ایفای نقش خیالی شهر مرگ

[hast¥a]

*استوس با يه كيف كوچيك از جاده اي كه به بيرون شهر ميرفت به طرف بچه ها دويد*
*در حالي كه همه ي باندپيچي هاش پاره شده بود و اعضاي بدنش داشت از هم مي پاشيد چند قدم جلوتر اومد،به بچه ها نگاه كرد و بيهوش افتاد زمين*

[!Emily]

شنیدم که یه چیزی شپلق افتاد زمین برگشتم سمت صدا و دیدم استوس بیهوش افتاده زمین!!
با خودم گفتم:آخه چرا امروز همه بیهوش میشن؟

[مین جی]

جان پس از دیدن استوس به سمت او می دود و بعد می نشیند و نیم نگاهی به او می اندازد.
جان:زنده ای استوس؟
استوس کمی تکان می خورد.
جان:خوبه ،تا حدودی زنده است!
بعد بلندش کرد و روی یه تخت گذاشتش و بعد روی یه نیمکت نشست و کتش رو در اورد که باعث شد ساعد بندهاش خودنمایی کنه .
بعد گفت: "بهتر از این نمیشه!الان ما دو تا...( حالا مهم نیست) بیهوش اینجا داریم.
خیلی خب... الان بهتره کمی هم که شده جدی بشم! انا لطفا به این نخ نخی... منظورم استوس رسیدگی کنی تا بیدار شه بفهمیم چی شده! "بعد رو به شیزوکو کرد و گفت:تو هم یه فکری بکن به حال این ،چون معاونت کتلت شده!" بعد دوباره رو به جمع کرد و گفت:"فکر کنم تا بیداری این نخ نخی هم بهتره برای هر موقعیتی حاضر بشیم!وسایل هاتون رو جمع کنین.هر چیز مهمی که هست که شامل ورد ها و دارو ها و خرت و پرت هاتون میشه!"
بلند شد و ناگهان برگشت و گفت:" تا یادم نرفته بگم ؛الان باید یکی به خاطر گلکاری اقا گرگه این برنارد رو کول کنه چون فکر نکنم دلش بخواد حالا حالا ها بیدار شه! در ضمن این کار زنونه نیست .هر چند که خودمم میدونم با اعصاب این گرگه و جناب مدیر خون خوارمون جور نیست این کارا!"
جان به سمت شیزو رفت و دستاش رو توی جیبش کرد و گفت:شیزو الان مدیربت گروهتو شروع کن چون من با نیم نگاهم می تونم بفهمم چقدر گروه درب و داغون و ناهماهنگ شده .البته شامل خودمم هست. راستی این انجل رو هم صدا کن !
همه با تعجب منو نگاه کردن !

[!Emily]

رو به جانسون کردم و گفتم:یعنی کی این بلا رو سر استوس آورده؟
با خودم میگم:خب معلومه دیگه همون که خانواده هامون رو سنگ کرده آخه اینم سئوال داره؟
دوباره میگم:وسایلمون رو که جمع کردیم میخوایم کجا بریم اصلا کجا رو داریم که بریم؟تازه نصف وسایلای بچه ها مصلما زیر آوار له شده!!

[ⓜⓡ.TERABYTE]

چش شده مثلا معاونه ماست خدایا 

[!Emily]

با نگرانی رو به بچه ها میگم:اگه باز یه جادوگر سیاه دیگه بهمون حمله کرد چیکار کنیم؟

[ⓜⓡ.TERABYTE]

جادوگرای سیاه ؟ فک نکنم سوزان کو اون حتمی حدس می زنه که کار جادوگرا هست یا نه البته مثله اینکه ضربه نزدن بهش و بیشتر بند هاش و باز یا پاره کردن یعنی می تونه یه شوخی دوستانه یا یه شکنجه دشمنانه باشه 

[!Emily]

چونه ام رو خاروندم و گفتم:پس چرا اون جادوگره بهمون حمله کرد؟

[ⓜⓡ.TERABYTE]

نمی دونم ولی یه چیزی هست من گفتم حمله به نخ نخی کار اونا نبود نه حمله کلی و سنگ شدن و اوار و غیره :

[!Emily]

بعد از چند دقیقه تونستم مومیایی رو بهوش بیارم و به محض این که حالش جا اومد ازش پرسیدم:میدونم حالت خوب نیستا ولی یه سئوال کی این بلا رو سرت آورده؟