پارک انیمه

نسخه‌ی کامل: داستان سفر چهار بازيكن طلايي به شهر انيم پارك
شما در حال مشاهده‌ی نسخه‌ی متنی این صفحه می‌باشید. مشاهده‌ی نسخه‌ی کامل با قالب بندی مناسب.
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17
عالی بود مرسیتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/21.gif
آجی عالیه خیلی قشنگ بود
خیلی خیلی خیلی خیلی قشنگ بود

دوستدارت خواهر تارو
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
سلام کی بقیشو میزاری
خیلی خیلی خیلی خیلی قشنگ بود

دوستدارت خواهر تارو
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
قسمت بعدی کی میرسه پس؟
سلام دوستان.ببخشيد كه نوشتن اين قسمت خيلي وطل كشيد.قسمت بعدو زود مينويسم مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
فردا كه بيدار شدم ديدم ماتسوياما روي تخت كناري نشسته .بلند شدمو نشستم.ماتسوياما اومد كنرام نشست و گفت شما بايد به فكر سلامتي خودتون باشين.ميدونم ممكنه تعجب كنين .اما من شما رو دوست دارم.من نميخوام براتون اتفاقي بيافته.من حجالت كشيدم.گونه هام سرخ شدن.ماتسو گفت چي شده؟چرا خجالت ميكشي؟چيزي نگفتم.خودش فهميد و دستمو گرفت بعد گفت من خيلي دوستت دارم.ديگه اصلا نميدونستم چي بگم.بلند شدم.دستمو كشيدو گفت لطفا بشين.نشستم.گفتم لطفا ديگه نگو من خجالت ميكشم.تو همش دوازده روزه منو ميشناسي.گفت خب بيشترم با هم آشنا ميشيم.گفتملطفا در مرودش بيشتر از اين حرف نزن.شما اومدين اينجا كه مربي بشين ولي حالا...شما دارين منو خجالت زده ميكنين.ماتسو گفت باشه.بعد مثل هميشه شد.دستمو ول كرد.بلند شد گفت ببخشيد من دست خودم نبود اخه من خيلي احساساتي هستم.تا خواستم چيزي بگم رفت.ترسيدم ناراحت بشه.دويدم دنبالش.اصلا به فكر سرگيجه و دردو سوزش نبودم.جلوشو گرفتم.گفتم اگه از دست من ناراحت بشين ازتون همين فرصت باقي مونده رو هم ميگيرم.ماتسو گفت نه اصلا.من اصلا ناراحت نشدم.اتفاقا ازتون بيشتر خوشم اومد كه اينشور رفتار كردين.گفتم خوشحالم كه ناراحت نشدين.بعد رفتم.داشتم ميرفتم پايين از پله ها كه ديدم سوبا اومد.گفت شما چرا اينجايين؟بايد استارحت كنين.گفتم ممنونم.حالم خوبه ولي چشم حتما استراحت ميكنم و رفتم پايين.رفتم تو اتاق مديريت.يادم افتاد امشب ديدار هوادارن با اين چهارنفره.واي.بلند شدمو رفتم سالن امفي تئاتر.بعله.اون كارمندم همه حا رو اماده كرده بود.واقعا خوشحال شدم.براي همين تو دفترچه اي كه هميشه همراهم بود نوشتم بايد بهش پاداش بدم.رفتم بالا.زنگ زدم به همون شيريني فروشي كه اون كاكائو ها رو ازش خريده بودم واسه دوستم.بهشون سفارش چهار تا كيك بزرگ دادم.گفتم روي هركدومشون اسم يكي از اون چهارنفرو بنويسن.و بهشون تاكيد كردم كه من براي امشب ميخوامشون حتما اماده كنين.هرچه زودتر.خودمم رفتم و سوار ماشينم شدم.رفتم كه پودر شربت بخرم و بدم اشپزمون خودش درست كنه.توي ماشين همش به ماتسو فكر ميكردم .واقعا چرا اون حرفا رو زده بود؟از ماتسو بعيد بود.رسيدم به فروشگاه.شربتو خريدم.يادم افتاد توي خونه هم هيچي نداريم.يه سري هم واسه خونه خريدد كردم.حساب كردمو اومدم هتل.پودر شربتا رو دادم به اشپزو رفتم تو اتاق مديريت تا به ميزوگي زنگ بزنم.خواستم بهش ياداوري كنم.ميزوگي گفت چه خوب شد كه گفتين اصلا يادم نبود.اصلا.گفتم خواهش ميكنم وظيفمه.بعد زنگ زدم به اون دو تا دوستم.دعوتشون كردم كه بيان به اين ديدار.اخه اونا هم مثل من طرفدار اين چهار نفر بودن برا همين گفتن حتما ميايم.منم رفتم خونه و استراحت كردم.ساعت 4 به هتل برگشتمو زنگ زدم به رئيس باشگاه هوادارن.گفتم شما براي برنامه ي امشب اماده ايد؟؟؟گفت : ((بله صد درصد.پوسترش تو تمام شهر پخش شده .ميخواستم بگم هر هفته فقط يه جلسه داريم چون ما نميخوايم اين 4 نفر خسته بشن)).منم گفتم بله موافقم اونا نبايد خسته بشن ما بهشون احتياج داريم.خب برنامه ها رو هماهنگ كردميو بعدش قطع كردم.تا ساعت 8 كه شروع برنامه بود توي دفترم بودم.پاي كامپيوتر .از اين سايت به اون سايت.از اين وبلاگ به اون وبلاگ.به وبلاگ طرفداراي اين چهار نفرن سر زدم.خيلي قشنگ بودن.ديگه خسته شدم.بلند شدمو رفتم بيرون از اتاق.داداشم رو ديدم كه داخل هتل شد.بعد اومد سمت اتاق من.منم رفتم داخل.داداشم گفت كه ميخوايم نمرينا رو شروع كنيم.خوشحال شدم.اخه خودتون ميدونين كه ديدن اين چهارنفر تو لباس تيم و درحال فوتبال بازي كردن خيلي كيف ميده.براي همين به داداشم گفتم بايد براشون پيراهن مربي گري درست كنيم.داداشم موافق بود.گفتم حالا از كي شروع كنيم؟گفت از فردا ظهر يا از پس فردا
افرین عزیزم مث همیشه عالی ادامه بده
مرسي شقايق جون
لطف داري
چشششششششششششم
خیلی عایه شقایق جون ادامه بده
من که خیلی ازش خوشم اومد
صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17
لینک مرجع