(( در کنار مادر ))
به پاس آن همه مهر و وفایت.....حقیر است این محبت ها برایت
ندیدم در جهان بهتر ز مادر........سروجانم همه بادا فدایت
زمستان سردی بود. مادر سخت بیمار بود ودکتر دیگر کاری از دستش بر نمی آمد.
دکتر مادر معاینه کرد و از اتاق بیرون آمد و به دخترک گفت: ((متاسفم دیگر کاری از دست من بر نمی آید.
باید اورا به بیمارستان ببرید، اما فکر نکنم شما پولی برای این کارداشته باشید، بنابر این فقط می توانید برای او دعا کنید.
من هم نمی توانم وقتم را مجانی صرف کسی کنم همین قدر هم که کمکتان کردم بسیار زیاد است.))
اشک درچشمان دخترک حلقه زد وباصدایی بغض آلود گفت: ((به جز دعا کردن ، کار دیگری از دست من بر می آید؟؟؟؟؟))
دکترهمینطور که داشت وسایلش را جمع می کرد وبه سمت درخروجی خانه راه می افتاد به دختر جواب داد : ((مادرت روحیه اش هم از دست داده
و دیگر انگیزه ای برای زندگی ندارد ، به نظرم اگر به توانی اورا شاد کنی و کمک کنی به سلامتش امیدوار شود شاید چند روزی بیشتر زنده بماند. خدانگهدار.))
در را بست و رفت .
دخترک بعد از رفتن دکتر بسیار غمگین و ناراحت روی صندلی چوبی کنار شومینه نشست و به فکر فرو رفت: (من چه کاری می توانم برا ی مادرم انجام دهم تا...)
در همین فکر ها بود که به خواب فرو رفت. چیزی از خوابیدن دخترک نگذشته بود که در خانه به صدا درآمد.
او از خواب بیدار شد وبه سمت در رفت و آن را باز کرد و پستچی را دید که برایشان یک نامه اورده بود.
پستچی : (( سلام، دختر خانم این کارت دعوت برای شما ست...))
دخترک: (( فکر نمی کنم برای ما باشد .))
پستچی: ((حالا شما یک نگاهی به این پاکت بکنید.من مطمئنم که اشتباه نیامده ام.))
دخترک پاکت را گرفت و نام مادرش را بر روی آن دید، سپس از پستچی تشکر کردو پاکت را به داخل خانه برد .
روی صندلی نشست و آن را باز کرد: دعوتنامه، شما به نمایشگاه عکس های رنگی دعوت شده اید.موعد روز سه شنبه.ساعت شروع وپایان8 تا12صبح.
با خواندن این جمله دختر به یاد سه ماه پیش افتاد ، مادرش از سه ماه پیش لحظه شماری می کرد که به آن نمایشگا ه برود اما حال...
به همین خاطر به سمت اتاق مادر رفت و در را کوبید.
مادر : (( بیا ...داخل، من بیدار هستم.))
دختر داخل شد و موضوع دعوتنامه را برای مادرش گفت .
مادر پس شنیدن حرف های دخترش لبخند بی فروغی زد و با صدایی لرزان پاسخ داد: ((من ...حال خوشی ندارم و تو خود این را می دانی، ولی تنها ارزویم رفتن به آن نمایشگاه است از تو می خواهم به جای من به آنجا بروی واز دیدن آن تصاویر رنگی لذت ببری. نگران...نه مهم نیست.))
مادر دستان دخترش را در دست گرفت ودر حالی که آن ها را می فشرد زد و ادامه داد: ((به خاطر من،...می ...روی دیگر؟؟؟))
دختر مکثی کرد و: (( بله مادر جان حتما.))
وبعد به اتاق خودش رفت و در رختخوابش خوابید،چون صبح روز بعد باید زود از خواب بیدار می شد تا به نمایشگاه عکس های رنگی برود.
بالاخره روز بعد فرا رسید دخترک از خواب بیدار شد و اماده ی رفتن به نمایشگاه شد .
از مادرش خداحافظی کرد وبه انجا رفت.
وقتی وارد آن جا شد، با صحنه زیبایی مواجح شد، عکس های زیبا و رنگی.
انگار همه چیز واقعی بود .
کنار همه ی تصویر ها ،کارت پستال هایی کوچک و دقیقا مثل خودشان فروخته می شد.
آن تصاویر واقعا زیبا وجذاب بودند.
درمیان همه ی آن ها ، عکسی زیبا وجود داشت ، چیزی که توجه دخترک را حسابی به سمت خود جلب کرد. تصویر بسیار زیبا بود.
دوسنجاب که یکی از آن ها گلی در دست دارد که به نظر می رسد ، می خواهد آن را به سنجابی که در مقابلش ایستاده هدیه کند.
هرکسی راجع به آن عکس چیزی می گفت.
یکی می گفت : (( این ها دو سنجاب عاشق هستند.))
دیگری می گفت: ((این تنها یک عکس هنری است ومنظور خاصی ندارد.))
و.....
دیگران هم نظرات مختلف وشبیه به این نظرات را داشتند .
ولی نظر دخترک با همه ی این نظر ها متفاوت بود.
او در این تصویر خودش و مادرش را تماشا می کرد.و با خودش می گفت: (ای کاش ...ای کاش مادر هم اینجا بود ، اگر او اینجا بود حتما همین نظر راداشت،ای کاش پولی داشتم ومی توانستم یک کارت پستال از این عکس رابرای او بخرم تا او را شاد کنم و...وبتوانم...) قطرات اشک از چشمانش سرازیر شد...
درهمین حال دخترک دستی را بر روی شانه اش احساس کرد.
اشک هایش را پاک کرد وسرش رابرگرداند .
وحیرت زده پرسید: ((آقای دکتر...شما هستید؟؟؟این جا چه کار می کنید.؟؟؟))
دکتر لبخندی زد وگفت : (( بله من هستم، من ،....عه.... من دیشب خیلی فکر کردم؛دلم راضی نمی شد که به شما کمک نکنم ..... وبه این نتیجه رسیدم که برای رضا ی خدا به مادر شما کمک کنم، و ...وهزینه ی رفتنش به بیمارستان را بدهم. برای همین امروز صبح به خانه ی شما رفتم ولی....))
دختر سرش را پایین انداخت و: (( متشکرم آقای دکتر، اما...))
دکتر : ((اما؟؟؟؟؟))
دخترک: (( اما ای کاش می توانستم ، مادرم را قبل از رفتنش به بیمارستان بار دیگر خوشحال ببینم، اما من...پولی ندارم تا ...))
دکتر: ((به من بگو، من بهت کمک می کنم.))
دخترک : (( تنها آرزوی مادرم ...فعلا ، دیدن عکس های رنگی این نمایشگاه بود. اما ...خب ...دوست داشتم کارت پستال تصویر آن دوسنجاب را...))
دکتر حرف دختر را قطع کرد و گفت: (( همین الان یک کارت پستال از این عکس برای شما می خرم.))
دکتر برای دختر کارت را خرید و سپس باهم به سمت خانه رفتند.
وقتی به خانه رسیدند .
دخترک پشت کارت جمله ای نوشت و آن را به مادرش داد.
مادر کارت را گرفت وجمله ای که بر پشت کارت توسط دخترش نوشته شده بود را خواند : (( مادر جان، لطفا زودتر خوب شوید،تا مثل سنجاب های روی تصویر همیشه باهم باشیم و من هم بتوانم زحماتت را جبران کنم.))
مادر پس مدت ها از عمق وجود لبخندی زد وقول داد که خوب شود.
پس از آن مادر به بیمارستان رفت و خوشبختانه بهبودی کامل یافت و آن دختر ومادر سال های سال درکنار هم به خوبی وخوشی زندگی کردند.
وهیچ وقت خاطره ی آن روز و آن عکس را از خاطر نبردند.
((پایان))