیز کرد تا با لبه چاقو ببرد،دستان ایریان خیلی سریعتر از دستان او بودند وقتی میا  همه افراد دسته را آزاد کرد- وریتاس فقط توانست سه نفر را آزاد کند- ایریان دسته دوم هم آزاد کرده بود.
نبرد ابا و وایلدر واریک بالا گرفته بود و تقریبا نیمی از سربازان دورکا به جهنم رفته بودند. وریتاس چند نفر را به داخل درختان راهنمایی کرد، خوشحال از اینکه کسی متوجه رفتن اسرا نشده آخرین نفر بین درختان دوید؛ایریان جلو حرکت میکرد و میا اسرا را در صفی بدون سر و صدا پشت سر او راهنمایی میکرد؛وریتاس خودش را به میا رساند:"داریم کجا میریم؟"
- ایریان گفت میتونه رد فراریا رو بگیره
وریتاس از سر حیرت ابرویی بالا انداخت و با میا همراه شد ایریان آن ها را از زمین گل آلود  ومرداب های جنگلی دقیق به سمت فضای تنگی بین درختان راهنمایی کرد که روشن بود،در آن فضای تنگ آتش کوچکی سعی در شکستن تاریکی بین درختان داشت؛افرادی دور آتش نشسته بودند و سعی میکردند صدای آه وناله همراهانشان را آرام کنند که زخمی روی زمین دراز کشیده بودند،دختر بچه ای که بین راه دست وریتاس را گرفته بود تا زمین نخورد با دیدن آن ها جیغ کشید وبه سمتشان دوید:"مامان!"
خانمی با صورت زخمی از کنار آتش بلند شد و به سمت صدا برگشت،با دیدن دختربچه اشک از چشمانش جاری شد و او را در آغوش کشید:"ریتا!ریتای عزیزم...خدارو شکر که زنده ای!خدارو شکر که زنده ای!"
دور آتشی که یک دقیقه قبل سکوت وناله بود حالا شلوغ وپر همهمه شده بود،هر خانواده ای که گمشده اش را میافت او را در آغوش میگرفت و گریه سر میداد.ایریان،میا و وریتاس بدون هیچ حرفی در سایه ایستاده بودند و آن ها را نظاره میکردند.وریتاس نمیدانست ناراحت افرادی باشد که عزیزانشان را بین اسرا پیدا نکرده اند یا خانه هایشان را از دست داده اند؛ یا خوشحال باشد برای افرادی که روبه رویش همدیگر را در آغوش گرفته بودند و گریه میکردند به قیافه ایریان و میا نگاه کرد تا بلکه حال آن ها راهنمای حالش باشد،موهای نقره ای ایریان صورتش را پوشانده بود و حالت خاصی از از چهره اش نمایان نبود اما صورت میا با نور کم آتش روشن بود،بازتاب نور در اشک های جاری روی گونه هایش افتاده بود،در حالیکه اشک میریخت لبخند هم به لب داشت! وریتاس گیج از رفتار او به سمت جنگل برگشت تا منشا صدای ابا را که در کل جنگل میپیچید پیدا کند:" به این میگن یه پیروزی!دیدید چطور چهارتاشونو با هم پرت کردم هوا؟"
لبخند پهنی روی وریتاس نشست؛وایلدر،اریک،کویین و ابا سالم از بین درختان به سمت آن ها می آمدند کویین جلوتر تر از آن ها حرکت میکرد وایلدر و اریک پشت سر او سعی میکردند تا جایی که میتوانند از ابا فاصله بگیرند که فریاد هایش گوششان را کر نکند. ایریان با دیدن آن ها آهی کشید و نگاهش را به آسمان دوخت:"چرا این سالمه ؟!" میا اشک هایش را پاک کرد و خندان به استقبال آن ها رفت؛کمی بعد که احساس امنیت در بین مردم دهکده پیچید، رییس دهکده - مردی مسن و آفتاب سوخته- همه را برای تشکر دور گروه کویین جمع کرد:"ازتون ممنونیم که اسرا رو آزاد کردید."
اریک با دست به شانه مرد کوتاهتر کوبید:"تشکر نیازی نیست مرد ما وظیفمون رو انجام دادیم."
مرد هم شانه اریک را محکم گرفت:"این وظیفه پادشاهه نه شما."
وریتاس سرش را پایین انداخت؛مرد ادامه داد:" تنها باری که شاه سربازا رو برای سرکشی از ما فرستاد یه ماه بعد از حمله شغالا بود. نتونستیم برای یک ماه مالیات بدیم."
ایریان با شنیدن نام شغال ها هومی کرد و دست هایش را در هم قفل کرد،وریتاس خواست دلیل کارش را بپرسد اما جلوی خودش را گرفت؛اریک و رییس دهکده دست های همدیگر را رها کرده بودند.
- درسته که خونه هامون از بین رفته اما ازتون میخوایم بعنوان تشکر امشب مهمان ما باشید.
- شما الآن در وضعیتی نیستید که مهمان بخواید ما هم تشکرتون رو همینطوری قبول میکنیم...
وریتاس دیگر به حرف هایشان گوش نمیداد تمرکزش روی رفتار ایریان بود که صورتش را از افراد دهکده گرفته بود و یقه لباسش را جلوی دهان و دماغش کشیده بود حرف ناچو در گوش وریتاس پیچید" دنیا کوچکتر از اون چیزیه که فکر میکنی" وریتاس فکر کرد میکرد که ایریان چه چیزی برای پنهان کردن داشت؟
 
2019/08/09 01:49 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
diana king
The Gluey Witch



ارسال‌ها: 5,806
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 2076.0
ارسال: #19
RE: وریتاس
قسمت هجده:طلسم

باقی راه بیشتر از چیزی که گروه تصور میکردند سخت بود.جاده ی منتهی به مقصد دور و درازشان بسیار ناهموارتر از مکان ها ی دیگر کل نورلند به نظر
می رسید.هوا رفته رفته گرمتر می شد.انگار این بخش نورلند را از دیگر نواحی آن جدا کرده باشند و در صفحه ی کاغذی دیگری قرار داده باشند و بعد با یکی از قلم های مخصوص درباری وریتاس برایش
خورشید تابان تری کشیده باشند.تنها کسی که راضی به نظر می رسید،وایلدر بود.او همچنان سر افراز و خوشحال به نظر می رسید و طوری روی اسبش
لم داده بود ک انگار کل هفت پادشاهی
حول محور او می چرخد.در حالی ک ایریان هرلحظه از سواری پشت آن حیوان عجیب و وحشی خسته تر می شد،وریتاس بیشتر می ترسید،رهبرهای
پیرمرد بداخلاق تر و دخترها غرغروتر می شدند و
همگی بیشتر و بیشتر عرق می ریختند،وایلدر همچنان می خندید و شوخی می کرد و کسی نمی توانست او را متوقف کند.انرژی عجیب و تمام نشدنی
ای در وجودش می جوشید که همه
می دانستند به چه علت اشت.انگیزه ی دیدار دوباره ی دارن او را به وجد آورده بود.به همین دلیل بقیه سعی می کردند خیلی به او سخت نگیرند.
اریک خاطر نشان کرده بود:"به شرطی که پاشو از حد فراتر
نگذاره!من حوصله ی بچه بازی ندارم!"

این هشدار عجیب و غریب روی همه اثر گذاشته بود البته تا قبل از اینکه درست در نزدیکی کوهستان سربه فلک کشیده ای که دارن انتخاب کرده بود
با چیزی شبیه آبکش هایی رو به رو شوند که مادر ابا در آشپزخانه داشت.ابا با دیدن منظره ی عجیب روبه رویش،فکرش را با صدای بلند بیان کرد.

وایلدر توضیح داد:"این ها آبکش نیستن.این ها حفاری ها مردم محلی هستن."

ابا ابرویش را بالا برد:"واسه چی مردم محلی باید زمینو اینجوری بکنن؟!اونجا چی پنهان شده؟!گنج؟!"

وایلدر با سرخوشی خندید:"نه گنجی وجود نداره.افسانه ها میگن که یه سنگ باستانی اونجاست.اون یه چیز براق سبزرنگه!سال ها پیش توی اون
کلبه ای که الان دارن توش سکونت داره،یه جادوگرپیر زندگی میکرده که قبل مرگ تصمیم گرفته تمام قدرت جادوییشو حفظ کنه.بعد اون رو توی یه
سنگ مخفی کرده و بعد یه جایی همین جاها دفنش کرده."

ابا کنجکاو تر از قبل پرسید:"یعنی اون یارو اینقدر قدرتمند بوده که زمین رو اینطوری داغون کردن؟؟"

حالا داشتند درست از وسط گودال ها می گذشتند.هرکدامشان عمق قابل توجهی داشتند.این حفاری ها به نظر کار طاقت فرسایی می آمد..به خصوص
با وجود آن آفتاب نابودگر بالای سرشان.

وایلدر در حالی که برخلاف بقیه که سخت داشتند توی گودال ها سقوط نکنند،به راحتی از کنار چاله ها می گذشت،گفت:"همون افسانه میگه اون
جادوگر،اولین جادوگر کل این سرزمین بوده.این یعنی قدرت اون در مقابل بقیه...شاید حتی قابل مقایسه نباشه!"

وریتاس مثل همیشه ریزبین تر از همه بود:"چرا با وجود این همه چاله،هنوز اون سنگ اون زیره؟!"

-"میدونی،اون جادوگر این جا رو طلسم کرده...برای افرادی که از اینجا میگذرند اتفاق عجیبی می افته.بیشتر مردم نمی تونن در مقابل این طلسم دووم بیارن."

بعد با لحن عجیبی ادامه داد:"البته میگن ممکنه یه نفر قبلا اون سنگ رو برداشته باشه ولی بقیه این رو نمی دونن و هنوزم دنبالشن."

ایریان خمیازه ای ساختگی کشید:"شبیه قصه هاییه که دایه های بچه های لوس شب ها براشون تعریف میکنن."

وریتاس با اینکه می دانست ایریان خوش قلب تر از آن است که منظور خاصی داشته باشد،صورتش را برگرداند و وانمود کرد شمردن سنگ های تیره تر
کوهستان برایش خیلی اهمیت دارد.

میا اخم کرد:"تو داری طوری رفتار میکنی که انگار قبلا چیزی در مورد جادو نشنیدی.سرتاسر این سرزمین پر از افسانه ست و به نظر من همشون ارزش
شنیده شدن دارند.کی میدونه شاید اون مرد واقعا وجود داشته باشه.من تا همین چند وقت پیش فکر میکردم خود دارن هم وجود خارجی نداره."

ایریان که انتظار این مخالف شدید از جانب میا را نداشت خرخر کنان گفت:"تو هم طوری رفتار میکنی که انگار همیشه همه چیز رو میدونی.شاید هم این
قابلیت همه ی دخترهاست."لازم نبود توضیح دهد که منظورش دقیقا اباست که حالا داشت به زور پوزخند میزد.ورود او به این بحث اصلا خوب به نظر
نمی رسید:"چطوره نظراتت رو برای خودت نگه داری و فقط جلوی پاتو نگاه کنی؟"

-"این تویی که بی هوا توی کاری که بهت مربوط نیست دخالت میکنی!"

اعضای گروه تا به حال میا را با این خشم توی صورتش ندیده بودند:"خیلی بزرگتر از دهنت صحبت میکنی ایریان!توهین میکنی!"

-"عالی شد!حالا دوتا دختر بداخلاق به جونم افتادن!"

اریک که چند متر جلوتر بود،غرید:"همتون ساکت شین."

فریاد او فقط همه را عصبی تر کرد.کویین سعی کرد او را آرام کند و وقتی نتوانست از پسش بربیاید نگاه های ناجوری به همه انداخت. وریتاس کم کم
وارد بحث شد تا طرفداری ایریان را کند ولی ایریان به او پرید و گفت دلش نمی خواهد یک بچه ی کوچک بی دست و پا از او دفاع کند.میا طرفداری وریتاس
را کرد و به ایریان گفت او هم مانند ابا آنقدر بی رحم است که نمی تواند جلوی زبان نیش دارش را بگیرد.ابا اعتراض کرد و بعد در کمال تعجب ایریان و ابا
در یک تیم مقابل وریتاس و میا قرار داشتند و همگی در مقابل اریک و کووین در مقابل همه!

وایلدر تمام مدت سکوت کرد و منتظر ماند تا از کنار گودال هایی که حالا شبیه دهان هایی باز که آماده بلعیدن هر موجود زنده ای بودند بگذرند.همانطور
که انتظارش را داشتند کم کم صداها کم شد و عصبانیت همگی فروکش کرد.گروه کوچک کووین تا به حال چنین تنشی را تجربه نکرده بود.

پس از چند دقیقه ی کشدار سکوت،ایریان که احساس میکرد مغزش سرجایش برگشته زیرلب گفت:"این همون طلسم لعنتی بود."

میا خنده ی کوتاهی سر داد:"تو که میگفتی فقط یه قصه ست!"

ایریان با چشم های ورقلمبیده به او زل زد.میا فوری گفت:"نه نه!شوخی کردم!اصلا قصد ندارم دوباره ناراحتت کنم.همه ی حرف هامو پس میگیرم."

ایریان سرش را پایین انداخت:"متاسفم."

وایلدر با خشنودی عذرخواهی پی در پی بقیه ی اعضای گروه را تماشا کرد.حتی کووین هم شرمنده به نظر می رسید.

وقتی بالاخره توانستند از سوزناکی آفتاب و سربالایی جاده فرار کنند،کلبه ی دارن از دور نمایان شد.به نظر می آمد تا کیلومترها تنها نشانه ی حیات
همان کلبه ی زهوار در رفته است.اینجا حتی از خانه ی کووین هم قدیمی تر به نظر می رسید.در خانه باز بود و درست چند قدم آن سوتر،آتشی برپا شده بود.
اما خبری از خود دارن نبود.ابا با زیرکی به داخل خانه سرک کشید:"پس کجاست؟!"

وایلدر فوری جواب داد:"حتما همین اطرافه.فکر نکنم ناراحت بشه که اینجا منتظر بمونیم.حتی میتونیم بریم داخل کلبه و یه چیزی برای خوردن..."

صدای آرام و کهنسالی حرف او را قطع کرد:"باز که داری به جای من تصمیم میگیری فردریک!"

وایلدر مثل یه پسربچه ی مدرسه ای به سمت استاد پیرش برگشت.مرد با وجود ریش بلند سفید و عینک گردش کاملا راست ایستاده بود و برخلاف
بقیه ی هم سن و سالانش هیچ عصایی در دست نداشت:"استاد!" و تعظیم کرد.استاد به وایلدر لبخند بزرگی زد.

ایریان زیرلب پرسید:"فردریک کیه؟!"

اریک فوری گفت:"وایلدر به من گفته بود که دارن عادت داره برای شاگردانش دوباره اسم انتخاب کنه.اون میگه این اسم جدید رو با نیروی جادوییش
پیدا میکنه و به این ترتیب اون ها بخش خیلی خیلی کمی از قدرت استادشون رو با خودشون این ور و اون ور میبرن!"

چشم ایریان به سنگ براق سبزرنگی افتاد که استادپیر شبیه یک گردنبند به گردنش آویخته بود.

-"این همون..."

کووین دستش را به نشانه ی سکوت روی شانه ی پسرکنجکاو گذاشت.

او به شکل مرموزی با چشمان آبی و تیزش همه ی اعضای گروه را از نظر گذراند و برای لحظاتی به وریتاس خیره شد.سپس به سمت کلبه چرخید و
بی هیچ حرفی داخل شد.گروه متعجب مشغول ورانداز کردن پیرمرد عجیب بودند که وایلدر حرکت کرد و پشت سر دارن وارد خانه شد و بعد کووین بقیه را به داخل دعوت کرد.
2019/09/17 03:02 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 




کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان