زمان کنونی: 2024/05/17, 01:14 AM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/17, 01:14 AM



نظرسنجی: نظرتون درمورد این داستان:دی
عالی
خوب
هی..بدکی نی
خوب نیست
لبخندِ "عزیزم تو رو چه به این کارا"
[نمایش نتایج]
 
ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

"اتحاد"

نویسنده پیام
shizuko yagami
quirrel the explorer



ارسال‌ها: 5,651
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 1127.0
ارسال: #1
"اتحاد"
بسم الله الرحمن الرحیم
خب باید بگم که من توی معضلی گیر کردم بنام عدم توانایی در نوشتن پس یه ایده ی ساده که قبلا روش کار شده رو برداشتم که از روش داستان بنویسممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
و اون چیزی نیست جز ایفای نقش خیالی اتحادمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
ایدش از هستیا چان عزیز بودهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
هفته ای یکی دو قسمت نوشته میشه به امید پروردگارمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/02/03 10:20 PM، توسط shizuko yagami.)
2020/02/03 10:18 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
shizuko yagami
quirrel the explorer



ارسال‌ها: 5,651
تاریخ عضویت: Jan 2016
اعتبار: 1127.0
ارسال: #2
RE: "اتحاد"
قسمت اول

آیا ی سراسر خاک ایستاد. موهای سیاه و بلندش آشفته و گره گره بودند. کیمونویی که به تن داشت آشکارا برای کسی بزرگتر از خودش بود.پاهایش برهنه و شکمش خالی بود.به بازار نگاه کرد. بازاری که تنها دوسال پیش پر از فانوس های سرخ و دکه های فروش تاکویاکی و اونیگیری* بود.بازاری که روزهایش دلپذیر و شب هایش هبجان انگیز بودند. اما هر شکوهی گذرا بود. آیای دوازده ساله، با آن سن کمش این را می دانست. اصلا چیزی در آن دنیای پیچیده بود که جاودان باشد؟ نه. عمرها کوتاه بودند.عمر خانوادۀ او هم...
بازار به مخروبه می ماند. جنگ با چکمه های بزرگش آن را له کرده بود.دخترک پاهایش را روی زمین می کشید و جلو می رفت. چشم هایش را می چرخاند تا چیزی برای خوردن پیدا کند. یا حدالقل چیزی زنده. اما همه چیز مرده بود.
بازار شلوغ بود،اما نه پر رونق!گوشه گوشه اش را گاری های شکسته و کودکان یتیم پر کرده بودند. اخم چهره های زنان و مردان را مثل سنگ کرده بود.کودکان به دامن مردان و زنان می چسبیدند تا چیزی عایدشان شود، اما لگدی به شکمشان می خورد و به گوشه ای پرت می شدند.آیا به مغازه های پارچه و سفال فروشی ای نگاه کرد که فروشندگانش باد بزن به دسیت می گرفتند و خود را باد می زدند. به انتظار می نشستند و در نهایت، هیچ مشتری ای عایدشان نمی شد.
آیا انتهای کیمونویش را در دست جمع کرد.داخل کوچه ای شد که نور کمی داشت. آرام آرام جلو رفت.زیر بارقه های کم نور خورشیدِ بی‌لطف، به جلو نگاه کرد. چند کودک!! همه دور چیزی که بی شک غذا بود جمع شده بودند.
دخترک می دانست که شریکش نخواهند کرد. کمی جلو تر. ناگهان آرزویی به دلش راه یافت که نشانه ای بر کمرنگ شدن معصومیتش بود؛ چه می شد اگر تمام آن غذا را تصاحب می کرد؟ چه می شد اگر می ترساندشان؟
جلوتر و جلوتر. صدای قدم هایش را یکی از پسر ها شنید. فریادی زد و دور شد. باقی کودکان سرشان را برگرداندند. آنها هم دست از غذا کشیدند و پا به فرار گذاشتند. دخترک لبخندی دندان نشان زد. لبخندی که عمر کوتاهی داشت و ترس قاتل آن بود. آیا به سایه ی خود نگاه کرد.
سایه ای که بخاطر نور کم، تقریبا هم رنگ دیوار بود، اما می شد تشخیصش داد...
سایه بزرگتر و بزرگتر می شد. دخترک از سایه اش فرار کرد.از کوچه ها گذشت.و میان راه آینه ی شکسته ای، چشمانش را به سمت خود کشید.
او آیا نبود. آینه دروغ می گفت، انسانی که بر آن نقش بسته بود، مردی بود با کیمونوی سیاه بلند،صورتی آبله رو و کشیده، بینی ای عقابی و چشمانی پف دار و موهایی کوتاه. آیا گفت:(( بابا )) و برخلاف آنچه تصور می کرد اشک از چشمانش سرازیر نشد.
به سمت آن غذای فقیرانه برگشت و تمام راه را به این اندیشید که بودا، چه لطف بزرگی را به عطا کرده.
____________________________
*دو غذای محبوب و ساده ی ژاپنی که حکم اسنک رو دارن
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2020/02/04 11:46 PM، توسط shizuko yagami.)
2020/02/04 11:41 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
documents داستان گروه اتحاد mj3 6 1,561 2015/06/30 07:57 AM
آخرین ارسال: mj3



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان