ایفای نقش خیالی شهر مرگ

[Merliya]

تیم برنارد رو روی مبل میذاره و میگه:تا بیست دقیقه ی دیگه به هوش میاد:

[Ryoma]

20 دقیقه می گذرد برنارد کم کم بهوش می آید و می گوید : آخ اینجا کجاست ؟مگه من نمرده بودم نکنه جهنمه؟

[ملیکا ایچیزن]

آنجل میاد بالا سر برنارد و با لبخند: سلام ، خدا رو شکر به هوش اومدی.(بعد بقیه رو صدا می کنه) بچه ها به هوش اومد...

[Merliya]

تیم:آره جهنمه،منتها به دلیل اینکه یخورده خوب بودی امکانات هم داره،مبل راحت میز و یه کلبه!

[Princess-Sun]

استوس با خنده (رو به برنارد) : چه عجب به هوش اومدی
و در ادامه در حالی که اطراف رو نگاه میکنه : این سوالیه که خوده ماه داریم ؟ اینجا کجاس ؟
هنوز معلومد نیس !! .... فعلا بلند شو کمک کن این خرسای گنده رو که از ترس خود کشی کردن رو ببریم بیرون
که بوووو بیشتر از این نشه
بچه ها یکی دوتا تون بیاد اینا رو ببریم بیرون دفن کنیم این بو خیلی خفه کننده اس !! بعدم بشینیم فکرامونو
بزاریم رو هم ببینیم چه کاری باید بکنیم اینجا ؟!!!

[Ryoma]

برنارد با تعجب : سلام مگه دوباره از هوش رفته بودم ؟یادم میاد مرده بودم

[Ryoma]

برنارد : باشه کمک می کنم

[Princess-Sun]

(2016/07/24 08:21 PM)'Ryoma2' نوشته شده توسط:  برنارد با تعجب : سلام مگه دوباره از هوش رفته بودم ؟یادم میاد مرده بودم

 

استوس با تعجب : مُرده بودی  ؟ 0_0 نه بابا شاید خیال کردی - از هوش رفته بودی
.
.
.
برنارد میاد کمک و استوس رو به برنارد: خیلی ممنون از کمکت ^_^ بقیه وای نستین بابا وقتمون کمه
 

[ملیکا ایچیزن]

آنجل روب استوس: کجای کاری همه جا تمیز و مرتب شده. حالا باید یه چیزی بخوریم

[Ryoma]

برنارد : خب الان تو این مدت چه اتفاقی افتاد چند ساعت بیهوش بودم؟