زمان کنونی: 2024/06/30, 08:22 PM درود مهمان گرامی! (ورودثبت نام)


زمان کنونی: 2024/06/30, 08:22 PM



ارسال پاسخ 
 
امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مسابقه بزرگ نویسندگی

نویسنده پیام
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #1
مسابقه بزرگ نویسندگی
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهتیم نویسندگی انیم پارک با افتخار قلم می زند!مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
آغاز مسابقه بزرگ نویسندگی!
مسابقه ای که برنده شدن در آن = عضویت در تیم نویسندگی بدون نیاز به داشتن شرایط!
مسابقه تصویر نویسی انجمن نویسندگی انیم پارک!
پنج نفر برتر این مسابقه ؛ عضو رسمی تیم نویسندگی خواهند شد!

مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
نکات مهم و قابل توجه شرکت کنندگان:
1.همه کاربران می توانند در این مسابقه شرکت داشته باشند(حتی اعضای رسمی تیم نویسندگی)
2.به همه شرکت کنندگان اعتبار اهدا می شود
3.شما باید تصویر زیر را با دقت مشاهده کرده و در رابطه با آن قلم بزنید.
4.می توانید در همه زمینه ها یعنی«داستان،انشا،دلنوشته و...»قلم بزنید!
5.ژانر آزاد!شما می توانید برای تصویر زیر از هر ژانری که دوست دارید بنویسید!«ادبی،عاشقانه،طنز،فلسفی و...»
6.پنج نفر اول این مسابقه بدون نیاز به داشتن شرایط عضو تیم نویسندگی می شوند اما بعد از عضویت باید فعالیت خود را در انجمن نویسندگی تثبیت کنند
7.این مسابقه دال بر عضویت بدون فعالیت نیست!اعضایی که برنده شوند اما در انجمن نویسندگی فعالیت نداشته باشند از تیم حذف خواهند شد
8.اعضای رسمی نویسندگی برنده شناخته نمی شوند اما هدایایی به آن ها تعلق می گیرد!
9.شما می توانید علاوه بر ارائه متن،از روی نوشته خود با صدای واضح خوانده و آن را ضبط کرده و برای ما در این تاپیک قرار دهید!
10.متن شما باید حداقل13خط استاندارد باشد و حداکثر خاصی ندارد.
11.در این تاپیک فقط متن و صوت خود را ارسال کنید
12.برای ارسال نظر،ابتدا روی دکمه تشکر متن مورد علاقه خود کلیک کرده و بعد سراغ تاپیک نظرات بروید!
13.بی احترامی،توهین،موارد غیر اخلاقی و هر آن چه با قوانین مغایرت دارد در نوشته ممنوع می باشد!
14.شروع کنید!منتظر متن ها و صوت های شما تا روز 95/5/10 هستم!
پیروز باشید
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
تصویر انتخابی:
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
مطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمهمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/23 10:59 AM، توسط Aisan.)
2016/07/21 02:35 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Aisan
isun



ارسال‌ها: 5,853
تاریخ عضویت: Jul 2013
ارسال: #2
RE: مسابقه بزرگ نویسندگی
مسابقه از امروز تا 8 روز دیگه فرصت داره

این فرصت رو از دست ندید و راحت عضو تیم نویسندگی بشید

برای ارسال نظر یا هرنوع سوالی که دارید به تاپیک زیر مراجعه کنید:

https://www.animpark.net/thread-25435.html

فقط داستان ها و صوت هاتون رو توی این تاپیک ارائه بدین
2016/07/23 11:05 AM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ODESA
ITACHI



ارسال‌ها: 1,286
تاریخ عضویت: Sep 2015
اعتبار: 330.0
ارسال: #3
RE: مسابقه بزرگ نویسندگی
سلام با اجازه من داستان رو میزارم بدلیل توصیفات یکم زیاد شد . خوشحال میشم اگه عیب و ایراداش رو هم به من بگید . چون تو مدرسه همیشه انشام رو کم میگیرم .

_______________
از گوشه کناره ی علف ها و درختان عبور کردم . باید هر چه زود تر می رسیدم تا این فرصت را از دست ندهم اما می ترسیدم . از موجودات بزرگتری که همیشه اماده ی شکار من هستند میترسم . باید مراقب باشم . نسیم خنکی می وزید . ابرها روبروی خورشید لم داده بودند. از کنار چمن ها و ریشه درختانی که از زمین بیرون زده بودند عبور کردم . پشت درخت تخته سنگی بود که به من اجازه ی مشاهده می داد . دل خویش را اینگونه ارام میکردم که در راه است و تا دقایقی دیگر می رسد. دیدمش ! انجا بود .
روی تخته سنگ امد و مشغول جمع کردن چیزی شد که من نمیتوانستم از این فاصله تشخیصش دهم. اما این تنها دلخوشی من بود که بتوانم از دور تماشایش کنم... او با همه فرق دارد. نم نم باران برگ درختان و زمین را نمناک کرد. نمیتوانستم بیش از این ،اینجا بمانم ...پیش از این که خیس شوم باید می رفتم . قصد داشتم بروم اما ناگهان پاهایم به سنگ کوچکی که جلویم بود برخورد کرد. سنگ تا چند قدمی ان طرف تر پرتاب شد. سرش را برگرداند خودم را جمع و جور کردم و سریع انجا را ترک کردم . دلم شور میزد نمیدانستم مرا دید یا نه !
.........
صبح شد باید مثل همیشه سریع به انجا بروم وگرنه دیر میرسیدم و نمیتوانستم دیدارش کنم . از لانه ام خارج شدم. حرکاتم را تند کردم. سعی کردم خودم را با هرچه سریع تر برسانم . قطره ی باران از روی برگی به روی برگی دیگر سر میخورد.پشت ان درخت ایستادم . اما...نمیدانستم چرا او زود تر امده بود؟ شاید من دیر کرده بودم؟! نمیخواستم با او چشم در چشم شوم . خود را بیشتر پشت ان تنه درخت مخفی کردم . به درختی که من پشتش بودم خیره شد . استرس گرفتم... از کجا متوجه ی من شد؟بعد از چند دقیقه سرکی کشیدم تا ببینم متوجه ی حضورم شده یا نه !!!
اما او دست بردار نبود و مرا دید .خود را سریع پنهان کردم . اما تصمیم گرفتم عکس العملی از خود نشان دهم ، تا او فکر کند من با او کاری ندارم . پس ب سرعت از پشت درخت بیرون امدم و تصمیم گرفتم از کنارش عبور کنم . بی انکه در چشمانش خیره شوم به مسیرم ادامه دادم اما او روبه رویم بود . نکند میخواهد مرا بابت رفتار بدم تحقیر کند!
چیزی نگفتم بعد از این همه مدت برای اولین بار از نزدیک با او چشم در چشم شدم . رفتارش برایم عجیب بود. هل کرده بود. یک گل کوچکی که هنوز نرسیده بود را روبه رویم گرفت . رنگ بنفش زیبایی داشت . نه میدانستم چه بگویم نه میدانستم چکار کنم . فقط یک لبخند زدم انتظار داشتم همه چیز را از چشمانم بخواند . اینجا دیگر اخر خط بود... لبخندی مهربان و زیبا زد . او را خیلی دوست داشتنی تر می کرد . شاید تمام مدتی که من به اینجا میامدم تا او را تماشا کنم قصد او هم از امدن به اینجا همین بود!
2016/07/23 12:15 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
❤Ereɴ Yeαɢer❤
فوق‌العاده



ارسال‌ها: 3,075
تاریخ عضویت: Apr 2016
اعتبار: 1728.0
ارسال: #4
RE: مسابقه بزرگ نویسندگی
امروز روز بد بود..اما چرا بد ؟؟؟ سنجاب باید جبران میکرد!اما چی رو؟؟ ها؟؟ چی رو؟؟ خب برای اینکه بدونید چی رو این داستان رو تا آخر بخونید!
آفتاب بیرون زده بود و هوا خیلی خیلی قشنگ بود . جینی از لونه اش بیرون اومد، خیلی سرزنده و شاد ، اما یکدفعه یادش اومد که باید ی کاری کنه!
-وااای نههه!یادم رفت!حالا چیکار کنم؟؟ اگه امروز بهش ندم بیچاره ام میکنه!باید برم پیدا کنم!
پس میره و دنبال گل میگرده..گل قرمز گل زرد گل آبی همه جور بود اما بنفش نبود!و اون فقط بنفش میخواست!
همه جا رو خوب و با دقت نگاه میکنه..وقتی قیافه اون لحظه دوستش رو به یاد میاره وحشت میکنه!!
اما ماجرا چیه؟؟ ماجرا اینه که جینی اشتباهی گل دوستشو میخوره! بدون اینکه به این توجه کنه که این گل برای دوستشه!وقتی دوستش متوجه میشه که اون گلشو خورده حسااابی عصبی میشه و به جینی میگه:باید برام ی گل دقیقا همین شکلی پیدا کنی!فهمیدی؟؟ دقیقا همین شکلی!اگه پیدا نکنی خودم میدم عقاب ها بخورنت!
جینی داشت دنبال گل میگشت..ی گل بنفش پیدا میکنه!!میره و اونو میکنه..با دقت بهش نگاه میکنه تا ببینه همون گل هست یا نه؟ یادش نمیومد!چون اون لحظه که گل رو خورد خیلی گشنه اش بود و به ظاهر گل دقت نکرده بود! گل دیگه ای پیدا نکرد و همینو برای دوستش میبره اما همش نگران بود..دوستش روبه روی ی تخته سنگ کنار گل های کوچولو سبز ایستاده بود و منتظر گلش بود..جینی میره روی سنگ میاسته اول ی کم به دوستش خیره میشه با من من میگه:گل دیگه ای پیدا نکردم!همین بهترینش بود!امیدوارم این به خوشمزه گی گل قبلی باشه!!خیلی ببخشید که اون موقع گلت رو خوردم!
دوستش به گل نگاه میکنه و میگه:وااای دقیقا همون گله!!آخ جون حالا میتونم بخورمش!!تو هم حواست باشه دیگه گل من رو نخوری وگرنه من میدونم و تو!
اون گل رو میذاره توی دهنش..مزه مزه میکنه و بعد زبونشو میاره بیرون و میگه:اَه اَه این چییه؟؟؟ این که شبیهش بود!جینی:چیی؟؟ اون نیست؟؟
دوستش اول ی کم به چشمای جینی خیره میشه بعد میگه:خودم میدم عقاب ها بخورنت!گل منو خوردی جاش ی گل بد مزه آوردی آره؟؟؟؟ نمیذارم زنده بمونی!
پس دنبال جینی میافته!و جینی هم با ترس از دست اون فرار میکنه!
میدونم خیلی خیلی بد شده!اما عاشقانه بلد نبودم و چیز دیگه ای به ذهنم نرسید بنویسم!ببخشید!
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/23 09:29 PM، توسط ❤Ereɴ Yeαɢer❤.)
2016/07/23 12:37 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
sebastian-chan
کاربر فعال پارک انیمه



ارسال‌ها: 122
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 31.0
ارسال: #5
RE: مسابقه بزرگ نویسندگی
عمق فاجعه اینجاست که منی که تو عمرم داستان ننوشتم دارم تو این مسابقه شرکت میکنممطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه دیگه امیدواری بهم بدین خیلی ممنون

=====================================
دوباره صبح زیبای دیگه ای شروع شده اسلپی (اسم سنجابس) از لونش بیرون میاد
و هوای تازه رو تنفس میکنه چه هوای دل انگیز و قشنگی نفس عمیقی میکشه و لبخندی میزنه :-)
به این فکر میکنه که امروز چه کاری انجام بده ؟ همینطور که در حال فکر کردنه چشمش به لایلا میخوره !
اوه لایلا امروزم مثله همیشه زیباس اسلپی میخواد بره پیشه لایلا و باهاش حرف بزنه ولی .....
نمیشه که همینجوری ؟!!!! به این فکر میکنه که چه جوری بره و سر صحبت رو باز کنه ؟
اوه آره بهتره که با یه گل سورپرایزش کنه و سره صحبتو باز کنه ! :-)
پس به دنبال یه گل مناسب میگرده که چشمش به گل بنفشه میخوره با خودش فکر میکنه که معنی گل بنفشه
نجابت و کم روییه و اینکه بنفشه گل زیبایی هم هست (شرمنده آخه گل توی تصویر به بنفشه بیشتر میخورد) پس همینو
انتخاب میکنه و بر میداره. چند قدمی به لایلا نزدیک میشه ....
سر و وضعش رو مرتب میکنه و به آرومی صداش میکنه ... لایلا بر میگرده و به اسلپی نگاه میکنه و با لبخند به اون
صبح بخیر میگه - اسلپی هم لبخندی میزنه و گل رو به لایلا میده و میگه که امیدوارم روزت با این گل زیبا زیبا تر بشه !!
لایلا گل زیبا رو میگیره ؛ بو میکنه و از اسلپی تشکر میکنه.

(همین تموم شد رفتمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه)
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/23 01:20 PM، توسط sebastian-chan.)
2016/07/23 01:18 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Merliya
کاربر حرفه‌ای



ارسال‌ها: 1,902
تاریخ عضویت: May 2016
اعتبار: 1636.0
ارسال: #6
RE: مسابقه بزرگ نویسندگی
بِرایان سنجاب کوچک و بدجنس جنگل در حال قدم زدن بود! هیچ کدام از اعضای جنگل خاطره ی خوشی از او نداشتند و او همین جو عصبانی را دوست داشت! برایش لذت بخش بود که دوستان،نزدیکان و یا حتی مادرش را اذیت کند! قدم میزد و با صدای بلند آهنگ زشت و بی معنی میخواند.به جغد پیر و خسته ی جنگل رسید.با صدای بلند گفت:آهاااای آقای جغد،من شنیدم که خانم سوزی حالش خیلی بده و دیگه داره نفسای آخرش رو میکشه! جغد از چرت کوتاهش پرید و گفت:چیییییی؟کییی؟خانم سوزی؟آه خدای من،الهه ی من ،عشق من ،چه اتفاقی برایت افتاد! و با سرعت به سمت درخت بلوطی که خانم سوزی،جغد ماده ی مهربان در آن زندگی میکرد پرواز کرد!   بعد از رفتن جغد پیر ،بِرایان خنده ای سر داد و با خوشحالی به راهش ادامه داد.  صدای شکستن چوب درختی به گوشش خورد در حالی که راه میرفت به بالای سرش نیز خیره شده بود تا ببیند که کدام یک از چوب های درختان بالای سرش در حال شکستن است.ناگهان به چیزی خورد و افتاد.سرش را گرفت و با صدای بلند گفت:هویییی حواست کجاست؟   صدای نازک و دخترانه ای شنید که میگفت: ببخشید آقا داشتم به بالای سرم نگاه میکردم.   چشمانش را باز کرد و با سنجاب دیگری روبه رو شد.  گفت:آهان پس تو بودی.اشکال نداره .  و همین طور  که داشت از کنار سنجاب دیگر میگذشت گفت:پس این شاخه ی در حال شکستن بود.   سنجاب با تعجب به بِرایان نگاه کرد و گفت:منظورت چیه؟  بِرایان پوزخندی زد و گفت:خخخخ چوب درخت بالایی افتاده رو دمت!  سنجاب با نگرانی به دمش نگاه کرد،بله چوب درختی روی دمش افتاده بود و موی قسمتی از دمش را کنده بود. برایان همین طور میخندید و دم سنجاب را مسخره میکرد:هاهاهاها نگاش کن شبیه دم یه موش کور شده.  سنجاب گفت:ساکت باش! سنجاب بی ادب... برایان همین طور که میخندید به راهش ادامه داد و بالأخره با خانه اش رسید.توی اتاقش رفت و روی تخت کوچکش دراز کشید...چند بار بهت بگم،اینقدر سربه سر جغد و بچه های بقیه ی حیوونا نذار،امروز مثل یه لشکر اومده بودن دم خونه...باز هم غر غر های مادر شروع شد.سرش را در بالش فرو کرد و خوابید....صبح زیبایی بود! با خوشحالی بیدار شد و گفت:یه روز دیگه و یه بدجنسی های دیگه! زود و سریع آماده شد  و به سمت دشت گلها راه افتاد: مطمئنا امروز کلی سنجاب توی دشت گلها هستن،همشون رو اذیت میکنم!   به دشت گلها رسید و پشت بوته ای کمین کرد و سعی کرد سنجاب مورد نظرش را انتخاب کند.همین طور که سنجاب ها را از زیر نظر رد میکرد با قیافه ای آشنا برخورد کرد!همان سنجاب خانمی که دیروز با او برخورد کرده بود. به قیافه اش خیره شد!نسبت به سنجاب هایی که دیده بود،زیباتر به نظر میرسید.هیچوقت حسی به این شکل نداشت.گلی از بوته های کنارش کند و به سمت سنجاب زیبا راه افتاد. به او رسید! صورتش سرخ شده بود و چیزی گلویش را بسته بود.با لکنت و من من گفت:مَ...من...بابت دیروز...مُ...متأسفم،این هدیه ی ناقابل رو...قبول کنید!  و گل را جلوی صورت سنجاب خانم گرفت!سنجاب با تعجب به برایان خیره شد.سپس لبخندی زد و دستش را به سمت گل برد تا آن را از دست برایان بگیرد.برایان همچنان سرخ بود ولی ناگهان...ناگهان ساقه ی گل را فشار داد و شیره ی گل به سمت صورت سنجاب خانم پاشیده شد! قهقه ای سر داد و گفت:دماغ سوخته خریدارییییییم! این وصله ها به ما نمیچسبه خانمی، برو یکی دیگه رو واسه خودت دست و پا کن! یوهاهاهاها...و پا به فرار گذاشت!  سنجاب خانم مات و مبهوت به برایان که در حال دویدن بود خیره شد. با صدای بلند گفت:پس عدل و معرفت کجا رفته!  برایان همچنان میخندید ولی ناگهان با صورت روی گل و لای  وسط دشت افتاد. سنجاب خانم که داشت به او نگاه میکرد،گفت:دماغ سوخته خریدارییییییم!یوهاهاهاها...
امیدوارم خوب شده باشهتصویر: richedit/smileys/yahoo_Big/400.gifپایان
2016/07/23 01:30 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Ender Creeper
Push the button to sick



ارسال‌ها: 364
تاریخ عضویت: Nov 2015
اعتبار: 90.0
ارسال: #7
RE: مسابقه بزرگ نویسندگی
یه روز مثل روزهای دیگه، بعد از بیدار شدن رفتم و با تلسکوپم(بطری نوشابه ی شیشه ای!) به خونه ی آنا نگاه کردم، مثل همیشه داشت آماده میشد تا بره و برای زمستون، غذا جمع کنه. خیلی وقت بود که می خواستم ازش درخواست ازدواج کنم ولی باید یه چیزی براش می بردم که قبول کنه. باید می گشتم تا ببینم که چیزی درخوره لیاقتش پیدا میشه یا نه.
سرِ تلسکوپ رو چرخوندم و اطراف رو گشتم تا ببینم که چیزی پیدا می کنم یا نه تا اینکه چشمم به یه گلِ بنفش افتاد! خیلی قشنگ بود. زوم تلسکوپ رو کم کردم و دیدم که تویِ یه پارکه! توی شهر! محلّ زندگیِ آدما!
با هزار زحمت رفتم به سمت شهر. یه نرده بود که نمیزاشت آدما وارد محلّ زندگیِ ما بشن. ازش رد شدم. به یه خیابون رسیدم. خلوت بود. خیلی آروم داشتم رد می شدم که یهو دیدم یه ماشین داره با سرعت میاد به سمتم. خودمو جمع کردم. وقتی چشمامو باز کردم دیدم که زنده هستم و ماشن هم رد شد و رفت. وقتی دممو نگاه کردم، دیدم که جایِ تایر ماشین روش مونده! داد زدم! ولی چون آدما نمی تونن حرفای منو بفهمن، فکر می کردن که دارم رقیبامو از قلمرو خودم دور می کنم!
چند تا خیابونو رد کردم تا اینکه رسیدم به پارک. یهو دیدم که چیز گرد که رنگش سیاه و سفید بود داره میاد به سمتم. فهمیدم که دارن اونجا فوتبال بازی می کنن، البته خیلی دیر فهمیدم! چونکه توپ به من اصابت کرد!
به زور بلند شدم و به سمت حوض و فوّاره ی وسط پارک رسیدم. گل درست جایی روییده بود که فوّاره ازش بیرون میومد!
از سنگ هایی که مثل کوه چیده شده بود بالا رفتم و رسیدم به بالای اونها. 10 سانتی متر جلوتر از من، یه سوراخ بود، جایی که همیشه فوّاره بیرون میومد! امّا اون روز خاموش بود. گل رو چیدم و می خواستم برم یهو شنیدم یکی از کارگرای پارک رفت به سمت شیرهای آبِ اصلی. یکیشو باز کرد و من ناگهان یه صدای غرّش از توی اون سوراخ که زیرم بود شنیدم، ناگهان آب با شدّتِ تمام بیرون اومد و منو پرت کرد! روی چمنا فرود اومدم. یکی دیگه از کارگرای پارک منو دید و فکر کرد که گل رو از توی باغچه چیدم! جارو رو برداشت و افتاد دنبالم و فریاد زنان گفت: ((پسش بده موجودِ لعنتی!))
بابا من اسمم سنجابه! فوراً دویدم و فرار کردم. چندبار تونست با جاروش بکوبه تو سرم! ولی وقتی به خیابون رسیدم دیگه دنبالم نیومد و من از زیرِ ماشین ها رد شدم و بالاخره رسیدم به منطقه ی حفاظت شده! با یه دستم اون گل رو نگه داشته بودم و با دستِ دیگم داشتم خودمو می کشیدم جلو! چونکه دیگه پاهام تقریباً بی حس شده بود! رسیدم به بالای یه سنگ. دقیقاً زیرِ اون سنگ، آنا داشت چندتا بلوط رو از روی زمین جمع می کرد. با دیدنِ آنا، تمام دردهامو فراموش کردم و روی پاهام وایسادم و گل رو پشتم قایم کردم ولی از بالای سرم معلوم بود. آنا وقتی که وایساد منو دید و گفت: ((وای دنیل! منو ترسوندی! چرا اینقدر داغون شدی؟))
صورتم قرمز شده بود، اشتباه نکن! نه از خجالت! از کتک هایی که از اون مرد خورده بودم.
گل رو به آنا نشون دادم و گفت: ((آنا، با من ازدواج می کنی؟))

پایان!
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/23 03:11 PM، توسط Ender Creeper.)
2016/07/23 03:00 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Dazai.B
A Pure Suicide



ارسال‌ها: 7,843
تاریخ عضویت: Jun 2016
اعتبار: 2427.0
ارسال: #8
RE: مسابقه بزرگ نویسندگی
صبح دل انگیزی بود .
خورشید ، طبق معمول همیشه در خونه ی همه ی حیوونای جنگل رو میزد و بهشون صبح بخیر میگفت .
پنجره ها رو باز کردم تا هوای خوب امروز رو وارد خونه ام کنم .
من راکی هستم . یه سنجاب جنگلی ... تازه چند ماهه که به این جنگل اومدم ولی حیوونای جنگل رو به خوبی میشناسم . اونا خیلی خوبن و منم خیلی زود باهاشون صمیمی شدم .
این درختی رو که توش زندگی میکنم رو برای خوش آمد گویی بهم هدیه دادن . من واقعا ازشون ممنونم ...
چشمامو میبندم و با یه نفس عمیق هوای تازه ی امروزو وارد ریه هام میکنم . وقتی چشمامو باز کردم ، ادی سنجابه درست جلوم بود و با اون چشمای درشت مشکیش بهم نگاه میکرد . لبخند خیلی مرموزی هم داشت . با دیدنش ترسیدمو عقب رفتم ولی کنترلمو از دست دادمو از روی شاخه به پایین افتادم .
آخ ..... تمام بدنم درد میکنه . اول صبحی کمرمو از دست دادم ؛ خدا به داد بقیه ی روز برسه ...
صدای قهقهه ی خنده های ادی رو می شنیدم . انگار از قصد این کارو کرده بود . ادی یه سنجاب خیلی دردسر سازه ... نه از لحاظ بی احتیاطی بلکه از روی عمد ... اون همیشه دیگران رو اذیت میکنه و موجبات خنده ی خودشو فراهم میکنه .
خیله خوب بهتره برم سراغ کارام ... گفتم کار ... راستی امروز چه کاری داشتم ؟؟؟ وااااای فکر کنم ضربه ای که به سرم خورد ، کار خودشو کرد .
به نظرم اول باید برم برای صبحانه یه چیزی پیدا کنم . مثل اینکه با شکم گرسنه نمیشه کاری کرد .
به لبه ی کوه رسیدم ... جنگل ما روی یه کوه قرار داره ... خیلی اینجا رو دوست دارم ... این بالا هم امنیت زیادی داریم ، هم میتونیم مناظر زیبایی رو تماشا کنیم .
از شانس خوبم اون اطراف گردو و فندوق زیادی افتاده بود . هنوز شروع به خوردن نکرده بودم که صدای فریادی رو شنیدم . انگار کسی کمک میخواست ...
صدا رو دنبال کردم و به ادی و بتی رسیدم ... اونا از یه شاخه کمی پایین تر از لبه ی کوه آویزون شده بودن و نیاز به کمک داشتن ...
فورا سراغ اولین درخت رفتم و طنابی که کنارش افتاده بود رو برداشتم ... با عجله طنابو به طرف اونا پرتاب کردم و گفتم : زود باشین ... طنابو بگیرین تا بکشمتون بالا .
هر دو طناب رو گرفتن و من با تمام توانی که داشتم ، اونارو می کشیدم ...
وضعیت خوبی نبود ... من یه نفر بودم و اونا دو نفر ... به جای اینکه اونا رو بالا بکشم ، خودم داشتم پایین میرفتم ...ولی خوب باید تلاشمو می کردم ... ناسلامتی من یه سنجاب بالغمو اونا دو تا بچه ...
محکم طنابو دور دستام میپیچوندم و اونا رو به طرف بالا میکشیدم ... بالاخره تونستم اونا رو بالا بکشم ...
وقتی که اونا کاملا بالا اومدن ، محکم نقش زمین شدم و نفس نفس میزدم ... ضربان قلبم طوری بود که احساس کردم الآن از جاش در میاد ...
بلند شدم و رو به اون دوتا گفتم : حالتون خوبه ؟؟؟ شما اونجا چیکار می کردین ؟؟؟
بعد سریع اخم کردمو به ادی گفتم : کار تو بود نه ؟؟؟؟؟ آخه چرا دست از این کارات بر نمیداری ؟؟؟
ادی گفت : به من ربطی نداره ... منم مثل تو میخواستم بهش کمک کنم ...
بتی با صورتی نگران بهم نگاه کرد و گفت : آقای راکی ادی درست میگه ... اونم میخواست به من کمک کنه ... راستش من میخواستم گلی که نزدیک اون شاخه بود رو بچینم . چون خیلی کمیاب و زیبا بود ، میخواستم برای تولد مادرم بهش هدیه بدم ... ازتون خیلی ممنونم و متاسفم که شما رو تو دردسر انداختم ...
لبخندی زدمو گفتم : دردسر ؟؟؟ نه بابا این چه حرفیه ؟ ولی از این به بعد بیشتر مواظب باش ... حالا اون گلی که این مشکلاتو درست کرد کجاست ؟؟ خیلی دلم میخواد ببینمش ...
بتی یه لحظه می خنده ولی خیلی سریع نگران به اطرافش نگاه میکنه و دنبال چیزی میگرده ... همچنان میگه : خوب راستش ... راستش پیشم بود ولی الآن ...
ادی با بیخیالی حرفشو قطع میکنه : انداختمش پایین ....
هر دوی ما با تعجب بهش نگاه کردیم ...
_ چیه خوب ؟؟؟ چیکار میکردم ؟؟؟ برای بالا اومدن مجبور شدم بندازمش ...
بعد راهشو میگیره و میره و همچنان میگه : خوبه فقط یه گل بود ...
بتی اشک توی چشماش جمع شده بود ولی سعی می کرد نذاره سرازیر بشن . گفتم : اشکالی نداره ... بیا با هم بریم تا یه گل دیگه پیدا کنیم ... توی جنگل گلای خیلی قشنگی هست ...
_ نمیشه . اون تنها گلیه که مادرم میتونه بوش کنه ...
با این حرفش ادی ایستاد .
گفتم : آخه چرا ؟؟؟
_ مادر من خیلی گلا رو دوست داره ... ولی همونطور که میدونین ، اون نابیناست و فقط میتونه گلها رو بو کنه اما بخاطر شرایط محیطی اینجا ، گلهای جنگل بی بو هستن و اون تنها گلی بود که خیلی بوی خوبی داشت ... من میخواستم با دادن اون به مادرم ، خوشحالش کنم . ولی ....
یه دفعه یه گل جلوی صورت بتی اومد ... بتی با تعجب سرشو بالا آورد و دید که ادی همون گل رو نگه داشته ... می خواست چیزی بگه که ادی گفت : منم بخاطر بو و ظاهر خوبش میخواستم بگیرمش برای خودم ولی حالا نظرم عوض شد ... ذیگه نمیخوامش ... بهتره زود بری اینو به مادرت بدی ...
بتی خیلی خوشحال شد و با شادی از ادی تشکر کرد و گل رو گرفت ...
منم با خنده به ادی نگاه میکردم ...
امروز من اینو فهمیدم که همیشه نباید فقط به ظاهر کسی توجه کنم ... امروز معلوم شد که ادی سنجابه ی مردم آزار ، یه قلب خیلی مهربون داره ...
2016/07/23 05:27 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
!Melody
Phantom



ارسال‌ها: 2,944
تاریخ عضویت: Jul 2014
ارسال: #9
RE: مسابقه بزرگ نویسندگی
من اصولا تو داستای بلند و دنباله دار استعداد بیشتری دارم ولی خوب اینم چیزیه که وقتی عکسو دیدم به ذهنم رسیدمطالب مخصوص انیمه، مانگا، کارتون و کمیک مخصوص پارک انیمه
________________________________________

دیگر داشتم خسته می شدم. یک هفته بود که به دنبالش می گشتم. هنوز هم به یاد دارم. رنگ بنفش و براقش، نرمی گلبرگ هایش و آن بوی مست کننده اش. عاشقش شده بودم، از شاخه چیدمش اما باد قهقهه زنان آمد و او را از دستم ربود. از آن روز به دنبالش می گشتم. از آن روز، به هر گلی میرسیدم درباره اش از آنها میپرسیدم. به چه چیز ها که فکر نکرده بودم; روزهای گرم تابستان او را به کنار آبشار می بردم و از آب زلال آبشار برایش میدادم. زمستان که میشد در خانه ی گرم و نرمم کنار شومینه مینشستیم و من برایش داستان رودخانه و درخت را میخواندم.
ولی باد، همه ی این تصورات را با او از من گرفت. حتی برایش اسم هم انتخاب کرده بودم. نیکا…
لای چمن های سبز میگشتم و صدایش میزدم. میدانستم هنوز این اطراف است. از باد پرسیدم که او را کجا بردی اما باد فقط خندید و گفت دنبالم کن، شاید او را بیابی. به دنبالش رفتم، رفتم و رفتم…
کم کم داشتم نا امید میشدم، دیگر نمیتوانستم ادامه بدهم که ناگهان رایحه ای را حس کردم. این همان بویی بود که هرگز فراموش نمیکنم. او این اطراف است. بلند شدم و دنبال باد دویدم، وقتی چشمم به او افتاد ایستادم. همان رنگ و همان بو. اما او را در دست سنجابی دیگر دیدم. کنارش رفتم و گفتم آن گل من است!
سرش را بلند کرد و با چشمان سیاهش به من خیره شد. نزدیک آمد و لبخندی زد. گل را به سویم گرفت. با شادی از او گرفتم. برگشت تا برود ولی من صدایش زدم.
واییستا!
و او ایستاد. نگاهی به گل نازنینیم انداختم و بی درنگ آن را به سویش گرفتم: مال تو.
چشم هایش برق زد. گل را گرفت و لبخند زیبایی زد.
گفتم: راستی اسمت چیه?
نگاهی به گل انداخت و گفت: نیکا.
(آخرین ویرایش در این ارسال: 2016/07/23 06:44 PM، توسط !Melody.)
2016/07/23 06:43 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
Sherlock Holmes
کارآگاه پارک انیمه



ارسال‌ها: 2,205
تاریخ عضویت: Jul 2016
اعتبار: 1481.0
ارسال: #10
RE: مسابقه بزرگ نویسندگی
فصل جفت یابی سنجاب ها بود . همه سنجاب های نر ، صبح زود بیدار می شدند و دنبال گل می‌رفتند و برای اینکار فقط یه هفته وقت داشتند . پس باید سعی می کردند تا بهترین و زیباترین گل رو پیدا کنن . 
 « بَری » ، سرشو بالا آورد و به دشت نگاه کرد . همه سنجاب ها مشغول پیدا کردن گل بودن . گل های بزرگ و کوچک و رنگارنگ . اما بری دنبال یه گل خاص بود . چون سنجاب مد نظرش هم خاص بود ! 
اون سنجاب ، زیبا و مهربون بود . اونقدر محبوب بود که کل سنجاب ها دوسش داشتن . اسمش « تِلما » بود . و در نظر بری یه فرشته می‌نمود !
بری خیلی گشت . گل های صورتی ، سرخ ، زرد ، نارنجی . همشون زیبا بودن . اما ... تک نبودن ! بری به یه گل تک احتیاج داشت . یه گل بی همتا و خاص . گلی که شبیه ش توی دنیا پیدا نشه .
سنجاب های دیگه مسخره ش میکردن . آخه شش روز گذشته بود اما بری هنوز هیچ گلی رو انتخاب نکرده بود. درحالیکه تمام سنجاب ها گلشونو انتخاب کرده بودن . فردا وقت تموم میشد و سنجاب ها با گلشون به خواستگاری سنجاب های ماده میرفتن .
بری باید عجله میکرد ! باید گلی پیدا میکرد که هیچ کس نتونه باهاش برابری کنه ! باید جواب بله رو از تلما میگرفت !
با وجود حرفای سنجاب های دیگه ، بری هنوزم به اندازه روز اول امیدوار بود .
وقتی داشت میون گل ها میگشت ، گل کوچک و بنفش رنگی توجه شو جلب کرد . گل خیلی کوچکی بود . کوچک تر از بقیه گل ها . 
بری سمت گل رفت و به گلبرگ هایش نگاه کرد . گلبرگ هایش با ظرافت تمام روی هم قرار گرفته بودند . چقد زیبا بود !
بری فورا گل را چید و گفت: 
- پیداش کردم ! من گل بی همتایم را پیدا کردم !
فردا روز سرنوشت ساز بود .‌تلما خواستگار های زیادی داشت . اما همه رو رد میکرد . چون منتظر یه گل خاص بود . بالاخره نوبت بری شد . جلو اومد و گل رو به سمت تلما گرفت و گفت:
- شاید در نگاه اول این گل کوچک و بی ارزش به نظر بیاد . ولی من برای پیدا کردنش هفت روز زحمت کشیدم . و یقین دارم که این گل در دنیا همتا نداره.
تلما لبخند زد . این همون سنجابی بود که منتظرش بود !
عروسی تلما و بری همون روز برگزار شد و بری هرگز نتونست همتای اون گل کوچک و بنفشو پیدا کنه . اون گل واقعا تک بود .

پایان❤
2016/07/23 07:05 PM
یافتن تمامی ارسال‌های این کاربر نقل قول این ارسال در یک پاسخ
ارسال پاسخ 


موضوع‌های مرتبط با این موضوع...
موضوع: نویسنده پاسخ: بازدید: آخرین ارسال
zتوجه مسابقه نویسندگی! 2rsa 3 1,440 2020/04/23 01:20 PM
آخرین ارسال: Mi Hi
  مسابقه ی بهترین نویسنده Mi Hi 0 842 2020/04/19 05:57 PM
آخرین ارسال: Mi Hi
  مسابقه بهترین شو! Aisan 14 3,517 2017/09/03 12:26 PM
آخرین ارسال: Aisan
  فصلانه نویسندگی Aisan 5 2,469 2017/06/26 05:43 PM
آخرین ارسال: Aisan
zجدید مسابقه ی بهترین پایان Merliya 7 2,966 2016/11/28 03:32 PM
آخرین ارسال: Iron.man



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان