سلام...سلام.من امدم بابخش جدید
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
بخش9
درو باز کردم پیاده شدم....
هنوز در باز بود ...ذهنمو متمرکز کردم ...
انگشتر توي دستمو نگاه کرد ..... خم شدم و با شدت کوبیدمش رو داشبورد ....
- بده به همونی که لیاقتشو داره و درو به شدت کوبیدم و به طرف کوچه راه افتادم ...
...
حالا احساس می کردم از غرورم چیزي مونده و حرف براي گفتن دارم که دستی محکم رو شونه ام گذاشته شد و منو به طرف
خودش کشوند....نزدیک بود که بیفتم ولی انقدر زورش زیاد بود که منو با یه دست کنترل کرد و با چهره غضبناکش بهم خیره
شد...
شانس اوردم کسی تو کوچه نبود
ناصري- اخرین بارت باشه با من اینطوري حرف می زنی....بهت گفتم امانت بمونه تو دستت تا هر وقتی که خودم ازت بگیرم
...دست راستم که اویزون بود و گرفت و انگشترو محکم با دستش کوبید کف دستم ...
......
ناصري- اهو اگه یه بار دیگه...یه بار دیگه اینو بهم پسش بدي.... قبل از اینکه خودم خواسته باشم ....بد می بینی خیلیم بد می بینی
..کاري می کنم که از کردت پشیمون بشی
دستمو ول کرد و با عصبانیت یقه کتشو درست کرد و ازم جدا شد و به طرف ماشینش رفت...
نه همون یه ذره غرورمم با کار مسخره ام هم از بین رفت
با چشاي گریون به انگشتر نگاه کردم .....
احساس از اینجا موندو از اونجا روند ها رو داشتم ....حتی به پشت سرشم یه نگاه کرد تا ببینه با اهو فرزانه چیکار کرده ... چقدر
راحت کوه غرورمو حلاجی کرد
من چطور تونسته بودم خودمو تا این حد خارو خفیف کنم ...
حلقه رو با چشاي گریون گذاشتم تو کیفم و به طرف خونه رفتم ....مامان نبود ...احمد م که طبق معمول سر کار ...پس وقت کافی
براي یه دل سیر گریه کردنو داشتم ...(کار همه ي دخترا در صورت کم اوردن ....)
****
وقتی مامان امد سعی کردم مثل همیشه رفتار کنم که شک نکنه و بد بودن حالمو بهونه کردم و زیاد جلوش ظاهر نمی شد م
شب هم با شوخیاي احمد تظاهر کردم که شادم ..چقدر ازشون خجالت می کشیدم...تازه که کار از کار گذشته بودم..... فهمیده
بودم که نباید این کارو می کردم ...چند باري فریبا تماس گرفت ولی جوابشو ندادم..نادرم که خودشو خفه کرده بود بس که زنگ
زده بود...
می دونستم قرار بود امروز منو ببینه ....احتمال می دادم می خواست چی بگه پس اگه نمی دیدمش بهتر بود...
دست و دلم به کار نمی رفت ...کیفمو که رو تخت انداخته بودمو برداشتم وحلقه رو دراوردم واقعا قشنگ بود ....و به دستام می
یومد....
با نگاه کردن به حلقه حس ارامش بهم دست داد.....و دلم می خواست بیشتر نگاش کنم ...لحظه اي که عماد انگشترو تو دستم می
کرد ....یاد دستاش افتادم که چقدر گرم بود و سعی می کرد با خنده و شوخی از لرزش دستاش کم کنه ولی چون دستم توي
دستش بود من تنها کسی بودم که لرزش دستاشو حس کردم ....
انقدر زرنگ بود که به چشام نگاه نکنه.... که خودشو لو نده
به یاد اون لحظه و شوخیاش خندم گرفت...
واقعا دیونه اي.... خل دیونه...خودمو پرت کردم رو تخت و سعی کردم به چیزي فکر نکنم ...به حلقه تو دستم نگاه کردم و بعد
دستمو گذاشتم زیر سرم...
دیگه نمی زارم غرورمو له کنه...
هنوز عصبانیت منو ندیدي؟
تو افکار خودم غرق بودم که باز صداي این مزاحم همیشگی در امد...گوشی رو برداشتم ..خودش بود به ساعت نگاه کردم 2 صبح
بود...
هنوز به شماره نگاه می کردم که قطع شد...گوشی رو گذاشتم رو عسلی و دستمو گذاشتم زیر سرم که دوباره شروع کرد به زنگ
خوردن..... گوشی رو برداشتم و بدون نگاه کردن به صفحه نمایش دکمه سبزو فشار دادم
-بله
حرفی نزد
- چرا حرف نمی زنی؟
ناصري- ببخش فکر کنم اشتباه تماس گرفتم........ نمی دونم چرا شماره تو رو گرفتم
-تازه فهمیدي اشتباه گرفتی .....حالا که نصف شبی منو بیدا کردي
ناصري- گفتم ببخش ...می خواستم به سامان زنگ بزنم ...حواسم نبود شماره تو رو گرفتم
-شما ساعت 2 نیمه شب می خواي زنگ بزنی به سامان......بعد به من زنگ می زنی
ناصري- اهو گفتم که اشتباه شده
-من اهو نیستم این هزار بار ...لطفا از این به بعد حواستونو جمع کنید..فهمیدید......و گوشی رو قطع کردم...
مردك دیوانه
به پهلو شدم که دوباره گوشیم زنگ زد
- بله چیه؟
ناصري- چرا انقدر تو بد اخلاقی..... ادم می ترسه با هات حرف بزنه
خندم گرفت
- خوابم میاد.... نکنه بازم اشتباهی تما س گرفتی
ناصري- اگه بگم اره باور می کنی ؟
-نه
ناصري- خوبه که باور نمی کنی ... چون این دفعه با خودت کار داشتم
- تو عادت داري با کسی که کار داري نصف شب بهش زنگ بزنی
ناصري- نه.......ولی باید یه چیز مهمی رو بهت می گفتم ..
دست راستمو گذاشتم رو پیشونی
-خوب چیه بگو
ناصري- داري به زور به حرفام گوش می کنی ؟
- انتظار نداري نصف شبی به خاطر تماس تو بالا و پایین بپرم..
ناصري- یعنی نپریدي؟
-اقاي ناصري
ناصري- جونم
تو دلم گفتم مرض
-اگه کاري نداري من تماسو قطع کنم
ناصري- اخموي بد اخلاق ..نه کاري ندارم
-اوه خدا.......پس خداحافظ
ناصري- نه نه یادم امد ...
-اقاي ناصري من به شدت خوابم میاد...
ناصري- پس چرا من خوابم نمیاد
-اونو دیگه باید از خودتون پرسید ...نه من
ناصري- باشه تو اولین فرصت می پرسم........راستی جدي جدي این دفعه می خواستم بگم صبح میام دنبالت
-براي چی؟
ناصري- براي اینکه باهم بریم سرکار
-که چی بشه
ناصري- که ذوق کنیم
-مهندس
ناصري- جانم
-من تحملم فوق العاده کمه
ناصري- معلومه
-پس چرا رو اعصاب من راه می رید ...
ناصري- من که راه نمی رم
-پس دارید چیکار می کنید؟
ناصري- دارم اسکیت سواري می کنم ...
گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو بالشتم ...
خندم گرفته بود...
دیونه زنجیري ...
که دوباره زنگ زد...
خندمو قورت دادمو فقط گوش کردم ..
ناصري- فردا ساعت 7:30 منتظرتم و قطع کرد..
صبح به زور از جام بلند شدم ......دو سه لقمه صبحونه خوردم و اماده شدم ....وقتی به سر کوچه رسیدم یادم افتاد .... اقا خودشون
براي خودشون قرار گذاشتن.... به ساعت نگاه کردم 8 بود...
نزدیک ماشینش شدم برام از توي ماشین دست تکون داد
اما من در کمال خونسردي به طرف دیگه اي راه افتادم... دو بار برام بوق زد... ولی من همچنان در کوچه علی چپ به سر می
بردم..... و اونو به دست فراموشی سپردم..... البته مثلا ....وگرنه خدا می دونه فقط حاضر بودم که میلیون میلیون پول بدم که چهره
ضایع شدنشو ببینم ..بدبختی نمی تونستم برگردمو عقبو نگاه کنم
..انتظار منت کشی رو از طرفش داشتم...
با این خیال چندتا از ماشیناي سواري رو که براي سوار کردن مسافر و پیاده کردن کنار من وایمستادن رد می کردم ...
اما خبري از این شازده پسر نبود...
خوب اگه تا 10 شمردم نیومد ....من یه ماشین می گیرم و میرم ...
تو دلم شروع کردم ........هنوز به 3 نرسیده بودم که ماشینش با سرعت از کنارم رد شد و حتی یه نیش ترمز هم نکرد ...
چشام چهارتا شد...
-رفتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
اون خوب می تونست اخلاق منو پیش بینی کنه ...در حالی که من تو این امر کاملا عاجز بودم و نمی تونستم کار بعدیشو تشخیص
بدم ...
با عصبانیت پامو محکم کوبیدم به سطل زباله که حسابی زوارش در رفته بود....... و با ضربه دوم از جاش کنده شد و افتاد رو پام
-اخخخخ
پامو اوردم بالا و لنگون لنگون شروع کردم به بالا و پایین پریدن...
لعنت به این شانس ...
حسابی دیر شده بود...
یه سواري دربست گرفتم و خودمو رسوندم به شرکت در حالی که می لنگیدم وارد شدم ......عماد راحت تو جاش لم داده بود به
کاراش می رسید.... حتی بهم نگاه هم نکرد
خوب نگاه نکن به درك کی محتاج نگاه توه
...در اتاق فریبا هم بسته بود ...به طرف اتاق خودم رفتم ...
عینکمو گذاشتم رو چشام و شروع کردم .....عاشق برنامه نویسی بودم وقتی شروع به کار می کردم کمتر به محیط اطرفم توجه می
کردم ....هنوز پام درد می کرد و حین کار رو پام دست می کشیدم...از وقتی امده بودم وقت نکرده بودم بهش یه نگاه بندازم
...پاچه شلوارو دادم بالا ..بله تا جایی که می تونسته کبود شده و ما رو روسیاه
-الهی خیر نبینی عماد که هر چی می کشم از تو می کشم....
ناصري- با پات چیکار کردي ....؟
همونطور که خم بودم عماد و بالاي سرم دیدم...
سرخ شدم و سریع پاچه شلوارمو دادم پایین ...
ناصري- راه رفتن ساده اتم بلد نیستی ...بی خود نبود گفتم صبر کن بیام دنبالت ......یه جورایی حقته
کنار پام نشست و خواست به پام دست بزنه
- داري چیکار می کنه؟
ناصري- می خوام پاتو ببیینم
-برو بیرون
ناصري- چیزي شده
-اقاي ناصري بین من شما چیزي نیست .....نگرانیتونم مسخره است ....برید بیرون تا همکارا برامون حرف در نیوردن
ناصري- چرا باید حرف در بیارن؟
-اقاي ناصري
ناصري- اونا که همه می دونن من شما دیروز عقد کردیم
-چی؟
ناصري- نخود چی کشمیش ...و خندید
- اونا می دون؟
ناصري- صبح گفتم زود بیام دنبالتون ....که باهم بیام ولی شما انگار به مزاقتون خوش نیومد ..منم تنهایی اظهار وجود کردم ..
- پس چرا کسی به من چیزي نگفت ...؟
ناصري- چهره اتو... تو اینه دیدي؟
-چشه؟
ناصري- نگفتم چیزیشه...گفتم دیدي؟
-نه
ناصري- خوب سعی کن در اصرع وقت ببینی.... چون چیزي کمتر از اژدهاي دو سر نداري
فکم که بر اثر عصبانیت به لرزش در امد....خواستم چندتا حرف ابدار نثارش کنم
ناصري- اي......... اي........... قبل از حرفی ......خوب فکر کن ببین می خواي چی بگی ... بعد بگو ...رو پاتم فشار نیار ...من زن
علیل نمی خوام...
حلقه اتم که دستت نکردي ......چقدر تو منو دق می دي دختر ...
ناصري- براي ناهار میام دنبالت ....
با لبخند که دندوناشو ردیف می کرد ....فعلا باباي عزیز دلم ....انقدرم حرص نخور....... جلوي همکارا لازمه...و از اتاق رفت بیرون
...تمام خشممو تو دستم خالی کردم و محکم کوبیدم رو میز
سرشو یهو اورد تو...
ناصري- میز ترك بر نداشت....و شروع کرد به خندیدن
ناصري- بخند عزیزم....دنیا ارزش ناراحتی شدنو نداره ...
دستمو اوردم بالا و چند بار بازو بستش کردم ...که دردش کمتر بشه
من بلاخره از دست این سکته می زنم....
فریبا بعد از چند دقیقه با سر خوشی وارد اتاق شد..
فریبا- سلام به تازه عروس شرکت
-زهرمار ارومتر
فریبا- براي چی ارومتر..الان که همه می دونن .........چرا صبح با ناصري نیومدي ..نبودي همه ي شیرنیا تموم شد...
فریبا- کاش بودي و قیافه بعضیا رو می دیدي... سپیده که باورش نمی شد... انگار داشته براي این ناصري تور پهن می کرده ....که
تو زودتر تورتو جمع کردي
-خجالت بکش فریبا ..اون شوهر من نیست...نمی دونم چرا تو هم مثل ناصري باورت شده خبریه
فریبا- اهو چرا داغ می کنی؟ ..... قرارمون بود تو محیط کار همه بدونن ...فردا پس فردا که می خواید براي گذروندن کلاس دوره
اي برید........ اونجا می خواي چیکار کنی؟....... لازم بود همه بدون
- کلاس چی؟
قرار ه اسم اونایی که رد شده ...به مدت یه هفته براي گذروندن کلاساي تخصصی و حرفه اي ببرن شمال..
-کی؟
فریبا- تا چند روز دیگه .....ناصري بهت نگفت؟
دستمو کشیدم رو پام در حالی که کمی چشامو از درد تنگ کرده بودم ...نه خبرش بیاد چیزي به من نگفت
فریبا- حتما می خواسته بهت بگه...وقت نشده ....
-الان دیگه اسمامونو رد کردن ؟
فریبا- اره رد کردن فقط مدارکتونو باید زودي بیارید ...ناصري می گفت تا فردا اماده است اره؟
-نمی دونم
فریبا- نمی دونی ؟
-فریبا بازپرس شدي ؟
فریبا- خیلی خوب من برم کمی کار دارم........ وقت ناهار می بینمت ..
سرمو براش تکون دادم...
اخه کلاس دیگه براي چی؟
اه بخشکی شانس ..حالا من اینو چطور تحمل کنم ...
**
وقت ناهار شده بود که عماد به اتاق من امدم
عماد- بیا بریم
- من کار دارم الان وقت ندارم
عماد- اذیت نکن زودي می خوري میاي
-می گم نمی تونم بیام
عماد- بیا امدیم خودم کمکت می کنم زودي تمومش کنی
-ممنون همون یه بار کافی بود
دستشو با حالت عصبی تو موهاش فرو برد و رفت
کاري نداشتم که انجام بدم..دلم نمی خواست زیر نگاههاي دیگران کنکاش بشم ..
کبیري و محمدي که قبلا براي خواستگاریم امده بودن..... لابد با این ازدواج یهویی من حسابی جا خورده بودن ....شاید فکر اینکه
من با مرد ساده اي که از نظر قیافه در سطح اونا و شاید کمی کمتر از محمدي بود قابل قبول نبود..
من هنوز چیزي در مورد ناصري نمی دونستم ......
.فقط راحت حرف زدن ، بذلگویی و چهره با نمکش باعث می شد خیلیا جذبش بشن .....حتی سپیده هم عاشقش شده بود ..دختري
که تزش در پذیرش همسر داشتن چهره زیبا بود با وجود ناصري از این حرفش گذشته بود و خواهانش شده بود ......چه برسه به
بقیه که چندان در بند قیافه نبودن ....
الکی با دکمه هاي کیبورد ور می رفتم و روشون ضربه می زدم.....
از رفتن ناصري 10 دقیقه اي می گذشت ......حلقه رو در اوردم و تو دستم کردم....از جام بلند شدم و به طرف سلف راه افتادم
توي راهرو بعضی از همکارارو می دیدم که با سر یا با زبون بهم سلام می کردیم ....ولی هیچ کدومشون بهم تبریک نمی گفتن ...
به شک افتاده بودم که چرا هیچ کس حرفی نمی زنه.... نکنه عماد دروغ بهم گفته ...
از در سلف که وارد شدم سر چرخوندم تا فریبا رو ببینم ..پیش یکی از بچه ها نشسته بود ...خواستم برم که چشمم خورد به عماد
....یه صندلی کنارش خالی بود...
تشکررررررررررررررررررمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه