زمان کنونی: 2024/05/28, 10:44 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/05/28, 10:44 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 12 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان توبامنی

نویسنده پیام
STELLA STAR
استلا پری وینکسی خواننده انیمه پارک



ارسال‌ها: 1,042
تاریخ عضویت: Aug 2013
اعتبار: 183.0
ارسال: #21
RE: رمان توبامنی
عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی بود خیلی ممنون مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/09/17 02:51 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
*Tresa*
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 86
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 66.0
ارسال: #22
RE: رمان توبامنی
بخش7
دستمو گذاشتم رو سرم
پرستار- خوبی؟
-بله
پرستار- زیادي لاغري چیزي نیست... یه ابمیوه بخوري خوب میشی ...
از روي صندلی بلند شدم کمی سرم گیج می رفت
ناصري- حالت سر جاشه؟
- اره اگه بري کنار
ناصري از جلوي در کنار رفت
سرم گیج رفت و چارچوب درو گرفتم ....ناصري سریع بازومو گرفت
-گفتم کمکم کنی؟ .
ناصري- چته ..نگرفته بودمت که الان با مخ خورده بودي زمین
دستشو پس زدم و به طرف در خروجی رفتم..همین که از در امدم بیرون .نور خوشید به چشمم خورد
- .لعنتی.... کمی سر جام وایستادم که سرم از دوران بیفته
تو همین لحظه ناصري دوباره بازومو گرفت
ناصري- شرمنده ....تو که نمی تونی دو قدم راه بري براي من کلاس الکی نیا ...حوصله نش کشی ندارم...
و منو به سمت ماشین برد درو باز کرد و همونطور که بازومو گرفته بود منو نشوند رو صندلی ....
و درو بست...
وقتی پشت فرمون نشست
ناصري- وقتی غذا حیف و میل می کنی و نمی خوري ...عاقبتت میشه همین..... که تو اوج جونی به یه عصا احتیاج پیدا کنی
- اگه اون عصا تو باشی حاضرم بمیرم ولی از تو کمک نگیرم...
ناصري- فعلا که شدیم 2 به هیچ
سریع بهش نگاه کردم
ناصري- یادت رفت البته بی چشم و رویی دیگه.... چیزي یادت نمی مونه
برنامه ي ناقصتو که درست کردم الانم نذاشتم با صورت بري تو جوي اب ....
-ببین من نظرم عوض شد.... اصلا نمی خوام به این سفر برم...درو باز کردم ..
- از نظر من همه چی منتفیه
پاي راستمو گذاشتم رو زمین که دوباره دستمو گرفت
ناصري- چرا زود از کوره در می ري.....باشه دیگه هیچی نمی گم... تازه بهت ارفاقم می کنم 3 به هیچ به نفع تو ...حالا خوبه
ناصري- جون من انقدر اذیت نکن....
- جون تو براي من ارزشی نداره
ناصري- باشه مرگ من انقدر اذیت نکن
- مرده اتم برام مهم نیست
ناصري- یه بلا نسبتی حداقل بگو
شونه هامو انداختم بالا
تو دلم گفتم ....خدا کنه این بازي هر چی زودتر تموم بشه ...
به جلوي شرکت رسیدیم ...خواستم پیاده شم...
ناصري- اهو
-بله؟؟/////
خوب دارم تمرین می کنم ...ناسلامتی فردا پس فردا عقد می کنیم ...همکارا می فهمن جلوي اونا که نمی تونم بهت بگم خانوم
فرزانه
-چه عقد کنیم چه نکنیم.... تو محیط کار باید به من بگید خانوم فرزانه
ناصري- اوه بابا کی می ره این همه راهو
ولی من مثل تو نیستم عزیزم ...بهت اجازه می دم اسم کوچیکمو صدا کنی
عماد ..یه بار بگو ببینم می تونی بگی یا نه
- اقاي ناصري اون روي سگ منو بالا نیارید
در ماشینو محکم بستم.... اونم پیاده شد...به طرف خیابون رفتم که رد بشم و به اونطرف برم...... به وسط خیابون رسیدم ....که
صداي کشیده بوق ماشینی گوشمو کر کرد ..تا خواستم بینم چی شده ناصري منو گرفت تو بغلشو و دوتایمونو کشید کنار
چشامو باز کردم هنوز تو بغلش بودم
ناصري- حواست کجاست ...
با تنفر بهش نگاه کردمو خودمو از تو بغلش کشیدم بیرون...
- اخرین بارت باشه به من دست می زنی
.....وثوقی که شاهد ماجرا بود نزدیکم امد ..
وثوقی- حالتون خوبه خانوم مهندس
جوابی ندادم
وثوقی- خدا خیلی بهتون رحم کرد... اگه اقا مهندس نبود معلوم نبود چه اتفاقی براتون می یو فتاد
به حرفاش اهمیتی ندادمو خودمو به پله ها رسوندم...می خواستم خودمو زودتر به اتاق فریبا برسونم..
در و به شدت باز کردم
فریبا- چرا تو اینطوري میاي تو.... باز چیه؟
- فریبا بیا این بازي رو تموم کن من نمی تونم با این کنار بیام ..از صبح تا حالا هی رو اعصابم داره رژه می ره
فریبا- اهو صبر داشته باش.... اینا همش از حساسیت هاي بی مورد و زیاد توه
- نه فریبا نمی تونم ..اون یه دیونه قل زنجیریه
فریبا اروم از جاش بلند شد و به طرف من که هنوز بین در نیمه باز اتاقش وایستاده بودم امد
فریبا- بیا بشین بگو ببینم چی شده...
دستمو گرفت و منو به طرف یکی از صندلیا برد که بشینم
فریبا- خوب حالا بگو
ناصري- چی رو بگه خانوم...
منم نمی تونم...مگه چقدر تحمل دارم ...مهرم ازاد جونم حلال ...نه ببخشید جونم ازاد مهرم حلال ..یا نه اهان مهرم حالال جونم ازاد
...
-دیدي دیدي گفتم این دیونه است ..من نمی تونم
فریبا که سر درگم شده بود...
فریبا- چی شده؟.... درست و حسابی حرف بزنید ببینم...
خواستم حرف بزنم که ناصري در حالی که لقمه منو برداشته بودو می خورد..
ناصري- خانوم طاهري من موندم شما چطور با ایشون دوستید....
لیوان چایی فریبا رو که رو میز بود بر داشت
ناصري- مال شماست؟
فریبا با لبخند..بله
ناصري- پس با اجازه
فریبا- نوش جان
داشتم می گفتم منم نمی تونم ...قید این مسافرت کاریی کذایی رو می زنم ولی با ایشون عقد نمی کنم...
- فکر کردي من درمونده این سفرم که به پات بیفتم....
ناصري- اگرم فکر کردي منم حاضرم خودمو به هر خفتی تن بدم در اشتباهی خانوم
فریبا با داد....اهو ....اقاي ناصري بسهههههههههه
دوتایمون به فریبا نگاه کردیم
فریبا- اگه همین الان کنار بیاید و بخواید ادامه بدید دیگه من نیستم ...دوتاتون خسته ام کردید؟
با چه جون کندنی همه کارارو براي فردا اماده کرده بودم...
دیگه لازم نیست همه این چیزا رو تحمل کنید ....مثل اینکه نمی خواید برید ..پس عقد صوریه هم در کار نیست ..حالا بیرون...نمی
خوام دوتاتونو ببینم
ناصري- یعنی فردا همه چی اماده است؟
-فریبا کار فردا تموم میشه؟
به دوتامون نگاه کرد..
فریبا- شما دوتا خودتونم می دونید اصلا چی می خواید...
شدید مثل بچه ها ...تو میاي.. بعدش اون یکیتون میاد اصلا به من چه ...چرا میاد به من می گید...
خودتون دوتا ادم بزرگ و بالغید ...درس خونده اید....
به طرف میزش رفت
فریبا- این ادرس محضر داره است ...اگه به توافق رسیدید.. فردا برید و قال قضیه رو بکنید دیگه هم با من کاري نداشته باشید ...
لیوان چایشو که دست ناصري بود گرفت...از حالا من هیچ کارم ....و پشتشو به ما کرد...
ناصري- خانوم طاهري یکم تند رفتم ..
- .فریبا ببخش اخلاق منو که می شناسی...
اما فریبا بر نمی گشت
من و ناصري به هم نگاه کردیم...
یه دفعه دوتایی
ما با هم مشکلی نداریم
که خودمونم تعجب کردیم
فریبا با خنده بر گشت...
پس فردا ساعت 9 صبح سه تایمون جلوي محضر میایم...
اقاي ناصري من از طرف شما یه شاهد بیارم یا میارید....
ناصري- خودم میارم ...
فریبا- خوبه....حالا بیرون
دوتایی همزمان امدیم بیرون..
بهم نگاهی کردیم و هر کدوم طرفی رفتیم
اخراي ساعت کاري تلفنم زنگ زد
نادر بود
نادر- سلام
-اوه نادر ببخش انقدر سرم شلوغ بود که یادم رفت باهات تماس بگیرم..
نادر- اشکالی نداره متوجه شدم حتما سرت شلوغه....فردا چطور؟.... می تونی ؟
-فردا بعد ظهر خوبه
نادر- یادت که نمیره
-نه این دفعه یادم می مونه
نادر- پس تا فردا
-باشه تا فردا
***
تا صبح خوابم نبرد ....از کاري که می خواستم بکنم می ترسیدم .....
صبح شده بودو من مضطرب....سعی کردم ساده تر از همیشه باشم ....شلوار جینمو پوشیدم مانتو و مقنعه اي مشکیمو برداشتم
...نمی خواستم که باور کنم قراره یه اتفاق بیفته...حتی ارایش ملایمی که هر روز می کردم از اونم صرف نظر کردم........
تا در حیاطو بستم ....فریبا برام بوق زد
فریبا- کسی تون مرده؟
- نه
فریبا- لباس مشکی تر از این نداشتی که بپوشی
- مگه لباسم چشه
فریبا- نا سلامتی داري می ري عقد کنی
- فریبا اینکه عقد واقعی نیست .....پس براي چی باید به خودم برسم ...
فریبا- الحق دوتاتون کله شقید....
نزدیک 9 بود که به محضر رسیدیم....منو فریبا پیاده شدیم که ناصري هم امد و یکی هم کنارش بود..
فریبا- برگه فوت پدرتو اوردي
- اره
فریبا- چطور گواهی گرفتی .
- .به برادرم گفتم براي رفتن نیاز به گواهی فوت دارم اونم برام جور کرد...
فریبا از اینکه این همه بهشون دروغ گفتم خودمو نمی بخشم
فریبا- حالا خودتو ناراحت نکن
ناصري به طرف ما امد ...اون بر خلاف من حسابی به خودش رسیده بود...
خیلی خوشتیپ کرده بود.... بوي ادکلنش از 10 متري می یومد ...
فریبا- این انگار عروسیشه.... ببین چطور ي تیپ زده
فریبا- خاك برسرت ...این عقلش بیشتر از توه گره گوریه
فریبا خطاب به ناصري ...ایشون شاهد شماست؟
ناصري- بله یکی از دوستانه...
فریبا- بهشون گفتید قضیه چیه ؟
ناصري - بله ..
فریبا- اونوقت ایشون...
ناصري- مطمئن باشید از حالا فقط ما 4 نفر می دونیم
دوستش به طرف ما امد
ناصري- سامان از دوستان من و بعد دستشو به طرف ما کرد
خانوم طاهري و خانوم فرزانه
سامان - سلام خانوما
من با سر سلام کردم ولی فریبا جوابشو داد
فریبا- بهتره بریم ...
قبل از اینکه نوبت ما باشه دوتا خانواده دیگه امده بودن ....جمعیتشون زیاد بود...جا براي نشستن دو نفر بود...... من و فریبا
نشستیم
به عروس و داماد نگاه کردیم که از خوشحالی رو پاشون بند نبودن...یه لحظه احساس کردم کسی کنارمه به بغلم نگاه کردم
ناصري دقیقا کنارم وایستاده بود و اونم مشغول تماشا
تا عروس بله رو گفت همه دست زدنو کل کشیدن ...داماد داشت حلقه دست عروس می کرد....
نمی دونم چرا دلم می خواست که امروز منم تو دستم حلقه می کردم ....طور خاصی به
بهشون نگاه می کردم ...
دست داماد می لرزید ...دوتایشون حسابی قرمز کرده بودن.....با دیدن اونا تبسم کوچیکی کردم ...شایدم با این تبسم می خواستم
بگم ..........کاش امروز منم بله واقعی رو می گفتم ...
تا دوتا خانواده به همراه عروس و داماد خارج بشن ساعت 9 و نیم شد .
فریبا- شناسنامه و اون برگه گواهی رو بده
دوتاشو دادم دست فریبا...
که ناصري دوتاشو از دست فریبا گرفت
و خودش رفت جلو
فریبا- اهو هنوز دیر نشده ........می تونی همه چی رو بهم بزنیم..انگار نه انگار
- فریبا با اینکه می ترسم ولی این سفر برام مهمه
فریبا- باشه فقط یادت باشه من بهت گفتم.... از اینجا به بعدش هر چی بشه پاي خودته ...می تونی؟
-امیدوارم که بتونم..
فریبا- ناصري هم ادم بدي نیست .....سعی کنید با هم کنار بیاد مثل دوتا دوست
ناصري- بیاید نوبت ماست ...
با دستاي لرزون و پاهاي شل به طرف اتاق عقد رفتم...
(ولش کن اهو ..این سفر اصلا مهم نیست که به خاطرش انقدر به خانوادت دروغ گفتی
...اما من می خوام برم ...خیلی زحمت کشیدم باید برم...قرار نیست کسی بفهمه .....کسی نمی فهمه .)
قبل از وارد شدن به اتاق مکثی کردم ...فریبا کنارم بود و ناصري کنار صندلی داماد و عروس وایستاده بود ...و دوستشم پشت
سرمون
فریبا- چی شد نظرت عوض شد...
به ناصري نگاه کردم ..کمی رنگش پریده بود....و سعی می کرد ارامششو حفظ کنه...
فریبا- می تونیم برگردیم اهو ..هیچ اجباري در کار نیست
چشمامو بست ...ترسیده بودم ..اما من تصمیمو گرفته بودم
- نه تمومش می کنیم ...
و به طرف ناصري رفتم...
احساس کردم خیالش راحت شد...
بند کیفم تو دستم بودو باهش ور می رفتم ...
محضر دار- اقا داماد بیاید اینجا رو امضا کنید ...
ناصري به طرف محضر دار رفت ..
محضر دار- مهریه عروس خانوم چیه؟
سریع به فریبا که مثلا مدیر برنامه هام بود نگاه کردم.... ولی اونم انگار یادش رفته بود ..
ناصري نگاهی به ما کرد...شناسنامه امواز روي میز برداشت ...
صفحه اولشو نگاه کرد ...
ناصري- مثل همه ي عروس داماد حاج اقا یه جلد کلام الله مجید یک دست اینه و شمدان... و...
بهم نگاهی کرد و لبخندي زد
محضر دار- و چی اقا داماد؟
و 1365 تا سکه
دست فریبا رو گرفتم
-این داره چیکار می کنه؟
فریبا- چه می دونم یه لحظه صبر کن
فریبا زودي خودشو به ناصري رسوند...
قرارمون این نبود..
ناصري- شما با من سر مهریه قراري نبسته بودید
فریبا- اقاي ناصري می فهمید دارید چیکار می کنید؟...اهو اونجور ادمی نیست ...ولی خدایی نکرده ....ممکنه

بکوب اون اعتباروووووووووووووووومطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/09/17 03:18 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
mehrnaz
**ariel***angel**



ارسال‌ها: 383
تاریخ عضویت: Jun 2013
اعتبار: 313.0
ارسال: #23
RE: رمان توبامنی
وای این چه قدر شبیه قرار نبودهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
تری جونم دست و پنجه ت طلا.زودی باقیشو بذار تا حسش نرفتهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/09/17 03:22 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
*Tresa*
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 86
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 66.0
ارسال: #24
RE: رمان توبامنی
یعنی میگی امروزبقیش روبزارم؟؟؟
2013/09/17 03:40 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
mehrnaz
**ariel***angel**



ارسال‌ها: 383
تاریخ عضویت: Jun 2013
اعتبار: 313.0
ارسال: #25
RE: رمان توبامنی
پ ن پمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
ولی میدونی حالا ک فکرشو میکنم میفهمم عماد کجا و آرتان جونم کجامطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
اصلا آرتاتن یه چیزه دیگه بود ب قرعانمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/09/17 03:43 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
*Tresa*
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 86
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 66.0
ارسال: #26
RE: رمان توبامنی
خف بمیرآرتان فقط ماله منهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
خوب بریم سراصل مطلب...
بخش8
ناصري- خانوم طاهري شما به فکر مشکل من نباشید ..بفرماید بریم دیر شد
فریبا با نگرانی به طرفم امد و سرشو به گوشم نزدیک کرد ......عزیزم تازه فهمیدم راست می گفتی این یه خله تمام عیاره
ناصري امد کنارم نشست
- من چنین چیزي رو نمی خوام و قبول ندارم..
ناصري- اي بابا می تونی این عقد صوري رو هم بهم بریزي ...بزار فکر کنم مثلا دست و دلبازم..تو واقعیت که نمی تونم از این
حماقتا بکنم
-اگه موقعه طلاق مهریمو خواستم..
ناصري با شیطنت لبخندي زد ......منم انوقت همه چیزو به خانوادت می گم
زیر لب غرلند کردم دیونه
با خنده ....خودتی
محضر دار- عروس خانوم شما هم بیاید امضا کنید ...
منم رفتم و امضا کردم
محضر دار- خوب بفرماید بشینید تا شروع کنیم ...
فریبا سریع از توي کیفش یه چادر سفید در اورد و انداخت رو سرم
-نیازي به این کارا نیست فریبا
ولی اون بدون حرف و با یه لبخند چادرو رو سرم انداخت
قلبم تند تند می زد ...صورتم گر گرفته بود و لبام خشک شده بود ..... تو اون سرما بدجوري عرق کرده بودم به طوري که حرکت
قطره هاي عرقو روي گردن و کمرم حس می کردم
محضردارد براي اولین بار ازم پرسید
از خجالت داشتم اب می شدم..... سریع خواستم بگم بله
ناصري- اه اه نگیا .......تا سه نشه بازي نشه
بهش نگاه کردم...
ناصري- یه بار تو زندگیمون داریم زن می گیریما ...عزیزم تحمل داشته باش.... می دونم عجله داري و لی بذار دفعه سوم ..
- با عصبانیت ........ سعی کن از اینجا که رفتیم بیرون زیاد جلوي چشمم افتابی نشی
ناصري- باشه تو حالا براي سومین بار بگو ...
ناصري با خنده...
عروس رفته بشکه باروت بیاره
عاقد یه دفعه سرشو اورد بالا ...چی بیاره؟
ناصري- هیچی اقا رفته مثلا گل بیاره
فریبا و سامان ریز ریز می خندیدن..و من حرص می خوردم..
براي بار دوم پرسید
زودي بهش نگاه کردم که حرف بی ربط نزنه
که در اوج ناباوري
ناصري- عروس رفته تخم کفتر بیاره تا زبون منو که از ترس بنده امده باز کنه
سامان دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و به سرعت از اتاق رفت بیرون ..
فریبا از خنده سرخ شده بود..
ناصري می خندید
- خیلی مسخره اي
ناصري- عزیزم اینا شیرینیه زندگیه یه روزي غبطه ي این روزا رو می خوریا...
محضر دار- اقا داماد مثل اینکه زیادي شوخن
نمی دونم این سامان کجا رفته بود ..... عاقد شروع کرد براي بار سوم خوندن ...
که سامان امد و چشمکی به ناصري زد ...
محضر دار- وکیلم ..
به ناصري نگاه کردم
ناصري- عزیزم سکته ام ندیا .... بگو بله و راحتم کن از این منجلاب ...
به لجش می خواستم بگم نه ولی ناچار بودم بگم بله
با صداي ارومی
بله
سامان و فریبا شروع کرد به دست زدن.... فریبا رو سر دوتامون نقل می ریخت
-بس کن فریبا
فریبا- اهو خرابش نکن ..تبریک می گم اقاي ناصري.... اهو جان تبریک می گم
- براي چی تبریک می گی این یه عقد صوریه... این که تبریک گفتن نداره..
فریبا...حالا... این از طرف من برا دوتاتون
یه سکه بود .....
- ولخرجی براي کاري که می دونی همش الکیه...
سامان - عماد جان تبریک می گم .اهو خانوم تبریک...از بابت اقا عماد حسابی شانس اورید...خوشبخت بشید
بفرماید
اونم یه سکه به من و یه سکه به عماد داد.
-این چی می گه؟..... خوشبختی چیه؟ ..شانس اوردن چیه؟
ناصري- بابا بذار بگن ..خودشون بدبختا که نمی تون حالا حالاها به این زودیا به این ارزوها برسن ..حداقل اینطوري خودشونو
تخلیه می کنن..شما جدي نگیر ...
بلند شدم که چادرو در بیارم و برم ............که.ناصري دستمو گرفت و منو وادار کرد بشینم
- ولم کن چیکار می کنی؟
ناصري خطاب به سامان و فریبا ...شما دوتا کجا می رید؟
فریبا و سامان برگشتن و بهمون نگاه کردن
سامان -بریم دیگه دیدنیا پنج شنبه ها بود که ما دوشنبه دیدیم..
ناصري- پس هنوز دیدینه اصلی رو ندید..
دوتاشون مشتاق برگشتن طرف ما ...هنوز دستم تو دستش بود...
با دست ازادش دست برد تو جیب کتش و یه جعبه کوچولو در اورد
جعبه رو باز کرد...... یه انگشتر که به طرز زیبایی روش نگین کاري شده بود ...معلوم بود حسابی گرونه...
فریبا - واي ببین داماد چه کرده ...
سامان با خنده –دلا رو دیونه کرده
داشت خون خونمو می خورد ...
دستمو اورد بالا و حلقه رو تو دستم کرد...
ناصري با حالت بامزه اي .....واي خدا مرگم بده اندازشه
هر سه تاشون می خندیدن که من با عصبانیت از جام بلند شدم...
- بسه دیگه شورشو دراوردید ..انگار فراموش کردید براي چی اینجاییم ...من دلقک شما نیستم که هی بهم بخندید
چادرو با شدت پرت کردم رو صندلی و از محضر زدم بیرون...
دیونه ها...مزخرفا.....فریبا تو دیگه چرا..اونا خلن تو که دوست چندین و چند سالمه تو دیگه چرا ؟
دستی به مقنعه ام کشیدم که چشمم خورد به حلقه .....سرجام وایستادم و خوب نگاش کردم....
حتی نمی دونم چه احساسی داشتم...قادر به یه لبخند زدن ساده هم نبودم...نمی دونستم چیکار کردم...
تازه پشیمون شدم و اسممو وارد شناسنامه مردي کرده بودم که نمی دونستم کیه ...چطور تونسته بودم شناسنامه امو سیاه کنم...
دلم خواست داد بزنم و یا کاري کنم که تخلیه بشم از دست این همه افکار مزاحم .... سرعت قدمامو زیاد کردم..حالا می دویدم
....می دونستم اشتباه کردم...
.فریبا.... سامان و ناصري که حالا اسمش بیشتر به چشمم میومد ....همش جلوي چشام می یومدن ......که داشتن بهم می خندیدن و
با دست نشونم می دادن....
اشکام در امده بود و به سرعت از روي صورتم سر می خوردن ....چهره مادر و برادرم جلوم نقش بست ....اگه اونا بفهمن.... دیگه
منو تو خونه راه نمی دن ....خسته از دویدن ...سرعتمو کم کردم و به اطراف نگاه کردم یه پارك کوچیک کنار خیابون بود.... بیشتر
بهش می خورد فضاي سبز باشه تا پارك...
درمونده از کارم به طرف یکی از نیمکتا رفتم و روش نشستم....به خاطر بارون ..... دیروز هنوز نمناك بود..احساس سرما کردم
..سرمو بین دستام نگه داشتم....
موبایلم زنگ خورد
به شماره نگاه کردم نادر بود ....
نه این یکی رو نمی تونستم تحمل کنم ...گوشیمو گذاشتم کنارم روي نیمکت و دوباره سرمو گذاشتم بین دستام
هنوز زنگ می زد.....ولی نگاهی به گوشی نمی نداختم
خانوم فرزانه اتفاقی نیفتاده می تونیم همه چی رو همون طور که زود انجام دادیم.... همونطور زود بهم بزنیم...نیازي به این همه
ناراحتی و تحمل فشار نیست ..
سرمو از بین دستام اوردم بالا ...به ناصري که حالا کنارم رو نیمکت نشسته بود نگاه کردم..
ناصري - باید بگم شما موجود ناشناخته اي هستید ...البته اصلاح می کنم ... خانوما موجودات عجیبی هستن...
- شما همه چی رو به مسخره گی می گیرید...
نمی دونم چه لزومی به دادن حلقه و پخش کردن نقل دارید..این تبریک گفتنا چیه ؟..من نمی تونم این چیزا رو تحمل کنم...
ناصري - مشکل شما این چیزاست..؟.
-به اندازه کافی تحت فشار هستم......خانواده ام از این حماقتم خبري ندارن واگه بفهمن تنها دخترشون چنین کاري کرده.... می
دونی چی میشه؟
ناصري - خانوم فرزانه قرار نیست کسی بفهمه ...
-می دونم که از حالا همش باید شناسنامه رو قایم کنم که دست کسی نیفته...
ناصري - اگه ناراحت اونید.... می تونم پیش خودم نگهش دارم تا وقتی که طلاق بگیریم..
-اصلا براي چی شما 1365 سکه مهرم کردید...؟
ناصري - مگه قراره ازم بگیري؟
-نه
ناصري - پس سوالات مسخره است ...
ناصري نسبت به چند دقیقه پیش که شاد بود می خندید و مثل تازه دامادا شوخی می کرد ....حالا شده بود برج زهرمار که با یه من
عسلم نمی شدخوردش....
-اون دوتا کجان ...؟
ناصري - ماشین خانوم طاهري پنچر شده بود ...سامان داره غلامی می کنه و براش پنچر گیري می کنه...
- پس چرا شما اینجاید
؟
ناصري - ناسلامتی زنمی یا ...نمی تونم ولت کنم ...بین این همه گرگ
با عصبانیت بهش نگاه کردم ..
ناصري - شوخی کردم گفتم یکم بخندیم حالت جا بیاد ...که بدتر حالت در امد...
کیفمو برداشتم و به طرف خیابون رفتم ...
از کنار ماشین ناصري رد شدم...می خواستم برم خونه.... اصلا حالم خوب نبود..
ناصري - کجا...؟
-خونه
ناصري - می رسونمت
-اقاي ناصري شما هیچ تعهدي در قبال من ندارید پس نگرانم نباشید...ما فقط تو محیط کار زن و شوهریم نه جاي دیگه ...
ناصري - خانوم فرزانه حتی نمی زاید به عنوان یه همکار برسونمتون؟
به خیابون نگاه کردم خبري از تاکسی نبود ..به طرف ماشین رفتم و سوار شدم...
ناصري - نمیاید شرکت...؟
-امروز نه
ناصري - براتون مرخصی رد کنم...؟
-فریبا این کارو می کنه
****
ناصري اهنگی گذاشت و خودش شروع کرد به همخونی با اهنگ ...
خدا چرا این فکرو تو سر مردا انداختی..... که احساس کنن صداي معرکه اي دارن...(بدون استثنا همه ي اقایون چنین افکار مبهمی
دارن که صدایی بهتر از صداي خودشون وجود نداره و دنبال یه گوش مفت می گردن ....با عرض معذرت از اقایون )
گوشه لبمو به دندون گرفتم و با حرص یه بیرون نگاه کردم....
ناصري - عاشق شدن تو این دوره زمونه بی فایده است می دونید چرا؟
بهش نگاه کردم...
با لبخندي ...چون یا تو دل اونو بدبختو میشکنی یا اون دل توي بیچاره رو.... یا...........ویا اینکه دنیا دل هردوطرفو به ضرب گلوله
عشق می شکنه در حالی که می خندید
پس ازدواج کردنم بی فایده میشه ... چون قبل از 30 سالگی می گی خیلی زوده بعد از 30 سالگی تازه مغزت شروع به فعالیت می
کنه که هی یارو خیلی دیر شده
در اخرم باید به این نتیجه برسی که بچه دار شدنم بی فایده است..... چون یا خوب از آب در میاد که مایه افتخارت میشه............یا
بد از آب در میاد که باعث خفتت میشه که در اون صورتم بقیه از دستش به عذابن
می بینی منو تو داریم بی خودي حرص می خوریم .....
- یعنی شما نه عاشق می شید....... نه ازدواج و نه بچه دار....
با خنده مرموزي ...ادم عاقل اره این کاراو که نمی کنه .....ولی من که عاقل نیستم...و زد زیر خنده
- پس باید عرض کنم شما مردا از دم بی عقل هستید
ناصري - شایدم و حتما به خاطر همینه که ما بی عقلا عاشق پنج نوع از دخترا می شیم
با تعجب بهش نگاه کردم ...
هنوز می خندیدو نیشش باز بود...
انگشت اشارشو برد بالا و تکون داد
اول از همه اون دخترایی هستند که پسرا رو بدبخت میکنن!
دوم اونایی که اشک پسرا رو در میارن!
سوم جوون پسرا رو به لبشون میرسونن!
چهارم کاري میکنن پسرا روزي 18 بارآرزوي مرگ کنن!
اخریام که به اشتباه فکر میکنن جزو هیچکدوم از گروههاي بالا نیستن
و شما جز دسته پنجم هستید
-خیلی ادم مضحکی هستید ..
ناصري - ممنون..
-نگه دارید من پیاده می شم...
ناصري - شما که انقدر به صراحت به من می گید بی عقل ...چطور طاقت دو کلمه حرفو ندارید...
سرمو انداختم پایین و سعی کردم بهش نگاه نکنم ..راست می گفت....... من زیاده روي کرده بود.
به بیرون نگاه کردم ..نمی خواستم در برابرش کم بیارم
ناصري - عین بچه ها رفتار نکن که تا کم میارن می خوان فرارو بر قرار ترجیح بدن ...
بزاري و بهش بگی : بی معرفت بشکن و بشین سر جات که دنیا دو روز بیشتر off بهتره خانوم فرزانه براي اون غرور کذایت یه
نیست ...که یه روزشم رفته پی کارش
ببینید من مثل شما حوصله شوخی کردن و استفاده از کلماتو ندارم...پس خواهشا تمومش کنید
هنوز لبخند رو لبش مونده بود
شما دختر ا فقط از عشق تو پروفایل قلبتون چیزي جز یه قلب تیر خورده ندارید که گاهی ازش خون می چکه و گاهی هم سیب
زمینی بی رگ میشه و یه ذره خونم نداره....
با صداي لرزون- حرفاتون برام ارزشی نداره ....بی خودي خودتونو خسته نکنید من نه گوش می کنم و نه اهمیت می دم چی بلغور
می کنید...
انگشترشو از دستم در اوردم ..و به طرفش گرفتم ...
بدون اینکه نگام کنه
ناصري- ادم که حلقه روز عقدشو پس نمی ده
-خواهش می کنم این بازي مسخره رو تموم کنید ..من اگه نخوام اینو دستم کنم کی رو باید ببینم
ناصري- منو
-پس بگیرس
ناصري- خانوم فرزانه من هرچی با ارامش باهاتون حرف می زنم شما اصلا همکاري نمی کنید ...و سعی دارید صداي منو هم بالا
ببرید
من این حلقه رو از روي علاقه نگرفتم ...جلوي همکارا لازم بود..فکر می کنید بین خانوما اولین چیزي که گفته میشه چیه؟..میگن
خانوم فرزانه .......یا اهو جان این اقا خوشگله که شوهرت شده.........حلقه اي هم برات گرفته.... بده ببینیم
حالا شما به احتمال زیاد این چیزا رو بی ارزشو مسخره می دونید....... و شایدم از این چیزا سر در نمیارید ...
ولی من نمی تونم خودمو بی ابرو کنم که فردا پس فردا بهم بگن عرضه خرید یه حلقه رو نداشت
این حلقه هم پیش شما امانت تا وقتی که بریم محضر .... که توي زمان مناسب بدم به کسی که لیاقتشو داره
حرفاش داشت اتیشم می زد...اون مونو خوارو ذلیل کرده بود و بهم ثابت کرده بود لیاقت عشق اونو ندارم ....
در حالی که حتی من اونو ادم حساب نمی کردم ......چه برسه که اونو به عنوان همسرم کنار خودم داشته باشم....
انچنان اعتماد به نفسی داشت که فکر می کردم هر لحظه بهش رو می دادي خودشو به عنوان نامزد ریاست جمهوري هم معرفی
می کرد
طوري وانمود می کرد که ازدواج با من یه بازي بچگانه است که می خواد از این طریق به خواسته هاي بزرگترش برسه....
بایداعتراف کنم که وقتی گفت مهرم 1365 سکه ...خوشحال شدم و از ته دل از اینکه این کارو می کنم شاد شدم...و با دادن حلقه
مهر تایید رو هم زد
اما حالا با حرفایی که زد فهمیدم هیچ علاقه اي به دختر وحشی و مغروري چون من نداره..
به قول فریبا هر لحظه اماده چنگ انداختن به طرف مقابلم بودم و با وجود چشاي درشت و جذاب نمی تونستم مردي رو بیشتر از
2 ساعت در کنار خودم داشته باشم ..
کم کم به این یقین رسیده بودم که واقعا اوضام خرابه ..
اون با ارامش می روند و با اهنگ می خوند....حرف زدن زیاد منم باعث می شد که بدتر کوچیک بشم
پس سکوت کردم....و به دلم بی صاحبم خون ریختم
سر خیابون نگه داشت ...
ناصري- ببخشید نمی خوام جلب توجه کنم ....بسلامت
احساس کردم شخصیتم در حال از بین رفتنه و خبري از اون اهوي مغرور نیست که کسی جرات حرف زدن باهاشو نداشت ....چه
برسه که بخواد بهش توهین کنه
می خواستم حرفی بزنم دادي بزنم ولی نمی تونستم... چیزي تو ذهنم نمی امد ...هر چی رو هم که می گفتم.......پتکش می کرد و
می کوبید تو سرم ....دستش رو فرمون بود و به جلو نگاه می کرد ... دیگه نمی خندید و از اون چهره شیطون جز یه اخم نبود...


تشکررررررررررررررررررررررررررمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/09/17 03:59 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
mehrnaz
**ariel***angel**



ارسال‌ها: 383
تاریخ عضویت: Jun 2013
اعتبار: 313.0
ارسال: #27
RE: رمان توبامنی
باشه بابا ماله خودتمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
راستی دستت درستمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/09/17 04:22 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Sanae
تک سـانائـه انیم پـارک

*


ارسال‌ها: 268
تاریخ عضویت: Jan 2013
اعتبار: 172.0
ارسال: #28
RE: رمان توبامنی
رمان قشنگیه
فقط تعداد سطر های هر بخشو کمتر کن تا بعضیا حوصلشون بکشه

فونتشم بولت کن و با اندازه بیشتری بنویس
تو تیم تبلیغانی فست هم یه درخواست بده تا تبلیغش کنیم آدمای بیشتری بیان
2013/09/17 07:15 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
*Tresa*
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 86
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 66.0
ارسال: #29
RE: رمان توبامنی
مرسی.
اگه این کاروبکنم مجبورم بخشه بیشتری بزارم...این زیادنیس10ص هربخشه بعدم تامهرچیزی نمونده اون وقت نصفه میمونه...
باشه تاحالام خودم تبلیغ میکردم...
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/09/17 07:28 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
*Tresa*
کاربر معمولی

*


ارسال‌ها: 86
تاریخ عضویت: Sep 2013
اعتبار: 66.0
ارسال: #30
RE: رمان توبامنی
سلام...سلام.من امدم بابخش جدیدمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
بخش9
درو باز کردم پیاده شدم....
هنوز در باز بود ...ذهنمو متمرکز کردم ...
انگشتر توي دستمو نگاه کرد ..... خم شدم و با شدت کوبیدمش رو داشبورد ....
- بده به همونی که لیاقتشو داره و درو به شدت کوبیدم و به طرف کوچه راه افتادم ...
...
حالا احساس می کردم از غرورم چیزي مونده و حرف براي گفتن دارم که دستی محکم رو شونه ام گذاشته شد و منو به طرف
خودش کشوند....نزدیک بود که بیفتم ولی انقدر زورش زیاد بود که منو با یه دست کنترل کرد و با چهره غضبناکش بهم خیره
شد...
شانس اوردم کسی تو کوچه نبود
ناصري- اخرین بارت باشه با من اینطوري حرف می زنی....بهت گفتم امانت بمونه تو دستت تا هر وقتی که خودم ازت بگیرم
...دست راستم که اویزون بود و گرفت و انگشترو محکم با دستش کوبید کف دستم ...
......
ناصري- اهو اگه یه بار دیگه...یه بار دیگه اینو بهم پسش بدي.... قبل از اینکه خودم خواسته باشم ....بد می بینی خیلیم بد می بینی
..کاري می کنم که از کردت پشیمون بشی
دستمو ول کرد و با عصبانیت یقه کتشو درست کرد و ازم جدا شد و به طرف ماشینش رفت...
نه همون یه ذره غرورمم با کار مسخره ام هم از بین رفت
با چشاي گریون به انگشتر نگاه کردم .....
احساس از اینجا موندو از اونجا روند ها رو داشتم ....حتی به پشت سرشم یه نگاه کرد تا ببینه با اهو فرزانه چیکار کرده ... چقدر
راحت کوه غرورمو حلاجی کرد
من چطور تونسته بودم خودمو تا این حد خارو خفیف کنم ...
حلقه رو با چشاي گریون گذاشتم تو کیفم و به طرف خونه رفتم ....مامان نبود ...احمد م که طبق معمول سر کار ...پس وقت کافی
براي یه دل سیر گریه کردنو داشتم ...(کار همه ي دخترا در صورت کم اوردن ....)
****
وقتی مامان امد سعی کردم مثل همیشه رفتار کنم که شک نکنه و بد بودن حالمو بهونه کردم و زیاد جلوش ظاهر نمی شد م
شب هم با شوخیاي احمد تظاهر کردم که شادم ..چقدر ازشون خجالت می کشیدم...تازه که کار از کار گذشته بودم..... فهمیده
بودم که نباید این کارو می کردم ...چند باري فریبا تماس گرفت ولی جوابشو ندادم..نادرم که خودشو خفه کرده بود بس که زنگ
زده بود...
می دونستم قرار بود امروز منو ببینه ....احتمال می دادم می خواست چی بگه پس اگه نمی دیدمش بهتر بود...
دست و دلم به کار نمی رفت ...کیفمو که رو تخت انداخته بودمو برداشتم وحلقه رو دراوردم واقعا قشنگ بود ....و به دستام می
یومد....
با نگاه کردن به حلقه حس ارامش بهم دست داد.....و دلم می خواست بیشتر نگاش کنم ...لحظه اي که عماد انگشترو تو دستم می
کرد ....یاد دستاش افتادم که چقدر گرم بود و سعی می کرد با خنده و شوخی از لرزش دستاش کم کنه ولی چون دستم توي
دستش بود من تنها کسی بودم که لرزش دستاشو حس کردم ....
انقدر زرنگ بود که به چشام نگاه نکنه.... که خودشو لو نده
به یاد اون لحظه و شوخیاش خندم گرفت...
واقعا دیونه اي.... خل دیونه...خودمو پرت کردم رو تخت و سعی کردم به چیزي فکر نکنم ...به حلقه تو دستم نگاه کردم و بعد
دستمو گذاشتم زیر سرم...
دیگه نمی زارم غرورمو له کنه...
هنوز عصبانیت منو ندیدي؟
تو افکار خودم غرق بودم که باز صداي این مزاحم همیشگی در امد...گوشی رو برداشتم ..خودش بود به ساعت نگاه کردم 2 صبح
بود...
هنوز به شماره نگاه می کردم که قطع شد...گوشی رو گذاشتم رو عسلی و دستمو گذاشتم زیر سرم که دوباره شروع کرد به زنگ
خوردن..... گوشی رو برداشتم و بدون نگاه کردن به صفحه نمایش دکمه سبزو فشار دادم
-بله
حرفی نزد
- چرا حرف نمی زنی؟
ناصري- ببخش فکر کنم اشتباه تماس گرفتم........ نمی دونم چرا شماره تو رو گرفتم
-تازه فهمیدي اشتباه گرفتی .....حالا که نصف شبی منو بیدا کردي
ناصري- گفتم ببخش ...می خواستم به سامان زنگ بزنم ...حواسم نبود شماره تو رو گرفتم
-شما ساعت 2 نیمه شب می خواي زنگ بزنی به سامان......بعد به من زنگ می زنی
ناصري- اهو گفتم که اشتباه شده
-من اهو نیستم این هزار بار ...لطفا از این به بعد حواستونو جمع کنید..فهمیدید......و گوشی رو قطع کردم...
مردك دیوانه
به پهلو شدم که دوباره گوشیم زنگ زد
- بله چیه؟
ناصري- چرا انقدر تو بد اخلاقی..... ادم می ترسه با هات حرف بزنه
خندم گرفت
- خوابم میاد.... نکنه بازم اشتباهی تما س گرفتی
ناصري- اگه بگم اره باور می کنی ؟
-نه
ناصري- خوبه که باور نمی کنی ... چون این دفعه با خودت کار داشتم
- تو عادت داري با کسی که کار داري نصف شب بهش زنگ بزنی
ناصري- نه.......ولی باید یه چیز مهمی رو بهت می گفتم ..
دست راستمو گذاشتم رو پیشونی
-خوب چیه بگو
ناصري- داري به زور به حرفام گوش می کنی ؟
- انتظار نداري نصف شبی به خاطر تماس تو بالا و پایین بپرم..
ناصري- یعنی نپریدي؟
-اقاي ناصري
ناصري- جونم
تو دلم گفتم مرض
-اگه کاري نداري من تماسو قطع کنم
ناصري- اخموي بد اخلاق ..نه کاري ندارم
-اوه خدا.......پس خداحافظ
ناصري- نه نه یادم امد ...
-اقاي ناصري من به شدت خوابم میاد...
ناصري- پس چرا من خوابم نمیاد
-اونو دیگه باید از خودتون پرسید ...نه من
ناصري- باشه تو اولین فرصت می پرسم........راستی جدي جدي این دفعه می خواستم بگم صبح میام دنبالت
-براي چی؟
ناصري- براي اینکه باهم بریم سرکار
-که چی بشه
ناصري- که ذوق کنیم
-مهندس
ناصري- جانم
-من تحملم فوق العاده کمه
ناصري- معلومه
-پس چرا رو اعصاب من راه می رید ...
ناصري- من که راه نمی رم
-پس دارید چیکار می کنید؟
ناصري- دارم اسکیت سواري می کنم ...
گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو بالشتم ...
خندم گرفته بود...
دیونه زنجیري ...
که دوباره زنگ زد...
خندمو قورت دادمو فقط گوش کردم ..
ناصري- فردا ساعت 7:30 منتظرتم و قطع کرد..
صبح به زور از جام بلند شدم ......دو سه لقمه صبحونه خوردم و اماده شدم ....وقتی به سر کوچه رسیدم یادم افتاد .... اقا خودشون
براي خودشون قرار گذاشتن.... به ساعت نگاه کردم 8 بود...
نزدیک ماشینش شدم برام از توي ماشین دست تکون داد
اما من در کمال خونسردي به طرف دیگه اي راه افتادم... دو بار برام بوق زد... ولی من همچنان در کوچه علی چپ به سر می
بردم..... و اونو به دست فراموشی سپردم..... البته مثلا ....وگرنه خدا می دونه فقط حاضر بودم که میلیون میلیون پول بدم که چهره
ضایع شدنشو ببینم ..بدبختی نمی تونستم برگردمو عقبو نگاه کنم
..انتظار منت کشی رو از طرفش داشتم...
با این خیال چندتا از ماشیناي سواري رو که براي سوار کردن مسافر و پیاده کردن کنار من وایمستادن رد می کردم ...
اما خبري از این شازده پسر نبود...
خوب اگه تا 10 شمردم نیومد ....من یه ماشین می گیرم و میرم ...
تو دلم شروع کردم ........هنوز به 3 نرسیده بودم که ماشینش با سرعت از کنارم رد شد و حتی یه نیش ترمز هم نکرد ...
چشام چهارتا شد...
-رفتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
اون خوب می تونست اخلاق منو پیش بینی کنه ...در حالی که من تو این امر کاملا عاجز بودم و نمی تونستم کار بعدیشو تشخیص
بدم ...
با عصبانیت پامو محکم کوبیدم به سطل زباله که حسابی زوارش در رفته بود....... و با ضربه دوم از جاش کنده شد و افتاد رو پام
-اخخخخ
پامو اوردم بالا و لنگون لنگون شروع کردم به بالا و پایین پریدن...
لعنت به این شانس ...
حسابی دیر شده بود...
یه سواري دربست گرفتم و خودمو رسوندم به شرکت در حالی که می لنگیدم وارد شدم ......عماد راحت تو جاش لم داده بود به
کاراش می رسید.... حتی بهم نگاه هم نکرد
خوب نگاه نکن به درك کی محتاج نگاه توه
...در اتاق فریبا هم بسته بود ...به طرف اتاق خودم رفتم ...
عینکمو گذاشتم رو چشام و شروع کردم .....عاشق برنامه نویسی بودم وقتی شروع به کار می کردم کمتر به محیط اطرفم توجه می
کردم ....هنوز پام درد می کرد و حین کار رو پام دست می کشیدم...از وقتی امده بودم وقت نکرده بودم بهش یه نگاه بندازم
...پاچه شلوارو دادم بالا ..بله تا جایی که می تونسته کبود شده و ما رو روسیاه
-الهی خیر نبینی عماد که هر چی می کشم از تو می کشم....
ناصري- با پات چیکار کردي ....؟
همونطور که خم بودم عماد و بالاي سرم دیدم...
سرخ شدم و سریع پاچه شلوارمو دادم پایین ...
ناصري- راه رفتن ساده اتم بلد نیستی ...بی خود نبود گفتم صبر کن بیام دنبالت ......یه جورایی حقته
کنار پام نشست و خواست به پام دست بزنه
- داري چیکار می کنه؟
ناصري- می خوام پاتو ببیینم
-برو بیرون
ناصري- چیزي شده
-اقاي ناصري بین من شما چیزي نیست .....نگرانیتونم مسخره است ....برید بیرون تا همکارا برامون حرف در نیوردن
ناصري- چرا باید حرف در بیارن؟
-اقاي ناصري
ناصري- اونا که همه می دونن من شما دیروز عقد کردیم
-چی؟
ناصري- نخود چی کشمیش ...و خندید
- اونا می دون؟
ناصري- صبح گفتم زود بیام دنبالتون ....که باهم بیام ولی شما انگار به مزاقتون خوش نیومد ..منم تنهایی اظهار وجود کردم ..
- پس چرا کسی به من چیزي نگفت ...؟
ناصري- چهره اتو... تو اینه دیدي؟
-چشه؟
ناصري- نگفتم چیزیشه...گفتم دیدي؟
-نه
ناصري- خوب سعی کن در اصرع وقت ببینی.... چون چیزي کمتر از اژدهاي دو سر نداري
فکم که بر اثر عصبانیت به لرزش در امد....خواستم چندتا حرف ابدار نثارش کنم
ناصري- اي......... اي........... قبل از حرفی ......خوب فکر کن ببین می خواي چی بگی ... بعد بگو ...رو پاتم فشار نیار ...من زن
علیل نمی خوام...
حلقه اتم که دستت نکردي ......چقدر تو منو دق می دي دختر ...
ناصري- براي ناهار میام دنبالت ....
با لبخند که دندوناشو ردیف می کرد ....فعلا باباي عزیز دلم ....انقدرم حرص نخور....... جلوي همکارا لازمه...و از اتاق رفت بیرون
...تمام خشممو تو دستم خالی کردم و محکم کوبیدم رو میز
سرشو یهو اورد تو...
ناصري- میز ترك بر نداشت....و شروع کرد به خندیدن
ناصري- بخند عزیزم....دنیا ارزش ناراحتی شدنو نداره ...
دستمو اوردم بالا و چند بار بازو بستش کردم ...که دردش کمتر بشه
من بلاخره از دست این سکته می زنم....
فریبا بعد از چند دقیقه با سر خوشی وارد اتاق شد..
فریبا- سلام به تازه عروس شرکت
-زهرمار ارومتر
فریبا- براي چی ارومتر..الان که همه می دونن .........چرا صبح با ناصري نیومدي ..نبودي همه ي شیرنیا تموم شد...
فریبا- کاش بودي و قیافه بعضیا رو می دیدي... سپیده که باورش نمی شد... انگار داشته براي این ناصري تور پهن می کرده ....که
تو زودتر تورتو جمع کردي
-خجالت بکش فریبا ..اون شوهر من نیست...نمی دونم چرا تو هم مثل ناصري باورت شده خبریه
فریبا- اهو چرا داغ می کنی؟ ..... قرارمون بود تو محیط کار همه بدونن ...فردا پس فردا که می خواید براي گذروندن کلاس دوره
اي برید........ اونجا می خواي چیکار کنی؟....... لازم بود همه بدون
- کلاس چی؟
قرار ه اسم اونایی که رد شده ...به مدت یه هفته براي گذروندن کلاساي تخصصی و حرفه اي ببرن شمال..
-کی؟
فریبا- تا چند روز دیگه .....ناصري بهت نگفت؟
دستمو کشیدم رو پام در حالی که کمی چشامو از درد تنگ کرده بودم ...نه خبرش بیاد چیزي به من نگفت
فریبا- حتما می خواسته بهت بگه...وقت نشده ....
-الان دیگه اسمامونو رد کردن ؟
فریبا- اره رد کردن فقط مدارکتونو باید زودي بیارید ...ناصري می گفت تا فردا اماده است اره؟
-نمی دونم
فریبا- نمی دونی ؟
-فریبا بازپرس شدي ؟
فریبا- خیلی خوب من برم کمی کار دارم........ وقت ناهار می بینمت ..
سرمو براش تکون دادم...
اخه کلاس دیگه براي چی؟
اه بخشکی شانس ..حالا من اینو چطور تحمل کنم ...
**
وقت ناهار شده بود که عماد به اتاق من امدم
عماد- بیا بریم
- من کار دارم الان وقت ندارم
عماد- اذیت نکن زودي می خوري میاي
-می گم نمی تونم بیام
عماد- بیا امدیم خودم کمکت می کنم زودي تمومش کنی
-ممنون همون یه بار کافی بود
دستشو با حالت عصبی تو موهاش فرو برد و رفت
کاري نداشتم که انجام بدم..دلم نمی خواست زیر نگاههاي دیگران کنکاش بشم ..
کبیري و محمدي که قبلا براي خواستگاریم امده بودن..... لابد با این ازدواج یهویی من حسابی جا خورده بودن ....شاید فکر اینکه
من با مرد ساده اي که از نظر قیافه در سطح اونا و شاید کمی کمتر از محمدي بود قابل قبول نبود..
من هنوز چیزي در مورد ناصري نمی دونستم ......
.فقط راحت حرف زدن ، بذلگویی و چهره با نمکش باعث می شد خیلیا جذبش بشن .....حتی سپیده هم عاشقش شده بود ..دختري
که تزش در پذیرش همسر داشتن چهره زیبا بود با وجود ناصري از این حرفش گذشته بود و خواهانش شده بود ......چه برسه به
بقیه که چندان در بند قیافه نبودن ....
الکی با دکمه هاي کیبورد ور می رفتم و روشون ضربه می زدم.....
از رفتن ناصري 10 دقیقه اي می گذشت ......حلقه رو در اوردم و تو دستم کردم....از جام بلند شدم و به طرف سلف راه افتادم
توي راهرو بعضی از همکارارو می دیدم که با سر یا با زبون بهم سلام می کردیم ....ولی هیچ کدومشون بهم تبریک نمی گفتن ...
به شک افتاده بودم که چرا هیچ کس حرفی نمی زنه.... نکنه عماد دروغ بهم گفته ...
از در سلف که وارد شدم سر چرخوندم تا فریبا رو ببینم ..پیش یکی از بچه ها نشسته بود ...خواستم برم که چشمم خورد به عماد
....یه صندلی کنارش خالی بود...

تشکررررررررررررررررررمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
2013/09/18 07:46 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
 اعتبار داده شده توسط : mehrnaz(+2.0)
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
  معرفی رمان:ربه کا cheryl 6 1,920 2021/03/14 09:55 AM
آخرین ارسال: NoboraHaru
  رمان های ترسناک پی دی افی که میشناسید رو بگید که بعدی نظرشو دربارش بگه ایرانسل 12 2,938 2021/03/14 09:52 AM
آخرین ارسال: NoboraHaru
  پیشنهاد رمان ایرانی اما طنز Mi Hi 19 2,337 2021/01/13 10:09 PM
آخرین ارسال: Elmira.Kh
zجدید معرفی رمان یلدا اثر مرتضی مودب پور. Judy 1 794 2020/04/01 01:14 PM
آخرین ارسال: Mi Hi
  نقد و بررسی رمان گناهکار Mi Hi 2 1,170 2020/04/01 01:11 PM
آخرین ارسال: Mi Hi



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان