زمان کنونی: 2024/06/30, 08:59 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/30, 08:59 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سرزمین گلها

نویسنده پیام
cheryl
اینجا دیگه جای موندن نیست😊



ارسال‌ها: 3,106
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 401.0
ارسال: #1
سرزمین گلها
سلام دوستان من اینجا یکی از داستان های خودم رو می نویسم امیدوارم خوشتون بیاد
https://www.animpark.icu/thread-29988.html
برید اینجا و نظراتتون رو بهم بگید^^
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2019/09/27 09:53 PM، توسط cheryl.)
2018/09/28 12:01 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
cheryl
اینجا دیگه جای موندن نیست😊



ارسال‌ها: 3,106
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 401.0
ارسال: #2
RE: سرزمین گلها
قسمت اول:
اسمش کاملیا بود و در سرزمینی به نام گلها زندگی میکرد.در این سرزمین هر کسی بر اساس اسمش نگهبان یک گل بود.
مثلا کاملیا نگهبان گل کاملیای سفید بود و وظیفه داشت هرروز حواسش به گلهای کاملیا باشد
و اگر گل ها خشک میشدند نگهبان گلهای کاملیا نیروی خود را از دست میداد و دیگر نمی توانست به زندگی خود ادامه دهد.
جان همه ی مردمان این سرزمین به گل ها بستگی داشت.
و البته ملکه ای هم در این سرزمین با دخترش زندگی میکرد،نام دخترش آیریس بود و نگهبانی گل آیریس را بر عهده داشت.
ملکه زنی بی رحم و خشن بود اما دخترش بسیار دلسوز و مهربان بود،در واقع آیریس دختر ناتنی ملکه بود که پدرش سال ها پیش با ملکه ازدواج کرده اما الان
چندین روز است که او ناپدید شده
و کسی از او خبری ندارد...
پرنسس آیریس افرادی را برای پیدا کردن پدرش فرستاد و البته از بهترین دوستش کاملیا و پدر اوهم کمک گرفت.
پدر کاملیا جزو سرباز های ملکه بود و به همراه بقیه ی سرباز ها به دنبال شاه رفته بود.
روزی کاملیا دوان دوان به سمت قصر رفت و آیریس را دید که زیر درختی نشته است و کتاب میخواند.
کاملیا در حالی که نفس نفس میزد به آیریس گفت:
آ...آیریس پدرم پدرم...
آیریس کتابش را روی زمین گذاشت و گفت:
لیا؟اتفاقی افتاده؟
کاملیا گفت:
مگه تو خبر نداری؟نه تنها پدرم بلکه بقیه ی سرباز های ملکه چندین هفته است که رفته اند و بر نگشته اند!
نکند اتفاقی برای پدرم افتاده باشد...
آیریس دستش را روی شانه ی کاملیا گذاشت و گفت:
آروم باش لیا،حتما او و بقیه ی سرباز ها در جستوجوی پدرم هستند و...
کاملیا حرف آیریس را قطع کرد:
اما حتما باید تاالان خبری از آنها شده باشد!مطمئنم اتفاقی برایشان افتاده است.
آیریس جواب داد:
لیا بیا چند روز دیگر هم صبر کنیم اگر بازهم خبری از آنها نشد یه فکری میکنیم.
چند روز گذشت و بازهم خبری از پدر کاملیا و دیگر سرباز های ملکه نشد.
کاملیا به آیریس گفت:
آیریس من یه فکری دارم...

پایان قسمت اول
امیدوارم خوشتون اومده باشه^___^
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2019/09/26 01:30 PM، توسط cheryl.)
2018/09/28 12:23 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
cheryl
اینجا دیگه جای موندن نیست😊



ارسال‌ها: 3,106
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 401.0
ارسال: #3
RE: سرزمین گلها
قسمت دوم:
آیریس با تعجب گفت:ولی لیا این کار دیوانگیه!
آیریس:
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
کاملیا گفت:اما من خیلی نگران پدرم هستم میخوام هرچه سریعتر پیداش کنم!توهم باید به من کمک کنی!
کاملیا:
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
آیریس گفت:کاملیا ما حتی نمیدانیم آنها کجا هستند!تازه این کار بسیار خطرناک است.
کاملیا پرسید:اینطور که به نظر میرسد تو اصلا نگران پدرت نیستی...
اصلا برایت اهمیت ندارد که الان اون کجاست یا چه بلایی به سرش آمده است.
آیریس با عصبانیت گفت:
هیچ معلوم است چه میگویی؟
اگر نگران پدرم نبودم آن همه سرباز را برای پیدا کردنش نمی فرستادم!
کاملیا با ناراحتی گفت:
اما آیریس همان قدر که تو نگران پدرت هستی من هم نگران پدرم هستم تو اصلا درک نمیکنی!!!
باشد اشکالی ندارد من خودم تنهایی پدرم را پیدا میکنم اصلا هم به کمک تو نیاز ندارم...
آیریس جواب داد:
کاملیا اما...
کاملیا بدون اینکه توجهی به آیریس بکند رفت.
وقتی وارد اتاقش شد نقشه ای را که کشیده بود در کیفش گذاشت و
کمی خواراکی هم با خودش برد.
آیریس کمی بعد به اتاق کاملیا رفت تا با او حرف بزند و او را منصرف کند
اما وقتی داخل اتاق آمد هیچ خبری از  کاملیا نیود...
آیریس با خودش گفت:
دخترک دیوانه بالاخره کار خودش را کرد،حالا چطور اورا پیدا کنم؟
آیریس چشمش به یک نقاشی افتاد نقاشی ای که از یک بالون کشیده شده بود.
و تمام مراحل ساختش را نوشته بود.
اینطور که بنظر میرسید کاملیا روزها در حال ساختن آن بالون بود.
آیریس با خودش گفت:
اما...اما اگر کاملیا به گل هایش رسیدگی نکند ممکن است...
او اصلا فکر اینجا را هم نکرده!!!
وای نه باید حتما تا قبل از خشک شدن گل های کاملیا او را پیدا کنم!
آیریس به فکر نقشه ای بود که بتواند کاملیا را پیدا کند تصمیم گرفت بالونی که کاملیا طرز ساختش را توضیح داده بود را بسازد
و همینطور چند روز به ساختن آن مشغول شد...

 
2018/09/29 08:51 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
cheryl
اینجا دیگه جای موندن نیست😊



ارسال‌ها: 3,106
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 401.0
ارسال: #4
RE: سرزمین گلها
قسمت سوم:
آیریس با بالونی که ساخته بود به راه افتاد و تقریبا چند روز در راه بود چیز زیادی برای خوردن نیاورده بود
و بسیار گرسنه بود،اما نمی دانست از کجا غذا بیاورد.
یک هو
بالون توقف کرد دیگر حرکت نمیکرد آیریس به بالای سرش نگاهی انداخت فکر کرد
شاید بالون به شاخه ی درختی گیر کرده باشد اما ناگهان چشمش به قصری افتاد که با سنگ های طلا ساخته شده بود.
عجیب بود چرا بالون بدون اینکه به چیزی گیر کند ایستاده بود و حرکت نمیکرد؟
بالون تقریبا نزدیک به زمین توقف کرده بود برای همین آیریس طنابی را که با خود آورده بود را آویزان کرد و با کمک طناب پایین آمد.
آیریس خشکش زده بود
چشمش به یک بالون افتاد که پاره شده بود،حتما مال کاملیا بود.
آیریس به طرف قصر دوید و با چیز عجیبی رو به رو شد
مثل اینکه همه ی قصر از طلا ساخته نشده بود بلکه پشت قصر با فلز ساخته شده بود
و رنگ تیره و عجیبی داشت
یکهو دختری با موهای زرد از داخل قصر  بیرون آمد:
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
دختر پرسید:تو کی هستی؟
آیریس گفت:من پرنسس آیریس هستم از سرزمین گلها آمدم راستش من...
دختر حرف ایریس را قطع کرد:خب بهتره از اینجا بری.
آیریس پرسید:اما چرا؟من آمدم تا دوستم را پیدا کنم!
دختر گفت:به من مربوط نمی شود
من نگهبان این قصر هستم وظیفه دارم از قصر محافظت کنم و نمیتوانم اجازه بدم غریبه ها وارد قصر بشوند.پس زود باش از اینجا برو...
آیریس با عصبانیت جواب داد:
مثل اینکه تو متوجه نیستی،من دارم دنبال دوستم میگردم،مطمئنم او اینجاست...
دختر شمشیرش را در آورد و گفت:
نه مثل اینکه تو متوجه نیستی دخترجان،حالا زودباش اگر نمیخواهی کشته شوی زود از اینجا برو...
آیریس نفس عمیقی کشید و نشت روی زمین:پس من هم تا وقتی اجازه ندهی وارد قصر بشوم اینجا مینشینم.
_ چه خبر شده؟
آیریس باورش نمیشد او کاملیا بود!
آیریس به سمت او دوید با خوشحالی دست های کاملیا را گرفت و گفت:
کاملیا خداروشکر...خداروشکر توسالمی؟کجا غیبت زده بود؟
کاملیا دستش را کشید و گفت:ای ابله چطور جرعت میکنی با من اینگونه صحبت کنی؟
تو اصلا کی هستی؟
من پرنسس این قصر هستم!
آیریس با تعجب گفت:کاملیا؟پرنسس؟
اصلا معلوم هست چه میگویی؟
تو...تو برای پیدا کردن پدرت به اینجا آمده بودی مگر نه؟حتی من بالونی را که ساخته بودی را دیدم...
دختر نگهبان گفت:بانو کاملیا می خواهید دخل این دختر را بیاورم؟
کاملیا گفت:نه دست نگه دار لیسا نیازی به این کار نیست!
فقط این دختر را در زندان قصر بنداز.
لیسا آیریس را در زندان قصر انداخت
آیریس داد زد:اینجا چه خبر است؟
کاملیا راجب چه حرف میزد؟شما با کاملیا چه کار کردید؟
لیسا بدون اینکه توجهی به آیریس بکند رفت...
آیریس گوشه ای نشت و شروع به گریه کردن کرد.
یک نفر در زندان بغلی  با مهربانی به ایریس گفت:
چه شده؟تو اینجا چه کار میکنی؟
آیریس با تعجب نگاهی به مرد انداخت او...او پدر کاملیا بود
پدری که کلی برای پیدا کردنش تلاش کرد و حالا او اینجا بود.
ایریس گفت:عمو جان شما اینجا چه کار میکنید؟
از...از پدرم خبری دارید؟
او کجاست؟
پدر کاملیا گفت:نه من و دیگر سرباز ها برای پیدا کردن پدرت خیلی تلاش کردیم اما وقتی به اینجا رسیدیم یکهو زنی با چهره ای خشمگین که مردم او را ملکه ی خود میدانستند ما و دیگر سرباز هارا در زندان انداخت.
آیریس گفت:عمو جان ولی کاملیا...چرا کاملیا اینطور رفتار میکرد وقتی اورا دیدم طوری با من رفتار کرد انگار مرا نمیشناسد و حرف های عجیبی میزد،میگفت که من پرنسس این قصر هستم...
پدر کاملیا گفت:راست می گویی تو کاملیا را دیدی؟
راستش این سرزمین ماجرا های عجیبی دارد که خودم هم هنوز در آن سردر گمم.
از یکی از زندانی ها شنیدم این سرزمین مانند سرزمین ما سرزمین گلها نام دارد اما در اینجا گلهای زیبا و خوش رنگ را تبدیل به گل های خشک و پژمرده میکنند و در اینجا هیچ نگهبانی اگر به گل مخصوص خود رسیدگی نکند نیروی خود را از دست نمیدهد.
ایریس گفت:پس نیروی من و کاملیا؟اگر ما به گلها ی آیریس و کاملیا رسیدگی نکنیم ممکن است که ما...
پدر کاملیا گفت:جایی برای نگرانی نیست نیروی همه ی نگهبان ها میتواند تا چندین ماه حتی اگر به گلهایشان رسیدگی نکنند باقی بماند.
هیچکس این را نمی داند اما من این از یکی از زندانیان اینجا شنیدم.
آیریس آهی کشید و گفت:پس نیازی نیست نگران باشم،خب عمو جان بقیه قصه را برایم تعریف کنید...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2019/09/27 09:59 PM، توسط cheryl.)
2018/11/16 09:20 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
cheryl
اینجا دیگه جای موندن نیست😊



ارسال‌ها: 3,106
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 401.0
ارسال: #5
RE: سرزمین گلها
قسمت چهارم:
پدر کاملیا ادامه داد:اینطوری که من شنیده ام در این سرزمین 2 خواهر زندگی می کردند به اسم های رز ماری و رز. رز ماری نگهبان گل رز زرد بود و رز نگهبان رز قرمز.
رز ماری:
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
رز:
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
داستان از این قرار است که پدر و مادر ماری و رز شبی ناگهان ناپدید میشوند و اثری از آنها پیدا نمیشود برای همین همه ی مردم با خودشان میگفتند که حتما پادشاه و ملکه کشته شده اند.
آیریس گفت:عمو جان مگر نگفتید که در این سرزمین گل های زیبا تبدیل به گل های پژمرده میشوند پس چگونه رز و ماری نگهبان گل بودند.
پدر کاملیا گفت:یادم رفت بگویم راستش آنها در سرزمین گلها به دنیا آمده بودند اما بعد نمی دانم چرا اما این سرزمین به دو قسمت تبدیل شد.
مردم سرزمین گلها می خواستند هرچه سریعتر از بین این دو خواهر کسی را به عنوان ملکه انتخاب کنند حتی با اینکه آنها سن کمی داشتند ماری به عنوان ملکه انتخاب شد اما اوهم مانند پدر و مادرش گفته میشود که در شبی ناپدید شد اول پادشاه و ملکه بعد هم دخترشان سرباز های قصر همه ی جا را به دنبال ملکه ماری گشتند اما پیدا نشد که نشد.
برای همین بعد از آن رز خواهر ماری ملکه شد.
رز بخاطر از دست دادن پدر و مادر و خواهرش خیلی ناراحت بود چون نمیتوانست بدون آنها زندگی کند یکهو حالتش عوض شد و مانند دیوانه ها رفتار میکرد.
کاملیا با ناراحتی گفت:بیچاره رز خیلی بخاطر از دست دادن پدر و مادر و خواهرش زجر کشید...
پدر کاملیا گفت:کسی که این را برای من توضیح داد گفت:ار پادشاه و ملکه خبری نیست اما مطمئنم ملکه ماری هنوز زنده است.
آیریس با تعجب گفت:زنده است؟اما سرباز ها دیگر نتوانستند اثری از او پیدا کنند پس...
پدر کاملیا ادامه داد:درست است اما ما باید هر جور که شده دنبال ملکه ماری بگردیم و او را پیش خواهرش برگردانیم اینطوری رز هم می تواند ارامش خودش را به دست آورد.
همانطور که آن دو مشغول گفت و گو بودند لیسا و ملکه را دیدند...
ملکه رز خندید و گفت:به به میبینم که مهمان جدیدی با خودت آوردی لیسا خیلی خوشحالم کردی...
ایریس با عصبانیت بلند شد و گفت:شما ها چه به سر کاملیا آوردید؟
ملکه گفت:ا پس دوستت را ملاقات کردی راستش کار ساده ای بود که اورا به کنترل خود در آورم.
بعد نزدیک آیریس رفت و در گوشش گفت:
راستش من فقط با دوست تو این کار را نکردم من تاحالا آدم های زیادی را تحت کنترل خودم درآوردم.
ایریس پرسید:اما...چطوری؟چطوری این کار را کردی؟
ملکه گفت:ساکت باش دختره ی ابله این دیگر به تو مربرط نمی شود.تا بعد.
لیسا و ملکه از زندان بیرون رفتند.
آیریس آهی کشید و با ناراحتی گفت:عمو جان تا کی قرار است ما اینجا بمانیم؟
دیگر خسته شدم...
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2019/09/27 10:46 AM، توسط cheryl.)
2018/11/22 02:40 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
cheryl
اینجا دیگه جای موندن نیست😊



ارسال‌ها: 3,106
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 401.0
ارسال: #6
RE: سرزمین گلها
قسمت پنجم:
بعد از مدتی،لیسا نگهبان قصر فلزی آمد و در زندان را باز کرد و روبه آیریس گفت:
می توانی بروی،ملکه دستور داد تورا آزاد کنم.
آیریس تعجب کرده بود از لیسا پرسید:اما پس این مرد چه می شود؟چرا او را آزاد نمی کنید؟
لیسا گفت:نمی توانم بگویم،درست است که مردم سرزمین شما دشمن ما هستند اما ملکه گفت تو می توانی بروی.دیگر هم از من سوال نپرس...
پدر کاملیا گفت:نگران نباش زودباش برو تو باید ملکه ماری را پیدا کنی و او را برگردانی...
آیریس دلش نمی خواست پدر کاملیا را ول کند و برود اما چاره ای نداشت.باخوش گفت:اگر ملکه ماری را پیدا کنم...همه چیز به حالت عادی بر میگردد و از زندان بیرون رفت.
آنجا سرزمین سرد و خشکی بود آیریس هم جایی برای ماندن نداشت،کمی از زندان دور شد خانه ای نظرش را جلب کرد می خواست به آن خانه برود بلکه بتواند چیزی برای خوردن پیدا کند...
وقتی به خانه رسید،دید درش باز است.آرام آرام رفت تو و گفت،کسی اینجا نیست؟
هیچکس جواب نداد.
چند تکه نان روی میز گذاشته شده بود با سرعت به طرف آنها رفت و یکی یکی آن ها را خورد...
بعد از آنکه سیر شد رفت تا داخل اتاق ها را بگردد
وقتی در یکی از اتاق هارا باز کرد:
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
دختری را دید که دارد گریه می کند.
رفت و کنار او نشست و به او گفت:
چی شده؟چرا داری گریه می کنی؟
دختر ترسیده بود بلند شد و با ترس گفت:تو کی هستی...چرا به اینجا آمدی؟
آیریس گفت:واقعا معذرت می خوام من خیلی گرسنه بودم و دنبال چیزی برای خوردن می گشتم آمدم اینجا تا چیزی برای خوردن پیدا کنم اما کسی در خانه نبود خب من راستش تمام نان هایی که روی میز بود را...خوردم.اما خب وقتی هم می خواستم مطمئن شوم کسی در اینجا هست یا نه کسی را ندیدم،متاسفم...
دختر آرام شد و گفت:اشکالی ندارد خب راستش من مدت زیادی است که خیلی ناراحتم و حالم بد است...برای همین هم وقتی تو صدا کردی متوجه نشدم.
من رز ماری هستم خوشبختم...
و تو کی هستی؟
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2019/09/27 10:52 AM، توسط cheryl.)
2019/09/26 02:12 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
cheryl
اینجا دیگه جای موندن نیست😊



ارسال‌ها: 3,106
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 401.0
ارسال: #7
RE: سرزمین گلها
قسمت ششم:
آیریس تعجب کرده بود،یعنی این دختر واقعا ملکه ماری بود؟
آیریس از او پرسید:شما ملکه ماری هستید؟
دختر آهی کشید و جواب داد:من که دیگر ملکه نیستم و نمی خواهم باشم،خواهرم خیلی بهتر از من می تواند سرزمین را اداره کند لطفا دیگر من را ملکه صدا نکن...
آیریس پرسید:اما چرا؟چرا دوست ندارید ملکه باشید؟
جواب داد:من از زندگی در قصر متنفرم دوست دارم آزاد زندگی کنم مثل مردم عادی...
آیریس گفت:من هم مثل شما در قصر زندگی می کنم و یک پرنسس هستم من زندگی در قصر را خیلی دوست دارم اسمم پرنسس آیریس است...
ماری گفت:که اینطور پس توهم یک پرنسس هستی.
آیریس با ناراحتی گفت:از وقتی شما رفته اید خواهرتان خیلی افسرده شده و رفتار عادی ندارد او فکر می کند شما هم مثل پدر و مادرتان مرده اید.
ماری گفت:مگر او چه کار می کند؟
آیریس جواب داد:مردم خیلی از دست او زجر می کشند اما اگر شما را ببیند مطمئنم همه چیز تغییر می کند.لطفا برگردید.

 
2019/09/27 10:29 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
cheryl
اینجا دیگه جای موندن نیست😊



ارسال‌ها: 3,106
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 401.0
ارسال: #8
RE: سرزمین گلها
قسمت هفتم:
ماری ازش پرسید:اصلا چرا باید حرف های تو را باور کنم؟تو این ها را از کجا می دانی؟
آیریس جواب داد:ملکه من را زندانی کرده بود من این داستان ها را از یکی از زندانی ها شنیده ام...در واقع پدر من روزی ناپدید شد و سرباز ها رفتند تا اورا پیدا کنند اما خبری از آنها نشد برای همین من هم آمدم اینجا تا از آنها باخبر شوم.
فایده نداشت ماری قانع نمی شد،آیریس تصمیم گرفت خودش برود پیش ملکه و به او همه چیز را بگوید،بگوید گه خواهرش زنده است.
آیریس از خانه ی ماری بیرون رفت می دانست این کار بسیار خطرناک است اما چاره ای نداشت در آن لحظه فکر دیگری به ذهنش نمی رسید.وقتی می خواست به قصر ملکه وارد شود یکی از نگهبان ها ناگهان از قصر بیرون آمد او رفت و پشت دیوار قصر قایم شد.
یک هو پسری را دید که کنار او ایستاده است.ترسید و از او پرسید:تو دیگر کی هستی؟
پسر گفت:من باید این را بپرسم...
آیریس گفت:من به اینجا آمدم تا پدرم و دوستم را نجات دهم....
پسر گفت:نجات دهی؟
آیریس آهی کشید وگفت:خب ملکه پدرم را زندانی کرده است و...
پسر حرف او را قطع کرد:
پس ملکه آنها را زندانی کرده است...خب من هم به خاطر ملکه اینجا هستم.
آیریس پرسید:تو از هم دستانش هستی؟
پسر گفت:نه معلوم است که نیستم من از ملکه متنفرم.
از رزمین گلها به اینجا آمدم و اسمم نیکلاس است همه من را نیک صدا می کنند.
آیریس گفت:من هم همینطور من هم از سرزمین گلها می آیم من آیریس هستم
2019/09/27 04:51 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
cheryl
اینجا دیگه جای موندن نیست😊



ارسال‌ها: 3,106
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 401.0
ارسال: #9
RE: سرزمین گلها
قسمت هشتم:
نیک پرسید:مگه نگقتی پدرت ناپدید شده است؟چرا فکر می کنی اینجاست و ملکه او را زندانی کرده؟
نیک:
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
آیریس جواب داد:چون وقتی ملکه من را زندانی کرد یکی از سرباز های پدرم را دیدم و می گفت که ملکه او را زندانی کرده است خب من هم فکر می کنم شاید ملکه بلایی سر پدرم آورده باشد.
نیک گفت:با ملکه چه کار داشتی او زن خشمگین و دیوانه ای است اصلا نمی شود با او حرف زد...
آیریس جواب داد:اما من چاره ی دیگری ندارم باید چیز هایی به او بگویم راجع به خواهرش ملکه ماری.
نیک با تعجب گفت:چه می گویی اینطور که من شنیده ام ملکه ماری مرده است.
آیریس گفت:اما من او را دیدم او در خانه ای در همین نزدیکی ها زندگی می کند باید او را پیش ملکه رز برگردانم تا ملکه رز آرام شود و دست از این کارهایش بردارد اما وقتی در باره ی ملکه رز به ملکه ماری گفتم او اصلا حرف هایم را باور نکرد پس با خودم فکر کردم باید به هر قیمتی که شده است به ملکه رز بگویم که خواهرش زنده است.
نیک خندید و گفت:<دیوانه شده ای؟فکر کردی حرف زدن با او به همین سادگی هاست؟اگر این را به او بگویی دوباره باید به زندان قصر بروی.
همه فکر می کردند ملکه ماری مرده تو از کجا می دانستی او زنده ست و دنبالش گشتی؟
آیریس جواب داد:از سرباز پدرم شنیده ام.پس باید چه کار کنم چطور به ملکه رز ثابت کنم خواهرش زنده ست؟
نیک جواب داد:ملکه دارد تمام مردم این شهر را زجر می دهد من آمدم تا او را بکشم تا دیگر نتواند به مردم بی گناه ظلم کند...
یک هو صدای ملکه آمد که به خدمتکارانش می گفت:من می خواهم به حیاط پشت قصر بروم با من بیایید.
نیک و آیریس سریع از آنجا دور شدند و تا قبل از اینکه ملکه برسد به یک مکان خلوت رسیدند که به نظر می آمد قبلا آنجا یک سالن نمایش بوده است...
نیک و آیریس همانطور که نفس نفس می زدند روی صندلی های آن سالن نمایش نشستند...
نیک گفت:تو درباره ی پدر و مادر ملکه رز چیزی می دانی؟
آیریس سرش را تکان داد و گفت:نه نمی دانم...
نیک ادامه داد:من شنیده ام که این سرزمین از موقعی که رز ملکه شده به دو قسمت تبدیل شده است و تا قبل از آن همه ی مردم مثل ما نگهبانی گل هایشان را بر عهده داشتند و هر روز به آنها رسیدگی می کردند...
اسم پدر و مادر ملکه ماری و رز:
آرتور و وایولت بوده است.
آرتور:
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
وایولت:
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
آنها مال دو خاندان جدا بودند و خاندان آنها با هم دشمنی داشتند اما ملکه وایولت و پادشاه آرتور همدیگر را خیلی دوست داشتند برای همین مخفیانه با یکدیگر ازدواج کردند...آنها قصری را دور از محل زندگی شان ساختند با سنگ های طلا و مدت زیادی با هم در آنجا زندگی کردند آنها صاحب یک دختر شدند به اسم ماری و یک سال بعد هم ملکه رز به دنیا آمد.
وقتی آنها 14 سالشان بود آنها ناگهان شبی ناپدید شدند...
آیریس گفت:من این هارا نمی دانستم...
نیک گفت:به نظر من بهتر است باز هم با ملکه ماری حرف بزنیم تا بتوانیم او را راضی کنیم که پیش خواهرش برگردد...

 
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2019/09/27 10:00 PM، توسط cheryl.)
2019/09/27 09:50 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
cheryl
اینجا دیگه جای موندن نیست😊



ارسال‌ها: 3,106
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 401.0
ارسال: #10
RE: سرزمین گلها
قسمت نهم:
نیک و آیریس برای دیدن ملکه ماری به راه می افتند تا به خانه ی او بروند،اما...
وقتی به خانه رسیدند و در زدند هیچ کس در را باز نکرد پنجره ای در کنار در خانه وجود داشت آیریس از پنجره نگاهی به خانه انداخت اما خبری از ماری نبود...
یعنی او کجا رفته بود؟
آیریس خیلی خوشحال بود که او را پیدا کرده بود اما حالا او نیست...پس چطور اعضای سرزمینش را نجات دهد؟
هنوز معلوم نیست ملکه چه بر سر آنها آورده معلوم نیست زنده اند یا مرده...
آیریس احساس ناامیدی کرد نمی دانست باید چه کار کند.
آیریس به نیک گفت<دیگر هیچ راهی نمانده نمی توانم هیچ کاری بکنم حتما ملکه تمام اعضای سرزمینم را که اینجا اسیر کرده است می کشد و کاری از دست من بر نمی آید من باید چه کار کنم؟
نیک گفت:خب اگر می خواهی انقدر زود ناامید شوی پس منم مطمئنم که آنها کشته می شوند.
کاملیا...کاملیا داشت به طرف آنها می آمد اما اصلا عصبی به نظر نمی آمد نزدیک تر آمد،همانطور که داشت گریه می کرد دست آیریس را گرفت و گفت:آیریس...آیریس خواهش می کنم کمکم کن آیریس لطفا کمکم کن...
بعد از آن بیهوش شد و روی زمین افتاد.
آیریس و نیک شکه شدند...
آیریس با حالتی نگران چندین کاملیا را تکان داد و او را صدا زد،اما فایده ای نداشت او بیدار نمی شد.
نیک پرسید:این دختر دیگر کیست؟
آیریس جواب داد او دوستم است...کاملیا ملکه او را تحت کنترل خودش در آورده بود اما...اما نمی دانم چرا الان رفتارش مثل قبل شده بود.
نیک گفت:هر وقت ملکه رز می خواهد کسی را تحت کنترل خودش در آورد اول از او سوال می کند که آیا می خواهد با او همکاری کند یا نه...
اگر جواب او آری بود باید تا آخر عمرش برای ملکه کار کند اما اگر جوابش منفی باشد ملکه او را تحت کنترل خودش در می آورد و کاری می کند که خود به خود از او اطاعت کند بدون آنکه خودش اختیاری داشته باشد.کسانی که قبول می کنند با ملکه همکاری کنند باید یک گل رز قرمز روی دستشان نقاشی بشود و کسانی که نمی خواهند با او همکاری کنند و ملکه آنها را مجبور کرده است گلی روی دستشان نقاشی نمی شود...آنها بعضی وقت ها به خودشان می آید اما ملکه همیشه آنها گیر می اندازد و نمی گذارد فرار کنند.
دوست تو،حتما خیلی باهوش بوده است که توانسته از دست او فرار کند.
آیریس پرسید:چطور می توانیم او را آزاد کنیم؟
نیک گفت:مشکلی نیست تا وقتی پیش ملکه باشد تحت کنترل او است و هر کاری او بگوید انجام می دهد اما الان که پیش ما است رفتار عادی خودش را دارد.
آیریس با تعجب پرسید:تو این همه چیز را از کجا می دانی؟مگر نگفتی که مال سرزمین ما هستی؟
نیک گفت:من در اصل همینجا به دنیا آمده ام اما به طور مخفیانه به سرزمین شما آمدم.خب بهتر است عجله کنیم...من یک کالسکه دارم می توانیم شب ها هم در آن بخوابیم خیلی بزرگ است...
نیک و آیریس با کمک هم کاملیا را سوار کالسکه کردند و به مکانی امن رفتند جایی که دست ملکه و سربازانش به آنها نرسد.
ملکه خیلی عصبانی بود که نتوانست جلوی کاملیا را بگیرد به سربازانش گفت هرچه سریع تر آن دختر،کاملیا را پیدا کنید و پیش من بیاورید فرقی نمی کند مرده یا زنده...
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2019/09/29 07:40 PM، توسط cheryl.)
2019/09/29 07:39 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  *سرزمین نجات* ملیکا ایچیزن 13 2,351 2017/06/15 08:36 PM
آخرین ارسال: ملیکا ایچیزن
documents داستان '' سرزمین اسرار آمیز '' Melika10 14 3,255 2016/01/18 02:17 PM
آخرین ارسال: Ryana
  سرزمین جادو سم سام 2 1,141 2015/07/08 08:48 PM
آخرین ارسال: سم سام



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان