پارک انیمه

نسخه‌ی کامل: داستان سفر چهار بازيكن طلايي به شهر انيم پارك
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17
(2014/03/02 06:07 PM)فاطمه میساکی نوشته شده توسط: [ -> ]عزیزم تولطف داری هی منوخجالت زده میکنی...مهم تویی که تونستی اینایی روکه من گفتم چه جوری به هم پیوندبدی...خیلی قشنگ نوشتی

به هر حال من بازم ممنونم اجي جووووووووووووووووووونممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
عااالی بود!مثل همیشه!!!تصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gifتصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gif
(2014/03/05 08:03 PM)sheyda~ نوشته شده توسط: [ -> ]عااالی بود!مثل همیشه!!!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

ممنون عزيزم
لطف داريمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
آجی نمیخوای قسمت بعدی روبذاری؟
قسمت هشتم
ببخشيد اين دفعه پي دي افش نكردم
---------------------------------------------
بعد از سه روز بیهوشی .یک ساعت بعد از استفاده ای اون گیاه پرستار برای بررسی وضعیتم به اتاق اومد.علائم حیاتی منو چک کرد و وقتی کارش تموم شد به سمت در رفت.داشت در رو میبست که انگشت من تکون خورد.پرستار مطمئن نبود که درست دیده.چشماشو بازو بسته کرد.چیزی نشد.ابروهاشو بالا انداختو خواست درو ببنده که انگشت دستم تکون خورد.مطمئن شدو با خوشحالی به طرف دکتر رفت و گفت:دکتر!دکتر!بیمار اتاق ۱۲۰!لطفا سریع بیاید.دکتر همراه پرستار به طرف اتاقم دوید.ناتسومه با دیدنشون نگران شد.از جاش بلند شددو به سمت اتاق من اومد اما پرستار درو بست و گفت بیرون منتظر باشین.ناتسومه با ناراحتی رفت پشت شیشه اما پرده کشیده شده بود.رفت رو صندلی نشست.بعد از چند دقیقه دکتر از اتاق اومد بیرون و گفت به هوش اومد.گیاه اثر کرد.ناتسومه از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه.دکتر گفت ولی هنوز نمیتونین ببینینش.پلیسی که اونجا بود با دیدن این ماجرا پیش دکتر اومدو گفت من باید هر چه سریع تر این خانومو ببینم.خلاصه با اصرار زیادی وارد شد.‌پیش من اومدو در مورد موضوع با من حرف زد و منم با اون حالم ماجرا رو براش تعریف کردمو گفتم که کار ویلیام بوده و اونم با عجله رفت.با تلفن بیمارستان به ادارشون زنگ زدو براشون تعریف کردو گفت ماتسویاما رو ازادش کنن.بعد از ۲۰دقیقه ماتسو آزاد شدو با عجله به سمت بیمارستان اومد.ناتسومه اومد بالا سرم.پیشونیمو بوسیدو گفت آجی چرا به خودم زنگ نزدی؟بیشتر مراقب خودت باش.من حالم بد بود.بهش لبخند زدمو بیهوش شدم.همون لحظه ماتسو وارد بیمارستان شدو به سمت اتاق من دوید.ناتسومه با نگرانی پرستارو صدا زد.پرستار ناتسومه رو از اتاق بیرون کردو به وضعیت من رسیدگی کرد.ماتسو که رسید ناتسومه و بقیه رو جلوی اتاق من دید.گفت به هوش اومد؟بقیه گفتن کجا بودی؟آره ولی دوباره بیهوش شد.پرستار از اتاق اومد بیرونو به سمت دکتر رفت.همون لحظه ماتسو وارد اتاق شدو اومد بالا سرم.با دیدنم گریش گرفت و گفت:تو منو نجات دادی و دوباره حالت بد شد.خواهش میکنم خوب شو نانامی.ناتسومه دنبال پرستار رفته بود و بقیه هم همینطور.ماتسو دست منو گرفتو قطره ی اشکش روی زخم من چکید.بعد از چند لحظه چشمامو باز کردم.ماتسو از خوشحالی دستمو محکم فشار دادو گفت ممنونم که به هوش اومدی.از اتاق بیرون دویدو گفت بیدار شد.بیدار شد.بقیه به سمت اتاق دویدن.دکتر با دیدنم وضعیتم همراه با تعجب گفت میتونین تو خونه ازش نگه داری کنین فقط امروزو باید اینجا بمونه.بعد از چند دقیقه کوتومی و شوهرش اومدن بیمارستان.با دیدنش خوشحال شدم.به ناتسومه گفتم کمکم کن بشینم.نشستم.جای چاقو خیلی میسوخت.کوتومی بغلم کردو گفت عزیزم تو به خاطر من جونت به خطر افتاد.گفتم عزیزم تازه بی حساب شدیم.تو هم به خاطر من تصادف کردی.راستی خوشحالم که خوب شدیو میتونی راه بری.دوستم گفت امروز تمام سعیمو کردم تا بلند شمو بیام پیشت.تو کی به هوش اومدی؟گفتم خوب شد الان اومدی اگه چند دقیقه قبل میومدی من بیهوش بودم.دوستم گفت ای شیطون و پیشونی منو بوسید.شوهر دوستمم داشت با داداشم حرف میزد.من از کوتومی تشکر کردم که اومده پیشم.دوستم نیم ساعت پیشم موند.بعد گغت من دیگه مزاحمت نمیشم.تو باید استراحت کنی تا زودتر خوب بشی و مرخص بشی.منم گفتم باشه استراحت میکنم عزیزم.شرمندم کردی اومدی.همون موقع بهترین دوستم که تو تولدم بود-میسائو-(من دو تا دوست خیلی صمیمی دارم)اومد.کوتومی با میسائو احوال پرسی کردو بعد با شوهرش رفت.میسائو اومد پیشم نشستو گفت خدا بد نده عزیزم.چرا اینجوری شدی؟منم گفتم کی بهت خبر داد من بیمارستانم؟گفت داداشت بهم خبر داده.به ناتسومه نگا کردمو گفتم چرا به دوستم زحمت دادی؟ هیچی نگفت!میسائو زیاد پیشم موند.به دادشم توجه کردم دیدم با چه دقتی داره به میسائو نگاه میکنه.کم کم بهش شک کردمو گفتم وقتی میسائو رفت ازش میپرسم.میسائو جریانو پرسیدو منم همه ی جریانو براش تعریف کردم.گفت من تو بیمارستان پیشت میمونم.گفتم نه عزیزم برو‌خونه داداشم هست.خلاصه راضیش کردم که نمونه.میسائو بالاخره رفت.وقتی که رفت من از همه معذرت خواستم.چون سرم درد دادشتو اون زخم هم خیلی میسوخت و برای همین دراز کشیدم.بعد از داداشم که کنارم بود درمورد میسائو سوال کردم.گفتم داداش تو چند تا خواهر تو دنیا داری؟گفت خب معلومه فقط تو.گفتم پس اگه احساسی نسبت به میسائو داری به من بگو.بگو که یه کاری بکنم.ناتسومه سرخ شد.بعد گفت آره.راستش اون دختر خیلی خوبیه و من ازش خوشم میاد.گفتم چرا زودتر نگفتی؟گفت:خب نمیتونستم.منم گفتم باشه باهاش صحبت میکنم بعدا.ناتسومه تشکر کرد.به اون چهار نفر یه نگاهی انداختم.داداشم نگام کرد.به داداشم گفتم به راننده زنگ بزن بیاد دنبالشون.ماتسو اومد پیش داداشمو گفت منم امشب به عنوان همراه می مونم.گفتم نه،به شما زحمت نمیدم.به هتل برگردینو نگران من نباشین.اما ماتسو به خرجش نرفت که نرفت.رفت بیرون که یه آبی به صورتش بزنه.داداشم اومد پیشمو یواشکی بهم گفت که تو این سه روزه که بیهوش بودم میزوگی و سوبا و تارو همش بالای سرم بودن و اصلا به هتل نرفتن.منم خجالت کشیدم که چقدر به مهمونامون زحمت دادم.به سوبا و تارو و میزوگی گفتم که حداقل شما برین به هتل من راضی نیستم که به خاطر من تو زحمت بیافتین.خواستم بلند بشم تا موبایلمو بردارم که جای چاقو خیلی درد گرفت.یکدفعه میزوگی گفت داره خون میاد از زخمتون؟؟ منم سریع دستمو گذاشتم روشو گفتم نه چیزی نیست.موبایلمو برداشتمو به راننده زنگ زدم بیاد دنبال سوباوتاروومیزوگی.ازشون خیلی خیلی تشکر کردم که موندن.گفتم من راضی نیستم که به خاطر من سلامتی شما به خطر بیافته.خلاصه راضیشون کردمو فرستادمشون هتل.به ناتسومه هم گفتم بره یه هوایی عوض کنه.اونم رفت.منم دراز کشیدم.بعد یکدفعه ماتسویاما اومد.خواستم بلند شم بشینم به احترامش که گفت لازم نیست شما باید استراحت کنی.راحت باش.به صندلی کنار تخت اشاره کردم و گفتم بفرمائید بشینید اینجا.ماتسو نشست.منم تقریبا از درد داشت حالم بد میشد و اصلا حواسم جمع نبود و کلا خودم نبودم دست ماتسویاما رو گرفتم و گفتم ممنون که به خاطرم اینجا موندی عزیزم.ماتسو جا خورد.بعد یه لحظه خودم فهمیدم که چی گفتم.گفتم ببخشید دست خودم نبودو اشک تو چشمام جمع شد.ماتسو گفت عیبی نداره.گریه نکن و بعد با دستش اشکامو پاک کرد.ماتسو به اون دستم که تو دستش بود نگا کرد.دید خونیه.گفت زخمت خونریزی کرده چرا به کسی نگفتی؟منم گفتم نمیخواستم کسی رو ناراحت کنم.ازم خون رفته بودو ضعف داشتم برا همین با چند دقیقه سکوت خوابم برد.وقتی بیدار شدم داداشم و ماتسویاما روی صندلی ها نشسته بودنو خوابشون برده بود.آروم و طوری که دردم نیاد بلند شدم.رفتم و لباسامو برداشتمو رفتم پشت کمدی که گوشه ی اتاق بود لباسامو عوض کردم.ماتسو و داداشمو بیدار کردم.نمیخواستم به ماتسو زحمت بدم که به عنوان همراه بمونه.اونا گفتن چرا بلند شدی؟منم گفتم من دیگه حوصلم سر رفته اینجا و از کل برنامه هام عقب افتادم.لطفا بلند شین بریم.خلاصه اینقدر باهاشون حرف زدم که بالاخره راضی شدن.ناتسومه رفت پول بیمارستان رو حساب کنه.با ماتسو ایستادم تا داداشم بیاد.سرم گیج میرفت.نزدیک بود بیفتم که ماتسو منو گرفت.گفت ممکنه اینجا ایستادن براتون بد باشه پس بیاید بریم داخل ماشین.کلا سرم گیج میرفت(از دست این ویلیام)هم تو بیمارستان و هم توی ماشین.اینقدرم سرم گیج میرفت که سرمو گذاشتم رو پای ماتسو که کنارم نشسته بود.اونم بس که بادرک بود هیچی نگفت.فقط با دستش موهای منو ناز میکرد.کم کم با نوازش های ماتسو احساس سر گیجم کم تر شد.کارای ترخیصم یکمی طول کشید.من خوابم برد اما هنوزم دستای ماتسو رو لای موهام حس میکردم.شاید یه ساعت یا یه ساعت و نیم بعد در خونه مون بودیم.بیدار که شدم روی تختم توی اتاق بودم.ناتسومه هم کنارم بود!ازش پرسیدم من چجوری اومدم اینجا؟گفت که ماتسویاما خودش منو بغل گرفته و اورده.دیگه داشتم از خجالت اب میشدم.به ناتسومه گفتم تو هم برو استراحت کن و بعد خوابیدم
قسمت نهم
----------------
صبح که از خواب بیدار شدم حالم خیلی بهتر بود.رفتم لباسی رو که همیشه برای هتل می پوشیدم تنم کردم.کیفمو برداشتمو رفتم تو اتاق داداشم.خواب بود.یه کاغذ برداشتمو براش نوشتم:من میرم هتل.این سه روزه خیلی از کارام عقب افتادم.نگرانم نباش.اگه حالم بد شد برمیگردم خونه.رفتم از پارکینگ ماشین خودمو برداشتمو رفتم هتل.رفتم تو اتاقم.نشستم رو صندلی و شروع کردم به نوشتن فصل ۸.صدای ماتسویاما اومد که داشت با یکی از کارکنان حرف میزد.از اتاق اومدم بیرون.ماتسو تا منو دید به کارمندم گفت:ممنونم،لازم نیست.خودشون اومدن.اومد پیشمو ازم پرسید حالتون چطوره؟دیروز حالتون خیلی بد بود.نباید اینقدر زود از بیمارستان میومدید.دیروز اینقدر حالتون بد بود که توی ماشین روی پای من خوابیدین.منم شرمنده شدمو معذرت خواستم.گفتم دست خودم نبود ببخشید.حالم بد بوده!برادرمم نبود.شرمنده.ماتسو گفت:نه اصلا نمیخواستم که شما رو خجالت زده کنم.اصلا.اتفاقا من خوشحال شدم که تونستم براتون تکیه گاه باشم.منم گفتم ممنونم.دوباره پرسید: حالا حالتون چطوره؟گفتم ممنونم.خوبم.راستی برادرم گفت شما منو بردین تو خونه و توی اتاقم.ببخشید که زحمت دادم.حتما اذیت شدین.گفت نه اصلا.وظیفه ام بود.منم باز تشکر کردم.ماتسو گفت اگه حالتون یا زخمتون خونریزی کرد نکنه مثل دیروز چیزی به کسی نگین تا حالتون بد بشه.گفتم ممنون که نگران من هستین.تو دلم گفتم بازم نمیگم.نمیخوام دوباره تو زحمت بیافتین.ماتسو گفت راستی داستانتونو براتون اوردم.خیلی خیلی قشنگ بود.در مورد من خیلی قشنگ نوشته بودین.من منتظر فصلای بعدی داستانتون هستم.لطفا زودتر بنویسین اما خودتونو خسته نکنین.گفتم حتما.الان داشتم قسمت هشت رو تموم میکردم که شما اومدین.ماتسو گفت پس زودتر بنویسین که من منتظرم.گفتم حتما.ماتسو رفت بالا ومنم رفتم تو اتاقو قسمت هشترو تموم کردم.تلفن زنگ زد.از باشگاه هواداران بود.گفتن میخوان برای فردا شب هوادارا با این چهار نفر یه دیدار داشته باشن.گفتم بله.هتل ما از هر جهت امادس.البته شما باید با مدیر برنامه شون هم هماهنگ کنین.بعد خداحافظی کردم.ده دقیقه بعد رفتم که قسمت هشت رو به ماتسو بدم.رفتم دم اتاقشون.داستان رو دادم به ماتسو.میزوگی اومد دم درو گفت برای فردا شب برنامه ای ندارن پس هتلو اماده کنم.منم گفتم حتما خداحافظی کردمو رفتم پایین.یکی از کارکنا که کارایی مثل مهمان پذیری و.. رو انجام میداد نیومده بود.منم رفتم جاش وایستادم.چند تا مسافرو دو تا خانواده اومدنو منم کارشونو راه انداختم.به یکی دیگه از کاراکنان گفتم لطفا به سالن امفی تئاتر برو و ببین مرتبه یا نه.چند تا از عکسای اون چهار نفرو بهش دادمو گفتم با یکی دو نفر دیگه بریدو این عکسا رو بزنید به دیوار.خیلی سرپا ایستاده بودم.اونجا هم صندلی نبود.رفتم صندلی بیارم که سرم گیج رفت و افتادم.بلند شدم.دیدم از زخمم داره خون میاد دوباره.به هیچکس نگفتم.صندلی رآ اوردمو نشستمو دستمو رو زخمم گذاشتم که کسی نبینه.بعد ۴۵ دقیقه اون چهار نفر اومدن پایین.اومده بودن برای نهار.تارو اومد دید من اون پشت نشستم گفت شما از کی اینجا میشینین؟خندیدمو گفتم امروز یکی از کارمندام که شیفتش بوده نیومده و من جاش وایستادم.ماتسو اومد جلوترو گفت چرا رنگت پریده؟منم گفتم نه!رنگم نپریده.ماتسو گفت فصل۸رو براتون اوردم.حواسم نبود.با همون دست خونیم داستانو ازش گرفتم.ماتسو دستم رو دیدو گفت مگه قرار نبود اگه زخمتون خونریزی کرد بگین.چرا به هیچکس نگفتین؟منم گفتم:مهم نیست.ماتسو گفت چطور مهم نیست.اگه براتون اتفاقی می افتاد چی؟شرمنده شدم.تارو گفت حالا بفرمایید بریم نهار تا بعدش برید دکتر.بلند شدمو باهاشون رفتم.ضعف کرده بودم.داشتم راه میرفتم که دم در سالن غذاخوری افتادمو بیهوش شدم.ماتسو اومد سرمو گرفت تو دستاشو گفت دیدین گفتم ممکنه براتونن اتفاقی بیافته.بیدار که شدم تو یکی از اتاقای هتل بودمو دکتری که نزدیکی هتل ما مطب داشت بالا سرم بود.گفت بالاخره به هوش اومدین.ماتسو اومدو کنارم نشست.گفت خیلی ناراحتم کردی که بهم نگفتی.کار بدی کردی.منم نمیدونستم چی بگم.سوبا گفت بهتره به برادرتون خبر بدم.گفتم نه ممنون.اون الان سرکاره نمیخوام به خاطر من اذیت بشه و بیافته تو زحمت.همین که شما افتادین تو زحمت کافیه.خواستم بلند شم که دکتر گفت خانوم شما باید استراحت کنین تا حالتون خوب بشه.گفتم اما... ماتسو گفت دیگه اما و اگر نداره لطفا به حرف دکتر گوش بدین.گفتم باشه و توی همون اتاق روی تخت خوابیدم
خیلی قشنگ بودتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/3.gif
ممنون اجي
چون قسمت هشتو خيلي دير نوشتم نهم باهاش گذاشتم
ان شالله بعدا پي دي افش ميكنم
شخصیتاش عالیننننننننننننننننننننننن
خیلی خوب بود اورین
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17
لینک مرجع