زمان کنونی: 2024/06/30, 08:56 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/30, 08:56 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سرزمین گلها

نویسنده پیام
cheryl
اینجا دیگه جای موندن نیست😊



ارسال‌ها: 3,106
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 401.0
ارسال: #11
RE: سرزمین گلها
قسمت دهم:
بیشتر مردم از ملکه می ترسیدند
این ترس به خاطر رفتار خبیثانه ی او و  چشمان قرمز رنگش بود...
اما نیک و آیریس با بقیه فرق می کردند آنها از ملکه متنفر بودند و می خواستند صلح را هرچه زودتر به این سرزمین برگردانند.
دیر وقت بود،نیک داشت آتش درست می کرد و آیریس در کالسکه از کاملیا مراقبت می کرد.
همانطور که آیریس داشت به اتفاقاتی که افتاده بود فکر می کرد یک هو کاملیا چشم هایش را باز کرد هوز هم بی حال بود و خسته.
آیریس خوشحال شد کنار او نشست و گفت:خداراشکر کاملیا فکر می کردم دیگر نمی توانم با تو حرف بزنم...
کاملیا با صدای لرزان گفت:آیریس لطفا کمی آب به من بده خیلی تشنه ام...
آیریس قوطی شیشه اش را در از کیف وسایلش برداشت و به کاملیا داد.
کاملیا کمی هوشیار تر شده بود به آیریس گفت:چه اتفاقی دارد می افتد آیریس؟من الان کجا هستم؟
آیریس با مهربانی گفت:مشکلی نیست کاملیا تو دیگر نیازی نیست برای ملکه کار کنی من اینجا کنار تو هستم.
کاملیا با ترس پرسید:اما اگر من را پیدا کند؟من نمی خواهم دوباره پیش او برگردم...
باید پدرم را پیدا کنم...می خواست از کالسکه پیاده شود که آیریس جلوی او را گرفت و به او گفت:الان نه کاملیا.الان باید استراحت کنی.
آیریس هم نگران پدرش بود خیلی هم نگران بود نمی توانست خوب بخوابد دلش برای پدرش تنگ شده بود.
دلش نمی خواست دوباره به قصری که نامادری بدجنسش در آن زندگی می کرد باشد.
فردا صبح وقتی آیریس چشم هایش را باز کرد...کاملیا را ندید نگران شد و از کالسکه پیاده شد از نیک هم خبری نبود.
یک هو کاملیا را دید که روی سنگ بزرگی نشسته است و فکر می کند.
پیش او رفت...
کاملیا با لبخند گفت:صبح بخیر آیریس.
آیریس هم به او صبح بخیر گفت و پرسید:حالت بهتر شده است؟
کاملیا جواب داد:نگران نباش من خوبم...آیریس...
حالا کجا باید پدرم را پیدا کنم؟
ایریس گفت:با هم او را پیدا می کنیم و به خانه بر می گردیم نگران نباش.
نیک با کیسه ای پر از ماهی از راه رسید.
کاملیا تا او را دید جا خورد.
نیک گفت:خب وقتشه این ماهی ها رو کباب کنیم و بخوریم من که خیلی گرسنه ام...
آیریس به کاملیا گفت:جای نگرانی نیست کاملیا او نیک است ما تازه با هم آشنا شدیم.
کاملیا خیالش راحت شد آنها در کنار هم ماهی ها کباب شده را خوردند.
آیریس تمام اتفاقاتی را که برایش افتاده بود برای کاملیا تعریف کرد.
کاملیا تعجب کرده بود از آیریس پرسید:من واقعا همچین رفتاری داشتم؟اصلا یادم نمی آید.
آیریس گفت:خوشحالم که الان اینجا هستی...خب بهتر است بریم و دنبال پدر من و پدر تو بگردیم...
با اینکه کار خطرناکی بود ولی آن سه نفر می خواستند باز هم به قصر ملکه نزدیک شوند.
وقتی به قصر رسیدند نیک با جدیت گفت:کاملیا نباید از اینجا بیرون برود(آنها در پشت دیوار قصر قایم شده بودند)
سربازان ملکه دنبالش هستند و ممکن است او را دستیگر کنند.
ملکه و سربازانش داشتند درباره ی پدر آیریس صحبت می کردند!
آیریس با دقت به حرف های آنها گوش می داد.
آنها می گفتند:پادشاه آنها الان در دستان ماست به نظرم بهتر است فعلا بگذاریم از زنده بماند ما باید از اون استفاده کنیم و بعد می توانیم او را بکشیم.
آیریس ناگهان پایش به سنگی گیر کرد و روی زمین افتاد.
ملکه او را دید!
ملکه به لیسا دستور داد:آن دختر را بیاور.
لیسا آیریس را به زور پیش ملکه آورد.
ملکه خیلی عصبنی بود:داشتی به حرف های ما گوش می دادی دخترک ابله؟
2019/09/29 08:49 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
cheryl
اینجا دیگه جای موندن نیست😊



ارسال‌ها: 3,106
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 401.0
ارسال: #12
RE: سرزمین گلها
قسمت یازدهم:
آیریس هول شده بود نمی دانست چه باید بگوید...
ملکه داد زد:پرسیدم چرا داشتی به حرف های ما گوش می دادی؟
آیریس با ترس و لرز جواب داد:خب...اممم...من...من فقط داشتم...
ملکه به شدت عصبانی شد و به لیسا دستور داد تا او را در زندان بیاندازند.
وقتی آیریس برای دومین بار به آن زندان بزرگ و تاریک رفت پدر کاملیا را ندید...
لیسا گفت:ملکه دستور دادند که تا چندین هفته اینجا بمانی.
و داشت از زندان خارج می شد که آیریس بلند و پرسید:صبر کن پس مردی که اینجا بود کجاست؟
لیسا گفت:او کشته شد!ما باید او را می کشتیم چون دشمن ما بود...به زودی پادشاه هم کشته می شود و ما می توانیم سرزمین آنها را تصرف کنیم
بعد از آن از زندان بیرون رفت.
آیریس خشکش زده بود گوشه ی زندان نشست و با گفت:نه این غیر ممکن است...یعنی...عمو واقعا کشته شده است؟قرار است سر پدر من هم همین بلا را بیاورند؟
من باید چه کار کنم.
و شروع به گریه کردن کرد...
کاملیا و نیک بسیار نگران آیریس بودند و دنبال چاره ای بودند تا اورا نجات دهند همانطور که داشتند به مخفقگاهشان می رفتند نیک با نگرانی گفت:من نگران آیریس هستم نکند آنها بلایی سرش آورده باشند؟
کاملیا آهی کشید گفت:باید او را نجات دهیم اما چطور؟
نیک جواب داد:زندان ملکه محافظان و سربازان زیادی دارد وارد شدن به آنجا بسیار خطرناک است نمی دانم باید چه کار کنیم.
آیریس که مدت ها گوشه ی سلولش نشسته بود یک هو نگاهش به سنگی عجیب و غریب افتاد...
سلولی که آیریس در آن بود بسیار بزرگ بود...
آیریس آن سنگ را برداشت تا نگاهی به آن بیاندازد
اتفاق عجیبی افتاد...
یک هو دری که به نظر می آمد پنهان شده بود باز شد آیریس با خودش گفت:شاید بتوانم با کمک این در از اینجا بیرون بروم.
داخل آن در رفت مانند یک تونل بسیار باریک و طولانی...
به روشنایی رسید،اینجا برایش آشنا بود
اینجا نزدیک به مخفیگاهشان بود البته آنقدر هم راه کمی نیود...
خورشید داشت غروب می کرد آیریس دیگر نمی توانست ادامه دهد بسیار تشنه بود خانه ای که ماری قبلا در آن بود را دید عجیب بود در آن خانه باز بود آیریس داخل رفت.
از شانس او مقداری آب روی میز بود آیریس آب را خورد...
چون در خانه باز بود آیریس با خودش فکر کرد شاید ماری برگشته است برای همین رفت و داخل اتاق ماری را گشت اما کسی نبود آن خانه زیرزمین بزرگی هم داشت رفت تا داخل آن هم بگردد...
شمع های زیادی در آنجا روشن بود یک هو آیریس پاهایش روی یک نامه رفت آن را برداشت و باز کرد...
عکس مادرش بود...
ملکه آرنیکا:
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
در نامه نوشته شده بود:
دنیل(اسم پدر آیریس)
لطفا دخترمان التا را پیش من برگردان من نمی خواهم کس دیگری دخترم را بزرگ کند او تنها خواهر آیریس است
آرنیکا
2019/09/30 10:37 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
cheryl
اینجا دیگه جای موندن نیست😊



ارسال‌ها: 3,106
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 401.0
ارسال: #13
RE: سرزمین گلها
مکان هایی از داستان:
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
 
2019/10/01 08:45 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
cheryl
اینجا دیگه جای موندن نیست😊



ارسال‌ها: 3,106
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 401.0
ارسال: #14
RE: سرزمین گلها
 قسمت دوازدهم:
آیریس تعجب کرده بود با خودش گفت:خواهرم؟مگر من خواهری هم دارم؟او الان کجاست؟
از آن نامه ی عجیب و غریب که عکس مادرش روی آن بود سر در نمی آورد!
نامه را با خودش برد و از آنجا بیرون رفت تا ادامه ی راهش را برد در راه با خود فکر می کرد:چطور به کاملیا بگویم که...که پدرش کشته شده است نمی توانم...
کمی بعد به کالسکه ی آنها رسید.
کاملیا پیش او آمد و گفت:آیریس تو حالت خوب است؟آنها به تو آسیبی نزدند؟
آیریس دست خودش نبود یکهو گریه اش گرفت...
نیک هم مثل همیشه به شکار رفته بود.
کاملیا با ناراحتی از او پرسید:آیریس چه شده؟اتفاقی افتاده است؟لطفا به من بگو...از پدرم خبری شده است؟
آیریس همانطور که داشت گریه می کرد گفت:کاملیا واقعا متاسفم...پدرت...آنها پدرت را...کشتند...
کاملیا شوکه شد به او گفت:آیریس هیچ معلوم است چه می گویی آیریس؟پدرم پدر من واقعا کشته شده است؟نه...نه داد زد:امکان ندارد...
بعد شروع به گریه کردن کرد.
چند ساعتی گذشت نیک از راه رسید وقتی آیریس را دید خوشحال شد به سمت او رفت...
آیریس هم متوجه آمدن او شد و به او گفت:نیک بالاخره آمدی..
نیک که چهره ی غمگین آیریس را دید به او گفت:اتفاقی افتاده است.
آیریس گفت:آنها بالاخره کار خودشان را کردند آنها...آنها پدر کاملیا را کشتند.
نیک با تعجب پرسید:چی؟یعنی چه او را کشتند؟
2019/10/02 07:32 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
cheryl
اینجا دیگه جای موندن نیست😊



ارسال‌ها: 3,106
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 401.0
ارسال: #15
RE: سرزمین گلها
قسمت سیزدهم(قسمت آخر):
کاملیا در کالسکه نشسته بود و چیزی نمی گفت فقط نشسته بود و به زمین چشم دوخته بود.
آیریس به نیک گفت:من دوباره به خانه ی ماری رفتم تا بفهمم برگشته است یا تما خانه را گشتم وقتی به زیرزمین رسیدم نامه ی نظرم را جلب کرد آن نامه را مادرم نوشته بود...
نیک پرسید:و؟در آن چه نوشته شده بود؟
آیریس جواب داد:درباره ی یک دختر به نام التا نوشته بود از نوشته های نامه فهمیدم او خواهر من است...
اما نمی دانم چرا این نامه در خانه ی ماری بوده است...
نیک چیزی برای گفتن نداشت...
ملکه رز،پادشاه دنیل را در اتاقی در قصر مخفی کرده بود
پادشاه دنیل:
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
آیریس مطمئن بود نفر بعدی که قرار است کشته شود پدر اوست پس تصمیم گرفت با لباس خدمتکاران ملکه رز به قصر برود تا بتواند خبری از پدرش به دست آورد چون آن روز ملکه در قصر نبود فرصت خوبی برای آیریس بود...
آیریس بدون اینکه به نیک و کاملیا چیزی بگوید مخفیانه وارد قصر شد.
وقتی به اتاق ملکه رسید یکی از محافظان ملکه به آیریس گفت:هی تو زودباش و غذای پادشاه دنیل را برای او ببر...
آیریس خوشحال شد غذای پادشاه در دست یکی از خدمتکاران بود(یکی از خدمتکاران ملکه با او به گردش رفته بود آیریس خودش را جایگزین او معرفی کرد)
آیریس غذا را به اتاق برد و روی میز گذاشت پدرش خواب بود و روی یک صندلی نشسته بود و دستانش را بسته بودند...
آیریس در را بست...
پدرش را تکان داد و با خوشحالی گفت:پدر...پدر بیدار شوید...
پدرش آرام آرام چشم هایش را باز کرد و به آیریس لبخند زد و گفت:آیریس...دخترم...تو اینجا...چه کار می کنی؟
آیریس گفت:آمدم نجاتتان بدهم پدر...
آیریس با خودش کیفش را به صورت مخفی آورده بود در آن طنابی هم بود آیریس طناب را از پنجره ی اتاق آویزان کرد و دست های پدرش را باز کرد و به او گفت:پدر زودباش باید فرار کنیم...
پدر او گفت:آیریس اما این کار خطرناک است ممکن است آنها بفهمند...
آیریس گفت:پدر وقت نداریم عجله کنید...
اول آیریس از طناب پایین رفت و بعد پدرش...
نگهبانان متوجه تاخیر او شدند و سعی کردند در را باز کنند اما قفل بود محافظ به بقیه ی نگهبان ها دستور داد در های خروجی را ببندند آنها زود از آنجا خارج شدند اما ملکه زود از راه رسید و آنها را دید نگهبان ها هم دور تادور آنها را محاصره کرده بودند...
ملکه رز خندید و گفت:نمی توانید فرار کنید.نگهبان ها زودتر آن دو را بکشید...
- نه...تو کسی را نمی کشی رز...
رز به پشت سرش نگاه کرد
او...او ماری بود...
رز خشکش زده بود:ماری؟ماری...تو...تو...
ماری گفت:رز بس کن...خواهش می کنم
چرا مردم بی گناه را عذاب می دهی؟چرا این سرزمین را به دو قسمت تقسیم کرده ای؟
رز اشک در چشمانش جمع شده بود به طرف ماری دوید و او را بغل کرد:ماری...ماری نمی توانم باور کنم تو ...زنده ای...تو زنده ی ماری...
ماری هم او را در آغوش گرفت و با مهربانی گفت:من کنار تو هستم...دیگر تنها نیستی ما می توانیم با هم زندگی تازه ای را در قصر شروع کنیم...
رز به تدریج با برگشتن خواهرش آرام شد و دوباره مانند قبل مهربان و دلسوز شده بود همه از این بابت خوشحال بودند...سرزمین گل ها حالا فقط یک سرزمین بود و دیگر به دو بخش تقسیم نشده بود...
کاملیا هنوز هم از مرگ پدرش اندوهگین است...
آیریس پدرش را پیش نیک و کاملیا برد...آنهاهم از اینکه ملکه رز دوباره می توانست خوشحال زندگی کند و مردم را عذاب ندهد خوشحال بودند...
پادشاه دنیل از آیریس پرسید:این مرد جوان کیست؟
آیریس جواب داد:پدر او به من کمک های زیادی کرد اسم او نیک است...
نیک به پادشاه ادای احترام کرد...
پادشاه با مهربانی گفت:ممنونم که به دخترم کمک کردی تو پاداش خوبی خواهی گرفت...
نیک گفت:سپاس گزارم سرورم...
آیریس درباره ی آن نامه و اتفاقی که برای پدر کاملیا افتاد برای پدرش گفت...
پدرش بسیار شوکه و مظطرب شده بود اما بعد از آن نفس عمیقی کشید و گفت:فکر می کنم باید زودتر از اینها به تو می گفتم دخترم اما هنوز هم دیر نشده...
همه ی آنها در کالسکه نشستند...
پدر آیریس گفت:
آرنیکا هیچوقت دوست نداشت با من زندگی کند و او عاشق ادوارد(پدر کاملیا)بود...
ادوارد:
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
اما نمی توانست با او ازدواج کند چون آنها از خانواده ی سطح پایینی بودند اما پدر و مادرهای ما مارا مجبور به ازواج باهم کردند من به او علاقه داشتم اما می دانستم او از من متنفر است...
وقتی اولین دخترمان به دنیا آمد اسم او را التا گذاشتیم چند روز بعد خبر از چند قاتل آمد که افراد رده بالای قصر را به قتل می رساندند ما از اینکه به فرزندمان آسیبی برسد بسیار می ترسیدیم...
آرنیکا به من گفت بهتر است دخترمان را پیش ادوارد بفرستیم تا دخترمان در امان باشد من چاره ی دیگری نداشتم و دخترم را به ادوارد سپردم...
وقتی قاتل ها را دستگیر کردیم و خیالمان راحت شد می خواستیم دخترمان را از او پس بگیریم اما او از آنجا به خانه ی دیگری رفته بود سر در گم بودیم...
بعد ها که ادوارد را پیدا کردم فهمیدم دخترم...تو هستی کاملیا...تو اولین دختر من و آرنیکا بودی...
کاملیا پرسید:من؟
پادشاه گفت:بله...تو دختر من هستی...
هم آیریس و هم کاملیا بسیاه متعجب بودند و طول کشید تا عادت کنند یکدیگر را خواهر صدا کنند آنها یک روز دیگر هم آنجا ماندند و فردای آن روز به راه افتادند تا به قصرشان برگردند...
ماری و رز برای خداحافظی و تشکر پیش آنها آمده بودند...
ماری لبخند زد و گفت:ممنونم آیریس تو باعث شدی بتوانم زندگی خوبی در کنار خواهرم داشته باشم...
رز هم با لبخند گفت:من هم ممنونم از همه ی شما ممنونم...
پدر آیریس و تمام سربازان ملکه به قصر بر گشتند...
وقتی می تواستند وارد قصر شوند کاملیا به آیریس گفت:احساس خیلی خوبی دارم الان می دانم چه کسی هستم و با هویت واقعی خودم زندگی می کنم گاهی اوقات دلتنگ ادوارد پدر خوانده ام می شوم اما نباید ناراحت باشم مطمئنم او هم آزرده می شود...
ملکه هم از کارهای خودش نادم و پشیمان بود او الان مادر خوبی برای آیریس و کاملیا است،از طرفی دیگر آیریس و نیک قرار است به زودی با هم ازدواج کنندو همه آنها در کنار هم
خوشبخت خواهند بود.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2019/10/02 10:54 PM، توسط cheryl.)
2019/10/02 10:37 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  *سرزمین نجات* ملیکا ایچیزن 13 2,351 2017/06/15 08:36 PM
آخرین ارسال: ملیکا ایچیزن
documents داستان '' سرزمین اسرار آمیز '' Melika10 14 3,255 2016/01/18 02:17 PM
آخرین ارسال: Ryana
  سرزمین جادو سم سام 2 1,141 2015/07/08 08:48 PM
آخرین ارسال: سم سام



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان