پارک انیمه

نسخه‌ی کامل: داستان سفر چهار بازيكن طلايي به شهر انيم پارك
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17
خوب بودتصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gif
(2014/07/04 06:30 PM)'aref_98' نوشته شده توسط: [ -> ]خب بریم 1 ماه دیگه بیام تا ادامشو ببینیممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

 



خخخخخ
نه ديگه
ايشاله زود ميزارم
خودم دلم برا نوشتن داستان تنگ شده بود
(2014/07/04 11:30 PM)'kimia81' نوشته شده توسط: [ -> ]خوب بودتصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gif

 



خيلي خوشحالم كه خوشت اومده تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gif
مثل همیشه عالی بود تصویر: richedit/smileys/YahooIM/8.gif
 
با عرض پوزش بخاطر تاخيرم اينم از قسمت بعدي تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/20.gif

---------------------------------------------
صبح كه بيدار شدم كمرم گرفته بود.آخه شب قبلش حسابي جارو زده بودم.با خودم گفتم:واي حتما الان كوتومي و ميسائو حسابي خسته هستن.بهشون زنگ زدم و حسابي ازشون تشكر كردم.
بعد از صبحانه رفتم هتل.رفتم توي اتاق و تو تقويمم رو نگاه كردم و ديدم براي اون روز هيچ برنامه اي ندارم
با خوددم گفتم بهتره به عنوان معاون رئيس فدراسيون اين چهار بازيكن طلايي رو به گردش ببرم تا خستگي سفر از تنشون دربره و هم ازشون تشكري كرده باشم
به برادرم ناتسومه زنگ زدم و اون با برنامه موافقت كرد اما خودش به دليل اينكه سرش شلوغ بود نتونست بياد(هر چي باشه رئيسه ها تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gif )
برادرم به من پيشنهاد كرد كه اون چهار نفر رو به پارك سنگي ببرم چون هر دفعه كه خودمون به اونجا ميرفتيم حسابي بهمون خوش ميگذشت
بعد از اينكه با ناتسومه صحبت كردم به اتاق چهار بازيكن طلايي زنگ زدم.با ميزوگي مدير برنامشون صحبت كردم.ميخواستم ببينم با برنامه ي پارك موافقن يا نه.ميزوگي گفت:اتفاقا اين چند روز حوصلمون حسابي سر رفته بود.بهتره بريم يه هوايي تازه كنيم.با خودم گفتم امروز بهشون درمورد شروع شدن تمريناتمون ميگم.به ميزوگي گفتم كه براي ساعت 12 آماده باشن.خودمم تو اتاق مشغول نوشتن قسمت بعدي داستانم شدم كه در اتاق به صدا دراومد
_بفرمائيد داخل
سوباسا و ماتسوياما بودن.
_خوش اومدين بفرمائين مشكلي پيش اومده؟
براي احترام از پشت ميز بلند شدم
_بفرمائيد بشينيد لطفا
بعد خودمم رو به روشون نشستم.
سوباسا:ما به خاطر قرار امروز مزاحم شديم
من:مزاحم چيه شما مراحمين
سوباسا:شايد براتون عجيب باشه اما ما نگران سلامتي شما بوديماخه شما تازه حالتون خوب شده ميترسيم امروز اگه بريم بيرون حالتون بد بشه
من:نه اصلا من حالم خوبه شما نبايد اصلا نگران باشيد.ممنون!شما اين چند روزه خيلي خسته شدين بهتره امروز يه گردش برين تا حالتون جا بياد.من ديگه حواسم به خودم هست.نميخوام شما به زحمت بيافتين.به محض اينكه حالم بد شد برميگردم
ماتسوياما:خب خيالمون راحت شد.راستي از داستانتون چه خبر؟
من:تا قسمت ده رو نوشتم ميخواين بدم بخونين؟
ماتسوياما:بله حتما
داستانمو بهش دادم و گفتم:ممنون كه نگران من بودين ديگه نگران نباشين
هردوشون باشه گفتن.وقتي رفتن بالا ساعت 11 بود.به اشپز هتل سفارش كردم كه يه غذاي خيلي خوشمزه براموت درسا كنه.وسايل رو براي گردش اماده كردم و يه توپم با خودم اوردم و كاغذ و خودكار براي نوشتن ادامه ي داستانم.كم كم ساعت 12 شد
اونا خودشون ساعت 12 پايين بودن.سوار ماشين من شديم و رفتيم پارك.من اونقد روم نميشد كه تو پارك كنارشون بشينم يكي از بهترين جاهاي پارك رو نشونشون دادم و خودم به كتابخونه ي پارك رفتم براي نوشتن ادامه ي داستانم.
نوشتم و نوشتم كه گوشيم زنگ زد.تارو بود.جواب دادم:
_الو سلام.مشكلي پيش اومده اقا تارو؟
_نه خبر.شما كجا هستين؟
_تو كتابخونه هستم.هر وقت خواستين برگردين هتل بهم زنگ بزنين تا بيام
_لطفا بياين اينجا اگه ميشه
_چرا؟
_دليل خاصي نداره لطفا بياين ما با اينجا اشنايي نداريم بهتره شما هم باشين
وقتي كه ديدم تارو داره اصرار ميكنه ترسيدم كه شايد اتفاقي افتاده اما تارو نميخواد بگه.وسايلم رو جمع كردم و پيششون رفتم.نزديكشون كه شدم ديدم دو تا مرد بهشون نزديك شدن كه هركدوم به اندازه ي 4 نفر هستن.ترسيدم.با خودم گفتم يعني چه اتفاقي افتاده.دويدم سمتشون.از اون مردا پرسيدم:ببخشيد اتفاقي افتاده؟
يكيشون گفت:تو دخالت نكن فسقلي!
_بله؟با كي بودين؟و با عصبانيت بهش نگاه كردم.
اون يكي مرده داشت ميگفت:از اينجا بلند شين زود.اين جاي هميشگي ماست.هرچي اين چهار نفر بهشون ميگفتن كه حالا ما اينجا نشستيم نميشه امروز يه جاي ديگه بشينين مگه تو گوششون ميرفت!اون مرده كه داشت حرف ميزد چشمش به من افتاد.اومد سمتمو انگشت كوچيكشو گذاشت زير چونه ي من و سرمو گرفت بالا
_خانوم كوچولو بهتره بهشون بگي بلند شن و گرنه...
بعد چاقوشو از جيبش اورد بيرون.با خودم گفتم واي بازم چاقو!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/24.gif
بعد دستمو گرفت كشيد چاقو رو گذاشت زير گلوي من.گفتم:يه صندلي كه ارزش اين حرفا رو نداره
سوباسا:آخه نميشه كه اين آقا زور بگه
مرده گقت:بلند ميشين يا گلوشو با اين چاقو ميبرم!
سوبا و تارو با شنيدن اين حرف به سمت اون مرد پريدن و پرتش كردم عقب.ماتسوياما اومد دستمو گرفت و شروع كرد به دويدن.اينقد تند ميدويد كه چند بار نزديك بود بخورم زمين تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/12.gif
اون يكي مرده تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/9.gifشده بود.داشت دنبالمون ميدويد.ترسيده بودمتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/12.gif
ماتسوياما هر لحظه سرعتش بيشتر ميشد.رسيديم تزديك كتابخنه.گفتم من يه جايي بلدم ميتونيم اونجا قايم بشيم.ماتسو سرعتش رو كم كرد.دستشو كشيدم و پيچيدم پشت كتابخونه.اونجا برگهاي زيادي روي زمين افتاده بود.گفتم بيا اين برگا رو ببريم كنار.زير برگ ها يه دريچه ي چوبي بود.درو باز كردم و پريدم داخل.گفتم آقا ماتسوياما بيا.برگ ها رو روي در ريخت اومد پايين و درو بست.اون موقع بود كه حواسش اومد سرجاش.
من داشتم از ترس ميلرزيدم.هردومون نفس نفس ميزديم
ماتسوياما:شما حالتون خوبه؟؟
من:م..م..ممن..ون خوبم
صداي پا ميومد.ترسيدم.سر خودمو تو دستام گرفتم و نشستم.ماتسوياما ساكت بود و هيچي نميگفت.صدا نزديك و نزديك تر شد.بلند شدم رفتم پيش ماتسو.گفت:نبينم بترسي.من مواظبتم.من خودمو چسبوندم بهش.صداي يه ادم بود كه داشت با گوشي حرف ميزد.آره صداي همون مرده بود كه دنبالمون بود.ديگه داشتم سكته ميكردم دستامو دور كمر ماتسوياما حلقه كردمو چشمامو بستم.
مرده اومد نزديك تر و نزديك تر.متوجه شديم كه بالاي دريچست(خدا ميدونه دريچه چرا نشكستتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/18.gif )تلفنش كه تموم شد گفت اون دوتا كجان پس؟بعد صداي پاش دور شد.يه نفس راحت كشيدمو خودمو رو زمين انداختم
ماتسوياما:چي شد؟چرا افتادين؟بلند شين.من بلند شدمو نشستم.ماتسوياما كنارم نشست و گفت من بايد از شما مواظبت كنم.بهتره فعلا بمونيم تا خطر رفع بشه اون مردا برن.سوبا و تارو و ميزوگي از پس اونا برميان ميدونم.
يكدفعه من زدم زير گريه.ماتسوياما با تعجب نگام كردو گفت چي شده؟چرا گريه ميكنين؟
من:يه روز قرار بود خوش بگذرونين اما بازم نشد.همش تقصير من بودنبايد شما رو اينجا مياوردم
ماتسوياما:اين چه حرفيه!شما كه نميدونستين قراره همچين اتفاقي بيافته.بعد از جيبش يه دستمال اورد بيرون و اشكامو پاك كرد
گفت لطفا گريه نكنين شما كه ميدونين من احساساتيم گريه ام ميگيره ها!
من ديگه اروم شده بودم.نيم ساعت بعد اومديم بيرون كه ببنيم چي شده.وقتي پيش سوبا و بقيه رسيديم ديديم كه اون مرده رو زمين افتاده و به قول معروف يه بادمجونم پاي چشمش كاشتن!تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gifسوبا و بقيه هم بالاي سرش بودن
خيالم راحت شد پرسيدم اون يكي كجاست؟تارو گفت: تا دوسشتو پخش زمين ديد فرار كرد
من زدم زير خنده.ماتسوياما كنارم ايستاده بود كه يدفعه ديدم پشتش يه چيزي دار برق ميزنه.نگاه كردم ديدم اون مرده ميخواد با چاقو بزنتش.با پام به دستش زدم و گفتم مگه از رو جنازه ي من رد بشي.گوشيمو انداختم رو صندلي و گفتم زنگ بزنين پليس.سوبا و تارو دوباره اومدن سراغ اين مردهتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gifمحكم گرفته بودنش كه فرار نكنه .منم رفتم نگهبان پاركو اوردم.اما تا ما رسيديم اون مرده فرار كرده بودتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/24.gif
 نگهبان پاكر دست اون مردي كه پخش زمين بود رو بست با خودش برد و به پليس زنگ زدن و اومدن دستگيرش كردن.و مشخصات اون يكي مرده رو از ما گرفتن و جهت اطمينان يه شماره ازمون گرفتن.
بعد از اين اتفاقا گفتم ديگه تموم شد بياين بيرم يه جاي ديگه بشينيم
تارو:بعد از اين همه اتفاقي كه سر اين صندلي افتاد من اين غنيمت جنگي رو ول نميكنمتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gifشمام بشنين لطفا تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/20.gif
من نشستم و بعد از چند دقيقه يادم افتاد كه غذا داريم.غذا رو اوردم.ديدم كه لباسام چقد خاكي شده.وقتي لباسامو با دستام تكوندم ديدم دستم قرمز شد.اونا هم ديدن.گفتم:اين چيه؟ميزوگي گفت:زخمتون خونريزي كرده.گفتم:چيز مهمي نيست.ميرم دستامو بشورم.تارو گفت :لطفا بشينين ميترسم اتفاقي براتون بيافته.
من:نه چه اتفاقي ديگه عادي شدهتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/20.gif
تارو:پس منم همراهتون ميام
من:هرجور ميلتونه.يكم اونطرف تر يه شير اب بود.دستامو شستم و با تارو برگشتيم.سوبا گفت ديگه خون نمياد؟
من:نه اقا سوبا نگران نباشين.بعد از غذا برميگردم هتل.در ظرف غذا رو كه باز كردم ديدم از همون غذاي مخصوص شهرمونه
بوي غذا ادمو ديوونه ميكردتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/48.gif
غذامون رو ميخورديم.هوا خيلي سرد بود.من از سرما ميلرزيدم.ماتسو كتشو درآورد و انداخت رو شونههاي من.گفتم دستتون درد كنه اما خودتون سردتون ميشه.ماتسوياما:من توي برف بزرگ شدم هواي سرد برام عاديه
به غذا خوردنمون ادامه داديم.كتش از رو شونه هام سر خورد.كشيدمش بالا و چسبوندمش به خودم.بعد چند دقيقه ديدم يه لكه ي قرمز اون گوشه ي كت پيدا شده.گفتم :واي ببخشيد كتتوتو خراب كردم.كتشو دراوردم و نشستم يه گوشه زانوهامو بغل كردمو گريه ميكردم.آخه كتشو داغون كرده بودم.ماتسو گفت:شما چد گريه ميكنين.عيب نداره فدا سرتون.خودتونو ناراحت نكنين فوقش ميشورمش ديگه.من اشكامو پك كردمو گفتم خودم يه كاريش ميكنم ميشه كتتونو بدين؟ماتسو كتشو داد.
من:قول داده بود اگه زخمم خونريزي كرد يا حالم بد شد برگردم.زنگ زدم به راننده كه بياد اينجا پيش اين چهار نفر تا هروقت كه خواستن برگردن با اون بيان.خودمم وسايلمو جمع كردم.ازشون معذرت خواهي كردم و رفتم سوار ماشين شدم و به هتل برگشتم تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/3.gif

 

 
این همه دعوا سر یه صندلی؟! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(2014/08/30 12:51 PM)'SĪĿƐИƇƐ' نوشته شده توسط: [ -> ]این همه دعوا سر یه صندلی؟! مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه

 
چيكار كنم همشهري هاي مائن ديگهتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/24.gif
ممنون كه خونيدنتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/20.gif


 
خیلی قشنگ بود،وزیاد.
مرسی
عاشق این قسمتش شدمتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gif
(تارو:بعد از اين همه اتفاقي كه سر اين صندلي افتاد من اين غنيمت جنگي رو ول نميكنم
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه)
وای خیلی جالب بود ممنون تصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gif
افرین عالی بود ادامه بده اما یخده خوشم نیومد ببخشیداتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/4.gif
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17
لینک مرجع