زمان کنونی: 2024/06/30, 08:49 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/30, 08:49 PM



نظرسنجی: رمانم چطوره؟
عالی
داغون
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نفرین ابدی من

نویسنده پیام
ymir
محافظ هیستوریا حتی بعد از مرگم❤?



ارسال‌ها: 235
تاریخ عضویت: Sep 2018
اعتبار: 45.0
ارسال: #11
RE: رمان نفرین ابدی من
اینم لوگوی جدید رمان

مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
با تشکر از دوست عزیزم
2018/09/14 08:33 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ymir
محافظ هیستوریا حتی بعد از مرگم❤?



ارسال‌ها: 235
تاریخ عضویت: Sep 2018
اعتبار: 45.0
ارسال: #12
RE: رمان نفرین ابدی من
پارت پنجم:دکتر دنی
-خودت با پای خودت به استقبال مرگ اومدی...حالا فقط یه قدم باهاش فاصله داری
ترسیده بودم،نمیتونستم از جام تکون بخورم
لبخندی رو لباش شکل گرفت و بعد کم کم شروع کرد به کوچیک تر شدن و سیاه تر شدن
وقتی دوبازه بهش نگاه کردم تبدیل شده بود به یه چیز عجیب مشکی که اندازه ی مشت من بود.
به سمت شکمم هجوم اورد گرمایی از شکمم احساس کردم
جلوی چشمم سیاهی رفت و بعد تنها چیزی که میدیم سیاهی بود.
-آنجلا،آنجلا صدامو میشونی؟آنجلا
این کیه؟بس کنین نمیخوام پاشم
-آنجلا پاشو آنجلا
چشمامو وا کردم.الکساندر جلوم بود.
+ال...الکس
-بالاخره به هوش اومدی دختر؟
نه این صدای الکساندر نیست کم کم تونستم صورتشو تشخیص بدم.
یه مرد بود با چشمای عسلی و موهای فندوقی قد بلندی داشتو یه کت پزشکی تنش بود.
-حالت خوبه؟
به دورو برم نگاه کردم الکس اونجا نبود، اثری از آریشا هم نبود.
+شم...شما...
-دکتر نی هستم
دستشو به طرفم دراز کرد
-و...تو اسمت چیه؟
+آنجل...لا
-خوشوقتم...تو اینجا چیکار میکنی؟
+ها؟
-گفتم اینجا چیکار میکنی چرا زخمی شدی،زخمت نا جور بود.
+یادم نمیاد
چی باید بهش میگفتم؟سلام آقای دنی من مرده هارو میبینم و یه زنیکه ی مرده ی روانی میخواد منو تیکه تیکه کنه.
-که اینطور...خونت کجاست؟
+من...من..مسافرم
چی پروندم...آفرین آنجلا
-کجا؟
+اممم...من مال لندنم و...و پدرو مادرم روتوی فرودگاه گم کردم و نتونستم بر گردم.
-که اینطور...شماره ای ازشون داری؟
+آره
واییی باز گند ردم
لبخندی زدو گفت:خیلی خوبه...بیا بریم تا بهشون زنگ بزنیم.
و راه افتادو رفت.دنبالش راه افتادم،الکساندر احمق،منو ول کردو رفت.یادم باشه هیچ وقت به یه مرده اعتماد نکنم.
برام عجیب بود قبر آریشا وی جای خالی از سکنه بود،اونوقت چطوری گذر دکتر دنی به من افتاده
+دکت...دکتر دنی
-بله؟
+شما..چه طوری...منو پیدا کردین؟
-داشتم رد میشدم
+اما..اینجا خیلی از شهر دور
-آنجلا...اون درخت خونی رو دیدی؟
+آره
-برام خیلی جالب بود که چطور اینطوری شده...حتی وقتی یه شاخه شو کندم ازش خون اومد...به نمونه از خونشو برداشتمو بردم توی آزمایشگاهمو روش تحقیق کردم.
به طرفم برگشت.
-اون خون خیلی شبیه خون انسان بود حتی گروه خونیش o بود.
+ها؟
-خون توی اون درخت مطعلق به یه انسانه...شاید جسدی زیرش باشه...جالبه نه؟
+ترسناکه
-آنجلینا...چیزی که ترسناکه اون درخت نیست،چیزی که ترسناکه جسد زیرش نیست،مرده ها هیچ ترسناک نیستن،چیزی که واقعا ترسناکه این دنیاس،این آدمای زنده
+ها؟
-هیچی هیچی
چقدر یهو شبیه الکس بی تربیت شد.
-ببین آنجلا
اومد طرفم یهو وایستادو قلبشو گرفت.
+دکتر دنی...
دوییدم طرفش
+حالتون خوب...
همون لحظه یه چیز نقره ای از پشت گردنش دراومد
کم کم اون چیز نقره شکل شکل گرفت و هیکل یه آدم در اومد
اون شخص...
+الکساندر؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!


 
2018/09/16 10:59 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ymir
محافظ هیستوریا حتی بعد از مرگم❤?



ارسال‌ها: 235
تاریخ عضویت: Sep 2018
اعتبار: 45.0
ارسال: #13
RE: رمان نفرین ابدی من
 اینم عکس دکتر دنی
https://i.pinimg.com/236x/c0/f6/02/c0f60...-games.jpg
2018/09/16 12:07 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ymir
محافظ هیستوریا حتی بعد از مرگم❤?



ارسال‌ها: 235
تاریخ عضویت: Sep 2018
اعتبار: 45.0
ارسال: #14
RE: رمان نفرین ابدی من
پارت ششم:درک عشق
-ببین آنجلا
اومد طرفم یهو وایستادو قلبشو گرفت.
+دکتر دنی...
دوییدم طرفش
+حالتون خوب...
همون لحظه یه چیز نقره ای از پشت گردنش دراومد
کم کم اون چیز نقره شکل شکل گرفت و هیکل یه آدم در اومد
اون شخص...
+الکساندر؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!

به طرف هجوم آورد
جسد مامی و پاپا
قبر عمو بن
آریشا
-حالت خوبه؟
به خودم اومدم.توی یه کوچه ی تاریک بودیم تنها زوشنایی الکس بود( تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/17.gif)
+تو...تو...داری چه غلطی میکنی؟
-لعنت بر ایست قلبی
+ها؟
-دکتر دنی
+خوب
-مرد
+چی؟
-ایست قلبی
+ها؟
-ای درد میگم دکتر دنی مرد برای همین مجبور شدم بیام بیرون
گریم گرفت
+اون...اون...جون...من.
-وای چقدر تو خری آنجل
+هویییی
-من داشتم کنترلش میکردم عقل کل
+ها؟پس چرا عین آدم نیومدی سراغم؟
-چون از دستت ناراحتم
+نترس آریشا جونت هنوز زنده س
-موضوع این نیس،آنجلینا تو کاری کردی که انسانی نبود
+بس کن
-باشه
+چرا پس برگشتی؟
-چی؟
+میگم چرا برگشتی؟
-ها؟
+جواب منو بده
-اممم بیا بریم الان میترسم آریشا پیدامون کنه
قشنگ معلوم بود داره طفره میره
+من نمیام
-بیا دختر
+تا جوابمو ندی نمیام
-چیش
اومد طرفم
-آنجلینا
+هان؟
-تو تا حالا عشقو درک کردی؟
+چی؟
فورا به سمتم هجوم آورد
خونه ی سوخته
دکتر دنی
آریشا
پسره ی ****** فک کرده که کیه؟ منو گول میزنه
آریشا
الکساندر احمق
یکدفعه تمام خاطرات بدم رفتن کنار و چهره ی الکساندر به من لبخند زد
عجـ...عجیب بود..من...من تلاش نکردم خاطراتو محو کنم
صدای الکساندر توی گوشم پیچید
«آنجلا...ت. تا حالا عشقو درک کرد»
نکنه که...
خب اینجاس یه ذره مهم شد اما نمیزارمتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/14.gif
بمانید تا فرداتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/14.gif
شاید پس فرداتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/14.gif
 
2018/09/16 10:29 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ymir
محافظ هیستوریا حتی بعد از مرگم❤?



ارسال‌ها: 235
تاریخ عضویت: Sep 2018
اعتبار: 45.0
ارسال: #15
RE: رمان نفرین ابدی من
پارت هفتم:جیکوب پیر
صدای الکساندر توی گوشم پیچید
«آنجلا...ت. تا حالا عشقو درک کرد»
نکنه که...
من...
عا...عاشق
نههههههه خجالت بکش ای خواننده ای که فک میکنی من عاشق یه پسره ی دیووونه ی خودکشی کرده ی هیجده ساله ای مشم که مدام داره از سرش خون میچکهتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/9.gif
همیشه هم داره اذیتم میکنهتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/9.gif
اه از دست شما
رشته ی افکارمو گم کردم
آها فهمیدم
به خودم اومدمو دیدم دارم توی خیابون راه میرم و معمولا در کنار مردمم.
الکساندر واقعا باهوشه
میدونه احتمال حمله ی آریشا توی جمعیتای شلوغ کمتره
اونتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/48.gif
هان؟من چم شده،نخییییرم فکرشم نکن من عاشق یه مرده بشم(سخن نویسنده:حیف که بچم آلزایمر دارهتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/14.gif)
دوباره به خودم اومدم
توی یه کافه بودم،بوی نم چوب همه جا پخش بود،کافه ی کوچیکی بود و کلا ده تا صندلی بیشتر نداشت
تمام مشتری های اونجا ارواح بودن یه دونه پنجره هم نداشت
فضای دلگیری بود
-آنجلینا
این صدای الکس بود
-دنبالم بیا...میخوام ببرمت پیش جیکوب پیر
بعد راه افتاد منم دنبالش راه افتادم
نگاه خیره ی ارواحو حس میکردم
صدای پچ پچشون به گوشم میرسید
-این دختره اینجا چیکار میکنه؟
-هیسسس نفهمیدی؟وقتی الکس صداش کرد به طرفش رفت
-ینی اون مارو میبینه؟؟
انقدر حواسم بهشون بود که متوجه نشدم الکس وایساده و از رد شدم.
بازم حس ناخوشایندی داشت
-حالت خوبه؟
+اوهوم
همه با تعجب به منو الکس نگاه میکردن
همشون قیافه های عجیب غریبی داشتن
حس کردم سنگینی روی دست راستم بود نگاه کردم
دست الکس به دستم چسبیده بود تقریبا میشه گفت درون دستم بود
-برو جلو آن من دارم پشت سرت میام
همون لحظه چشم غره ای به بقیه ارواح رفت
یه جورایی خوشحال بودم اونجا کنارم بود
-مستقیم برو
سرمو انداختم پایینو جلو رفتم
دیگه نگاه ها رو حس نمیکردم،صدای پچ پچشونو نمیشنیدم ،الان حالم بهتر بود
-همینجا وایسا
سرمو بلند کردم روبه روی من یه پسر بچه ی کوچیکی بود،لباسش مث لباس شاها توی عکسای موزه بود،روی گونش زخم عمیقی دیده میشد که ازش خون میومد روی قلبشم همینطور  از دهنشم خون میومد
یه پاشم قطع بود
الکساندر در گوشم زمزمه کزد:این جیکوب پیره ؛ احترام بهش بزار
چییییییییی؟جیکوب پیییییر؟
اینکه از منم کوچیکتره
الکساندر اومد جلوم
-سرورم
و ادای احترام کرد
-اوه الکس رفیق قدیمی چطوری؟
نههه من فقط باید به الکساندر بگم الکس
جیکوب نه چندان پیر دستشو آورد جلو و الکس دستشو بوسید
هااان؟
-سرورم،مشکلی پیش اومده که فقط به دست شما حل میشه
-خب اون چی هست؟
الکساندر رفت کنار
-قربان..ایشون آنجلینا
-یه زنده؟ههه،رفقای داغونی داری الکس
سعی کردم ادای احترام کنم
+سرورم
خدارو شکر دستشو جلو نیورد
-ببینم تو مارو میبینی؟
+بله
به فکر فرو رفت.یهو چنان از جاش پریدو بشکن زد که نزدیک بود تاجش از سرش بیوفته
-توی سال 1650 یه مردی به اسم واتاری همچین بلایی سرش اومده بود،اونم میتونست مرده هارو ببینه
واییی باورم نمیشه من فقط نیستم که اونارو میبینه،ولی صب کن...اون گفت چه سالی؟؟؟
1650؟؟؟؟؟
ما الان سال 2011 هستیم بیخیال
-آنجلینا ای فانی...بگو ببینم...تو چن وقته اینطوری هستی؟
*فلش بک*
+مامی...پاپا اون آقاعه چرا خودشو اینشکلی درس کرده؟
-کیو میگی؟
همون آقاعه که توی کوچه س
مادرم حلوم زانو زد
-حالت خوبه؟کسی اونجا نیس که بزار ببینم تب نداری؟
*پایان فلش بک*
+من...من...تا جایی که به یاد دارم مرده ها رو میدیدم.
-که اینطور
باز به فکر فرو رفت
بعد سرشو بلند کردو گفت:تو نفرین شدی آنجلا

 
2018/09/17 10:29 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ymir
محافظ هیستوریا حتی بعد از مرگم❤?



ارسال‌ها: 235
تاریخ عضویت: Sep 2018
اعتبار: 45.0
ارسال: #16
RE: رمان نفرین ابدی من
پارت هشتم:نفرین
-تو نفرین شدی آنجلا
+ها؟
-یکی تورو نفرین کرده از همون بچگی،اون مردم نفرین شد نتونست کسی که نفرینش کرده رو پیدا کنه و مرد...اما هیچ وقت روحش منتقل نشد با اینکه خاکش کرده بودن...میدونی چرا؟
سرمو به زیر انداختم
+چون...چون اون نفرین شده؟
بعد شروع کرد به دست زدن،همه به ما زل زدن
-آفرین آنجلینا تو خیلی باهوشی
ترسیده بودم
الکساندر جلو اومد بدون توجه به من ازم رد شد و جلوی جیکوب نه چندان پیر وایستاد تعظیمی کردو گفت:سرورم یه سوال دارم
-هوم؟بگو
-یعنی الان هیچ آدم نفرین شده ای نیست؟
-نه
-پس...پس باید وایسیم تا آنجلینا نابود بشه؟
-اومممم...نه...یه راه داره
+چی؟
-بری پیش کسی که نفرینت کرده و ازش بخوای نفرینو ازت بردازه
+اما...اما از کجا باید پیداش کن؟
-این مشکل ما نیست فانی
دلم میخواست یه مشت توی صورتش بزنم
الکساندر یه بار دیگه تعظیم کردو دست جیکوب رو بوسید
-متشکرم سرورم
برگشت سمتمو گفت:بریم آنجل
باهم از کافه زدیم بیرون
هوا سرد بود و باد میوزید
+الکس...ما برای چی رفتیم پیش این بچه پرو...من ...منظورشو نمیفهمم....شوخی بود دیگه؟
با امیدواری به صورت نقره ایش زل زدم
-آنجلینا...تو توی 80 کیلومتر خارج از شهر های حومه ی انگلیس هیچ روحی پیرتر از جیکوب پیدا نمیکنی...بهش حق بده یه ذره...اون...شیش سالش بود که کشته شد...پدرش پادشاه بود و خودش جانشین اون...بعد از مرگ پدرش..اون شیش ساله بود که به قدرت رسید بعد عموش یه شب اومد پیشش و اول
گونشو عمیق برید بعد پای چپشو قطع کرد و در آخر قلبشو سوراخ کرد و خودش 67 سال پادشاه شد
+67 سال؟
-برای همین از شما زنده ها بیزاره
لرزشی تو بدنم ایجاد شد،مردم چقدر عجیب بودن،یکی مث الکس طاقت دیدن زجر دیگران رو نداشت،یکی مثل عموی جیکوب دیگرانو زجر میداد،یکی مثل آریشا میکشت و یکی مثل جیکوب کشته میشد
+الکس
-چیه
+حالا باید چیکار کنم؟
دستشو لای موهاش فرو کردو گفت:نمیدونم آنجل...واقعا هیچی نمیدونم
-تو لازم نیس کاری کنی
به طرف صدا برگشتم جیکوب بود
-وظیفه ی تو نیست
الکساندر تعظیمی کرد
-هرچی باشه اون یه فانیه
به الکساندر خیره شدم
-بیخیال الکس...بیا بریم
الکس اخم کرد و تعظیمی کرد
-سر...سرورم...من...
 
2018/09/18 10:05 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ymir
محافظ هیستوریا حتی بعد از مرگم❤?



ارسال‌ها: 235
تاریخ عضویت: Sep 2018
اعتبار: 45.0
ارسال: #17
RE: رمان نفرین ابدی من
پارت نهم:خانواده
-سر...سرورم...من
قلبم دیوانه وار به می تپید و هر لحظه حس میکردم قراره کنده بشه.
میدونستم لرزشم از سرما نیست.
باید یه روز خودمو براش آماده میکردم٬در هر صورت اون که نوکر من نیست
اما
اما نمیتونم خودمو تصور کنم تنها دنبال پاک کردن نفرینم باشم و از دست آریشا فرار کنم. پاهام سست شده بود.
-من...
چشامو بستم و رومو به طرف فضای بیرون کردم٬طاقت شنیدن کلماتو نداشتم
-نمی...نمیتونم...آنجلا رو تنها...رها کنم...اون...میکشتش
ناباوارانه به طرف الکس برگشتم میخواستم جیغ بکشم و برقصم حیف که جیکوب ایکبیری اونجا بود.
-ههه تصمیم خودته...ولی کارت بیهوده‌س
جیکوب برگشت به کافه الکس باز تعظیمی کرد.
+چرا...نرفتی؟
نیشخندی زد و گفت:تا تو برام جبرانش کنی مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
پسره ی احمق ازش بدم میاد اگه زنده بود الان میزدمش
هوفی کردمو رومو کردم اونور
-نمیخوای بیای دختر کوچولو؟
+کجا؟
-پیش بن
+ها؟عمو بن؟
-آره دیگه...بریم تا خانواده تو پیدا کنیم...ببینیم کی نفرینت کرده
+تو میدونی عمو‌بن کجاست؟
-اون ساعت ۱ میاد کافه
+یکه شب؟
-آره دیگه
به ساعت نگاه کردم؛ساعت تازه ۱۰ شب بود.
هوفی کردمو روی برف سرد نشستم.سرمو روی دیوار کافه تکیه دادمو چشمامچ بستم.بوی نم چوب منو یاد خونه ی عمو بن انداخت،خونه ای که برام مثل خونه ی خودم بود.
عاشق زمانی بودم که عمو بن از خاطرات بچگیش با پاپا تعریف میکرد،از دوران نامزدی پاپا و مامی از اون وقتایی که تازه به دنیا اومدم تعریف میکرد؛منم توی بغلش خوابم میبرد.
با یاد آوری چشامو باز کردم
به خودت بیا آنجل،اون روزا دیگه بر نمی گرده.مامی،پاپا،عمو بن همه رفتن و تنها خاطراتشونو جا گذاشتن
تازه متوجه تابلوییی فرسوده روی در کافه شدم.روش نوشته بود "کافه ی ماه مرده"
چندشم شد.به ساعت نگاه کردم ساعت هنوز ۱۰ بود.
دورو برمو گشتم تا الکسو پیدا کنم.وایستاده بودو دورو برشو نگاه میکرد.
چشمامو بستمو کم کم خوابم برد.
-آنجلینا...آنجلینا بلند شو...آنجلینا
مامی و پاپا...اونا مردن جسدشون جلوی چشممه
-آنجلینا.....
این صدا...الکس؟
-آنجلینا بدووو
+ها؟
چشامو باز کردم الکس جلوم بود و دستشو هی توی صورتم فرو میکرد.
-بدو باید بریم
+کجا؟
-آریشا داره میاد اینجا هرجایی غیر از اینجا
2018/09/27 04:14 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  تاپیک نظرات داستان نفرین ابدی من ymir 8 2,721 2018/09/17 08:57 AM
آخرین ارسال: ymir
zجدید رمان خون یا آب؟ Mi Hi 13 2,530 2018/08/19 01:11 PM
آخرین ارسال: Mi Hi
zجدید رمان دوباره دیدار #Chocolate Girl* 4 1,267 2018/08/14 08:38 PM
آخرین ارسال: abaneh
  داستان کفش نفرین شده lily 7 1,932 2017/09/03 03:05 PM
آخرین ارسال: lily
  نظرسنجی: رمان دوباره دیدار #Chocolate Girl* 3 1,660 2017/07/22 08:05 PM
آخرین ارسال: #Chocolate Girl*



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان