ایفای نقش عید و دنیای انیمه ها

[ali#_#]

این صدا برام اشناست اون ارزا بود یک دوست قدیمی خوسحال شدم چون که یویی نجات پیدا میکنه

به حرف ایاتو بی توجه ای کردم به دعا خوندن ادامه دادم

 

[!Miss Elsa]

((بچه های ایفا از شما بعیده حالت هارو توی پرانتز بزارین لطفا، کی گربش گم شده؟من پیداش کردم!))
((بچه ها من ایاتورو ایفا میکنم و دوس دارم زنده بمونم0ـــ0))

(به اطرافنگاه میکنم یویی رو میبینم )< هی تو! نباید بمیری من به تو نیاز دارم،( بعد دست اسونارو میگیرم) تو میخوای چیکار کنی هاااااع؟

 

[youi]

من كه حالت هارو تو پرانتز  هميشه موزارم
(كم كم بهوش اومدم به سونيا نگاه كردم به سختي رفتم پيشش )سونيا حالت خوبه باورم نمي شه دوستم و بغلش كردم )اصلا حواسم نبود چ اتفاقي افتاده )و بعد گفتم اسونا چي اونم حالش خوبه؟

[!Miss Elsa]

(من عصبی میشمو غیب میشم......)

Spoiler (Click to View)

بعدن میام فعلا کسی ایاتو رو ایفا نکنه داستان خیلی طولانی شد-ــــ-

[ali#_#]

به یویی نگاه کردم گفتم واقعا خوبی (خوشحال بودم)
ولی اونو به سرعت حول دادم عقی ایاتو بلند شده بود به سمت من شیرجه زدم من روی زمین افتادم یثه منو باز کردم می خواستم از خون من بخوره یه احساس عجیب داشتم نمی تونستم مقاومت کنم سرخ شده بودن تو گوش
ایاتو گفتم خواهش میکنم این کارو نکن (با صدای ناز)

میو
 

[Manaka]

(من یویی رو که نزدیک بود بر زمین بیوفته رو گرفتم)) گفتم: یویی بیا فعلا با من ببرمت یه جایی بعد برمیگردم و به سونیا و بقیه کمک میکنم بعد دستشو کشیدم و بردمش و گفتم:الان تو در حالتی نیسی که اینججا باشی

[youi]

نه نه عزيزم بزار بمونم بايد از دوستام مراقبت كنم(يه دفعه سرم گيج رفتم ولي خيلي يه دنده بودم)گفتم سونيا و بچه ها به كمكم احتياج دارن نمي تونم برم

[ali#_#]

داد زدم :یویی یه دنده نباش اینجا تو نمی تونی کمکی کنیه تازه ممکنه بخاطر تو اسیب ببینیم لطفا از اینجا بروو

دیگه جون نداشتم ولی همش تو فکر یویی بودم و میترسیدم ایاتو خون منو بخوره

توی حالت بدی بودم تا بحال همچین حسی نداشتم

 

[youi]

(با ناراحتي به سونيا نگاه كردم)ولي رفتم جلو و اياتو رو از جلوش هل دادم و گفتم اياتو به اون كاري نداشته باش(مي فهميدم سونيا مثل هميشه نيست دوستم رو خوب مي شناختم ولي با اينكه ممكن بود از كنترل خارج بشه بازم رفتم جلوش وايسادم نزاشتم اياتو بهش نزديك بشه)

[ali#_#]

رو به یویی کردم گفتم :خیلی ممنون که از اون موقعیت نجاتم دادی ولی لطفا فرار کن تو انرژی کافی برای مقاومت نداری

هنوز سرخ بودم تمام سیعم کردم تا خودم جمع و جور کنم ولی یه حس عجیبی دلشتم نمی دونم چی بود