زمان کنونی: 2024/06/30, 08:48 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/30, 08:48 PM



نظرسنجی: رمانم چطوره؟
عالی
داغون
[نمایش نتایج]
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان نفرین ابدی من

نویسنده پیام
ymir
محافظ هیستوریا حتی بعد از مرگم❤?



ارسال‌ها: 235
تاریخ عضویت: Sep 2018
اعتبار: 45.0
ارسال: #1
Rainbow رمان نفرین ابدی من
نام رمان:نفرین ابدی من
تعداد قسمت:نامشخص
نویسنده:ymir
خلاصه:اونا میگن چیزی اونجا نمیبینن...اما من دارم میبینمش.اون پسر نقره ای...همونجاست به من زل زده...من مطمئنم که اون اونجاست
اگه خوشتون اومد تشکر کنینتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/3.gif
2018/09/11 02:58 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ymir
محافظ هیستوریا حتی بعد از مرگم❤?



ارسال‌ها: 235
تاریخ عضویت: Sep 2018
اعتبار: 45.0
ارسال: #2
RE: رمان نفرین ابدی من
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
نام:الکساندر
سن:18
وضعیت:مرده
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
نام:آریشا
سن:29
وضعیت:مرده
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
نام:آنجلا
سن:16
وضعیت:زنده
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2018/09/11 03:07 PM، توسط ymir.)
2018/09/11 03:03 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ymir
محافظ هیستوریا حتی بعد از مرگم❤?



ارسال‌ها: 235
تاریخ عضویت: Sep 2018
اعتبار: 45.0
ارسال: #3
RE: رمان نفرین ابدی من
پارت1:اشتباه بزرگ
*فلش بک*
هیچ جا رو نمیدیدم فقط میدوییدم.فقط میخواستم دست از سرم بردارن.اما هنوز دنبالم میکردن.
به یه بن بست رسیدم.نفس نفس میزدم.به چشت سرم نگاه کردم اون پسرک نقره ای جلوم بود.
تمام تنش و لباساش نقره ای رنگ بودن.از سرش گوشه ی سرش یه مایع مشکی میریخت.
+دست از سرم بردارین...چرا اینقدر اذیتم میکنین؟
-ما؟ههه من که کاریت ندارم فقط یه سوال دارم.
+ولم کن
-ببین به نفعته که جواب بدی و گرنه...
به سمتش رفتمو با دست هلش دادم.
اما انگار چیزی جلوم نبود و من افتادم زمین.
+چی؟آخه یعنی...
-ببین به نفعته که جواب سوالمو بدی
+ولم کن
حالا که جلوم نبود از اونجا رفتم.به سمت خونه دوییدم.
اما یه چیزی عجیب بود اون لحظه که بهش خوردم انگار از یه چیزی ناراحت شدم.
بیخیال مهم نیس آنجلا حواستو جمع کن الان دیگه میری پیش مامی  و پاپا.
بالاخره به خونه رسیدم.اون پسره دیگه نبود فک کنم گمم کرد.
+اوه باز مامی درو واگذاشته.
درو باز کردمو رفتم تو.اما ای کاش نمیرفتم.
جسد مامی و پاپا جلوم بود.سر مامی کنده شده بود و انگار کلی شمشیر به بدنش زده بودن.
دستا و پاهای پاپا کنده شده بود و قلبش از توی بدنش زده بود بیرون.
-بهت گفتم که به سوالم جواب بده پس بالاخره آریشا کار خودشو کرد.
به طرف صدا برگشتم همون پسره ی نقره ای بود.
+تو...تو...کشتیشون...تو یه آدم مریضی تو...تو گریم شدید شد
-هی هی دختر...اه گریه نکن دیگه
اومد طرفم.دستمو بلند کردم تا یه چک بهش بزنم.اما اینبار بازم دستم از صورتش رد شد.
-بیخیال تو نمیتونی منو بزنی
+گورتو گم کن قاتل عوضییییی
یه لبخندی زدو گفت:باشه اما به نفعته که از اینجا بری.
ویهو غیب شد.ترسیده بودم.نمیدونستم باید چیکار کنم.تلفونو برداشتم.اما باید چی میگفتم؟به کی زنگ میزدم؟هیچ کس اون پسره ی نقره ایو نمیبینه.
تصمیممو گرفتم و شماره ی عمو بن رو گرفتم.دستام میلرزید.
-بله؟
+عمو
-اوه آنجلا چطوری فرشته ی من؟(آنجلا از آنجل میاد به معنی فرشته)
+عمو بن...مامی و ددی...اونا...کش...کشته...شدن
-چی؟چی میگی آنجل؟تو کجایی؟
+خونه
بغضم ترکید.
*پایان فلش بک*
به سنگ سیاهی که جلوم بود زل زدم.بازم یکی دیگه رو از دست داده بودم.
-این دختر خونده ی بنه؟
-اوه بیخیال امکان نداره همچین جیگری دختر اون پیرمرد عجیب باشه.
-وایی چه بیخیاله
صدای مردم توی گوشم میپیچید.اما برام اهمیتی نداشت.تنها چیزی که بهش فک میکردم خون ی مادر و پدرم بود که توسط عمو بن سوزونده شد.اون نمی خواست منو با پلیس درگیر کنه.پس خونه رو سوزوند و جسد پدر و مادرمو تبدیل به خاکستر کرد.
کم کم مردم داشتن میرفتن.
-خانم جانسون؟
به طرف صدا برگشتم.یه مرد پیر با قد بلند و کت و شلوار رسمی بود.
+بله؟
یه برگه طرفم گرفت.
-این رسید بدهیای پدرخونده تونه.من آلبوس مک لاگن هستم.وکیلشون
+ممنون.به زودی براتون پرداخت میکنم.
آقای مک لاگن هم رفت و منو عمو بنو تنها گذاشت.
+عمو..تو به من گفتی دیگه هیچ وقت نمیزاری اشکام بریزه...اما
اشکام بالاخره از چشمام سرازیر شدن.
+با رفتنت اشکمو درآوردی.
خودمو روی قبر عمو بن انداختم و هق هق گریه کردم.
-بالاخره پیدات کردم دخترک
به طرف صدا برگشتم.اون همون پسرک نقره ای بود.با همون لباسا و همون مایعه.
-یه ده سالی هس که ازت خبر ندارم.
پایان پارت 1

 
2018/09/11 03:40 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ymir
محافظ هیستوریا حتی بعد از مرگم❤?



ارسال‌ها: 235
تاریخ عضویت: Sep 2018
اعتبار: 45.0
ارسال: #4
RE: رمان نفرین ابدی من
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
نام:بن
سن:78
وضعیت:مرده
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
نام:سباستین
سن:49
وضعیت:مرده
(پ.ن:پدر آنجلینا)
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
نام:آنا
سن:48
وضعیت:مرده
(پ.ن:مادر آنجلینا)
2018/09/11 03:46 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ymir
محافظ هیستوریا حتی بعد از مرگم❤?



ارسال‌ها: 235
تاریخ عضویت: Sep 2018
اعتبار: 45.0
ارسال: #5
RE: رمان نفرین ابدی من
 اینم تایپیک نظرات
https://www.animpark.net/thread-29897.html
2018/09/11 08:13 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ymir
محافظ هیستوریا حتی بعد از مرگم❤?



ارسال‌ها: 235
تاریخ عضویت: Sep 2018
اعتبار: 45.0
ارسال: #6
RE: رمان نفرین ابدی من
پارت دوم:من مرده هارو میبینم
-یه ده سالی هست که ازت خبر ندارم
عصبانی شدم.یه دسته از گلای رو قبر عمو بنو برداشتمو سمتش پرت کردم اما گل ازش رد شد.
-ای وای هنوز یاد نگرفتی که نمیتونی منو بزنی؟
+خفه شو قاتل
-هوی هوی هوی زیادی تند نرو من ننه باباتو نکشتم
+اوه فهمیدم عمه ی من کشتتشون...اصن تو کی هستی؟چرا بقیه تورو نمیبینن؟چرا حتی سفیدی چشاتم نقره ایه؟چی از من میخوای؟چرا نه قیافت نه موهات نه لباست هیچ تغییری نسبت به قبل نکردن؟
-آروم باش.بزار جوابتو بدم.من الکساندر هستم 18 ساله،12 ساله که خودکشی کردم.یه تفنگ روی سرم گذاشتمو بعد بنگ.من مردم.تو نباید منو ببینی اما داری میبینی و علتشو نمیدونم.امیدوارم فهمیده باشی.
+پس...پس اون مایعی که از گوشه ی سرت میچکه...
-خون...دقیقا تفنگو همینجا گذاشتم.
+واقعا میخوای حرفاتو باور کنم؟
-تو چن نفر از امسال منو دیدی.
+پس اگه اونا مردن...چرا پدرو مادرمو ندیدم؟
-روح اونا تو عذابه...وقتی به آرامش میرسه که جسدو زیر زمین خاک کنی.
+اما جسدی باقی نمونده...عمو بن...صبر کن...پس اگه راس میگی...باید...باید...
-منو ببینی؟
به طرف صدا برگشتم.باورم نمیشد.عمو بن خودم بود.منتها نقره ای شده بود و برعکس اکساندر مایعی ازش سرازیر نشد.
+عمو بن
دوییدم سمتش تا بقلش کنم.اما ازش رد شدم.حس بدی داشتم.
-حال خوبه؟نباید اینکارو کنی،ما مرده ایم.تماس با مرده ها رنج و عذاب همرا داره.
+پس این احساس بد...
-درسته.
به طرف الکساندر برگشتم.
اومد سمتم.
-گوش کن ...امممم
+آنجلینا
-آها آره گوش کن آنجلینا من اومدم بهت خبر بدم آریشا برگشته.
+کی؟خب به من چه؟
-آریشا قاتل پدرومادرته نابغه.
+اما..چطوری...شما...نمیتوند که به ما دست...بزنید...
-آره مگه اینکه یه فرشته رو بکشی.
+چی؟
-آریشا زندگی سختی داشته.اون عاشق یه مردی میشه و مرده هم همیشه بهش میگفته دوسش داره...همه چی خوب بود فقط یه مشکل بزرگ وجود داشت.اون مرده از تیمارستان فرار کرده بود...خونواده ش اجاره ندادن با همچین مردی ازدواج کنه بعد خودش با مرده فرار کرد.اما مرده یه دیوونه بود.شکمشو پاره کرد و جیگرشو به سیخ کشید.چشماشو از حدقه درآورد و بعد اونو خاک کرد.آریشا بعد از اینکه فهمید تو ما رو میبینی یه تئوری احمقانه ساخت.اون فک کرد با تیکه تیکه کردنت میتونه همسرشو پیدا کنه و انتقامشو بگیره.اونروز یکی از فرشته ها رو کشت وقتی اون کارو کرد میتونست تبدیل به یه شی عجیب و مشکی رنگی بشه که یه چیزی بین مایعو گازه.بعد قربانیشو به فجیع ترین طرز ممکن میکشه.اون توی این ده سال زندانی بود تا تاوان پس بده.ما اجازه ی کشتن هیچ کسو نداریم.اما اون دیگه آزاد شده پس باید فرار کنی.
لرزشی تنمو گرفت.
نمیدونستم باید چیکار کنم.
به عمو بن نگاه کردم تا شاید بگه همش چرته اما اون سرشو به نشونه ی تایید تکون داد.
همون لحظه متوجه چیزی پشت سر عمو بن شدم.یه زن اونم کلا نقره ای بود اما تیره تر از الکساندر و عمو بن بود.جایی که باید چشماش باشن رنگ مایعی بود که الکساندر میگفت خون هستش.از چشماش عین اشک سرازیر بودن.
از دهنشم خون میریخت بیرون و روی شکمش یه خط دیگه بود که بازم ازش خون میومد.
اون بهم لبخند زده بود.
اون...اون آریشا بود.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2018/09/12 02:13 PM، توسط ymir.)
2018/09/11 08:49 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ymir
محافظ هیستوریا حتی بعد از مرگم❤?



ارسال‌ها: 235
تاریخ عضویت: Sep 2018
اعتبار: 45.0
ارسال: #7
RE: رمان نفرین ابدی من
پارت سوم:آریشا
همون لحظه متوجه چیزی پشت سر عمو بن شدم.یه زن اونم کلا نقره ای بود اما تیره تر از الکساندر و عمو بن بود.جایی که باید چشماش باشن رنگ مایعی بود که الکساندر میگفت خون هستش.از چشماش عین اشک سرازیر بودن.
از دهنشم خون میریخت بیرون و روی شکمش یه خط دیگه بود که بازم ازش خون میومد.
اون بهم لبخند زده بود.
اون...اون آریشا بود.
ترسیده بودم.واقعا نمیدونستم چیکار کنم.فقط تونستم اونو نشون بدم.دهنم بازو بساه میشد اما صدایی ازش در نمیومد.
الکساندر و عمو بن متوجه آریشا شدن.الکساندر فورا به سمتم هجوم آورد و دیگه نفهمیدم چی شدوو تنها یه چیزای گنگی یادمه.
-کاری با آنجل نداشته باش.
-اوه تو کی هستی که اینو میگی؟
ی خیابون جلوم بود.
-هی دختر حواست کچاست؟
حس کردم از دستم داره خون میاد.
مامی
پاپا
عمو
جنازه ی مادرمو پدرم اومد جلوی چشمم.
خنده ی آریشا
-هی هی دختر هی
با این صدا به خودم اومدم.
منو الکساندر توی یه مخروبه بودیم.
-متاسفم مجبور شدم عجله ای بیارمت نتونستم بگم.
+چیو؟
-مجبور شدم کنترل بدنتو به دست بگیرمت.آخه خواستم نجاتت بدم و تنها جایی که آریشا پاشو نمیزاره همینجا بود.حالت خوبه الان؟
+اینجا کجاست؟
-جایی که آریشا با همسرش آشنا شد.اون از اینجا متنفره.
+عمو بن چی؟
-اون داشت حواس آریشا رو پرت میکرد تا تورو نجات بدم.
+یعنی...اون
-متاسفم
اشکم سرازیر شد
اومد جلو و در سرشو نزدیک گوشم آورد بعد داد زد:برای اینکه کلت پوکه
+آی چرا داد میزنی؟؟؟؟
-مرده ها فقط یه بار میمیرن عقل کل
+پس یعنی عمو بن...
-هیچ بلایی سرش نمیاد
+هی الکس(مخفف الکساندر)
-چیه؟
+اون زنه...
-آریشا بود...بازم یه فرشته ی دیگه رو کشته.
+از کجا...
-مگه ندیدی اون از منو عموت تیره تر بود؟
+آره دیدم
-وقتی رنگ یه مرده این شکلی میشه که فرشته رو کشته باشه.
+خیلی چیزا میدونی.
-من 12 ساله که مردم.
+اوه واقعا متاسفم.
-برای چی؟یادت رفته خودکشی کردما.
+برای چی؟
-خب...بزار بهت توضیح بدم ولی  قبلش باید یه جایی ببرمت.پس به چیزای شاد فکر کن.
دوباره به سمتم هجوم آورد.
لبخند آریشا
روی شوخی هایی که پدرم میکرد تمرکز کردم.
جسد پدرم
روی اعتقادات عجیب عمو بن که منو به خنده می انداخت. مثل اینکه میگفت اگه یه روز یه اژدها دیدی که خوابیده قلقلکش نده
خندم گرفت.چشمامو باز کردم.
الکساندر منو توی سایه های مقازه ها حرکت میداد.
دوباره منو توی قبرستون برگردوند.
اما نه طرف قبر عمو بن.بین قبرای ناآشنا حرکت کردم و بالاخره وایستاد.
چشمامو بستم.الکساندر کنارم بود،اون زل زده بود به زنی خوشگل با چشمای عسلی موهای قهوه ای.اون سر یه قبر نشسته بود و گزیه میکرد.
به سمت قبر رفتمو اطلاعات روشو خوندم.
الکساندر واتسون
روی قبر عکس یه پسر بود.با موهای بلوند و چشمای اصلی.پسر توی عکس شبیه الکس بود.
به طرفش برگشتم داشت گریه میکرد.اشکاشو پاک کردو گفت:خواهرمه...ما زندگی خوبی نداشتیم.خواهرم برای اینکه...برای اینکه بتونه کمک حال خونوادمون باشه...حاضر شد...که
اشکاش بیشتر شد.
-که...با یه پیرمرد پولدار اردواج کنه...و...
نتونست ادامه بده.اشکاشو پاک کرد و گفت:من...من بهش گفتم نره...بهش گفتم مدرسه رو ول میکنم...اما...اما قبول نکرد...منم یه روز تفنگ اون پیری که خواهرمو ازم گرفته بود و برداشتمو خودمو خلاص کردم.
واقعا داستان ناراحت کننده ای بود.دلم برای خواهر الکساندر سوخت.
رفتم طرف خواهرش و دستمو گذاشتم روی شونش.دختره با چشمای گریون به من زل زد.صدای فریاد الکسو از پشت سرم شنیدم.
-هی دیوونه بیا اینور داری چیکار میکنی؟اون منو نمیبینه بیا اینور.
بی توجه به الکس سرمو نزدیک گوشش بردمو تو گوشش زمزمه کردم:برادرت واقعا دوستت داره.
لبخندی زدمو ازش دور شدم.الکساندر اومد طرفم.
-چی بهش گفتی؟
وقتی مطمئن شدم کسی صدامو نمشنوه گفتم:بهش گفتم برادرت یه ابرخنگوله.
-تو چیکار کردی؟
+شوخی کردم بابا
-ها؟
بهش گفتم برادرت واقعا دوستت داره.
لبخندی لباشو پوشوند.
+راستی یه چیزی...وقتی رنده بودی خوشگل تر بودی
نمی دونم فک کنم مثلا گونه هاش سرخ شد آخه قسمت نقره ای اطراف گونه ش تیره تر شد.
+راستی الکس
-چیه؟
+میدونی آریشا کجا خاک شده؟
-آره
+منو میبری اونجا؟
-ها؟
+منو بر پیش جسد آریشا

 
2018/09/12 02:12 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ymir
محافظ هیستوریا حتی بعد از مرگم❤?



ارسال‌ها: 235
تاریخ عضویت: Sep 2018
اعتبار: 45.0
ارسال: #8
RE: رمان نفرین ابدی من
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
نام:آنا
سن:38
وضعیت:زنده(خواهر الکساندر)
2018/09/12 02:15 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ymir
محافظ هیستوریا حتی بعد از مرگم❤?



ارسال‌ها: 235
تاریخ عضویت: Sep 2018
اعتبار: 45.0
ارسال: #9
RE: رمان نفرین ابدی من
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
اینم لوگو
داغونه میدونممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2018/09/12 08:48 PM، توسط ymir.)
2018/09/12 08:47 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ymir
محافظ هیستوریا حتی بعد از مرگم❤?



ارسال‌ها: 235
تاریخ عضویت: Sep 2018
اعتبار: 45.0
ارسال: #10
RE: رمان نفرین ابدی من
پارت چهارم:یک قدم فاصله تا مرگ
-ها؟
+منو بر پیش جسد آریشا
-برای چی؟
+توکاریت نباشه
-اوکی پس دوباره به چیزای خنده دار فکر کن
یاد فیلم کمدی که چن روز پیشدیدم افتادم.
الکساندر به سمتم هجوم آورد.دلیلی ندیدم که چشمامو باز کنم تا راهو یاد بگیرم.این آخرین بار بود که اونجا میرفتم.
-رسیدیم
چشمامو باز کردم.
یه تپه بود همه جاشو علف هرز پوشونده بود.یه درخت اونجا بود.
با اینکه تابستون بود اما درخت بدون حتی یدونه برگ بود.رفتم سمت درخت.درختش به نظرم عجیب بود.
یه دستی بهش کشیدم وقتی به دستم نگاه کردم قرمز بود
+این...
-خونه...منم نمیدونم چطوری ولی شندیدم نفرین آریشاست
+نفر...ین؟
-مگه نشنیدی میگن نفرت به راحتی پاک نمیشه؟

+ها؟
-نفرین هم از نفرت به وجود میاد.
+ال...الکس
-بله
رفتم نزدیکش
+دیگه حال منو با این جملات بهم نزن
نچ نچی کرد.
-خیلی بی ذوقی
+بیخیال بابا
-راستی..برای چی خواستی بیای اینجا؟
+خب...میخوام جسدشو بسوزونم
ازم فاصله گرفت.قیافش طوری بود که انگار داره به نفرت انگیز ترین موجود دنیا نگاه میکن.
-آنجلینا...این شوخیشم قشنگ نیست
+شوخی نمیکنم
-منم باهات همکاری نمی کنم
+به کمکت که احتیاج ندارم
-کار خیلی بدیه...تو نباید
+مگه وقتی پدر و مادرمو کشت کسی بهش گقت کار بدیه؟
-اون تاوانشو پس داد.
+منم لازم باشه تاوان پس میدم.
-خودت میدونی
بعد ناپدید شد.پسره ی احمق فک کرده که کیه.ایش
رفتم زیر درخت.هیچ علفی اونجا نبود.با دستم شروع کردم به کندن.
خیلی زود به جسدش رسیدم.
صورتش هنوز تقریبا سالم بود فقط یه جاهایش داغون شده بود.تمام دل و روده ش از زخم شکمش ریخته بود بیرون.
+خب حالا
دوتا سنگ از کنارم برداشتمو اونارو بهم زدم تا جرقه زدن و آتیش درست شد.
کنار آتیش سرخ و زرد نشستمو به سوختن استخوان های قاتل پدرو مادرم زل زدم.
-ههه میبینم که تموم یاراتو کنار زدی.
به طرف صدا برگشتم.آریشا بود.
+چی چطور...آخه جسدتو که...
-یه بخشی اینجا نیست.ههه.خودت با پای خودت به استقبال مرگ اومدی...حالا فقط یه قدم باهاش فاصله داری


 
2018/09/12 10:20 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  تاپیک نظرات داستان نفرین ابدی من ymir 8 2,721 2018/09/17 08:57 AM
آخرین ارسال: ymir
zجدید رمان خون یا آب؟ Mi Hi 13 2,530 2018/08/19 01:11 PM
آخرین ارسال: Mi Hi
zجدید رمان دوباره دیدار #Chocolate Girl* 4 1,267 2018/08/14 08:38 PM
آخرین ارسال: abaneh
  داستان کفش نفرین شده lily 7 1,932 2017/09/03 03:05 PM
آخرین ارسال: lily
  نظرسنجی: رمان دوباره دیدار #Chocolate Girl* 3 1,660 2017/07/22 08:05 PM
آخرین ارسال: #Chocolate Girl*



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان