ایفای نقش شهر مرگ2

[Ryoma]

برنارد یاد قولش به آنا میفته و درحالی که داره گریه میکنه میگه : ما باید بریم.

[Merliya]

تیم:میدونستم این اتفاق میوفته...از اولش هم یه ریسک بزرگ بود...ما میتونستیم بدون قدرتامون زندگی کنیم...اااااه

[Ryoma]

برنارد درحالی که داره گریه میکنه داد میزنه : گفتم بریم.

[مین جی]

جان:نه...تا نی تونه تلاش می کنه ولی نمی تونه...انا...انا....ما بر نی گردیم!نگران نباش...ما استوس و توماس رو نجات می دیم!انا اونا زنده میشن و زندگی می کنن!اوقتی هنوز امیدی هست پس یعنی اونا هنوزم زندن!جریان زندگی درون بک مرگ!ما برمی گردیم!قول می دم با استوس و توماس!

[Aisan]

آن بچه ها به دنبال کریستال ها رفته اند!
می خواهند مرا نابود کنند؟هه!خوابش را ببینند!
به کمک قدرت های شیطانی ام مکان شان را پیدا می کنم.درون کوهستانی بزرگ که ریزش کرده.
(کوهستان در حال دید زدن از دور)
-مثل اینکه همه شون دارن می رن...اما یکی اون تو مونده!این عالیه!همین که از شر یه نفرشون هم راحت شم خوبه
به سمت غاری که بسته شده می روم و دخترکی تنها را می بینم که روی زمین چمباته زده...
-می بینم که دوستات تنهات گذاشتن!..

[!Emily]

(آنا که حسابی گرد و خاکی شده بود از رو زمین بلند میشه و میگه)دوستام تنهام نذاشتن و باید بگم که قار ریزش کرده و چیز دیگه اینکه زیاد دلت رو خوش نکن چون قبل از این که قار ریزش کنه آخرین کریستال رو بهشون دادم و الان قدرت شون رو بدست میارن و میان تو رو نابود میکنن

[Aisan]

می خندم؛بلند بلند!
-من که این جا پیش توام چجوری می خوان نابودم کنن؟اوووووه نه!خواهش میکنم من رو نکشید!بهم رحم کنید!
باز هم می خندم!
-خودت رو گول نزن بچه جون!اون ها تورو تنها گذاشتن چون تو ضعیفی!بدرد نخوری!دست و پا گیری!اضافه ای!

[!Emily]

(آنا ابرو اش رو بالا میندازه و میگه)بهت یاد ندادن با یه خانوم متشخص درست رفتار کنی؟

[Aisan]

پوزخندی می زنم:
خودتم داری می گی متشخص!اما تو هیییییییچ شباهتی با یه خانوم متشخص نداری!

[!Emily]

(آنا دستاش رو مشت میکنه و میگه)خفه شو(یه سنگ تیز بر میداره و سمت چشم کنت پرت میکنه)