زمان کنونی: 2024/06/30, 08:27 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/30, 08:27 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مسابقه بزرگ نویسندگی

نویسنده پیام
asma123
sherlock holmes



ارسال‌ها: 242
تاریخ عضویت: Aug 2015
ارسال: #11
RE: مسابقه بزرگ نویسندگی
به نام خدا

آری سنجاب ها هم دل دارند!

یک روز کسل کننده ی دیگر آغازشد.آخر روزهای من بدون او کسل کننده است . بدون او هر روزم تکراری است .چگونه میتوانم از سنجاب مموش عذرخواهی کنم و از دلش دربیاورم .
او مدتی بود از دست من ناراحت بود ! می گفت : «سنجاب ناناس تو دیگر مثل همیشه نیستی ! با همیشه فرق داری ! خیلی سرد شده ای . نکند من هم مانند نور آفتاب گرم برایت عادی شده باشم؟ نکند ....» اما نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و عصبانی از آنجا دور شدم . آن موقع به این فکر نمی کردم که بدون او بر من چه خواهد گذشت ! اما الان میبینم و احساس میکنم که چگونه هر دقیقه برایم ساعتی شده است !
از شما پنهان نباشد اما راستش خیلی دلم برایش تنگ شده است . آری سنجاب ها هم دل دارند !
امروز بالاخره تصمیم خودم را گرفتم تا بروم و به این فراق پایان دهم . به آن سوی نهر رفتم . در بین راه گلی بنفش دیدم . آری خودش بود ! بنفش ! او عاشق این رنگ است! شانس قدم به قدم مرا تا آن سوی نهر همراهی می کرد .
او را دیدم نشسته بر روی تکه سنگی و افق را می نگریست . شرمسار جلو رفتم . زبانم بند آمده بود نمی دانم چرا ؟!
اما بعد شجاعت به خرج دادم و با صدایی محکم که انگار تهش بوی شرمساری میداد گفتم :« مرا می بخشی؟»
گفت :« راستش اگر دلم برایت تنگ نشده بود نمی بخشیدم . اما یک چیز را به یاد داشته باش :
مگذار که عشق ، به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود !
مگذار که حتی آب دادنِ گلهای باغچه ، به عادتِ آب دادنِ گلهای باغچه بدل شود !
عشق ، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست ، پیوسته نو کردنِ خواستنی ست که خود پیوسته ، خواهانِ نو شدن است و دیگرگون شدن.تازگی ، ذاتِ عشق است و طراوت ، بافتِ عشق . چگونه می شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند ؟عشق، تن به فراموشی نمی سپارد ، مگر یک بار برای همیشه .جامِ بلور ، تنها یک بار می شکند . میتوان شکسته اش را ، تکه هایش را ، نگه داشت . اما شکسته های جام ،آن تکه های تیزِ برَنده ، دیگر جام نیست .احتیاط باید کرد .
همه چیز کهنه میشود و اگر کمی کوتاهی کنیم ، عشق نیز .بهانه ها جای حسِ عاشقانه را خوب می گیرند.»
و بعد از روی تکه سنگ پایین آمد و گل را از من گرفت .
آری سنجاب ها هم دل دارند !
» پایان «
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/23 08:47 PM، توسط asma123.)
2016/07/23 08:43 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
anageraal
Never mind, I'll find someone like you



ارسال‌ها: 404
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 132.0
ارسال: #12
RE: مسابقه بزرگ نویسندگی
《به نام خدا》

-سارا، کتی، هلن...و سانی.مثل اینه که همه حاضر اند.خیلی خب، درس امروز رو شروع میکنیم.
خانم اسمیت-معلم تازه کار مدرسه-در حالی که بین سنجاب های سال اولی مدرسه ی کوچک سنجاب ها قدم میزد، درس گیاه شناسی را به آنها یاد میداد.
زمان به سرعت سپری میشد.بالاخره وقت آن شد که سنجاب ها به خانه هایشان برگردند.در همین حین خانم اسمیت از سنجاب ها خواست که دقایقی به حرف های او گوش دهند.سپس شروع به گفتن کرد:
-سنجاب های عزیزم!با توجه به اینکه دیگه درباره ی گیاهان بهاری اطلاعات کافی ای دارید، انتظار میره که خواسته ی من رو برآورده کنید.از شما میخوام که در مسابقه ای که برای فصل بهار و سنجاب های هر مدرسه تدارک دیده شده شرکت کنید.در این مسابقه به سنجابی که گل بنفش رویاهای بهاری رو پیدا کنه و تحویل بده، به اندازه ی ذخیره ی زمستون به او غذا داده میشه.
در این لحظه برقی چشمان سانی رو گرفت.او تنها با مادر مریضش در جنگل زندگی میکرد و هیچ وقت نتوانسته بود غذا کافی برای خود و مادرش ذخیره کند.او الان می خواست که گل رویاها را پیدا کند.گلی که رویای او را هم به حقیقت تبدیل می کرد!
سانی در راه بازگشت به خانه هلن را دید که با شوق زیاد همراه مادرش به طرف خانه میرفت.خب...هلن آنقدر وضعش خوب بود که نخواهد دنبال چنین گلی بگردد.
بالاخره روز مسابقه شروع شد.همه ی سنجاب ها به مدت یک هفته فرصت داشتند تا گل را پیدا کنند؛ و سانی از همه آماده تر و جدی تر بود.
چهار روز گذشت ولی نه سانی و نه دیگر سنجاب ها گل را پیدا کردند.هنگامی که سانی به طرف برکه میرفت سر جایش میخکوب شد.یاد روز آخر مدرسه و درس گیاه شناسی افتاد.معلم به آنها گفته بود که باید از اطلاعاتی که دارند استفاده کنند.سانی بلا فاصله به طرف خانه رفت.کتاب های گیاه شناسی اش را باز کرد و سریع شروع به ورق زدن کرد.بالاخره پیدایش کرد.در گوشه ای از کتابش که با خط خود نوشته بود جمله ای بود که بسیار به دردش میخورد.او توانسته بود معما را حل کند.در گوشه کتابش نوشته شده بود:《و هنگامی که خورشید بهاری غروب میکند رویاهای بنفش در کنار برکه ی آرزوها سر از خاک بیرون در می آورند و چون ماه می درخشند》.با خوشحالی لبخندی زد.فردا روز آخر جست و جو بود.او باید گل را پیدا می کرد...
صبح زود از خواب بیدار شد.با عجله به سمت برکه ی آرزوهایش دوید.تصمیم گرفته بود که تا غروب آنجا بماند.
بالاخره غروب هم رسید!با شور و اشتیاق منتظر اولین نشانه بود.و ناگهان...او گل را آنسوی برکه دید!اما همین که خواست به طرف گل برود، هلن رو دید.سر جایش ایستاد و به هلن که در گل ایستاده بود خیره شد.ولی...هلن گل را چید و با سرعت دور شد.باورش نمیشد!گل رویاهایش حالا دست دیگری بود!نمی توانست کاری کند.پس به خانه بازگشت و زیر نور ماه به خواب رفت...
همه ی سنجاب های جنگل حاضر بودند تا ببینند که چه کسی برنده ی این مسابقه شده است.سانی نیز آرام به گوشه ای خزید.ناگهان معلم با صدای بلند برنده را اعلام کرد:《سانی از برکه ی آبی》
دهانش وا ماند!منظور معلم خودش بود؟!من...یعنی سانی...!او با هیجان به سنگ رفت.در همین حین هلن را دید که در حالی که گل رویاهای بنفش در دستش بود به سمتش می آمد.او گل را به سانی داد.در همین حال باد خنکی وزید.سانی با آرامش به هلن لبخندی زد و گل را به او برگرداند...!
______________________________________________________
امیدوارم خوب شده باشه چون اولین بارمه همچین چیزی مینویسم!^__^

 
2016/07/24 01:18 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
دختر شاه پریان
ملکه ی تمام دنیا حتی*پارک انیمه*



ارسال‌ها: 285
تاریخ عضویت: Aug 2015
اعتبار: 56.0
ارسال: #13
RE: مسابقه بزرگ نویسندگی
در یکی از جنگل های ایران که نیمه ای از ان ویران گشته بود ،دو سنجاب کوچک زندگی می کردند و از زندگی خود لذت می بردند تا اینکه روزی از روز ها فالو به ساکم گلی را هدیه داد

ان گل همان گل ارزو هاست.گلی که ساکم «خواهر او»برای دست یافتن به ان حتی ممکن بود که جان خود را از دست دهد.

وقتی او ان گل را گرفت از برادر خود بسیار تشکر کرد و او که تنها می توانست فقط یک ارزو بکند برای خانواده ی خود ارزو کرد تا هم خوشبخت و هم پولدار شوند.

و همین گونه هم شد،انها زبان زد همه ی مردم بودند.

تا اینکه فردی گل ارزو هارا پیدا کرد و خود را به جادوگر تبدیل کرد.

او تمام ثروت خانواده ی فالو را گرفت و انهارا در شیشه ی عمر خود فرو برد تا دیگر نتوانند ثروت مند باشند.

تا اینکه فرد دیگری خود را به جادوگر مهربانی ها تبدیل و انها را از شیشه ی عمر بیرون اورد و با جادوگر جنگید و اورا شکست داد وتمام بدی ها از ان شهر رفت و ان جادوگر مهربان که نامش ایرو بود به تمام فقیران ثروت بخشید.

پایان
 
2016/07/27 07:38 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
an Uchiha
شوالیه ی تبعیدی



ارسال‌ها: 2,631
تاریخ عضویت: Aug 2013
ارسال: #14
RE: مسابقه بزرگ نویسندگی
 قلم را گوشه ای نهادم... کاغذ را مچاله کردم و در سطل انداختم. امروز باید میشد...اما از صبح هرتلاشی کرده بودم بیفایده بود...این صفحه باعث شده بود تا از کارهایم بسیار عقب بیفتم... از جا برخاستم و کنار پنجره نشستم. درختهای زیادی جلوی دیدم را گرفته بودند...چندروزی بود که روی این طرح کار می کردم و درست نمیشد! بی فایده بود انگار...انگار چیزی کم داشت.
- تازوئا ؟ اونجایی؟
صدای خواهر بزرگترم تیکا بود. برگشتم و با صدای تقریبا بلند گفتم:
- بله...؟
جوابی نشنیدم...شاید صدایم به گوشش نرسیده بود... از جا بلند شدم و کنار راه پله ایستادم.
تیکا کنار پله ها ایستاده بود...با دیدن من لبخندی روی لبهایش جا خوش کرد و گفت:
- تازوئا...! دوستت اومده!
- دوست...؟! من دوستی ندارم!
تیکا کمی مکث کرد و چند پله بالاتر امد...با صدای اهسته تری گفت:
- ...لیپل اومده...می خواد ببینتت.
ابروانم کمی بالا رفت. لیپل که بود؟! بی توجه شانه ای بالا انداختم و به اتاقم برگشتم.
- تازوئاا...؟!
پشت میز کارم نشستم و عینک مطالعه ام را باز روی چشمهایم نهادم...هرچند اذیت میشدم اما برای کارم لازم بود...اینبار باید می توانستم. مداد را در دست گرفتم و طرحی روی کاغذ کشیدم...صورتش را خوب می توانستم طراحی کنم..تقه ای به در نواخته شد. شاید همان لیپلی بود که من نمی شناختم...! بدنش نیز کامل شد...فقط دمش مانده بود..مداد قهوه ای رنگی در دست گرفتم و نوکش را روی کاغذ فشردم...دمش ان نشد که می خواستم...بار دیگر مداد را روی میز انداختم و کاغذ را فشردم...در باز شد و  پسری اشنا وارد شد... دستهایش را پشت کمرش گره زد و لبخندی زد :
- سلام! تازوئا کلی دنبالت می گشتم...
رویم را برگرداندم و نگاهش کردم . لیپل...همان پسری نبود که دیروز سر اشتباهی که در کنفرانسم داشتم مرا به باد تمسخر گرفته بود...؟! همانی نبود که در درسها همیشه نمره ی A را کسب می کرد و من را به خاطر نمره ی پایینم تمسخر می نمود...؟! همانی که همیشه مرا با نامهایی مانند افسرده و اینها می خواند...! اخمی کردم و رویم را برگرداندم...صدای قدمهایش همه جارا پر کرده بود...روی تخت کنار میز کارم نشست و با صورتی شادمان گفت:
- خیلی سخت بود تا ادرست رو پیدا کردم!
- چی می خوای...؟
خنده از صورتش پاک شد و کمی جمع و جورتر نشست...سرش را پایین انداخت و گفت:
- میدونی...خب...من کار اشتباهی کردم...برای اینکه...دیروز ...خواستم منو ببخشی!
نگاهش نکردم. مداد را در دست گرفتم و کاغذ دیگری زیر دستم اوردم. باید بار دیگر تمرین می کردم...
از جا برخاست و دستش را به صندلی ام بند کرد و کمی سرش را پایین اورد.
- خواهرت بهم گفت که مانگا می کشی! خیلی هیجانزده شدم...! دوست داشتم کارهاتو ببینم...
- میدونی لیپل...فک کنم بیفایده باشه!
نگاهش مات روی صورتم مانده بود. بی تفاوت سرم را برگرداندم و گفتم:
- الان نمیتونی درستش کنی!
نگاهش را به سنجاب نصفه نیمه ی روی کاغذ لغزاند و بی توجه به حرفهایی که زده بودم گفت :
- چقدر حرفه ای می کشی!
با تعریف هایش نیز حالم خوب نمیشد...هیچ علاقه نداشتم که با او دوست شوم!
سنجابم را تمام کرده بودم...کاش می دانستم مشکلش چیست...شاید فضای صفحه با یک سنجاب، زیادی خالی بود...شاید باید سنجاب را بزرگتر می کشیدم...مداد را روی میز کوییدم و از جا برخاستم. لیپل کمی عقب رفت و گفت:
- می خوای همینجوری ولش کنی و بری؟
- نمیتونم کاملش کنم...انگار دوست نداره کامل بشه!
لیپل نگاهم کرد وبعد کمی به کاغذ خیره ماند.مداد را در دست گرفت. از گوشه ی چشم نگاهی به او انداختم... پشت میزم نشست و گفت:
- میدونی چیه تازوئا...تو افسرده نیستی ،تو فقط تنهایی.
با مداد قهوه ای رنگ، سنجابم را طراحی کرده بود
- میدونی تازوئا...سال پیش تو کلاسهای اموزشی نقاشی مدرسه شرکت کردم...یه چیزایی بلدم...
نگاهی به مداد در دستش انداختم...به چه جراتی طرحم را دست کاری می کرد...؟! او که نمی دانست من چه می خواهم!
کارش که تمام شد مداد را گوشه ای گذاشت. از جا برخاست و به سمت در رفت...با کنجکاوی سمت میز حرکت کردم. انقدر زیبا شده بود که نمی توانستم از ان دل بکنم...
- میدونی تازوئا...تو فقط احتیاج به یک دوست داری
نگاهش را برگرداند و لبخندی پهن صورتش را پوشاند.
- من میتونم همون دوستی باشم که تو نیاز داری!
نگاهم را از چشمهایش گرفتم و به کاغذی که اکنون سفید رنگ نبود برگرداندم...دو سنجاب کنار هم در جنگلی با سبزی بی نهایت...صدای بسته شدن در که به گوشم رسید باز سر بلند کردم...رفته بود. ...به گلهای بنفش رنگ و چروکیده ای که کنار طرحم گذاشته شده بود خیره شدم...مانند همان گلی بود که سنجاب در دست گرفته بود.ناخوداگاه لبخندی بر لبهایم رنگ بست.پشت میزم نشستم و شروع کردم به رنگ کردن تمام صفحه...شاید تنهایی انقدرها هم که فکر می کردم خوب نبود...در همه ی موارد!
در باز شد و تیکا دست به کمر وارد اتاق شد و با لحنی متعجب پسید:
- دوستت رفت؟
و نیم نگاهی به طرحم انداخت...
- اا...کاملش کردی؟؟ خیلی جالب شده!
لبخندی زدم و به گلهای بنفش رنگی که کنار طرحم گذاشته شده بود نگاهی انداختم...شاید فردا، مدرسه رنگ و بوی دیگری داشت...
2016/07/27 08:48 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
diana king
The Gluey Witch



ارسال‌ها: 5,806
تاریخ عضویت: Jun 2015
اعتبار: 2076.0
ارسال: #15
RE: مسابقه بزرگ نویسندگی
به نام خدا!

موضوع انشا:سنجاب چه فایده ای برای ما دارد؟!

سنجاب حیوان مفیدی است.او دندان های بزرگ جلوآمده ای دارد که مرا یاد عروس عمه ی پیر دخترخاله ام می اندازد.اسم او مینا خانم است و یک بار خاله مهین گفت که او فکر می کند از دماغ فیل افتاده است.او و شوهرش کلی ثروت دارند.فکر می کنم او به اندازه ی ملکه ی انگلستان پول دارد چون هر سری که ما می رویم خانه شان می بینیم که دکوراسیون خانه شان به کلی تغییر کرده است.مثلا همین مبل های زردمبویشان را که یک ماه پیش از ترکیه آورده بودند،را گذاشته اند سرکوچه و به جایش مبل های قرمز گذاشته اند که اصلا به خانه شان نمی آید ولی می گویند مد است.من همان زردمبوها را بیشتر دوست می داشتم.

خاله مینا و شوهرش یک بچه هم دارند.او کلاس اول دبستان است و هنوز بلد نیست"ت "را از "ی " تشخیص دهد.با این حال تب لت و گوشی مارک فلان دارد و آن قدر در فضاهای مجازی دنبال کننده دارد که نگو.تازه کلی تافل هم دارد که من نمی دانم چیست.او هم شبیه مادرش است و مرا یاد بچه سنجاب ها می اندازد.

من فکر می کردم مینا خانم و شوهرش و بچه شان خیلی خوشبخت هستند چون آنها هر چی که بخواهند دارند.اما ما هرچی که داریم را باید بخواهیم! با اینحال پریشب که ما به خانه ی آن ها رفتیم،مینا خانم به شوهرش گفت:"عزیزم چرا ژله ی فلان فلان فلان نمی خوری؟ دستورش را از لیدی فلان که اهل ایتالیا است گرفته ام ها."

شوهرش گفت:"ممنون مینی! ولی من سردرد دارم و می ترسم ژله حالم را بدتر کند چون تویش فلان فلان دارد."

مینا خانم گفت:"وای! دنی! این چه حرفیست؟یعنی چیزی که من بااین همه زحمت درست کرده ام حالت را بد می کند؟"

او حق داشت زیرا تنها چیزی که خودش درست کرده بود همان ژله بود.بقیه ی چیزها را خدمتکار آفریقایی شان درست کرده بود.

شوهرش گفت:"مینی! جلوی مهمان بد است.آبرو داری کن."

مینا خانم دماغش را چین داد.این کارش باعث شد قیافه اش بیشتر از قبل شبیه سنجاب شود.چون لپ هایش باد کرد و قرمز شد.

-"تو داری به من می گویی که من آبرویت را می برم؟جلوی مهمان؟ فکر می کنی مهمان ها برای من ارزشی دارند؟حالم از تو و همه بهم می خورد.چون خیلی بی کلاس و نادان هستید."

در آن هنگام بچه ی مینا خانم که داشت سرشام باایکس باکس مدل فلانش بازی می کرد، جیغ کشید و گریه کنان گفت:"وای! شما دو تا حواسم را پرت کردید و من سوختم.شما دو تا خیلی بد هستید!"

مینا خانم که کنترلش را از دست داده بود،هوار زد:"ساکت شو دیوانه.نمی خواهم صدایت را بشنوم." و شوهرش گفت:"داد نزن.من سر درد دارم."

و به این ترتیب هر کدامشان از جایش برخاست و با حالتی از قهر اتاق را ترک کرد.ما به خانه ی خودمان برگشتیم تا به جای غذاهای فلان فلان ایتالیایی و فرانسوی،همان قورمه سبزی ای را که از دیشب توی یخچال مانده بود بخوریم.خاله مهین گفت دیگر پایش را توی خانه ی مینا این ها نمی گذارد.

خانه ی ما مثل خانه ی مینا خانم این ها نیست که تویش گم شویم اما ما سرشام با هم دعوا نمی کنیم وخاله مهین پایش را توی خانه ی مامیگذارد. مایک جورهایی خوشبختیم.

با این حال همانطور که گفتم سنجاب ها حیوانات مفیدی هستند.همانطور که از بی ادبان ادب می آموزیم، می توانیم از خانواده ی سنجاب ها یاد بگیریم که باید به یکدیگر عشق بورزیم و خوشبختی به مبل زردمبو و ژله ی فدان فلان نیست.مهم ترین خوشبختی همان شاخه گلی است که اولین بار عمودانیال به میناخانم داده بود.آن ها هنوز عکسش را دارند.من خودم آن را توی اتاق خوابشان دیده بودم.

این بود انشای من. پایان!
2016/07/28 04:33 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ملیکا ایچیزن
کارگردان وارد می شود



ارسال‌ها: 6,035
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 382.0
ارسال: #16
RE: مسابقه بزرگ نویسندگی
(( در کنار مادر ))

به پاس آن همه مهر و وفایت.....حقیر است این محبت ها برایت
ندیدم در جهان بهتر ز مادر........سروجانم همه بادا فدایت
زمستان سردی بود. مادر سخت بیمار بود ودکتر دیگر کاری از دستش بر نمی آمد.
دکتر مادر معاینه کرد و از اتاق بیرون آمد و به دخترک گفت: ((متاسفم دیگر کاری از دست من بر نمی آید.
باید اورا به بیمارستان ببرید، اما فکر نکنم شما پولی برای این کارداشته باشید، بنابر این فقط می توانید برای او دعا کنید.
من هم نمی توانم وقتم را مجانی صرف کسی کنم همین قدر هم که کمکتان کردم بسیار زیاد است.))
اشک درچشمان دخترک حلقه زد وباصدایی بغض آلود گفت: ((به جز دعا کردن ، کار دیگری از دست من بر می آید؟؟؟؟؟))
دکترهمینطور که داشت وسایلش را جمع می کرد وبه سمت درخروجی خانه راه می افتاد به دختر جواب داد : ((مادرت روحیه اش هم از دست داده
و دیگر انگیزه ای برای زندگی ندارد ، به نظرم اگر به توانی اورا شاد کنی و کمک کنی به سلامتش امیدوار شود شاید چند روزی بیشتر زنده بماند. خدانگهدار.))
در را بست و رفت .
دخترک بعد از رفتن دکتر بسیار غمگین و ناراحت روی صندلی چوبی کنار شومینه نشست و به فکر فرو رفت: (من چه کاری می توانم برا ی مادرم انجام دهم تا...)
در همین فکر ها بود که به خواب فرو رفت. چیزی از خوابیدن دخترک نگذشته بود که در خانه به صدا درآمد.
او از خواب بیدار شد وبه سمت در رفت و آن را باز کرد و پستچی را دید که برایشان یک نامه اورده بود.
پستچی : (( سلام، دختر خانم این کارت دعوت برای شما ست...))
دخترک: (( فکر نمی کنم برای ما باشد .))
پستچی: ((حالا شما یک نگاهی به این پاکت بکنید.من مطمئنم که اشتباه نیامده ام.))
دخترک پاکت را گرفت و نام مادرش را بر روی آن دید، سپس از پستچی تشکر کردو پاکت را به داخل خانه برد .
روی صندلی نشست و آن را باز کرد: دعوتنامه، شما به نمایشگاه عکس های رنگی دعوت شده اید.موعد روز سه شنبه.ساعت شروع وپایان8 تا12صبح.
با خواندن این جمله دختر به یاد سه ماه پیش افتاد ، مادرش از سه ماه پیش لحظه شماری می کرد که به آن نمایشگا ه برود اما حال...
به همین خاطر به سمت اتاق مادر رفت و در را کوبید.
مادر : (( بیا ...داخل، من بیدار هستم.))
دختر داخل شد و موضوع دعوتنامه را برای مادرش گفت .
مادر پس شنیدن حرف های دخترش لبخند بی فروغی زد و با صدایی لرزان پاسخ داد: ((من ...حال خوشی ندارم و تو خود این را می دانی، ولی تنها ارزویم رفتن به آن نمایشگاه است از تو می خواهم به جای من به آنجا بروی واز دیدن آن تصاویر رنگی لذت ببری. نگران...نه مهم نیست.))
مادر دستان دخترش را در دست گرفت ودر حالی که آن ها را می فشرد زد و ادامه داد: ((به خاطر من،...می ...روی دیگر؟؟؟))
دختر مکثی کرد و: (( بله مادر جان حتما.))
وبعد به اتاق خودش رفت و در رختخوابش خوابید،چون صبح روز بعد باید زود از خواب بیدار می شد تا به نمایشگاه عکس های رنگی برود.
بالاخره روز بعد فرا رسید دخترک از خواب بیدار شد و اماده ی رفتن به نمایشگاه شد .
از مادرش خداحافظی کرد وبه انجا رفت.
وقتی وارد آن جا شد، با صحنه زیبایی مواجح شد، عکس های زیبا و رنگی.
انگار همه چیز واقعی بود .
کنار همه ی تصویر ها ،کارت پستال هایی کوچک و دقیقا مثل خودشان فروخته می شد.
آن تصاویر واقعا زیبا وجذاب بودند.
درمیان همه ی آن ها ، عکسی زیبا وجود داشت ، چیزی که توجه دخترک را حسابی به سمت خود جلب کرد. تصویر بسیار زیبا بود.
دوسنجاب که یکی از آن ها گلی در دست دارد که به نظر می رسد ، می خواهد آن را به سنجابی که در مقابلش ایستاده هدیه کند.
هرکسی راجع به آن عکس چیزی می گفت.
یکی می گفت : (( این ها دو سنجاب عاشق هستند.))
دیگری می گفت: ((این تنها یک عکس هنری است ومنظور خاصی ندارد.))
و.....
دیگران هم نظرات مختلف وشبیه به این نظرات را داشتند .
ولی نظر دخترک با همه ی این نظر ها متفاوت بود.
او در این تصویر خودش و مادرش را تماشا می کرد.و با خودش می گفت: (ای کاش ...ای کاش مادر هم اینجا بود ، اگر او اینجا بود حتما همین نظر راداشت،ای کاش پولی داشتم ومی توانستم یک کارت پستال از این عکس رابرای او بخرم تا او را شاد کنم و...وبتوانم...) قطرات اشک از چشمانش سرازیر شد...
درهمین حال دخترک دستی را بر روی شانه اش احساس کرد.
اشک هایش را پاک کرد وسرش رابرگرداند .
وحیرت زده پرسید: ((آقای دکتر...شما هستید؟؟؟این جا چه کار می کنید.؟؟؟))
دکتر لبخندی زد وگفت : (( بله من هستم، من ،....عه.... من دیشب خیلی فکر کردم؛دلم راضی نمی شد که به شما کمک نکنم ..... وبه این نتیجه رسیدم که برای رضا ی خدا به مادر شما کمک کنم، و ...وهزینه ی رفتنش به بیمارستان را بدهم. برای همین امروز صبح به خانه ی شما رفتم ولی....))
دختر سرش را پایین انداخت و: (( متشکرم آقای دکتر، اما...))
دکتر : ((اما؟؟؟؟؟))
دخترک: (( اما ای کاش می توانستم ، مادرم را قبل از رفتنش به بیمارستان بار دیگر خوشحال ببینم، اما من...پولی ندارم تا ...))
دکتر: ((به من بگو، من بهت کمک می کنم.))
دخترک : (( تنها آرزوی مادرم ...فعلا ، دیدن عکس های رنگی این نمایشگاه بود. اما ...خب ...دوست داشتم کارت پستال تصویر آن دوسنجاب را...))
دکتر حرف دختر را قطع کرد و گفت: (( همین الان یک کارت پستال از این عکس برای شما می خرم.))
دکتر برای دختر کارت را خرید و سپس باهم به سمت خانه رفتند.
وقتی به خانه رسیدند .
دخترک پشت کارت جمله ای نوشت و آن را به مادرش داد.
مادر کارت را گرفت وجمله ای که بر پشت کارت توسط دخترش نوشته شده بود را خواند : (( مادر جان، لطفا زودتر خوب شوید،تا مثل سنجاب های روی تصویر همیشه باهم باشیم و من هم بتوانم زحماتت را جبران کنم.))
مادر پس مدت ها از عمق وجود لبخندی زد وقول داد که خوب شود.
پس از آن مادر به بیمارستان رفت و خوشبختانه بهبودی کامل یافت و آن دختر ومادر سال های سال درکنار هم به خوبی وخوشی زندگی کردند.
وهیچ وقت خاطره ی آن روز و آن عکس را از خاطر نبردند.
((پایان))
2016/07/28 04:54 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Princess-Sun
❂ سنپآے شاב پارک انیمـہ ^_^ ❂



ارسال‌ها: 991
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 150.0
ارسال: #17
RE: مسابقه بزرگ نویسندگی
سلام ^_^ اگه جایی مشکل داشت خوشحال میشم بهم بگید آخه اولین بارمه :-)
--------------------------------------
نور خورشید از پنجره به چشمهای بسته ام میخورد.
چشمهایم را باز کردم ؛ کمی خودم را کش دادم و بلند شدم - صبحانه خردم و به بیرون از لانه رفتم.
آه ... همیشه این هوای دل انگیز بهاری را دوست داشتم !! بوی نم خاک ؛ بوی چمن و گلهایی قطره هایی از شبنم رویشان را گرفته بود.
آسمان همچنان زیبا و صاف و آبی بود که چند تکه ابر سفید هم در بینابینش شناور بود .
همه چیزی برای روز زیبای دیگری فراهم بود. سنجابهای کوچک دیگر جست و خیز کنان از درخت ها بالا و پایین میرفتن و مشغول بازی بودن ؛
کمی آنطرف تر کبوتری زیبا مشغول نوشیند آب از جوی زلالی بود و آن طرف ترش
چند خرگوش مشغول جمع کردن غذا بودند.
شمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به گردش درمیان گلهای زیبا ......
ناگهان کمی آنطرف تر چشمم به ماریانا افتاد که به آرامی برروی تپه ای از گلهای زیبا و چمن های سبز مشغول بوییدن گلها و لذت بردن از
این هوای دل انگیز و زیبا بود !! لبخندی زدم ؛ چند شاخه گل چیدم و برای هم صحبتی با او به سمتش رفتم !
- ماریانا ؟
نگاهی به من انداخت و بالبخندی زیبا گفت :
- اوه اَلکس  ... سلام ، صبحت بخیر
^_^ - صبح تو هم بخیر
و دسته گل را به طرفش گرفتم : اوه ممنونم الکس
دسته گل را گرفت و بویید. تشکری کرد و گفت که خیلی گلهای زیبایی هستند.
لبخندی زدم و به آرامی در زیر لب گفتم "نه به زیبایی تو" !!
کمی با تعجب نگاهم کرد و درحالی که گونه هایش از خجالت کمی سرخ شده بود تشکر کرد.
بر روی تپه در کنار هم نشستیم و به مناظر زیبای اطراف و حیوانات دوست داشتنی اش نگاه میکردیم. با خود کلنجار که آیا به او بگویم مدتیست
که دوستش دارم ؟؟ اما اگر میگفتم چه میشد ؟؟ شاید اورا ناراحت میکردم ؟؟ شاید ....
نه ؛ به هر حال که باید بداند !! صدایم را صاف کردم و اسمش را صدا زدم .. نگاهش را به من دوخته بود !!
از استرس نمسدانستم چه باید بکنم ؟؟ و دست و پایم را گم کرده بودم !!
همچنان ساکت بودم و به فکر اینکه اگر بفهمد چه عکس العملی نشان میدهد ؟؟ آیا ...
که ناگهان باصدا کردن اسمم مرا از فکر بیرون کشید ؛ به چشمهای زیبایش که خیره به من مانده بودند و منتظر بودند نگاهی کردم
عَزمَم را جَزم کردم و صدایم را صاف کردم و درحالی که به چشمانش نگاه میکردم به او گفتم که دوستش دارم !!
سکوتی بین ما برقرار شد .. ماریانا انگار خشکش زده بود ولی همچنان به من نگاه میکرد .......
دستش را کمی بالا آورد .. چشمهایم را بستم و منتظر سیلی زدنش بودم که ....
چشماهیم را باز کردم !!در حالی که دستانم را گرفته بود با همان نگاه آرامش و لبخند همیشگیش به من نگاهی انداخت !!
و گفت که او هم مرا دوست دارد .... از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم ^_^ او هم مرا دوست داشت و این خوشحال کننده ترین چیزی بود
که فهمیده بودم همه چیز برای برگزاری یک مجلس زیبای عروس و شروع زندگی زیبای دیگری آماده شده بود ..
و بالا خره من و ماریانا با هم ازدواج کردیم و زندگی جدیدی را شروع کردیم ..... !!

♫ پایان ♫

2016/07/28 05:45 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
_lady.bird_
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 1,287
تاریخ عضویت: Dec 2013
اعتبار: 464.0
ارسال: #18
RE: مسابقه بزرگ نویسندگی
-:اوه راشل همه می گن اگه گل بهار پیدا نشه هممون میمیریم!
-:راشل راسته که همه چی نابود میشه؟
راشل:خب اگه گل بهار پیدا نشه بهار هم نمیاد خب اگه بهار نیاد گردو و فندق چیزای دیگم نمیاد درنتیجه ما گرسنه میمونیم و اخر.....میمیریم!!
-:اوه نه -:خدای من
راشل:خب البته اگه اون گل پیدا بشه همه چی فرق میکنه و بهار میاد
این صدای عمه راشل که مادربزرگ و همه زنای همسایه رو دور خودش جمع کرده و داره با تمام آب و تاب درباره نابودی سنجابا باهاشون حرف میزنه و هر ذفعه که چهره متعجب اونارو میبینه با ذوق و شوق بیشتری به حرفاش ادامه میده
 زمستان هنوز تموم نشده و هنوز هیچ خبری از شکوفه های صورتی و سفید نیست ،خبری از رزها و لاله ای رنگارنگ دشت کنار برکه نیست و بدتر از همه اب برکه کوچک  و با صفای جنگل ما هنوز یخ زده
قورباغه ها  قور قور کنان کنار برکه ایستادن و چنان با  حسرت به برکه سرد و یخ زده نگاه میکنن که انگار برکه همه نیلوفر های آبی و گیاهان سبز و تنومند را قورت داده و بعد دهنش و چنان محکم بسته که قورباغه ها نتونن به اون دست بزنن
اگر سال قبل همین موقع کنار من روی پرترین و تنومند ترین درخت جنگل مینشستین به ومنظره روبه روتون نگاه میکردین ده ها و شاید صد ها پرستوی زیبا رو میدیدین که از سفر طول و درازشون برگشته بودن و ماجرای سفر طولانیشون رو  با کلی چاخان برای بقیه توصیف میکردن،اگراون موقع کنار من بودین خرس های قهوه ای رو  میدیدین که کلافه از خواب طولانیشون کندوهای زنبور عسل رو برای یافتن عسل زیرو رو میکردن و زنبور های خشمگین برای مراقبت از دسترنجشون نیش های تیز و دردناکشون رو در پوست کلفت و زخیم خرس ها فرو میکردن اما هیچ فایده ای نداشت،کمی اون طرف ترمبچه خرس های قهوه ای را میدیدین که گرسنگی رو رها کردن و به دنبال پروانه های رنگین در اطراف برکه مشغول بازی بودن و اما برکه در کنار برکه زیبای من قورباغه ها قور قور میکردن و مگس و ها پشه هارو با ولع قورت میدادن نیلوفر های صورتی رنگ بر روی برکه شناور بودن و زندگی در برکه جریان داشت.
اما حالا خبری ازپرستوهای مهاجر نبود ،خرس ها و بچه خرس ها خواب خواب بودن ،باز هم صدای قورقور قورباغه ها میومد اما اینبار از سر کلافکی نه خوشحالی و سرزندگی،حالا جنگل در خوابی عمیق فرو رفته خوابی زمستانی، زمستان  با تمام زیبایی هاش برای جنگل و اهالی و جنگل همیشه زیبا نیست و حال همه اهالی از طولانی شدن اون به تنگنا اومدن
امیلی امیلی امیلی
با صدای مادر از افکارم بیرون آمدم:بله مامان
-:کجایی دختر بیا اینجا کارت دارم
از بالاترین شاخه درختمون پایین رفتم لانه ما درست وسط جنگل بود :بله مامان
-:امیلی زودتر این فندق ها رو ببر واسه خاله بتی
-:مگه خاله بتی خودش فندق نداره؟؟؟
-:این روزا سنجابا زیاد به دیدن اون میرن
-:اوهاره بیچاره خاله بتی اونا کلی بهش نیش و کنایه میزنن همش میگن کسی واقعا عاشق اون نیست
-:بهتره تو در این باره حرفی بهش بزنی
پ
-:باشه مامان خداحافظ
خداحافظ عزیزم
فندق هارا برداشتم و به سمت لانه مادربزرگ و خاله  بتی حرکت کردم خاله بتی زیباترین سنجاب جنگل بود همه سنجاب های نر دوست داشتن با او ازدواج کنن و از وقتی این ماجرا شروع شده بود خاله بتی حسابی در جنگل معروف شده بود چون همه فکر میکردن کسی که گل بهار را میگیره حتما خاله بتی .
امیلی امیلی
این صدای کریستی ونز اون بهتیرین دوست منه یه سنجاب قد بلند و زیبا،جیمز کارتی، پیتر وون و کتی ویس هم همراهش بودن
-:اوه سلام کریستی،سلام جیمز،سلام پیت و سلام دوشیزه ویس
دختر چندش خیلی ازش بدم میاد خیلی از خود راضی و لوس همیشه بخاطر داشتن دم خوشگلش کلی پز میده
کریستی:کجا داری میری امیلی؟
-:دارم میرم پیش خاله بتی ،براش فندق میبرم
کتی:همون خالت که هیچکس دوستش نداره
-:اتفاقا خاله منو همه دوست دارن و تحسینش میکنن این دایی تو امثال دایی توان که لیاقت اونو ندارن
-:پس حتما دیوید جونز لیاقت خاله ترشیده تو رو داره
-:میدونی کاترین ویس یه موی گندیده دیوید جونز به صدتا از دایی تبهکار تو میارزه
-:دایی من تبهکار نیست تبهکار کسیه که انبار اذوقه رو اتیش زد امیلی
-:خفه شو کاترین ویس اون فقط یه اتفاق بود
جیمز:بس کنین بچه ها امیلی ما هم باهات میام
کتی:من ترجیح کیدم همینجا بمونم
-:کسی ازت نخواست بیای
کریستی:خیلی خب کتی توبرگرد خونه ما هم میریم خونه خاله بتی
کتی:چی؟؟؟؟شما منو تنها میزارین
فعلا خداحافظ خداحافظ کتی
پیت:اینجا خونه مادربزرگت امیلی؟
-:اره همینجاست،خاله بتی خاله بتی؟؟؟
نمیفهمم اون کجاست
کریستی:هی امیلی اون اینجاست داره گریه میکنه
-:اوه نه اخه واسه چی خاله...
کریستی:صبر کن امیلی
-:چی؟چرا؟
کریستی:پدربزرگم میگه آدمارو باید تو احساساتشون تنها گذاشت
پیت:اوه کریستی پدربزرگت یه شاعره؟
کریستی:اوه پیتر وون احساست فقط ماله شاعرا نیست!!همه احساس دارن هم گلی که توی سرمای زمستان بیرون میاد نوید بهار و میده و هم حیوون درنده ای که برای بقا کسی دیگر و قربانی میکنه
جیمز:اوه بس کنین بچه ها خاله بتی میشنوه،امیلی بهتره ما بریم تو هم فندق ها رو بده به خالت و بیا به لانه ما
-:باشه جیمز خیلی خب خداحافظ بچه ها
کریستی :خداحافظ امیلی
خونه مادر بزرگ و خاله بتی  یکی از زیبا ترن خونه های جنگل بود خاله بتی همه جای خونه رو برای بهار با گل هایی که  از سال های قبل نگه داشته بود تزیین کرده خونه اونا چیدمان زیبایی داشت و از هر لحاظ عالی بود وقتی وارد شدم خاله بتی بر رو ی صندلی نشسته و زار زار گریه می کرد اولش تصمیم گرفتم به توصیه کریستی گوش بدم  و  وارد احساساتش نشم ولی بعد دیدم اگه همینطور پیش بره باید برای نجاتش غریق نجات خبر کنم
-:خاله بتی
خاله بتی در حالی جاخورده بود سعی کرد اشکاشو پاکنه اب بینیشو بالا کشید و جواب داد:اوه امیلی تویی عزیزم کی اومدی
:همین الان داشتین گریه میکردین؟
کاش این و نمیگفتم حسابی سرخ شد سعی کرد خودشو جمع و جور کنه :اوه نه
نخواستم بیشتر از این خجالت زدش کنم:مادرم یکم براتون فندق فرستاده سریع اینو گفتم و از لانه خارج شدم
همه سنجابا اعتقاد دارن تا زمانی که مرد واقعا عاشقی پیدا نشه تا گل بهار و بچینه به عشق واقعیش تقدیم کنه  بهار نمیاد تا الان سه بار اون گل پیدا شده وهرسه نفر اون گل و به خاله بتی دادن (هرچند خاله بتی فقط برای اومدن بهار به زور اونارو قبول کرده)اما بعد از هیچ کدوم بهار نیومده و این نشون میده هیچ کدوم عاشق خاله نبودن وخاله هم هیچ عشقی نسبت به اونا نداشته برای همین همه میگن که هیچ کس اونو واقعا دوست نداره و خاله عاشق دیوید جونز درحالی دیوید جونز کسی که باعث شد اذوقه جنگل اتیش بگیره اوفففف بیچاره خاله بتی
خورشید داشت غروب میکرد از کریستی و بچه ها خداحافظی کردم  و به سمت خونه حرکت کردم توی راه به این فکر میکردم که خاله واقعا دیوید جونز و دوست داره ؟نه این امکان نداره خاله سنجاب عاقلیه همیطور در فکر خاله و دیوید جونز بودم که ناگهان:
اوه همه جمع شین اندرو ویس گل و پیدا کرده چی اندرو ویس عموی کارتین ؟ چرا همش باید فک و فامیل این دختره گل و پیدا کنن ؟ اما به هر حال خبر خوبی بود خبری که احتمالا بهار و میاره به سمت تنه بریده درختی راه افتادم که سنجابا همیشه اونجا جمع میشن از میان جمعیت رد شدم خودم و به تنه رسونده و چهره بشاش اندرو ویس رو دیدم که چگونه به خاله بتی بیچاره نیگا میکرد اون اصلا به جذابی  خوبی دیوید جونز نبود نگرانی ت چهره خاله بتی موج میزد اندرو به طرز چندشی خم شد و گل و به سمت خاله گرفت اما...خاله روشو برگردوند رفت لحظه ای همه جا در سکوت فرو رفت همه ماتشون برده  بود
-:خدای من الیزابت داره همه رو قربانی خواسته خودش میکنه
-:اون باید گل و بگیره تا هممون و از این فلاکت ازاد کنه
-:خودخواه
-:خودخواه نه خنگ اون حتما منتظر دیوید جونز دختره خنگ
منتظر نموندم تا این حرفای مزخرف و بشنوم شب موقع خواب همش به این فکر میکردم که چرا خاله گل و قبول تکرد یعنی اومدن بهار و سنجابا جنگل براش مهم نبودن اما اخه چرا؟شاید برای این که سنجابا با حرفاشون اذیتش میکردن ا این حرفا خوابم برد
چند روز از اون ماجرا گذشت دیگه تقریبا همه از اومدن بهار ناامید شده  برای همین درکنار برکه ایستاده بودند و با ناامیدی با هم حرف میزدند همونطور که پیش میرفتم ناگهان دیوید جونز و دیدم اون خیره به خاله الیزابت نگاه میکرد در نگاه عشق بود عشق ،عشق واقعی همینطور در فکر بودم که ناگهان چشمم به گل بنفش بهار زیر که درست زیرپای دیوید جونز بود خورد
_:اوه اقای جونز ،اقای جونز گل بهار گل بهار
همه به سمتمون برگشتن
اوناهاش زیر پاتون
دیوید جونز نگاه گیجی بهم انداخت و بعد زیر پاشو نگاه کرد  گل اونجا بود بی معطلی گل و چید و به سمت الیزابت حرکت کرد خاله بتی بر روی تخته سنگی ایستاده و با عشق به او نگاه میکرد دیوید جونز به خاله رسید کی خم شد و گل بنفش رنگ را به سمت خاله گرفت
دوشیزه هنس این افتخار و به من میدین که بقیه زندگیتون و باهاتون شریک شم؟
اوه ....بله اقای جونز
همه جمعیت خوشحال شدن و دست زدن انگار همه اونها به این باور رسیده  بودن که عشق واحساس هم در گلی است که در زمستان بیرون میاد تا نوید بهار بده و هم در حیون درنده ای که برای بقا کسی دیگرو قربانی میکنه
پایان
 
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/08/02 09:55 PM، توسط _lady.bird_.)
2016/07/31 09:03 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #19
RE: مسابقه بزرگ نویسندگی
پایان مهلت مسابقه بزرگ نویسندگی!
اعلام نتایج تا پایان هفته
با تشکر از تمام کسانی که شرکت کردند
2016/08/03 11:36 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #20
RE: مسابقه بزرگ نویسندگی
اعلام نتایج مسابقه بزرگ!
برندگان مسابقه بدون داشتن شرایط،عضو رسمی تیم نویسندگی انیم پارک می شوند
اما این عمل دال بر عدم فعالیت آنها نیست و برندگان باید شرایط را تکمیل و به فعالیت خود ادامه دهند
در غیر این صورت از تیم حذف خواهند شد
اعضای عادی
طوفان
ملیکا ایچیزن
ender creper
Parinaz.b
anagraal
نویسندگان:
an_Uchiha
Merliya
diana king
2016/08/07 02:53 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
zتوجه مسابقه نویسندگی! 2rsa 3 1,440 2020/04/23 01:20 PM
آخرین ارسال: Mi Hi
  مسابقه ی بهترین نویسنده Mi Hi 0 842 2020/04/19 05:57 PM
آخرین ارسال: Mi Hi
  مسابقه بهترین شو! Aisan 14 3,517 2017/09/03 12:26 PM
آخرین ارسال: Aisan
  فصلانه نویسندگی Aisan 5 2,469 2017/06/26 05:43 PM
آخرین ارسال: Aisan
zجدید مسابقه ی بهترین پایان Merliya 7 2,966 2016/11/28 03:32 PM
آخرین ارسال: Iron.man



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان